مارس
20

عشق را امتحان کن!

این یک ماجرای واقعی است:
سالها پیش ‘ در کشور آلمان ‘ زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ‘ ببر کوچکی در جنگل ‘ نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.
به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ‘ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ‘ دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ‘ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام ‘ مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ‘ دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن ‘ با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ‘ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ‘ ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ‘ بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر’ برایش بسیار دشوار بود.
روزهای آخر قبل از مسافرت ‘ مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ‘ با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ‘ وقتی زن ‘ بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ‘ در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد :
عزیزم ‘ عشق من ‘ من بر گشتم ‘ این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ‘ چقدر دوریت سخت بود ‘ اما حالا من برگشتم ‘ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ‘ به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان ‘ صدای فریادهای نگهبان قفس ‘ فضا را پر کرد:
نه ‘ بیا بیرون ‘ بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ‘ بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.
اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ‘ میان آغوش پر محبت زن ‘ مثل یک بچه گربه ‘ رام و آرام بود.
اگرچه ‘ ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ‘ نمی فهمید ‘ اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
برای هدیه کردن محبت ‘ یک دل ساده و صمیمی کافی است ‘ تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.
محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.
عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ‘ چشم گیر است.
محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ‘ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ‘ شیرین و ارزشمند گردد.
در کورترین گره ها ‘ تاریک ترین نقطه ها ‘ مسدود ترین راه ها ‘ عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.
مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ‘ ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.
پس :معجزه ی عشق را امتحان کن !





مارس
19

هــــم نوع!

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.
لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری.
هر چیز بهر کاری ساخته اند.
گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست.
به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
پیرمرد : علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.





مارس
18

پندی از گوژ پشت!

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد.
هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: (کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد).
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.
نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد.
وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم.
ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد.
او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .))
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید.
به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند





مارس
17

اگر کریستوف کلمب ازدواج کرده بود!

اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زیر می گذراند:

– کجا داری میری؟
– با کی داری می ری؟
– واسه چی می ری؟
– چطوری می ری؟
– کشف؟
– برای کشف چی می ری؟
– چرا فقط تو می ری؟
– تا تو برگردی من چیکار کنم؟!
– می تونم منم باهات بیام؟!
– راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟
– بده لیستو ببینم!
– حالا کِی برمی گردی؟
– واسم چی میاری؟
– تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!
– جواب منو بده؟
– منظورت از این نقشه چیه؟
– نکنه می خوای با کسی در بری؟
– چطور ازت خبر داشته باشم؟
– چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
– راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!
– من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟
– مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟
– تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!
– خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!
– من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!
– چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟
– اصلا من می خوام باهات بیام!
– فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!
– واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!
– آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!
– خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!
– راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟





مارس
15

گفتگو با خدا!

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند.
این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.

Interview with god
گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

So you would like to Interview me? “God asked.”
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟

If you have the time “I said”
گفتم : اگر وقت داشته باشید.

God smiled
خدا لبخند زد

My time is eternity
وقت من ابدی است.

What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟

What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

Go answered ….
خدا پاسخ داد …

That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.

By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.

They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود.

Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.

That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.

And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

God’s hand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

And then I asked …
بعد پرسیدم …

As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟

God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.

To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد.

learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.

But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.

And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن.

To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.

But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.

They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

And to learn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم.

Always
همیشه

اثری از ریتا استریکلند!





مارس
09

وصیت نامه کورش

من در طول مدت عمر خود هر آرزویی که داشتم برآورده شد ، دست به هر کاری که زدم پیروز شدم دوستان و یارانم از تدبیر من برخوردار بودند .
دشمنانم جملگی فرمانم را با رقبت گردن نهادند.
قبل از من وطنم سرزمین کوچک و گمنامی بود که هر سال مورد تاخت و تاز و تجاوز قرار می گرفت و حالا درآستانه مرگ من ، آنرا بزرگترین و مقتدرترین و شریف ترین کشور آسیا به دست شما می سپارم .
من به خاطر ندارم در هیچ جهادی برای عزت ، سربلندی و کسب افتخار برای ایران زمین مغلوب شده باشم . جمله آرزوهایم برآورده شد و سیر زمان پیوسته به کام من بود . اما از آنجا که از شکست در هراس بودم ، خود را از خودپسندی و غرور بر حذر داشتم . حتی در پیروزیهای بزرگ خود ، پا از اعتدال بیرون ننهادم . حال که مرگ من نزدیک است خود را بسی خوشبخت میدانم زیرا : فرزندانی که خداوند بر من عطا فرمود همگی سالم و در عین حال عاقل هستند و وطنم ایران از همه جهات مقتدر و پرشکوه می باشد و آیندگان مرا مردی خوشبخت و کامیاب خواهند شمرد .
من پیوسته معتقد هستم که روح انسان پس از خروج از کالبد خاکی ، محو و فناپذیر نمی گردد . مرگ چیزی است شبیه به خواب .
در مرگ است که روح انسان به ابدیت می پیوندد و چون از قید و علایق آزاد می گردد به آتیه تسلط پیدا میکند و همیشه ناظر اعمال ما خواهد بود پس اگر چنین بود که من اندیشیدم به آنچه که گفتم عمل کنید و بدانید که من همیشه ناظر شما خواهم بود ، اما اگر این چنین نبود آنگاه ازخدای بزرگ بترسید که در بقای او هیچ تردیدی نیست و پیوسته شاهد و ناظر اعمال ماست از کژی و ناروایی بترسید .
اگر اعمال شما پاک و منطبق بر عدالت بود قدرت شما رونق خواهد یافت ، ولی اگر ظلم و ستم روا دارید و در اجرای عدالت تسامح ورزید ، دیری نمی انجامد که ارزش شما در نظر دیگران از بین خواهد رفت و خوار و ذلیل و زبون خواهید شد
من عمر خود را در یاری به مردم سپری کردم . نیکی به دیگران در من خوشدلی و آسایش فراهم می ساخت که از همه شادی های عالم برایم لذت بخش تر بود .
دیگر بس است ، پس از مرگ بدنم را مومیایی نکنید و در طلا و زیور آلات و یا امثال آن نپوشانید . زودتر آنرا در آغوش خاک پاک ایران قرار دهید تا ذره ذره های بدنم خاک ایران را تشکیل دهد .
من تو را دوست دارم…تو دیگری را…دیگری مرا…و همه ی ما تنهاییم!





مارس
08

سقوط در اعماق خلیج !

جهت قرارداد کاری فی مابین شرکت (اعمار سیستم) و یکی از دوستان من که مقیم کشور امارات هست (آقای محمود شهرتی) با مهندس عبدی روز جمعه مورخه ۷/۱۲/۱۳۸۸ ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر عازم کیش – دبی شدیم . یکی از دوستان و همکاران قدیمی مهندس عبدی (آقای یزدی) با پرواز صبح مشهد – کیش عازم شده بود و درنمایشگاه و فروشگاه سامسونگ که متعلق به آقای مهندس ناصر چرم چی می باشد ، منتظر ملحق شدن به ما بود (البته ناصر خان در دبی بودند) . پرواز متعلق به هواپیمایی تابان و هواپیما از نوع توپولف که خیلی فرسوده به نظر می رسید . پرواز با تاخیر انجام شد و به خاطر همین تاخیر به پرواز آخر کیش – دبی نرسیدیم و مجبور شدیم شب را در محل اداری ناصر خان بگذارنیم . شب باران شدیدی کیش را شست . صبح با تاخیر خیلی زیاد که ناشی از نبودن سرویس تاکسی بود نتوانستیم به پرواز اول کبش برسیم . به دفتر کیش ایر رفته و برای پرواز ساعت ۱ بعدازظهر به مقصد دبی جا رزرو کنیم و در این فاصله به یکی از مراکز فروش (بازار پردیس) رفتیم و ساعاتی را آنجا گذارندیم و سپس برای پرواز به فرودگاه برگشتیم . فرودگاه بین اللملی کیش بسیار گرم و پر از مگس ! ! ! پس از مراحل تایید پاسپورت و ویزا سوار هواپیما شدیم . هواپیمای کیش ایر از نوع فوکر ۵۰ با ظرفیت ۵۰ مسافر .
اطلاعات :
فوکر ۵۰ جانشین هواپیمای موفقF-27 فرنشیپ است که امروزه در خطوط هوایی ایران بعنوان هواپیمای توربوپراپ منطقه ای فعالیت می کند. تاریخ ساخت فوکر ۵۰ به سال ۱۹۸۳ بر می گردد، زمانیکه شرکت فوکر برای اولین بار از طراحی هواپیمای ۵۰ نفره با نام فوکر۵۰ و جت صد نفره فوکر ۱۰۰ پرده برداشت. فوکر۵۰ بر اساس بدنه هواپیمای F-27-500 ساخته شده ولی دارای تغییرات اساسی است . در صدر تغییرات موتور توربوپراپ پرات اند ویتنی PW125 6 تیغه ای است که باعث افزایش %۱۲ سرعت کروز و برد هواپیما و کاهش مصرف سوخت شده است. از دیگر تغییرات آن می توان به سیستمهای اویونیک (الکترونیک پروازی) جدید و کابین شیشه ای و استفاده محدود از مواد (کمپوزیت) مرکب اشاره کرد.
نمونه اولیه فوکر ۵۰ بر اساس (F-27 با وجود اینکه %۸۰ قطعات جدید و یا بهبود یافته بود) ساخته شده و اولین بار در ۲۸ دسامبر ۱۹۸۵ به پرواز در آمدند. گواهینامه پرواز فوکر ۵۰ در می۱۹۸۷ دریافت شده و شرکت لوفت هانزا سیتی لاین بعنوان اولین مشتری در آگوست همان سال هواپیمای خود را تحویل گرفت. مدل پایه فوکر ۵۰ ، سری ۱۰۰ می باشد. این مدل دارای حداکثر سرعت کروز ۵۳۲ کیلومتر در ساعت و سرعت اقتصادی آن ۴۵۴ کیلومتر در ساعت می باشد. سقف پرواز آن ۲۵۰۰۰ پا بوده و برد آن با ۵۰ نفر مسافر ۲۰۵۵ کیلومتر می باشد. سری ۱۲۰ نیز مدل ۴ دره ( بجای ۳ دره سری ۱۰۰) است. مدل دیگر فوکر ۵۰ سری ۳۰۰ می باشد که دارای موتورهای قویترPW127B با قدرت ۲۰۵۰ کیلو وات بوده که حداکثر سرعت گشتزنی آن را به ۵۲۶ کیلومتر در ساعت می رسانند. برد این مدل با ۵۰ نفر مسافر اندکی کمتر از سری ۱۰۰ و حدود ۲۰۳۳ کیلومتر است.
داخل کابین تمیز و نو به نظر می رسید . آسمان تقریبا صاف بود و اکثر مسافران غیرایرانی بودند (چینی ، فلیپینی ، هندی ، پاکستانی که برای تغییر ویزا Change Visa به کیش مسافرت می کنند) و هواپیما با پرواز در ارتفاع ۲۰۰۰ پایی داخل ابرها به سمت امارات متحده عربی پیش رفت که بعد از ۴۵ دقیقه پرواز در فرودگاه دبی به زمین نشست . بعداز نشستن و هدایت به طرف اسکن چشم (چشم نگاری به جای انگشت نگاری) (Eye Check) و بعد از اسکن چشم سپس به سمت سالن تایید ویزا و پاسپورت رفتیم . جالب اینجاست که بقیه ای ملیت های دیگر همراه با ما ، بدون هیچ کنترلی از کنار ما رد می شدند ؟ ؟ ؟ ! ! !
توی صف اول آقای مهندس عبدی و بعد آقای یزدی و بعد من قرار گرفته بودم . اونها با هم احضار و با هم تایید شدند و به سمت سالن خروجی رفتند تا نوبت من شد . عرب اماراتی که مسئول تایید ویزا بود ، نگاهی به من کرد و به زبان انگلیسی و با لهجه عربی گفت : This Visa is not Valid ! (این ویزا بی اعتباره !) که من با شنیدن این جمله شوکه شدم و گفتم : What ? ! ،
اونهم منو به یکی از مامورین قسمت ویزا معرفی کرد و اونهم با دیدن ویزای من آن را مچاله کرد و داخل سطل زباله انداخت ! منهم با ناباوری داشتم رفتار این عرب اماراتی را نظاره می کردم !
سپس منو به طرف قسمت مخصوصی که مختص بررسی بیشتر ویزا و پاسپورت بود هدایت کردند . آنجا به آقای مهندس عبدی زنگ زدم و جریان را گفتم . ایشان هم به دفتر آژانس در مشهد تماس گرفتند تا پیگیری شود . آنجا با بررسی بیشتر به من اعلام کردند که اسم شما در لیست ویزا ها نیست ! ! !
مرد جوان پاکستانی که ظاهرا مسئول آن قسمت بود ، آمد و از من سوال کرد که ویزای شما بی اعتبار است و اعلام کرد که شما باید Deport ! ! ! (اخراج ! ! !) شوید و منو به قسمت دیگری هدایت کرد . بین راه گفتم من یک نسخه دیگر از ویزا دارم و آنرا به او نشان دادم ، که او هم با دیدن ویزا آنرا مچاله کرد و داخل سطل زباله انداخت ! ! ! سپس پاسپورت و بلیط منو به مسئول مربوطه داد و اونهم بلیط اوپن منو ساعت وتاریخ زد ! ! !
در این موقع آقای مهندس عبدی اومدند به قسمت مربوطه و با هم گفتگو کردیم و به ایشان گفتم که شما راحت باشید و بروید دنبال کارها و نگران من نباشید و اینجور اتفاقها در اینجور سفرها تقریبا یک امر طبیعی محسوب میشه و ایشان هم با پرداخت مبلغ پول ایرانی و درهم اماراتی خداحافظی کردند و رفتند . بلیط من برای ساعت ۲۰:۱۵ اوکی شده بود و من می بایست به سالن دیگری برای برگشت به ایران می رفتم . یکی از پرسنل در اداره اقامت و ویزا مستقر در فرودگاه دبی خانم ایرانی (سوپروایزر) بودند که به زبان های مختلفی آشنایی داشتند (انگلیسی ، اردو و …..) . با کمک ایشان توانستم برای رفع مشکلم از ایشان کمک بخواهم و ایشان هم کمال همکاری را انجام دادند . ناصر خان با من تماس گرفتند و گفتند : من کسی که مقیم امارات هست را برای ضمانت می آورم و شما هم ویزای ارجنت صادر کنید که متاسفانه نپذیرفتند ! ! !
ناصرخان گفتند که احتمالا منهم امشب با شما به کیش خواهم آمد و منهم اعلام کردم که منتظر شما در فرودگاه هستم که با هم پرواز کنیم . با کمک پرسنل ایرانی سوار بر مینی بوس مخصوص شدم و به سالن دیگری برای برگشت به ایران هدایت شدم . در سالن ترانزیت با بقیه مسافرین انتظار پرواز رو می کشیدم . به هواپیمایی که با آن از کیش به دبی آمده بودم فکر می کردم و خبر ناگوار سقوط یکی از این هواپیما های فوکر ۵۰ متعلق به کیش ایر را در ذهنم می گذراندم .
خبر : ۲۱ بهمن ۱۳۸۲
هواپیمای فوکر ۵۰ متعلق به شرکت هواپیمایی کیش‌ایر صبح امروز پس از حدود نیم ساعت پرواز از جزیره کیش در نزدیکی فرودگاه شارجه با ۴۵ نفر سرنشین سقوط کرد و متلاشی شد.
به گزارش ایسنا، پرواز شماره ۷۱۷۰ کیش‌ایر با ۳۹ مسافر که ۱۳ نفر از آنها ایرانی بودند، ساعت ۱۰ و ۳۴ دقیقه به مقصد شارجه از جزیره کیش پرواز و ساعت ۱۱ و ۱۰ دقیقه به وقت تهران در نزدیکی فرودگاه این شهر پس از تقاضای فرود اضطراری به سمت چپ منحرف شد و سقوط ‌کرد.
سازمان هواپیمایی کشور در این زمینه بعد از ظهر امروز با صدور اطلاعیه‌هایی با تایید سقوط هواپیمای فوکر ۵۰ تعداد سرنشینان این هواپیما را ۴۵ نفر اعلام کرد.
بر اساس این گزارش تعداد مسافران هواپیما ۳۹ نفر و گروه پرواز شش نفر بودند که شامل ۱۳ نفر از جمهوری اسلامی ایران، ۱۲ نفر از هند، همچنین از مصر چهار نفر، از فیلیپین و الجزایر هر کدام دو نفر و از کشورهای کامرون، بنگلادش، سودان، سوریه، نیجریه و نپال هر کدام یک نفر بودند. در این زمینه خبرنگار ایسنا با مدیر روابط عمومی سازمان هواپیمایی کشوری برای پی بردن به علت وقوع این سانحه و دیگر جزئیات آن تماس گرفت اما وی ارائه پاسخ را به زمان کسب اطلاعات بیشتر از سوی استاندارد پرواز این سازمان موکول کرد.
همچنین تلاش خبرنگار ما برای تماس با مسوولان هواپیمایی کیش‌ایر بی‌نتیجه ماند و کسی حاضر به پاسخ‌گویی در این‌ زمینه نشد.
اما مدیر پشتیبانی شرکت هواپیمایی کیش‌ایر (دفتر مرکزی) به خبرنگار ایسنا گفت:« دو مسافر ایرانی از سانحه‌دیدگان این پرواز زنده‌اند.» کاپیتان ایرج خرم افزود:« در این هواپیما از مقامات و مسئولان کشوری کسی حضور نداشته است.»
وی زمان بررسی دقیق وقوع حادثه را بعد از ارائه گزارش کمیسون بررسی سانحه اعلام کرد.
خرم تصریح کرد:« گزارش مهندس پرواز حاکی از آن است که هواپیما قبل از پرواز نقص فنی نداشته، در غیر این صورت اجازه پرواز به آن داده نمی‌شد.» ستادی به همین منظور در سازمان هواپیمایی کشوری تشکیل شده است. همچنین تیم اعزامی به منظور شرکت در جلسات بررسی سوانح که از سوی سازمان هواپیمایی کشور امارات متحده‌عربی تشکیل ‌شده به منطقه اعزام شده است.
هواپیمای فوکر ۵۰ ساخت هلند است و معمولا برای حمل مسافر در مسافت‌های نسبتا کوتاه مورد استفاده قرار می گیرد و گنجایش ۶۰ مسافر را دارد. به گزارش خبرنگار ایسنا، بسیاری از کارگران اهل کشورهای مختلف آسیا که در امارات کار می‌کنند، به منظور برآوردن شرایط ویزای خود و گذراندن تعطیلات به کیش سفر می‌کنند، تعداد زیادی از مسافران پرواز ۷۱۷۰ کیش‌ایر ظاهرا به همین منظور و تغییر ویزا (Visa Change) به جزیره کیش که کوتاه‌ترین فاصله را با این کشور دارد، سفر کرده‌ بودند.
هر چند که گفته می‌شود جعبه سیاه هواپیما پیدا شده، اما هنوز علت اصلی سقوط آن اعلام نشده است، این در حالی است که سازمان هواپیمایی کشوری در اطلاعیه خود گفت که هواپیما درخواست فرود اضطراری کرده است، اما برخی منابع گفتند که هواپیما در حدود پنج دقیقه‌ای به فرودگاه شارجه برای فرود خود را آماده کرده اما پس از دور زدن فرودگاه در فاصله بین شارجه و عجمان بر بال چپ به زمین برخورد و متلاشی شده است. این حادثه جدیدترین مورد از حوادث هوایی است که صنعت هوایی کشور در سال‌های اخیر با آن مواجه بوده است.
بسیاری از این حوادث به نواقص فنی هواپیماهای فرسوده‌ای که این شرکت‌ها مورد استفاده قرار می‌دهند، نسبت داده می‌شود. بر اساس این گزارش سقوط فوکر ۵۰، سیزدهمین سانحه هوایی بزرگ کشور در دو دهه اخیر است.
بعد از سیر این حادثه در ذهنم و تماشای ۷۲ ملل در فرودگاه که منتظر پرواز خویش بودند ، دیدم روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میمکه ! به سمت رستوران ها رفتم ، جایی که رستوران حاتم ایرانی هم آنجا شعبه ای دارد ، اما با دیدن قیمت غذاها یکه خوردم ! به همان KFC قناعت کردم . به شما هم توصیه میکنم که در هر کجای دنیا بودید حتما از محصولات کنتاکی استفاده نمایید . واقعا که خوشمزه هست ……
بعداز صرف غذا شروع به گردش در ترمینال فرودگاه کردم و سری به فروشگاهها زدم . در بخش مواد غذایی ، شیشه های الوان و رنگی مشروبات الکلی چشم ها رو خیره می کرد . تنوع کالا و قیمت مناسب باعث میشه که مسافران ، آخرین درهم های موجود خودشون رو خرج کنند (در واقع در امارات جا بذارند و بروند !) . در بخش فروش عطر که واقعا آدم از دیدن معروفترین عطرهای موجود و رایحه دل انگیز آنها بیهوش میشه ! ما که قدرت خریدنش رو نداریم ، فقط اکتفا می کنیم به استفاده از نمونه عطر و اسپری آن به سر و صورت و گردن و لباس …..! که بعد از خروج از محوطه آنجا ، رایحه ۱۰۰ تا عطر رو با خود به یدک می کشیم ! ! !
هنوز ساعتی از صرف غذا نگذشته که چشمم به بستنی افتاد و هوس کردم . رفتم و سفارش دادم و شروع کردم به خوردن که با دیدن مبلغ آن روی قبض پرداخت (۲۰ درهم) اخمهام توی هم رفت و بخشی از بستنی به ناگهان از گلویم پایین رفت که احساس کردم لوله مری در جا منجمد شد ! با پرداخت وجه نگاهی غضب آلود به فروشنده که یک دختر تایلندی بود ، کردم و مشغول خوردن شدم . انصافا که در ایران چنین بستنی وجود نداره !
بعد از صرف بستنی شروع به قدم زدن دربخشی از بهشت برین اعراب کردم و تفحص در احوال رفتار و آداب آنها . دیدن این همه ملیت و قوم در کنار هم بدون هیچ گونه اعتراضی و تعرضی نسبت به یکدیگر نشان از حاکمیت یک سیستم با اقتدار هست .با اعلام تابلو جهت پذیرش مسافر در صف قرار گرفتم و به ناصر خان زنگ زدم ، که کجا هستین ؟ که گفتن : دارم میام . با آمدن ایشان و احوالپرسی متوجه شدم که پرواز ایشان با من نیم ساعت تفاوت دارد ، با ایشان هماهنگ کردم که در فرودگاه کیش منتظر ایشان خواهم بود تا با همراهی ایشان به محل سکونت ایشان برویم . وقتی داشتم از پلکان هواپیما بالا می رفتم باران نم نم شروع به بارش و آسمان ابری و باد سردی می وزید که نشان از بد بودن شرایط آب و هوایی می داد . پرواز طبق ساعت انجام شد .مشتریان این پرواز هم مانند پرواز صبح اکثرا تایلندی و فیلیپینی و هندی و پاکستانی و ……. بودند که برای تعویض ویزا به کیش مسافرت می کردند .
سمت راست و در ردیف دوم کابین نشسته بودم و پای راستم رو روی پای چپم انداخته بودم و مشغول خواندن SMS های گوشی موبایلم بودم . حدود ۱۰ دقیقه از پرواز می گذشت و تقریبا به سقف پروازی خود رسیده بود . مهماندار خانم در ردیف جلو من نشسته بود و در انتظار اعلام عادی شدن وضعیت هواپیما جهت پذیرایی از مسافران بود . بعلت بدی هوا کمی در تلاطم بودیم . نور رعد و برق گاهی کابین هواپیما رو کاملا روشن می کرد ، انگار که کسی داخل هواپیما از فلاش عکاسی استفاده می کند ! که نشان از نزدیک شدن به یک هوای طوفانی بود …….
من در حال خودم بودم که ناگهان هواپیما با شدت و ناگهانی به سمت چپ متمایل شد ! و دماغه هواپیما به سمت بالا رفت و سپس هواپیما به سمت بال چپ خود متمایل شد و شکل و شمایل سقوط به سمت اعماق خلیج گرفت ! در اثر شدت تکان وارده و تمایل شدن هواپیما به اطراف و باز شدن صندوق ها بخشی از توشه مسافران از قسمت بالای سرمسافران در بر سرشان فرو ریخت ! صدای جیغ و فریاد که ناشی از ترس مرگ بود ، فضای کابین رو پوشش داده بود ، زوزه موتور وصدای قرچ و قورچ اسکلت کابین هم به ترسناک شدن جو کمک می کرد !
حدودا دو دقیقه و بیست ثانیه وضعیت هواپیما در حالت Stall بود و همه فریاد می کشیدند و محکم به صندلی هواپیما چسبیده بودند ! کم کم هواپیما با تغییر مسیر و میزان ارتفاع ، تقریبا در حالت نرمال قرار گرفت . مهماندار خانم با چشمهایی از حدقه درآمده ، که ترس برآن حاکم بود مرتب به طرف مسافران خیره می شد و اعلام می کرد : که چیزی نیست ! مسافر کنار دستی من که یک پسر جوان حدودا ۲۵ ساله بود تقریبا در حالت غش قرار داشت و از ترس محکم به من چسبیده بود و پلک نمی زد ! باوجود خنک بودن داخل کابین تقریبا همه خیس عرق بودند و رنگ از رخسار همه پریده بود ! عده ای از دخترهای خارجی مشغول گریه و زاری بودند و باقی هم در سکوتی که ناشی از ترس بود ، در خود فرو رفته بودند !
بعد از قرار گرفتن هواپیما در شرایط نرمال ، مهماندار زن و مرد پرواز سعی می کردند با خونسرد نشان دادن خود ، مسافران را آرام کنند . سرمهماندار که مرد مسن و خوشرویی بود از همه بخاطر هوای بد عذرخواهی می کرد و با روی خوش سعی در طبیعی نشان دادن پرواز می کرد . مهمانداران مشغول پذیرایی شدند ، اما تقریبا ۸۰% مسافران از خوردن و آشامیدن سرباز زدند ! بزور توانستم مسافر بغل دستی رو مجاب به خوردن آبمیوه کنم ! بنده خدا تا آخر پرواز هیچ صحبت نکرد و بعلت پایین آمدن فشارش در وضعیت مناسبی نبود . با کوچکترین تکان هواپیما ، سکوت حاکم بر کابین تبدیل به وحشت سرا می شد !
در مدتی که مشغول صرف آذوقه بودم به مسئله مرگ های معلق فکر میکردم . تنها چیزی که ذهن مرا به خود مشغول کرد این بود که از زمانی که مسافران متوجه شدند که هواپیما در حال سقوط است تا لحظه ای که هواپیما در حالت نرمال قرار گرفت ، بر تک تک مسافران چه گذشت.
چه فکری می کردند وچه حالی داشتند. برخی معتقدند که در چنین شرایطی اکثر مسافران قبل از برخورد هواپیما با زمین به دلیل سکته قلبی که ناشی از ترس است جان خود را از دست می دهند. برخی هم شوکه شده و امکان هر گونه عملی را از دست می دهند .
اما این سوال، سوالی است که هر کسی می تواند از خودش بپرسد و عکس العمل خود را در آن شرایط حدس بزند . هرچند که تا جای من و آن ها نباشید نمی توانید حدسی نزدیک به واقعیت داشته باشید اما همین هم غنیمت است .در چنین پروازی ، معمولاً مسافران از هر قشری و با هر طرز فکری هستند، بی شک عکس العمل هر کدام نیز با دیگری متفاوت خواهد بود .
مسافر چنین پروازی اگر جوان باشد حتماً به آرزو هایش می اندیشد . به کارهایی که پیش رو داشته و دیگر فرصتی برای انجامش نیست . به تمام لحظه هایی که به بطالت گذرانده و بیهوده سپری کرده است . به گناهانی که از روی نادانی انجام داده است . به آینده ای که هرگز فرا نخواهد رسید . به همه روزهایی که می توانست در پیش داشته باشد و به خدا .
اگر سالمند باشد به تمام عمری که گذشت می اندیشد . به ساعات و روز ها و سال هایی که گذشتند و انگار همین دیروز یود که تازه نوجوان بودو دنبال دفترو کتاب مدرسه می رفت و می آمد . به تمام خاطرات خوب و شیرینش می اندیشد و آهی می کشد که زمانش فرا رسید اما انتظارش را نداشته است . به توشه اش می اندیشد و می ترسد که کافی نباشد و به او می اندیشد .
اگر زن باشد حتماً قبل از هر چیز به خانواده اش می اندیشد و این که بعد از او چه می کنند و برای ناراحتیشان غصه خواهد خورد و به او می اندیشند.
اما چیزی که برای همه مسافران پروازهای ابدی یکسان است این است که در این فاصله کوتاه تمام خاطرات خود را مرور خواهند کرد و زندگیشان مانند پرده سینما از جلوی چشمانشان می گذرد. هر چه خود را برای مرگ آماده کنی و برای رفتن سبک باشی ولی دل کندن یکباره و بدون آمادگی قبلی از تمام تعلقات دنیایی سخت خواهد بود ، حتی برای برخی غیر ممکن است. شاید تصور کنید که اگر شما جای یکی از مسافران بودید حتماً در این دقایق پایانی توبه می کردید و عذر تقصیر می خواستید اما همین مورد به ظاهر ساده برای خیلی ها محقق نمی شود . توفیق توبه نعمتی است که خداوند به هر کس نخواهد داد .برخی این قدر شوکه می شوند که فراموش می کنند . برخی نیز از ترس اختیار خود را از دست می دهند و قدرت تحلیل و تصمیم خود را از دست می دهند ، چطور ممکن است در یک لحظه و زیر چنین فشار روانی به این فکر بیفتند ؟ !
بالاخره هواپیما در فرودگاه کیش به زمین نشست . جلو درب هواپیما ، سرمهماندار باز هم از کلیه مسافران در حال عذرخواهی و پوزش بود . دو جوان را دیدم که بعداز پیاده شدن مشغول بوسیدن زمین شدند و جملاتی می گفتند که برایم نامفهموم بود . بعلت نزدیک بودن درب جلو به کابین خلبان ، موقع پیاده شدن از روی پلکان نگاهی به خلبان کردم . ایشان مشغول بدرقه مسافران با چشم های خویش بود و احساس رضایت از این که هواپیما را سالم به زمین نشانده بود از چهره اش هویدا بود ، هرچند تعداد خیلی زیادی از مسافران با نگاه های اهانت آمیز به خلبان نگاه می کردند !
بعد از مهرخوردن پاسپورت مشغول تماس با ناصرخان شدم که به ایشان اطلاع بدهم که با این شرایط هوایی به کیش نیایند که متاسفانه طبق معمول نتوانستم از شهر الکترونیکی کیش با دوبی ارتباط برقرار کنم ! ! !
نگاهی به اطراف که انداختم متوجه چهره های بهم ریخته مسافران شدم که با ناباوری از زنده بودن خود لذت می بردند ! در واقع عمر دوباره به آنها عطاء شده بود . دو جوانی که سمت چپ من در کابین با من همراه بودند ، با کارمندان هواپیمایی درگیری شدید لفظی پیدا کرده بودند و دست به یقیه شده بودند ! یکی از مسافران که یک خانم ایرانی بود و در قسمت انتهاء هواپیما نشسته بود ، با یک حالت رخوت و سستی که نشان از پایین بودن فشار بود و اشک می ریخت ، جلب توجه می کرد !
سعی کردم که با ناصر خان تماس بگیرم اما موفق نشدم . با آقای مهندس عبدی تماس گرفتم ، اما باز هم تماس ناموفق ! ! ! بخاطر بیماری قلبی ناصرخاان خیلی نگران پرواز ایشان بودم ! تا اینکه مهندس عبدی با من تماس گرفت و من هم جریان پرواز را به ایشان اطلاع دادم که ایشان هم بسیار متاثر شدند و درخواست کردم که ناصرخان را از این پرواز منصرف کنند ! توی فرودگاه کیش نشستم و به قیافه های وحشت زده مسافران این پرواز نگاه می کردم !
گر چه سقوط ها همیشه بد می باشند ولی گاه باعث خوشبختی آنها که جان سالم به در برده اند می شود . سال های سالم پیش در ایران یکی از آشنایان تعریف می کرد که صاحب میلیونر یک کارخانه بیسکویت سازی در واقع وضع مالی خوبی در جوانی نداشته و به زور خود را به آمریکا می رساند تا درس بخواند . در یک پرواز داخلی در ۱۹۵۹ توسط آمریکن ایرلاین هواپیمای لاکهید الکترای ۱۸۸ چهار موتوره دچاره سانحه شد و در رودخانه ایست ریور سقوط می کند .۶۵ نفر و چند نفر منجمله این آقای ایرانی زنده می ماند. شرکت بیمه یکصد هزار دلار بابت این حادثه به وی می پردازد و وی نیز پول را به ایران می آورد و با آن کارخانه باز می کند . این داستان به نظر من افسانه می آمد تا اینکه داستان سقوط این هواپیما را در اینترنت خواندم و تمام جزییات آن با داستان وفق می کرد .
باید گفت که پرواز با خلبان خوب و یا بد می تواند گاه فرق بین مرگ و زندگی باشد. مسافرانی که اخیرا زنده از هواپیمای جت فوکری که در بیابان های اصفهان به زمین نشست خارج شدند می توانند شهادت بدهند که خلبان چگونه جان آنها را از مرگ حتمی نجات داده است.

۳۰۱ نفر مسافر و خدمه هواپیمای سه موتوره l_1011 شرکت هواپیمایی سعودی از بهشت و جهنم می توانند شهادت بدهند که باوجود دود و آتش در داخل هواپیما خلبان توانست هواپیما را به زمین بنشاند ولی به جای ترمز فوری و باز کردن درها و سرسره های نجات وی هواپیما را به طرف ساختمان فرودگاه هدایت کرد و همین سه دقیقه تاخیر باعث آتش گرفتن کامل هواپیما و مرگ همه منجمله خدمه پروازی شد.

اگر آدم خوش شانسی باشید در هنگام حادثه یا سوار هواپیمای خلبان ایرانی خودمان که در بیابان های اصفهان هواپیمای جت را سالم به زمین نشاند خواهید بود و یا با کاپیتان یونایتد ارلاینز که در ۱۹ ژوییه ۱۹۸۹ پس از اینکه موتور عقب هواپیما سه موتور دی سی_۱۰ در روی هوا متلاشی شده و سیستم هیدرولیک را از بین برده توانست فقط با استفاده از موتور چپ و راست و افزودن یا تقلیل قدرت موتور هواپیما را به فرودگاه سیوسیتی آیوا ببرد و به ماموران امداد ، وقت کافی بدهد که بتوانند در اطراف باند مستقر شوند. در هنگام پایین آمدن هواپیما ناگهان یک بال به طرف زمین متمایل شد که به علت کار نکردن شهپرها خلبان نتوانست آن را به موقع صاف نماید و هواپیما معلق زنان به زمین خوره و آتش گرفت. اگر چه ۱۱۲ نفر از جمله یک خلبان ایرانی به نام فرهاد که جزو مسافران بود در این حادثه کشته شدند ولی ۱۸۴ خدمه و مسافر از جمله خلبانان هواپیما از این حادثه جان سالم به در بردند. تمام متخصصین تاکید کردند که خلبانان مهارتی بیش از اندازه نشان داده اند والا همه مسافران باید کشته می شدند. یک سوم مسافران به علت تنفس دود کشته شدند.
خلبانانی که دستور العملهایی که پروازی را مو به مو اجرا کرده و هواپیما و پرواز را به شوخی نمی گیرند. خلبانانی که در تمام طول پرواز ششدانگ حواسشان به درجات هواپیما و اطراف هواپیما متمرکز است. خلبانانی که با مهارت خود کمبودهای هواپیما را جبران می کنند.آنهایی که مطمئن می شوند که مکالمات برج را درست شنیده و آن را مو به مو اجرا می کنند. همچننین تکنسینهایی که در تعمیر و نگهداری هواپیما کمال دقت را می نمایند. این خلبانان معمولا آنهایی هستند که سالم به سن بازنشستگی می رسند و میتوانند اثبات کنند که هواپیما وسیله خطر ناکی نیست و این روز ها از این خلبانان در جهان کم نیست.
می گویند : خلبان شجاع وجود دارد و خلبان پیر نیز وجود دارد ولی خلبان پیر و شجاع وجود ندارد!!
در این احوال بودم که آقای مهندس عبدی تماس گرفتند که بعلت بدی هوا پرواز ناصرخان با تاخیر انجام می شود و از من خواستند که به دفتر بروم و استراحت کنم . با خیال راحت تری به خارج از سالن فرودگاه رفتم و روی صندلی محوطه مدتی استراحت کردم و مشغول هواخوری شدم ، سپس با تاکسی به طرف دفتر ناصرخان رفتم و مشغول استراحت شدم .ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود که ناصرخان آمدند . از دیدن ایشان خیلی خوشحال شدم و کمی با هم خوش و بش کردیم و با وجود اینکه کمی در ناحیه کمر و گردن درد احساس می کردم ، اما از خستگی خوابیدم .
من بخاطر مسافرت زیاد هوایی و تمرین با سیمولاتور در حد یک خلبان Solo از پرواز اطلاعات داشتم و در شرایط بد آب و هوایی هم با چند مدل هواپیما پرواز کرده بودم و به همین دلایل وحشت زیادی از این قضیه نداشتم . صدای جیغ ، داد و فریاد که بخاطر ترس از مرگ تبدیل به نعره های وحشتناکی شده بود بر روح و روان من آثار بدی بجا گذاشت و در اثر انحراف به چپ ناگهانی هواپیما مهره گردن و ستون فقراتم و کمرم دچار آسیب گردید . تا این لحظه هم که در حال نوشتن این متن هستم با مصرف داروی مسکن و ماساژ با کرم های مخصوص توانسته ام ادامه بدهم .

ادامه دارد . . . . .





مارس
07

نُه قهرمان

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دو۱۰۰متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده.
سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و ۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند.





مارس
06

زوج خوشبخت!

من زوج خوشبخت و موفقی را در این دنیا می‌شناسم که مدتهاست بدون کوچکترین مشکلی، رابطه‌شان ادامه دارد و هیچ‌وقت هم با هم دعوا و بزن‌ بزن نمی‌کنند !!

یک روز از این زوج موفق سوال کردم:
دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید!!؟

آقاهه پاسخ داد: ببین! من و خانمم از روز اول، حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده، فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا، فقط در مورد مسائل کلی نظر بدهم!

گفتم: چه خوب! آفرین! زنده‌باد رفیق! تو آبروی همه‌ی ما مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم.
حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اون‌ها حق اظهارنظر داره، چی هست!!؟

آقاهه گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره
مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد
چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و …

گفتم: اِ!!! من که رسمن هنگ کردم رفیق!
پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست!!؟

آقاهه گفت: من فقط در مورد مسائل بوسنی و هرزگوین، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر می‌دهم!!





مارس
05

بازدید از یک بیمارستان روانی!

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم
و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد… شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟





مارس
03

خـــــــــــدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.





مارس
02

اسکناس مچاله

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.





مارس
01

پیر عاقل

پیرمردی ۹۲ ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر ۷۰ ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد، همینطور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است
پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم
به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می رسیم
او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد. «شادی» چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و… بستگی ندارد بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم. من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم می گیرم
من دو کار می توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم. هر روز، هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد
سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید. بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی
از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟





فوریه
28

ازدواج

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.
چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم!
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد. این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت
اما همگان را برای همیشه هرگز
مواظب باشید فریب نخورید
در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید.





فوریه
27

حـــکـــــمــــت!

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ”
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ”
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. ”
عارف پاسخ داد : ” نه ”
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ”
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! ”
عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ”
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند “.





فوریه
26

گاهی گریستن هم بد نیست!

گاهی گریستن ! هم بد نیست !
اشکی که زچشم ما برون غلطیده است
در گوش کشیده ای که مروارید است
از گوش برون آر که بد نامی توست
کان را به رخم تمام عالم دیده است
همیشه از فوائد خنده و شادی شنیده ایم ! جملاتی چون :
خنده بر هر درد بیدرمان دواست یا بخند تا دنیا بر توبخندد .
اما کمتر از سفارش به گریستن گفته اند و شنیده ایم !
مسلم است که عکس العمل و احساس شادی و خنده اندوه و گریستن هر دو ابزار کا ر آمدی در کاهش استرس و رهائی از غم و غصه هستند ! یک پسر تا بخواهد بگرید ٬ با جملاتی چون : مرد که گریه نمیکند و یا مگر تو دختری که گریه میکنی ؟ مواجه خواهد شد و همین تلقین ها سبب میشود که مردان هنگام احساس غم و درد نمیتوانند راحت بگریند !
فوائد گریه کردن
اشک مایعی است که در حدقه چشم می چرخد و وظیفه تمیز کردن و شستشوی سطح چشم ٬ ضدعفونی کردن ، لغزنده کردن چشم برای حرکت آسان کره چشم و دفع مواد تجمع یافته بعهده دارد !
< تجویز اشک مصنوعی گواه بر این مدعاست ! هنگامی که دچار غم و غصه و استرس هیجانی میشویم مغز و بدن شروع به تولید ترکیبات و هورمونهای خاص میکند ! گریه کمک میکند که این ترکیبات زائد از بدن حذف و دفع شود اشک های احساسی سطح منگز بدن راکاهش میدهد . این مواد معدنی بر روی خلق و خو تاثیر مستقیم می گذارند ٬ ترکیباتی که حین غم و استرس در بدن تجمع می یابند بوسیله اشک خارج و این امر خود باعث کاهش غم میشود . گریه کردن نه تنها موجب ارتقاء سلامتی فرد میشود ٬ بلکه در افزایش حس تعلق در گروه نیز موثر خواهد بود ! گریه بطور موثری بازگو کننده یک دل مشغولی صادق و بی ریا بوده و نشان میدهد که برای کنار آمدن با مشکل پیش آمده مضطرب و نگران هستیم ! تفاوت گریه در مردان و زنان زنان ۴ تا ۵ برابر بیشتر از مردان گریه میکنند ٬ البته تا قبل از بلوغ تقریبا به یک میزان گریه می کنند غده اشکی مردان از لحاظ ساختاری متفاوت و کوچکتر از غده اشکی زنان است . شاید یکی از دلائل گریه بیشتر دردر خانمها همین مسئله باشد !زنان معمولا پرسر و صدا و با اشکهای فراوان گریه میکنند ٬ لیکن مردان آرام ٬ بدون صدا و با اندک اشکی گریه میکنند !زنان پس از درگیری و مشاجره با دیگران گریه میکنند ٬ در صورتیکه مردان بیشتر در نتیجه احساسات مثبت می گریند !معمائی پیش میاید که : اگر گریه کردن به منظور کاهش غم وغصه و استرس بوجود آمده : پس فلسفه اشک شوق و شادی چیست ؟ بگذار تا ببینمش اکنون که می رود ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای





فوریه
25

دوست همیشگی من

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته که ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس می کشید، اون حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم … من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من!!!





فوریه
25

یک داستان بسیار زیبا!

این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم.
نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor.
قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.
در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.
با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.

امّا، از آنچه که شاگردان “از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده” می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام.

یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.
رابی یازده سال داشت که مادرش او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.
برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند.
امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.
رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد.
امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.
در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، “مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم.” امّا امیدی نمی‌رفت.
او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت.
مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.
البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت.
آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.
بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، “من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟”.
توضیح دادم که، ” تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی.” او گفت، “مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم.
خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!” او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند.
شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.
تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.
برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم.
در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.
شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود.

رابی به صحنه آمد.
لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند.
با خود گفتم، “چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟”

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد.
وقتی اعلام کرد که کنسرتوی ۲۱ موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.
ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم.
انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید.
از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد!
هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.
بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند.
تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.
گفتم، “هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟” صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت:
“می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد.”

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد.
مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم.
و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

رابی در آوریل ۱۹۹۵ در بمب‎گذاری بی‎رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.





فوریه
24

ازدواج در ضرب المثل های جهان!

۱- هنگام ازدواج بیشتر با گوش هایت مشورت کن تا با چشم هایت. (ضرب المثل آلمانی)
۲- مردی که به خاطر ” پول ” زن می گیرد، به نوکری می رود. (ضرب المثل فرانسوی)
۳- لیاقت داماد، به قدرت بازوی اوست . (ضرب المثل چینی)
۴- زنی سعادتمند است که مطیع “شوهر” باشد. (ضرب المثل یونانی)
۵- زن عاقل با داماد “بی پول” خوب می سازد. (ضرب المثل انگلیسی)
۶- زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. (ضرب المثل انگلیسی)
۷- زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند در کلبه ی خرابه هم زندگی می کنند. (ضرب المثل آلمانی)
۸- داماد زشت و با شخصیت به از داماد خوش صورت و بی لیاقت . (ضرب المثل لهستانی)
۹- دختر عاقل ، جوان فقیر را به پیرمرد ثروتمند ترجیح می دهد. (ضرب المثل ایتالیایی)
۱۰- داماد که نشدی از یک شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم گشته ای. (ضرب المثل فرانسوی)
۱۱- دو نوع زن وجود دارد؛ با یکی ثروتمند می شوی و با دیگری فقیر. (ضرب المثل ایتالیایی)
۱۲- در موقع خرید پارچه حاشیه آن را خوب نگاه کن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقیق کن . (ضرب المثل آذربایجانی)
۱۳- برا ی یافتن زن می ارزد که یک کفش بیشتر پاره کنی. (ضرب المثل چینی)
۱۴- تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن . (ضرب المثل چینی)
۱۵- اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. (ضرب المثل اسپانیایی)
۱۶- اگر زنی خواست که تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج کن اما پولت را از او دور نگه دار . (ضرب المثل ترکی)
۱۷- ازدواج مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)
۱۸- ازدواج مثل یک هندوانه است که گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. (ضرب المثل اسپانیایی)
۱۹- ازدواج ، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است . (ضرب المثل فرانسوی)
۲۰- ازدواج کردن وازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است . (سقراط)
۲۱- ازدواج مثل اجرای یک نقشه جنگی است که اگر در آن فقط یک اشتباه صورت بگیرد جبرانش غیر ممکن خواهد بود. (بورنز)
۲۲- ازدواجی که به خاطر پول صورت گیرد، برای پول هم از بین می رود. (رولاند)
۲۳- ازدواج همیشه به عشق پایان داده است. (ناپلئون)
۲۴- اگر کسی در انتخاب همسرش دقت نکند، دو نفر را بدبخت کرده است . (محمد حجازی)
۲۵- انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نیست، ولی می توانیم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب کنیم. (خانم پرل باک)
۲۶- با زنی ازدواج کنید که اگر “مرد” بود ، بهترین دوست شما می شد. (بردون)
۲۷- با همسر خود مثل یک کتاب رفتار کنید و فصل های خسته کننده او را اصلاً نخوانید. (سونی اسمارت)
۲۸- برای یک زندگی سعادتمندانه، مرد باید “کر” باشد و زن “لال”. (سروانتس)
۲۹- ازدواج بیشتر از رفتن به جنگ “شجاعت” می خواهد. (کریستین)
۳۰- تا یک سال بعد از ازدواج ، مرد و زن زشتی های یکدیگر را نمی بینند. (اسمایلز)
۳۱- ازدواج مانند یک محاصره یا تحریم میماند، داخلی ها میخواهند خارج شوند و خارجی ها میخواهند وارد شوند (سرمی)





فوریه
23

خشم فرمانروای یزد

گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند . فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند . همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد . چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت وقتی برادر شما محاکمه شد شما کجا بودید . فرمانروا به یاد آورد که زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند. پیرمرد گفت من آن زمان همین جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل ، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشد.
فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید .
ارد بزرگ اندیشمند نام آشنای کشورمان می گوید : کین خواهی از خاندان یک بدکار ، تنها نشان ترس است ، نه نیروی آدمهای فرهمند .





فوریه
22

بــه دنــبــال خــدا نــگــرد

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر خدا و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟





فوریه
21

مغازه شوهر فروشی !

یک مغازه شوهر فروشی در نیویورک باز شده که خانمها میتوانند به آنجا رفته و برای خود شوهری تهیه کنند در تابلوی راهنمای مقابل درب ورودی از جمله، مطالب ذیل نوشته شده
“شما در طول عمرتان فقط یکبار میتوانید از این محل دیدن کنید
اینجا شش طبقه است و ارزش محصولات هر طبقه بالایی‌ بیشتر از طبقه پائینی است
شما میتوانید فقط یک محصول از یکی‌ از طبقات انتخاب کنید و یا به طبقه بالایی‌ بروید
شما نمیتوانید به طبقات پایینی برگردید ولی‌ میتوانید از هر طبقه که خواستید از فروشگاه خارج شوید”

خانمی را که تازه وارد فرشگاه شده در نظر گرفته و با او همراه می‌شویم.
او به طبقه اول میرود
که در تابلو ورودی آنجا نوشته: این مردن دارای شغل ثابت هستند.

مردان بنظرش جالب میایند ولی‌ تصمیم می‌گیرد طبقه بالا را هم ببیند
او به طبقه دوم میرود
اینجا نوشته: این مردان دارای شغل ثابت هستند و بچه‌ها را دوست دارند

با خودش میگه خیلی‌ خوبه ولی من بیشتر میخوام و به طبقه سوم میره
اینجا نوشته شده: این مردان شغل ثابت دارند و بچه‌ها را دوست دارند و بسیار خوش قیافه هستند

نگاهی به مردان میندازه میگه وای خدای من ولی احساس میکنه که باید بره طبقه چهارم
که آنجا نوشته: این مردان شغل ثابت دارند بسیار خوش تیپ و قیافه هستند عاشق بچه‌ها هستند
و به کار های خانه علاقمندند

خانم اینجا رو هم میبینه و میگه واااای خدای من کمک کن
دیگه نمیتونم خودمو نگهدارم ولی‌ ناخود آگاه میره طبقه پنجم
که اینجا نوشته: این مردان شغل ثابت دارند عاشق بچه‌ها هستند فوق آلعاده خوش بر و رو هستند شدیدا به کارهای خانه علاقمندند و مردانی رمانتیک میباشند

دیگه آنچنان وسوسه شده که نمیتونه صرف نظر کنه ولی‌ باز ناخود آگاه میره طبقه ششم
که اینجا روی یک تابلوی دیجیتال نوشته: شما بازدید کننده شماره ۳۱۴۵۶۰۱۲ از این طبقه هستید
اینجا هیچ مردی وجود ندارد این طبقه فقط برای این است که ثابت کنیم که زنها را بهیچ وجه نمیتوان
راضی‌ نمود از بازدیدتان از فروشگاه شوهر سپاسگزاریم

اطلأعیه: صاحب فروشگاه شوهر مورد انتقاد قرار گرفته بود که چرا تبعیض جنسی‌ قائل شده
که برای رفع این اتهام فروشگاه دیگری برای انتخاب زن در همان نزدیکی‌ گشود و نتایج زیر بدست آمد:

زنهای طبقه اول به مسائل جنسی‌ علاقمندند

زنهای طبقه دوّم به مسائل جنسی‌ خیلی‌ علاقمندند و ثروتمندند

طبقات سوّم،چهارم، پنجم و ششم تا بحال بازدید کننده نداشته





فوریه
20

از امروز با اشکالات کنار بیایم!

همین امروز طوری زندگی کنید که گویی آخرین روز زندگی شما است، البته شاید هم باشد!!
۵۰ سال دیگر،۲۰ سال دیگر و یا همین امروز؟ واقعیت این است که ما هیچ کدام نمی دانیم که آخرین روز زندگی مان کی است.

وقتی خبر درگذشت مردی را در پشت فرمان اتومبیلش را شنیدم با خودم گفتم آیا به خانواده اش گفته که چقدر دوستشان داشته اس؟ آیا زندگی خوبی داشته اس؟ آیا قدرت عشق را درک کرده است؟. متاسفانه بیشتر ما طوری کارهایمان را پشت گوش می اندازیم که گویی برای ابد زنده هستیم. ملاقات یک دوست ، گفتن یک جمله محبت آمیز، شنیدن حرف نزدیکان و همه کارهای دیگر را عقب می اندازیم و وقت خود را صرف امور بی اهمیت می کنیم. همین اکنون بهتر است تصمیم بگیریم که در روز زندگی کنیم، آن هم طوری که گویی آخرین روز است…..

اشخاص خیلی دقیق و ریز بین زندگی آرامی ندارند. اغلب وقتی ما کاری انجام می دهیم، به جای این که از آن راضی باشیم، روی آن چه غلط بوده تمرکز می کنیم و با ناخشنودی دست به شکایت می زنیم.

یک کمد نامرتب، خطی روی اتومبیل، کاری ناتمام، چند کیلو وزن و یا مواردی از این قبیل کافی است تا آرامش را از ما بگیرد. نمی گویم نباید بیشترین سعی مان را بکنیم، اما می گوییم از تمرکز بیش از حد بر روی مسائل کوچک خوداری بکنیم.

اگر تنها به کمبودها و ناکاستی ها توجه کنیم،؟ آرامش خود را از دست می دهیم و از هدف اصلی زندگی دور می مانیم. نباید فراموش کرد همیشه راه های بهتری برای حل مسائل وجود دارد.

اگر عادت کرده اید مرتب شکایت کنید، همین حالا تصمیم بگیرید و از این کار دست بردارید.