آوریل
14

قیمت شام با شما ؟

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر ۵ ساله اش را دید که در انتظار او بود :
سلام بابا !
یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد! چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم !
اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم : ۲۰ دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت :
می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم . پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست !
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند !
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد !
خوابی پسرم ؟
نه پدر، بیدارم !
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو خندید، و فریاد زد:
متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد !
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ! ! !





آوریل
13

ردای پدر علم جهان

دوست دارید یک نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی که خود ما آن را نمی شناسیم را برایتان بگویم؟
لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یک دانشجو در دانشگاههای خارج می خواهد مدرک دکترای خود را بگیرد، یک لباس بلند مشکی به تن او می کنند و یک کلاه چهارگوش که از یک گوشه آن یک منگوله آویزان است بر سر او می گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می خواند. به ماها می گویند این لباس و کلاه چیست؟
می گوییم این لباس شیطونک است که اینها تنشان می کنند!
اما به اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریکایی می گویی این لباس چیست که شما تن فارغ التحصیلانتان می کنید؟
می گویند ما به احترام «آوی سنت» (پور سینا)پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می پوشیم.
آنها به احترام «آوی سنت» که همان «ابن سینا»ی ماست که لباس بلند رداگونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می کنند. آن کلاه هم نشانه همان دستار است (کمی فانتزی شده)و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی که ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دستار آویزان می کردیم و به دوش می انداختیم.
در اروپا و آمریکا علامت یک آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و کلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی دانیم. باورتان می شود؟!

graduation





آوریل
13

رفتن به ماهیگیری

شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایق ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون…درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند…تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود…. اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: “هوا بیرون خیلی بده…” که همسر عزیزم، که الان بیست ساله با هم ازدواج کردیم، جواب داد: ” آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟!! …… من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری…

Saturday morning I got up early, dressed quietly, made my lunch, grabbed the dog, slipped quietly into the garage to hook the boat up to the truck, and proceeded to back out into a torrential downpour.
The wind was blowing hard. I pulled back into the garage, turned on the radio, and discovered that the weather would be bad throughout the day.
I went back into the house, quietly undressed, and slipped back into bed. There I cuddled up to my wife’s back, now with a different anticipation, and whispered, “The weather out there is terrible.”
My loving wife of 20 years replied, “Can you believe my stupid husband is out fishing in that?”
I still don’t know if she was joking, but I’ve given up fishing.





آوریل
12

آدم ها با هم برابرند

آدم ها با هم برابرند ولی:
آدمها با هم برابرند ، اما پولدارها محترمترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرفدارترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما بچه ها واجبترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما خانمها مقدمترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما سیاهها بدبختترند و سفیدها برترند…
البته تبعیضی در کارنیست .
در کل همه آدمها با هم برابرند ،
اما بعضیها برابرترند ….!!!





آوریل
11

زود قضاوت نکنیم

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود ! و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :
۱٫ سنگ …….. پس از رها کردن!
۲٫ سخن ………… . پس از گفتن!
۳٫ موقعیت … پس از پایان یافتن!
۴٫ و زمان …….. پس از گذشتن!





آوریل
10

عشق و دیوانگی

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه .
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک .
همه از پیشنهاد او شاد شدند . دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم .
از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد :
یک دو سه ……
لطافت خود را به شاخ ما ه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرها پنهان شد
هوس به مرکز زمین رفت
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
دیوانگی مشغول شمردن بود :
هفتاد و نه هشتاد ……..
و همه پنهان شده بودند جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد
جای تعجب هم نیست
می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید : نود و پنج نود و شش ………
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد که : دارم می آیم
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود
دروغ ته چاه
هوس در مرکز زمین
یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق
او از یافتن عشق ناامید شده بود
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و ا و پشت بوته گل رز است
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد
دوباره دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد
عشق از پشت بوته بیرون آمد
با دست هایش صورت خود را پوشانده بود
و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون میزد
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند
او نمی توانست جایی را ببیند
او کور شده بود
دیوانگی گفت : من چه کردم ؟ من چه کردم ؟
چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟
و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .
و از آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او .





آوریل
09

یادم باشد : که عشق کیمیای زندگیست

یادم باشد : حرفی نزنم که به کسی بر بخورد ، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد ، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل ما دل نیست
یادم باشد : جواب کین را با کمتر از مهر جواب ندهم ، دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد : باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد : از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد : سنگ خیلی تنهاست …
یادم باشد : باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد : برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام …. نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد : زندگی را دوست دارم
یادم باشد : هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد : می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده د
یادم باشد : معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد : گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد : هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد : هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد : پاکی کودکیم را از دست ندهم
یادم باشد : زمان بهترین استاد است
یادم باشد : قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد : با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد : با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد : قلب کسی را نشکنم
یادم باشد : زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد : پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد : امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد : که عشق کیمیای زندگیست ………





آوریل
08

دعوت به زندگی

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی ،
اما حال که به آن دعوت شدی …..
تا میتوانی زیبا برقص ……

چارلی چاپلین





آوریل
07

من یک جهان سومی هستم

من یک جهان سومی هستم

بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا دردش را حس میکنی…داستان کیفیت زندگی و “رشد” آدمها در جاهایی که ” جهان سوم” نامیده میشوند، مثل همین جور سوزش هاست …از هر دوره که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی…

شادی ها و دغدغه های کودکی ما : در همان گوشه دنیا که “جهان سوم ” نامیده میشود، شادی های کودکی ما درجه سه است ، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یک… شادی کودکیمان این است که کلکسیون ” پوست آدامس” جمع کنیم…یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم… توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و در کوچه های خاکی فوتبال بازی کنیم… اما دغدغه هایمان ترسناک تر بودند…اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند… اینکه نکند “دفاعی مقدس”، منجر به مرگ نامقدس تو بشود یا تو را یتیم کند…

از دیفتری میترسیدیم… از وبا…. از جنون گاوی… مدرسه، دغدغه ما بود…خودکار بین انگشتان دستمان که تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود… تکلیفهای حجیم عید … یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انار میداد…

شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما: دوره ای که ذاتا بحرانی بود و بحران ” جهان سوم” بودن هم به آن اضافه شده… در آین دوره، شادی هایمان جنس ” ممنوعی” دارند… اینکه موقتی عاشق شوی…دوست داشتن را امتحان کنی… اینکه لبت را با لبی آشنا کنی… اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگذار میکردیم…در خیالمان عاشق میشویم…همخوابه میشویم…میبوسیم… کلا زندگی یک نفره ای داریم با فکری دو نفره…. این میشد که یاد بگیریم “جهان سومی” شادی کنیم… به جای اینکه دست در دست دخترک بگذاریم،او را …با او قدم نزنیم و فقط دنبالش کنیم…یا اینکه نگوییم” دوستت دارم” و بگوییم ” امروز خانه خالی دارم”

در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند…اینکه از امروز که ۱۵ سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی… بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات “چهار گزینه ای” ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لفب تو را تغیین کنند… تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری…

شادی ها و دغدغه های جوانی ما: شادی ها کمرنگ تر میشوند و دغدغه ها پررنگ تر… شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان میگیرند…مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین میخری … اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود….رسیدن به آنها برای تو هدف میشود…هدفی که حتما باید “جهان سومی” باشی که آنرا داشته باشی… و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند…

معبارهای ” آدم خوب بودن” جهان سومی هم دغدغه تو میشود…اینکه سر پا مثانه را خالی کنی یا نشسته….. اینکه موهای کجای بدنت را میتراشی و کجا را نمیتراشی…و میترسی از اینکه نکند کسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاکمه کند….

بعضی از شادی هایت غیر انسانی میشوند…با پول شهوتت را میخری…با گردی سفید مست میشوی نه با شراب… با دود دغدغه هایت را کمرنگتر میکنی و غبار آلود….

اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی میشوند… اینکه در سال چند بار لبخند میزنی…در روز چند بار گریه میکنی…راهی که تو را به بهشت و جهنم میرساند… و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست….

در این دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را خطاکار کند و قلبت را به تپش وادارد…در این دنیا “سلام ” به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست…. لبخند بی جای زن هم دلیل (……) اوست….

در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، ک.ا.ن.د.و.م، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند…اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند…. اینکه همیشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نیست…

گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان سومی بودن رها شوی…اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه ها، جهانبینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر میکنند… گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه “تو ” جهان سوم را درست میکنی؟

نام نویسنده حداقل برای من ناشناس است.اما حرفهاش خیلی آشنا

یک بار یک دانشجوی خارجی از استاد پرفسور محمود حسابی پرسید، “می گویند شما از جهان سوم آمده اید ،جهان سوم چگونه جایی است؟ ” استاد جواب دادند ” جهان سوم جایی است که اگر بخواهی کشورت را آباد کنی، خانه ات خراب خواهد شد و اگر بخواهی خانه ات آباد شود باید در تخریب کشورت بکوشی “.
a1215246882_30290538_9081





آوریل
06

بهترین لحظات زندگی Some of the Best Moments in Life

To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندید که دلتون درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation
بعد از اینکه از مسافرت برگشتید ببینید هزار تا ایمیل داری

To go for a vacation to some pretty place
به یه جای خوشگل برید برای مسافرت

To listen to your favorite song in the radio
به آهنگ مورد علاقتون از رادیو گوش بدید

To go to bed and to listen while it rains outside
به رختخواب برید و به صدای بارش بارون گوش بدید

To leave the! shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدید بیرون ببینید حو لتون گرمه !

To clear your last exam
آخرین امتحانتون رو پاس کنید

To receive a call from someone, you don’t see a lot, but you want to
یه کسی که معمولا” زیاد نمیبینینش ولی دلتون می خواد ببینید بهتون تلفن کنه

To find money in a pant that you haven’t used since last year
توی یه شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردید پول پیدا کنید

To laugh at yourself looking at mirror, making faces
برای خودتون توآینه شکل در بیارید و بهش بخندید

Calls at midnight that last for hours
تلفن نیمه شب داشته باشید که ساعتها هم طول بکشه

To laugh without a reason
بدون دلیل بخندید

To accidentally hear somebody say something good about you
بطور تصادفی بشنوید که یه نفر داره از شما تعریف می کنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours

از خواب پاشید و ببینید که چند ساعت دیگه هم می تونید بخوابید

To hear a song that makes you remember a special person
آهنگی رو گوش کنید که شخص خاصی رو به یاد شما می یاره

To be part of a team
عضو یک تیم باشید

To watch the sunset from the hill top
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنید

To make new friends
دوستای جدید پیدا کنید

To feel butterflies! in the stomach every time that you see that person

وقتی “اونو” میبینید دلتون هری بریزه پایین !

To pass time with your best friends
لحظات خوبی رو با دوستانتون سپری کنید

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون دارید رو خوشحال ببینید

To use a sweater of the person that you like and find that it still
smells of their perfume
پلیورش رو بپوشید و ببینید هنوزم بوی عطرش رو میده

See an old friend again and to feel that the things have not changed
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنید

To have somebody tell you that he/she loves you
یکی رو داشته باشید که بدونید دوستتون داره

To laugh …….laugh. …….and laugh …… remembering stupid
things done with stupid friends
یادتون بیاد که دوستای احمقتون چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندید و
بخندید و ……. بازم بخندید

These are the best moments of life
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them
قدرشون رو بدونیم

“Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed”
زندگی یک مشکل نیست که حلش کرد بلکه یه هدیه است که باید ازش لذت برد





آوریل
05

یک تفسیر زیبا از زندگی

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: ‘بله’. بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. ‘در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!’ همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ‘ حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :
این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.’
پروفسور ادامه داد: ‘اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.’
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: ‘پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟’ پروفسور لبخند زد و گفت: ‘ خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،
همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست.





آوریل
04

شاید که عمل کنیم

تفاوت کشورهای ثروتمند و فقیر، تفاوت قدمت آنها نیست
برای مثال کشور مصر بیش از ۳۰۰۰ سال تاریخ مکتوب دارد و فقیر است!
اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که ۱۵۰ سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و ثروتمند هستند.
تفاوت کشورهای فقیر و ثروتمند در میزان منابع طبیعی قابل استحصال آنها هم نیست.
ژاپن کشوری است که سرزمین بسیار محدودی دارد که ۸۰ درصد آن کوه‌هایی است که مناسب کشاورزی و دامداری نیست اما دومین اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمریکا را دارد. این کشور مانند یک کارخانه پهناور و شناوری می‌باشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پیشرفته صادر می‌کند.
مثال بعدی سویس است.
کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمی‌آید اما بهترین شکلات‌های جهان را تولید و صادر می‌کند. در سرزمین کوچک و سرد سویس که تنها در چهار ماه سال می‌توان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید می‌شود.
سویس کشوری است که به امنیت، نظم و سختکوشی مشهور است و به همین خاطر به گاوصندوق دنیا مشهور شده‌است (بانک‌های سویس).
افراد تحصیل‌کرده‌ای که از کشورهای ثروتمند با همتایان خود در کشورهای فقیر برخورد دارند برای ما مشخص می‌کنند که سطح هوش و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد.
نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند. زیرا مهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی می‌گیرند، در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد تبدیل می‌شوند.
پس تفاوت در چیست؟
تفاوت در رفتارهای است که در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است.
وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و ثروتمند را تحلیل می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اکثریت غالب آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی می‌کنند:

۱٫ اخلاق به عنوان اصل پایه
۲٫ وحدت
۳٫ مسئولیت پذیری
۴٫ احترام به قانون و مقررات
۵٫ احترام به حقوق شهروندان دیگر
۶٫ عشق به کار
۷٫ تحمل سختی‌ها به منظور سرمایه‌گذاری روی آینده
۸٫ میل به ارائه کارهای برتر و فوق‌العاده
۹٫ نظم‌پذیری

اما در کشورهای فقیر تنها عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی می‌کنند.
ما ایرانیان فقیر هستیم نه به این خاطر که منابع طبیعی نداریم یا اینکه طبیعت نسبت به ما بیرحم بوده‌است.
ما فقیر هستیم برای اینکه رفتارمان چنین سبب شده‌است.
ما برای آموختن و رعایت اصول فوق که (توسط کشورهای پیشرفته شناسایی شده است) فاقد اهتمام لازم هستیم.

اگر شما این نامه را برای دیگران نفرستید:

اتفاقی برای شما نمی‌افتد،
گربه شما نمی‌میرد،
از محل کارتان اخراج نمی‌شوید،
هفت سال بدبختی بر سرتان آوار نمی‌شود
و مریض هم نخواهید شد.
اما اگر میهن خود را دوست دارید،

این پیغام را به گردش بیاندازید تا شاید تعداد بیشتری از هموطنانمان مانند شما آن را بفهمند، تغییر کرده و عمل کنند





آوریل
03

همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم !
پوووف! منشی ناپدید میشه ….
! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم …
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!





آوریل
03

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده ای را همی رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما
مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به
شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام
مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طل باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زللی از آن جاری بود.
رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: “روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟”
دروازه بان: “روز به خیر، اینجا بهشت است.”
– “چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم.”
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: “می توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می خواهد بنوشید.”
– اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان:” واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.”
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس
از اینکه مدت درازی از تپه بال رفتند،به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده
خاکی با درختانی در دو طرفش ابز می شد. مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلهی پوشانده بود،
احتمال خوابیده بود.
مسافر گفت: ” روز بخیر!”
مرد با سرش جواب داد.
– ما خیلی تشنه ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ ها چشمه ای است. هرقدر که می خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید ،می توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
– بهشت!
– بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
– آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:” باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلعات غلط باعث سردرگمی زیادی
می شود! ”
– کامل برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند،
همانجا می مانند…
بخشی از کتاب “شیطان و دوشزه پریم ” اثر پائولو کوئیلو





آوریل
02

شرط استخدام

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند، یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید. پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد..
شما باید پزشک را سوار کنید، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

شرح حکایت
همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند. چرا؟ زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها، محدودیت‌ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم تحلیل فوق را می‌توانیم در یک چارچوب علمی‌تر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می‌گیرد.
در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیت‌های محیطی خود، استفاده می‌کند و قادر نمی‌گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند.
تفکر جانبی سعی می‌کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت‌شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند. در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت‌های خود را ببخشیم می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخ دهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند.
بنابراین چه چیزی باعث می‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند، دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی گذارند.





آوریل
01

درسی از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد…
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد…





مارس
31

رفتن ، حتی اگر اندکی

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی ، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند…و دورها همیشه دور بود ..
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت  و آن را چون اجباری بر دوش می کشید . پرنده ای در آسمان پر زد،سبک ؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست.کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم ، هیچگاه…و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی..
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود . و گفت : نگاه کن ، ابتدا و انتها ندارد ، هیچکس نمی رسد.چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است. حتی اگر اندکی . و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست ، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا .
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از او را بر دوش کشید.





مارس
30

قاشق های دسته بلند زندگی

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟”
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی!”
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: “نمی فهمم!”
خداوند جواب داد: “ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!”





مارس
29

۱۲ قدم تا شادی

وین دایر میگوید ما در زندگی یک ماموریت داریم (( ماموریت برای شادی )) . تحقیقات نشان میدهد کسانی که در جستجوی شادی هستند شادی را بیشتر تجربه می کنند . شادی سراغ کسی نمی آید باید آنرا خلق کرد.
اهمیت شادی
شادی در جنبه های مختلف زندگی تاثیر دارد .مادر شاد روش تربیتی اش با مادری که شاد نیست فرق دارد . رابطه بهتری با فرزندان برقرار میکند. تنبیه کلامی و غیر کلامی کمتری دارد و این در سلامت بچه ها موثر است. شادی در سلامت جسم هم موثر است شادی در تفکر هم اثر دارد . افراد شاد راحت تر فکر میکنند راحت تر یاد میگیرند و راحت تر به یاد می آورند به طور کلی شادی در همه جنبه های زندگی اثرات مثبت دارد.
فرمول شادی چیست؟
به محور مختصات زیر نگاه کنید. افراد با چهار واژه در چهار راس این محور قرار گرفته اند که مختصرا توضیح داده میشوند.
۱- با ثبات : افراد با ثبات رنگ غم ، اضطراب و خشم را کمتر می بینند . دیرتر پرخاشگر میشوند و کمتر غمگین می شوند.
۲- برونگرا : افراد برونگرا ارتباط زیادی با دیگران دارند و از تنهایی گریزان هستند. دوست دارند با دیگران باشند. افراد برونگرا خوشحال هستند.
۳- روان رنجور : افراد روان رنجور زود عصبانی میشوند ، ناراحت میشوند و در وجودشان علائم غم وجود دارد.
۴- درون گرا : این افراد عاشق تنهایی هستند و تمایل چندانی به حضور در جمع ندارند بیشتر دوست دارند درون خودشان باشند . افراد درونگرا ناراحت نیستند اما خوشحال نیز نمی باشند.. حال با توجه به این ۴ واژه و با توجه به محور مختصات افراد در یکی از ۴ منطقه قرار میگیرد.
۱- افراد با ثبات – درونگرا: این افراد ضمن اینکه تمایل زیاد به حضور در جمع و ارتباط با دیگران دارند کمتر هم خشمگین شده و مضطرب میگردند.
۲- افراد برونگرا – روان رنجور: اینها افرادی هستند که زود ناراحت میشوند زود به آنها برمیخورد ولی دوست دارند با دیگران هم باشند.
۳- درون گرا – روان رنجور : این افراد که سرنوشت آنها با ناشادی رقم خورده هم تمایل کمی به جمع دارند هم ناراحت و غمگین هستند و زود به آنها برمیخورد و خشمگین میشوند.
۴- درون گرا – با ثبات : این افراد عاشق تنهایی هستد ولی احساسات آنها دارای ثبات میباشد کمتر ناراحت و خشمگین میشوند.
با توجه به آنچه که گفته شد بهترین وضعیت را افراد قسمت ۱ یعنی برونگرا – باثبات و بدترین وضعیت را افراد درونگرا – روان رنجور دارند .
شما جایگاه خود را در این محور مشخص کنید و ببینید کجا هستید؟
اما فرمول شادی چیست ؟ اگر افراد از درونگرایی به سمت برونگرایی و از روان رنجوری به سمت باثباتی حرکت نمایند شادی آنها افزایش می یابد با برداشتن ۱۲ قدم میتوان به سمت افزایش شادی قدم برداشت.
قدم ۱ : افزایش فعالیت
بین فعالیت و شادی رابطه وجود دارد هرچه فعالیت بیشتر باشد شادی بیشتر است . از بین فعالیتها ، فعالیت بدنی اهمیت بیشتری دارد. سعی کنید روزانه ۲۰ تا ۳۰ دقیقه فعالیت بدنی نسبتا شدید داشته باشید به طوری که قلب شما تند تند بزند و به نفس نفس بیفتید . در جهت افزایش فعالیت خوابتان را کمتر کنید . بهترین وقت خواب از نظر روانشناسان ۱۱ شب تا ۶ صبح میباشد . کارهایی که فعالیت کمی در آنها میباشدمثل دیدن تلویزیون را کاهش دهید.
قدم ۲ : کاهش توقعات
توقع یک ایده است که این کار باید انجام شود یا نشود . توقع باعث میشود از زندگی لذت نبریم . هرچه توقع افراد از زندگی بیشتر میشود ، شادمانی آنها هم کمتر میشود . توقع باعث میشود خود را با دیگران مقایسه کنیم . سعی کنید توقع خود را از دیگران کاهش داده و توقع نداشته باشید دیگران آنگونه که شما می خواهید رفتار کنند زندگی را همانگونه که هست بپذیریدو دوستش داشته باشید وتوان خودرا نیز در نظر بگیرید .خواسته هایتان را با توانمندی هایتان هماهنگ کنید.
قدم ۳ : شناخت احساسات و بیان آنها
طول عمر زنان بیشتر از مردان است یکی از دلایل این است که زنان احساسات خود را بیشتر و زودتر بیان میکنند . افراد در طول روز احساسات مختلفی دارند شما با این احساسات چقدر آشنا هستید و با آنها چه میکنید ؟ احساسات مختلف خود را مثل غم ، خشم ، تنفر ، حسادت و … را بشناسید ، با آنها صادق باشید و آنها را بپذیرید . همه این احساسات رفتار انسانی هستند . احساسات را سرکوب نکنید بلکه آنها را بیان کنید . هرچه در بیان احساسات شجاع تر باشیم احساسات مخفی کمتر شده و شادی بیشتر میشود . گاهی افراد احساسات را پنهان کرده و به شکل دیگری مانند قهر و تحویل نگرفتن نشان میدهند . اگر خسته اید ، عصبانی هستید آنها را بیان کنید مثلا بگویید ناراحت شدم ممکن است عیب از من باشد اما به هر حال ناراحت شدم ، اگر نتوانستید احساس خود را بیان کنید آنها را بنویسید حتی اگر شده روی کاغذی بنویسید و آنرا پاره کنید.
قدم ۴ : افزایش فعالیت اجتماعی
مطالعات بلند مدت ۲۰ ساله در آمریکا نشان داده اند کسانیکه روابط کمی دارند اگر بیمار شوند زودتر میمیرند . پژوهش های پزشکی نشان میدهد که حتی سرما خوردگی افرادی که روابط اجتماعی بیشتر دارند سریعتر بهبود می یابد به نظر میرسد که
روابط اجتماعی سیستم ایمنی بدن را تقویت میکند . سعی کنید در طول هفته چند رفت و آمد داشته باشید با دیگران بیشتر حرف بزنید و شبکه های ارتباط اجتماعی خود را گسترش دهید برای این کار لازم است تشریفات را کم کرده ، مهارتهای ارتباطی خود را گسترش دهید و توان تحمل دیگران را داشته باشید.
قدم ۵ : مثبت اندیشی
پژوهش ها نشان میدهد که افراد خوشبین زخمهای بدنشان زودتر خوب میشود . بعضی افراد وقایع را به شکل بدبینانه نگاه میکنند و در اکثر مواقع فقط جنبه منفی اتفاقات را می بینند .سعی کنید به اتفاقاتی که رخ نداده، منفی نگاه نکنید. تمرین کنید در مورد افراد و موقعیتها حتی در موقعیت های سخت و دشوار به جنبه های مثبت توجه کنید . حتی سعی کنید مسائل منفی بیرونی را در ذهن خود مثبت کنید تا احساس بهتری داشته باشید.
قدم ۶ : فرار از احساسات منفی
ما میتوانیم احساسات را انتخاب کنیم . اگر احساسی را دوست ندارید میتوانید آنرا تغییر دهید میتوانید شادمانی را انتخاب کنید .همین الان چند لحظه ای احساس شادی را انتخاب کنید . به طور کلی بیش از سه روز در یک احساس منفی نمانید و احساسات خود را دوبله نکنید . برای فرار از احساسات منفی نیازمند انجام فعالیتی هستید تا احساس شما عوض شود پس فعالیتهایی را تمرین کنید مثل خطاطی ، نقاشی ، درک موسیقی ، امور مذهبی ، شعر خواندن ، آواز خواندن ،‌کمک کردن به دیگران تا موقع هجوم احساسات منفی بتوانید بدین وسیله احساس خود را تغییر دهید.
قدم ۷ : خود بودن
در بسیاری از مواقع جامعه نمیخواهد که ما خودمان باشیم و ما مجبوریم نقش بازی کنیم یا رفتاری انجام دهیم که در آن تظاهر و ریا باشد. افرادی که خودشان نیستند ، ریاکار و تشریفاتی هستند ، زود رنج اند و وقتی از آنها تعریف میشود خوشحال و در صورت انتقاد ناراحت میشوند . انرژی زیادی صرف میکنند تا دیگران از آنها تمجید کنند . دقت میکنند تا اشتباه نکنند زیرا خوب بودن آنها زیر سؤال میرود . سعی کنید در کارها تظاهر نکنید ، خودمانی باشید ، از اینکه خودتان هستید شاد باشید و هیچگاه آرزو نکنید مانند فرد دیگری باشید هرچه رفتار از خودتان باشد شادتر خواهید بود.
قدم ۸ : خلاقیت
بسیاری از رفتارهای ما قالبی و یکنواخت است . درس خواندن ، حال و احوال کردن با دیگران و حتی ظرف شستن ساده نیز در یک قالب تکرار میشوند . واقعیت این است که مغز ما قدرت بسیار زیادی دارد ولی بسیاری از مواقع ما از آن استفاده نمی کنیم . انجام کارهای تکراری باعث خستگی میشود . از امروز تصمیم بگیرید مغز با این عظمت را محدود نکنید . محدود کردن مغز ، شادی و لذت را کم میکند . از امروز فکر کنید و به فکرتان اجازه دهید به شکلهای دیگر فکر کند و سپس رفتارتان را نیز از تکراری و کلیشه ای بودن تغییر دهید . در مرحله اول اجازه دهید هر چیزی به مغزتان بیاید لازم نیست
شیک و قشنگ باشد ، عجیب تر از همه ، بهتر از همه است ، سپس به بعضی از آنها شکل دهید . از امروز سعی کنید اینگونه فکر کنید که هزار شکل برای یک حال و احوال ساده و سایر کارها وجود دارد ، به آنها فکر کنید و عمل کنید.
قدم ۹ : صمیمیت
برای افزایش صمیمیت لازم است که نقش بازی کردن را کنار بگذارید و به کمیت رابطه هایتان توجه کنید. پس برای ایجاد صمیمیت ابتدا کمیت رابطه با دیگران را افزایش دهید.
به دیگران اعتماد کنید برای ایجاد و حفظ صمیمیت باید بتوانیم به دیگران اعتماد کنیم . جوی را فراهم کنید تا بتوانید احساس خود را به دیگران بیان کنید . بیان احساس خود به دیگران موجب افزایش صمیمیت میشود.
قدم ۱۰ : زندگی در زمان حال
بیشتر افراد در حال فکر کردن به گذشته و آینده هستند . افکار اجازه نمی دهند رفتار ما در زمان حال باشد. بسیاری از ما غذا می خوریم ، راه میرویم ، گوش میدهیم ولی فی الواقع اینجا نیستیم . برای زندگی در زمان حال سعی کنید تمام جنبه های شخصیت ( جسم ، رفتار ، فکر ) درزمان حال باشد . در هر لحظه که هستید هوس جدا شدن از آن لحظه را نداشته باشید . عادت کنید فکر و رفتارتان یکی باشد ، موقعیت ها را بپذیرید و با آنها سر جنگ نداشته باشید . برنامه ریزی کنید که از زمان حال لذت بیشتری ببرید و به یاد داشته باشید: بزرگترین سرمایه انسان لحظه ای است که در آن زندگی میکند.
قدم ۱۱ : برنامه ریزی
داشتن برنامه ریزی و انجام به موقع کارها نیز باعث افزایش شادمانی میشود . برای اینکار وقت خود را تنظیم کنید . بین خود و دیگران مرزهایی داشته باشید که دیگران نتوانند هر موقع خواستند مزاحم وقت و کار شما شوند. جرات داشته باشید و بعضی کارها را رد کنید لازم نیست همه از دست شما راضی باشند. پر حرفی باعث هدر رفتن وقت میشود . برای کارهای ثابت زمان بگذارید ،‌کارهای روزمره را در زمان خودش انجام دهید . بعضی کارها را تفویض اختیار کنید ، به اشیاء نظم دهید و خلاقانه فکر کنید که چگونه میتوان کارها را با کمترین انرژی انجام داد.
قدم ۱۲ : اولویت دادن به شادی
همیشه آنچه در توان دارید برای شاد بودن انجام دهید شاد بودن را هدف اصلی زندگی خود قرار دهید . ترجیح دهید زندگی ساده ولی شادی داشته باشید.





مارس
29

چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
– چهل روبل .
– نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید .
– دو ماه و پنج روز
-دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. و سه تعطیلی … «یولیا واسیلی‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد .
– سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا»بودید فقط «وانیا »
و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید .
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده .
تفریق کنید… آن مرخصی‌‌‌ها… آهان… چهل ویک‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ«یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید . شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت .
– و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید .
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم . …
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید .
« یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم
– امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
– خیلی خوب شما، شاید …
– از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند .
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
– من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد :
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر .
– دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … یکی و یکی .
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت: متشکّرم
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
– به خاطر پول.
– یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
– در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند .
– آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم .
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود!

آنتوان چخوف





مارس
28

شریک

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
– چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»





مارس
28

سیاست

یک آمریکایی به پسرش میگه : میخوام برات زن بگیرم !
پسر میگه : نه ، حالا نمی خوام .
پدر میگه : دختر بیل گیتس ها ! نمی خوای ؟
پسر لبخند میزنه و میگه : باشه !
پدره بعد میره پیش بیل گیتس و میگه : دخترت رو عروس نمی کنی ؟
بیل گیتس میگه : نه
پدره میگه : پسر من معاون رئیس جمهوره ها !
بیل گیتس لبخند میزنه و میگه : باشه !
پدره بعد میره پیش رئیس جمهور و میگه : معاون نمی خوای ؟
رئیس جمهور میگه : نه
پدره میگه : داماد بیل گیتس باشه ، چطور ؟
رئیس جمهور لبخند میزنه و میگه : باشه !
به این میگن سیاست





مارس
27

سه دقیقه از زمان

.:: خواندن کل این متن بیشتر از ۳ دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت. پس لطفا بخوانید ::.

١٨ سال پیش من در شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم . کار کردن در این شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است.  اینجا هر پروژه‌اى حداقل ٢ سال طول می‌کشد تا نهایى شود، حتى اگر ایده ساده و واضحى باشد. این قانون اینجاست. جهانى شدن (globalization)  باعث شده است که همه ما در جستجوى نتایج فورى و آنى باشیم. و این مشخصاً با حرکت کند سوئدی‌ها در تناقض است. آن‌ها معمولاً تعداد زیادى جلسه برگزار می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند و خیلى به آرامى کارى را پیش می‌برند. ولى در انتها، این شیوه همیشه به نتایج بهترى می‌انجامد. به عبارت دیگر :
۱- سوئد در حدود ۴۵۰۰۰۰  کیلومتر مربع وسعت دارد .
۲- سوئد حدود ۹ میلیون جمعیت دارد .
٣ – استکهلم، پایتخت سوئد که به پایتخت اسکاندیناوی نیز مشهور است حدود  ۷۸۰۰۰ نفر جمعیت دارد .
۴- ولوو، اسکانیا، ساب، الکترولوکس و اریکسون برخى از شرکت‌هاى تولیدى سوئد هستند .

اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می‌آمدند.
روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم:  آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود می‌رسیم و وقت براى پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمی‌کنی؟
میزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنید.

این روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته ( Slow Food ). این جنبش می‌گوید که مردم باید به آهستگى بخورند و بیاشامند، وقت کافى براى چشیدن غذایشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سریع ( Fast Food ) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار می‌گیرد. غذاى آهسته پایه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بیزنس طرح شده و یک “اروپاى آهسته” نامیده شده است. این جنبش اساساً حس شتاب و دیوانگی به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زیر سوال می‌برد. نهضتى که کمیّت را جایگزین کیفیت در همه شئون زندگى ما کرده است.
مردم فرانسه با وجودى که ٣۵ ساعت در هفته کار می‌کنند امّا از آمریکائی‌ها و انگلیسی‌ها مولّدترند. آلمانی‌ها ساعت کار هفتگى را به ۲۸/۸ ساعت تقلیل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌ورى و قدرت تولیدشان ٢٠ درصد افزایش یافته است. این گرایش به آهستگى و کندکردن جریان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمریکائی‌ها را هم جلب کرده است.

البته این گرایش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن یا بهره‌ورى کمتر نیست. بلکه به معنى انجام کارها با کیفیت، بهره‌ورى و کمال بیشتر، با توجه بیشتر به جزئیات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزش‌هاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بیشتر است.
به معنى چسبیدن به حال در مقابل آینده نامعلوم و تعریف نشده است. به معنى بها دادن به یکى از اساسی‌ترین ارزش‌هاى انسانى یعنى ساده زندگى کردن است. هدف جنبش آهستگى، محیط‌هاى کارى کم تنش‌تر، شادتر و مولّدترى است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت می‌برند. اکنون زمان آن فرا رسیده است که توقف کنیم و درباره این که چگونه شرکت‌ها به تولید محصولاتى با کیفیت بهتر، در یک محیط آرامتر و بی‌شتاب و با بهره‌ورى بیشتر نیاز دارند، فکر کنیم.

بسیارى از ما زندگى خود را به دویدن در پشت سر زمان می‌گذرانیم امّا تنها هنگامى به آن می‌رسیم که بر اثر سکته قلبى یا در یک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسیدن به سر قرارى، بمیریم.

بسیارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آینده هستیم که زندگى خود در حال حاضر، یعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش می‌کنیم.

همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختیار داریم. هیچکس بیشتر یا کمتر ندارد. تفاوت در این است که هر یک از ما با زمانى که در اختیار داریم چکار می‌کنیم. ما نیاز داریم که هر لحظه را زندگى کنیم. به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: زندگى آن چیزى است که براى تو اتفاق می‌افتد، در حالى که تو سرگرم برنامه‌ریزی‌هاى دیگرى هستى.

به شما به خاطر این که تا پایان این مطلب را خواندید تبریک می‌گوئیم. بسیارى هستند که براى هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را رها می‌کنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند!





مارس
26

شما استثنایی هستید

شما استثنایی هستید
یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن یک اسکناس بیست دلاری شروع کرد.
او پرسید : چه کسی این بیست دلار را می خواهد ؟
او گفت : من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم .
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناس را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این را می خواهد ؟
باز هم دست ها بالا بودند !
او پول را روی زمین انداخت و با کفشهایش آن را لگد کرد ، سپس ادامه داد : اگر این کار را کنم چه ؟
بعد آنها را برداشت و گفت : مچاله و کثیف می باشد حالا چه کسی آن را می خواهد ؟
بازهم دستها بالا بودند ! ! !
دوستان من ، امروز شما درس بسیار با ارزشی یاد گرفتید.
برایتان مهم نبود که من با پول چه کردم ، شما هنوز هم آن را می خواستید ! چون از ارزشش چیزی کاسته نشده بود و هنوز بیست دلار می ارزید.
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم و فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم .
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز، مچاله یا چین دار شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید .
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید.
ارزش ما در این جمله است که ما که هستیم .
هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید.





مارس
25

یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست ،آنگاه  خدا سکوتش را شکست و گفت: “عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.”
لا به لای هق هقش گفت: “اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟ …”
خدا گفت: “آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید”، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: “حالا برو و یک روز زندگی کن.”
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: “وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم..”
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما …
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: “امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!”

زندگی انسان دارای طول، عرض  است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟





مارس
24

چه جوری می فهمی که آلان در سال ۲۰۰۸ هستی ؟

۱) You find out that your family that is not more than 3 people have 4 or 5 mobile telephone numbers.

یهو نگاه میکنی می­بینی خانواده ات که ۳ نفر بیشتر نیستن ؛ ۴ یا ۵ خط موبایل دارن

۲) You send an Email to a work colleague even though he/she is sitting at a desk right next to yours.

واسه همکارت ایمیل میفرستی  در حالی که میز بغل دستی تو نشسته

۳) Your relationship with family members and friends that have no Email gets worse and you hardly contact them.

رابطه ات با اقوام و دوستانی که آدرس ایمیل ندارن رو به وخامت میره و تو به سختی میتونی باهاشون ارتباط داشته باشی

۴) You park your car outside your house then use your mobile to phone the house to ask for assisstance with carrying the shopping in.

شما ماشینتون رو جلوی خونه تون پارک میکنین ..بعدش موبایلتون رو در میارین و به خونه زنگ میزنین که بیان کمک و چیزایی که خریدین رو از ماشین پیاده کنن .

۵) Every TV advert has an internet address at the bottom of the screen.

هر آگهی تلویزیونی یه آدرس اینترنتی هم  زیرش داره

۶) Leaveing the house without taking your mobile phone with you makes you really stress and rush back to pick it up even though you managed to live without one for 20 or 30 years of your life.

وقتی خونه رو بدون همراه داشتن موبایلتون ترک میکنین باعث میشه استرس تمام وجودتون رو بگیره و دوباره با عجله برگردین خونه تا ورش دارین در حالی که قبلا بدون موبایل ۲۰-۳۰ سال  از عمرتون رو گذروندین  و بدون هیچ مشکلی

۸) As soon as you wake up in the morning you check the internet even before you have your coffee.

صبحها قبل از خوردن چایی و قهوه تون تا بلند میشین اولین کاری که میکنین سر زدن به اینترنت هست

۹) You are now reading this, smiling and shaking your head.

شما الان در حالی که این ایمیل رو میخونین سرتون رو تکون میدین و لبخند میزنین ….

۱۰) You are so busy reading this that you didnt even notice that this list has no number 7.

و این قدر سرگرم خوندن این ایمیل بودین که حتی توجه نکردین که این لیست شماره ۷ نداشت ..

۱۱) You went back up to check that there is no number 7.

شما دوباره برگشتین تا چک کنین که شماره ۷ رو داشته یا نه؟

۱۲) I am sure if you scrolled up that you will find number 7, its just that you didnt notice it.

و من مطمئنم که اگه شما دوباره به بالا برگردین حنما شماره ۷ رو پیدا میکنین ….این مال اینه که شما بهش توجه نکردین

۱۳) You scorlled up again but you did not find number 7.
I am making fun of you of course, this goes to show that you have no trust in yourself and that you believe anything said to you.

شما دوباره بر میگردین بالا ولی باز هم شماره ۷ رو پیدا نمیکنین .. البته  که من با شما شوخی کردم و این نشون میده که شما به خودتون هم اعتماد نمیکنین و هرچی بقیه بگن
باور میکنین





مارس
23

ویلون نوازی در مترو

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟





مارس
22

گروه ۹۹

پادشاهی که یک کشوربزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مردخوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه ۹۹ چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. ۹۹ سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً ۹۹ سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ۹۹ درآمد!!! اعضای گروه ۹۹ چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند!





مارس
21

خواب قیامت

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبیدا این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟» گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت:   گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم





مارس
20

هیزم شکن

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
‘آیا این تبر توست؟’ هیزم شکن جواب داد: ‘ نه’ فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوش حال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوش حال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. ‘
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. ‘ تو تقلب کردی، این نامردیه ‘
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز ‘نه’ می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز ‘نه’ میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده