جولای
21

فرق آدم ها و انسان ها‎

آدم‌ها زندگی می‌کنند … انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند!
آدم‌ها می‌شنوند … انسان‌ها گوش می‌دهند!
آدم‌ها می‌بینند … انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند!
آدم‌ها در فکر خودشان هستند … انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند!
آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند … انسان‌ها می‌خواهند شاد کنند!
آدم‌ها،اسم اشرف مخلوقات را دارند … انسان‌ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می‌دهند!
آدم‌ها انتخاب کرده‌اند که آدم بمانند … انسان‌ها تغییر کردن را پذیرفته‌اند، تا انسان شدند!
آدم‌ها می‌توانند انسان شوند … انسان‌ها در ابتدا آدم بودند!
آدم‌ها … انسان‌ها …
آدم‌ها آدم‌اند … انسان‌ها انسان!
اما …
آدم‌ها و انسان‌ها هر دو انتخاب دارند …
اینکه آدم باشند یا انسان ، انتخاب با خودشان است





جولای
20

از عیسی تا یهودا

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:
می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد.
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت.
جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت.
به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند:
دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی،
گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود،
چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»

داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»

سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!!»





جولای
19

لحـظه های زنـدگی را غنیـمت بدانیـم

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
و تو در آن غرق …
این تابلو را به دیوار اتاق مى‌زنى
آن قالیچه را جلو پلکان مى‌اندازى
راهرو را جارو مى‌کنى
مبل‌ها به هم ریخته است،
مهمان‌ها دارند مى‌رسند و هنوز لباس عوض نکرده‌اى،
در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهایت مانده است

یکی از مهمان‌ها که الان مى‌آید نکته‌بین و بهانه‌گیر و حسود
و چهار چشمى همه چیز را مى‌پاید …
از این اتاق به آن اتاق سرک مى‌کشى،
از حیاط به توى هال مى‌پرى،
از پله‌ها به طبقه بالا می‌روى، بر می‌گردى …
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى
و شهرام و رامین و مهین و شهین …
غرق در همین کشمکش‌ها و گرفتاری‌ها و مشغولیات و خیالات

مى‌روى و مى‌آیى و مى‌دوى و مى‌پرى
که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است …

از آن رد مشو …!
لحظه‌اى همه چیز را رها کن
خودت را خلاص کن
بایست و با خودت روبرو شو
نگاهش کن
خوب نگاهش کن!

او را مى‌شناسى؟
دقیقا وراندازش کن
کوشش کن درست بشناسی‌اش
درست بجایش آورى
فکر کن ببین این همان است که مى‌خواستى باشى؟
اگر نه
پس چه کسى و چه کارى فوری‌تر و مهم‌تر از اینکه
همه‌ی این مشغله‌هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و
تقلیدى و بی‌دوام و بى‌قیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى
و او را درست کنى

فرصت کم است!
مگر عمر آدمى چند هزار سال است؟!
چه زود هم مى‌گذرد
مثل صفحات کتابى که باد آن را ورق مى‌زند،
آن‌هم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد ….





جولای
18

محبت مادر

دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت .
پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد .
اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .

صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد .

پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست .
من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم .
اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .

پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟

دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .





جولای
17

مقایسه کردن

از باغی می‌گذری و به یک درخت بلند و عظیم بر می‌خوری.مقایسه کن: درخت بسیار تنومند و بلند است، و تو خیلی کوچک هستی.اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می‌بری، ابداً مشکلی وجود ندارد.
درخت تنومند است: خوب که چی؟ بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی!
درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند،ولی هیچکدام از عقدۀ حقارت رنج نمی‌برند.
من هرگز با درختی برخورد نکرده‌ام که از عقدۀ حقارت یا از عقدۀ خودبزرگ‌بینی در رنج باشد.
حتی بلندترین درختان هم از عقدۀ خودبزرگ‌بینی رنج نمی‌برند، زیرا مقایسه وجود ندارد.
انسان مقایسه را خلق می‌کند، آنوقت دو نتیجه وجود دارد:
گاهی احساس برتری می‌کنی
و گاهی احساس حقیر بودن!
و امکان احساس حقیر بودن بیش از احساس برتری است زیرا میلیون‌ها انسان وجود دارند .
یکی از تو زیباتر است، دیگری از تو بلندقدتر.
یکی از تو قوی‌تر است و دیگری به نظر هوشمندتر از تو می‌رسد.
یکی بیشتر از تو علم آموخته،یکی موفق‌تر است، یکی مشهورتر، یکی چنان است و دیگری چنین.
اگر به مقایسه ادامه بدهی،میلیون‌ها انسان برای مقایسه وجود دارد.
عقدۀ حـــــــقارت بزرگی گردآوری می‌کنی. ولی این‌ها واقعاً وجود ندارد، ساخته خودت است.
کوچک باش ولی عاشق !
معشوق خودت را بزرگ انتخاب کن… بزرگ…!
که عشق می داند
آئین بزرگ کردنت را …





جولای
16

فرمانده بزرگ

در خلال یک نبرد بزرگ فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت.
فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد و سکه ای از جیب خود بیرون آورد و رو به سربازان کرد و گفت : سکه ای را بالا می اندازم,اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم.
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.
سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد…
“هر دو طرف سکه رو بود”





جولای
15

دستخط خدا

خدا هر سال نشان لیاقتی به تو می دهد.
نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.
خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود.
و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد.
آیینه ها اما دروغ می گویند.
دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.
دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد.





جولای
14

کوهنورد

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود…
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود…
همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد…
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت…
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است…
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
” خدایا کمکم کن”
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
” از من چه می خواهی؟ ”
– ای خدا نجاتم بده!
– واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
– البته که باور دارم.
– اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!
یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد…..
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!





جولای
13

احترام به والدین

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای یک شغل مدیریتی در شرکتی بزرگ درخواست داد و در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت در حالیکه آخرین مصاحبه مراحل مصاحبه را انجام میداد، از شرح سوابق جوان متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی او از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

جوان پاسخ داد: هیچ.

رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟
جوان پاسخ داد: زمانی که یک سال داشتم پدرم فوت کرد و تنها مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟

جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید و سپس فردا صبح پیش من بیایید.

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی درد دل کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:

آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.

رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

جوان گفت:

۱٫ اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، موفقیت امروز من معنایی نداشت.

۲٫ از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک کاری انجام شود.

۳٫ به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک بدیگران را بداند، کسی که ارزش زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد و توانست احترام زیردستانش را بدست بیاورد.

چندی نگذشت که این انگیزه در تمام کارمندان گسترش یافت و هر کارمندی با کوشش و جدیت خالصانه کار می کرد و طولی نکشید که عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت …

یک بچه، که تحت هر شرایطی حمایت شده و از روی محبتی که والدین به او داشته اند هر آنچه که نیاز داشته از روی عادت برای او فراهم کرده اند، ذهنیت مقرری را در خود پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند و این در حالیست که او از زحمات بیشمار والدین خود بی خبر است. وقتی که بزرگ می شود و وارد بازار کار می شود، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر می شود، هرگز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای چنین شخصی که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، البته ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند. او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند …

شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند، تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند و از بهترین رفاه برخوردار باشند اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آنها هم اینکار را تجربه کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادرهایشان بشویند.

برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، بلکه می خواهید که آنها تا اندازه ای هم به گوشه ای از سختی ها پی ببرند، مهم نیست که والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد. مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات والدین و بزرگترهای خودشان قدردانی کنند و خود را عادت دهند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند. این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در جامعه پرمشغله ی امروزی زندگی می کنیم موثر است و حداقل ارزش این را دارد که قدردانی و قدرشناسی را به بچه هایمان انتقال دهیم.





جولای
12

تلخ تر از تلخ

به سلامتی پسری که پولهای مچاله شدشو آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت:
برای روز پدر یک کمربند می خوام..
فروشنده: چه جنسی باشه؟

پسر کوچولو: فقط دردش کم باشه…


مرد: سرت رو بالا بگیر از چی‌ خجالت میکشی؟
خجالت را باید کسانی‌ بکشند که نان را از سفره تو دزدیده‌اند!
و حساب بانکی شان را در کشورهای دیگر پر کردند.

خجالت را باید کسانی‌ بکشند
که هر لحظه فریاد عدالت عدالت سر می دهند
و غیر از ریا چیزی برای زندگی ندارند!

تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم
باز نه زخمهای من خوب میشود
نه زخمهای تو … ! ! !

دریـــغ نکنید ! بگـذاریــد واکــس بــزنــم
میخـــواهـم بــرق ِ آســمان را از کـفـش هــای ِ شمــا ، دنــبال کــنم !!!

کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند …

خداوندا ……
قیامتت را بر پا کن!!!
تو اگر خسته نشده ای ، ما عجیب خسته ایم ..

کاش به جای حجاب
حیا اجباری بود شرف اجباری بود
راستی و درستی اجباری بود
کاش داشتن معرفت و وجدان اجباری بود
انسان هم میتواند دایره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان هست : تا ابد دور خودتان بچرخید یا تا بینهایت ادامه بدهید…

ارسالی از : انوش – اسپانیا





جولای
11

آخرین آرزوی پدر

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.
پیر مرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا میزد.
پرستار نزدیک پیر مرد شدو آرام در گوش او گفت:” پسرت اینجاست او بالاخره آمد.”
بیمار به زحمت چشمانش را باز کردو سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر ها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست.

پرستار از تخت کنارکه دختری روی آن خوابیده بود یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.
بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد .
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه های اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و گفت:” ببخشید این پیر مرد چه کسی بود؟؟ ”
پرستار با تعجب گفت: “مگر او پدر شما نبود؟”
مرد جوان گفت:
“نه دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را دیدم.”
بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید:
“پس چرا همان دیشب نگفتید که پسرش نیستی؟”
مرد جوان پاسخ داد:
“فهمیدم که پیر مرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند ولی او نیامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهمیدم که او آنقدر بیمار است
که نمیتواند مرا از پسرش تشخیص بدهد . من میدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتیاج دارد…”





جولای
10

آرام ترین انسان

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.
شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟
دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.
مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.
وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.
شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.
مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!
در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.





جولای
09

راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید‎

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن، ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود.

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه.

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم، ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده، همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت، داداش او جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت …. اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم، پیر مرده در جوابش گفت، ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم، رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم، گفت داداشمی، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم، این و گفت و رفت.





جولای
08

ما “”مـــرد”” هستیم!

دستــــانمان از تو زِبرتر و پهن تر است!!!
صورتمان ته ریشى دارد!!!
گاهی دلگیراز بی وفایی ها ، اما دلمان دریــــاست!
جـــاىِ گریـــــه کردن به بالکن میرویم و سیـــــگار دود میــــکنیم!!!
… ما با همــــان دستان پهن و زبرتو را نوازش میکنیم!!!
دریایی از گرفتاری هم باشیم ،ولی..
با همان صورت ناصاف و ناملایم تو را میبوسیم ونوازشت میکنیم..
تا تو آرام شوى!!!
آنقــــدر مارا نامــــرد “”نخوان””!!!
آنقدر پول و ماشین و ثـــــروتمان را””نسنج””!!!
فقط به ما “”دلت را بده”” تا زمین و زمان را برایت بدوزیم!!!
فقــــط با ما””روراست باش”” تا دنیا را به پایت بریزیم …





جولای
07

قدر خانواده ات را بدان

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه !! معذرت میخوام.
من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم …

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

ما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم
دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم
وتقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو کنار“

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی
اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده.
صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم
نمیبایست اونطور سرت داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو

گفت : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو …

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری
ناعاقلانه ای !!
اینطور فکر نمیکنید؟!!

به راستی کلمه
“خانواده“ یعنی چه ؟؟





جولای
06

کلامی چند . . .

مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند.
ولی آنان را ببخش.

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند.
ولی مهربان باش.

اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت,
ولی موفق باش.

اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند.
ولی شریف و درستکار باش.

آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند.
ولی سازنده باش.

اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند.
ولی شادمان باش.

نیکی های درونت را فراموش می کنند.
ولی نیکوکار باش.

بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان “تو و خداوند” است.
نه میان تو و مردم.

من با هیچکــــس بر سر آیین و باوری که دارد نمی جنگم . . .
چرا که خـــدای هر کس همانیست که خـــرد او می گوید . . .
“کــــــــوروش بزرگ “

گویند اسکندر قبل از مرگ وصیّت کرد هنگام دفنم دست راست مرا بیرون ازخاک بگذارید،
پرسیدند چرا ؟
گفت : میخواهم تمام دنیا بدانند که اسکندر با آن همه شکوه و جلال دست خالی از دنیا رفت ….





جولای
05

سوالی از مترسک

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟
گفت : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد
مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

جبران خلیل جبران





جولای
04

بچه کفاش

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود،پدر لینکلن کفاش سلطنتی بود و کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد. آبراهام پس از سالها تلاش و شکست، در سال ۱۸۶۱ به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد. اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت: نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند! چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا بود. زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد: “آبراهام! حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!”

مسلما”هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد! اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد. او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد: “من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت. چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم. آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم. با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام. پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود!

یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در ایالات متحده امریکا بود.

هر چه هستی همون باش،هر چه نیستی نگو کاش!





جولای
03

تفـاوت عشـق و ازدواج

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.
درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه … و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست …

و این تفاوت عشـق است با ازدواج





جولای
02

جملات الهام بخش پر بار و تاثیر گذار…

خوشحال بودن یعنی بدست آوردن یک زندگی و تقسیم آن با دیگران!

برای زندگی کردن دو راه وجود دارد. یکی اینکه گویی هیچ معجزه ای وجود ندارد و دیگری اینکه گویی همه چیز یک معجزه است.

اغلب روابط به سمت شکست می روند. نه بخاطر حضور نداشتن عشق. عشق همیشه حاضر است. تنها مشکل این است که یکی بسیار زیاد دوست داشته شده است و دیگری به اندازه کافی دوست داشته نشده است!

در یک رابطه بودن به معنای بوسیدن، قرار گذاشتن یا در دسترس بودن نیست. به معنای بودن با کسی است که شما را به گونه ای خوشحال کند که هیچ کس دیگری نتواند!

زنانی که خود را باور دارند و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاری هستند، دارای یک زیبایی درونی می باشند. در توانایی و عزم یک زن که مسیرش را بدون تسلیم شدن در برابر موانع طی میکند، شکوه و زیبایی وجود دارد. در زنی که اعتماد بنفسش از تجربه ها نشأت میگیرد، و می داند که میتواند به زمین بخورد، خود را بلند کند و ادامه دهد، زیبایی وجود دارد.

اگر کسی همان مقدار عشقی که شما نثارش میکنید، نثارتان نکرد، و به گونه ای رفتار کرد که گویی در اغلب اوقات اهمیتی ندارید، این میتواند نشانه ای بزرگ از این حقیقت باشد که در زندگیتان به وی نیازی ندارید. تنها کسانی که واقعاً در زندگیمان به آنها نیاز داریم، آنهایی هستند که به ما احترام می گذارند و در زندگیشان به اندازه کافی خواهانمانند.

هرگز برای کسی که شما را اذیت می کند گریه نکنید… در عوض لبخند بزنید و به او بگویید، ممنون بخاطر اینکه به من فرصت دادی تا کسی بهتر از تو را پیدا کنم!

زمانی فرا می رسد که مجبور می شوید بگذارید کسی برود و دیگر با او ارتباطی نداشته باشید. اگر کسی شما را در زندگیش بخواهد راهی پیدا میکند تا شما را در آن بگنجاند. باید فراموشش کنید و این حقیقت را بپذیرید که آنگونه که شما دوستش داشتید، او نداشت و بگذارید به آرامی از زندگیتان برود. گاهی اوقات رفتن آسان تر از ماندن است. ما تا قبل از اینکه کسی را فراموش کنیم تصور میکنیم که کار سختی است. اما وقتی فراموش میکنیم به خود می گوییم که چرا زودتر ترکش نکردیم.

همیشه دنبال افرادی که کمترین اهمیت را در زندگی به ما می دهند می دویم. چرا به این کار پایان ندهیم و اطرافمان را نگاه نکنیم تا ببینیم چه کسانی دنبال ما می دوند؟

وقتی یک خانم به شما می گوید “چی؟” ، به این دلیل نیست که حرف شما را نشنیده است.
به شما فرصتی می دهد که گفته خود را اصلاح کنید.

اگر کسی را ترک می کنید لااقل به وی علتش را توضیح دهید؛ چون اینکه ببینید لایق یک توضیح
ساده هم نبوده اید دردناک تر از خود ترک شدن است.

هر روز ممکن است خوب نباشد…اما چیزی خوب در هر روز وجود دارد!

کسانی که زندگی خود را وقف بدست آورن منافع مادی و ثروت کرده اند به شما خواهند گفت که احساس خوشبختی را در اموال خود نمی یابند. خوشبختی هرگز انعکاس ثروتهای مادی یک شخص نیست، بلکه انعکاس ثروتهای معنوی و احساسی او است.

خوشبختی انعکاس تعداد روابط دوستانه ای است که هر کس می تواند داشته باشد، انعکاس تعداد افرادی است که در طول زندگی خود توانسته خوشبخت و هدایت کند، و نتیجه قدرشناسی از داشته ها است و نه میزان نارضایتی از نداشته ها. قدردان داشته هایتان در زندگی باشید و تا می توانید در خوشبختی و هدایت دیگران تلاش کنید و زندگیتان را بخاطر آنچه که هم اکنون هست دوست بدارید.
اغلب ما تمایل داریم فراموش کنیم که خوشبختی در نتیجه بدست آوردن نداشته ها حاصل نمی گردد، بلکه از طریق شناختن و قدرشناسی داشته هایمان بدست می آید.

زیبا بودن فراتر از آن است که چه تعداد پسر را مجذوب تماشای خود کنید، یا چه میزان آرایش داشته باشید. زیبا بودن این است که برای چه زندگی میکنید، و معنای شما چیست. زیبایی، قلب شما است و آنچه که باعث خاص شدن شما میگردد. زیبایی همان خصوصیات کوچکی است که هویت شما را تشکیل می دهد. زیبایی یعنی مبارزه با مشکلات، و زندگی کردن صادقانه در مسیر فکر. زیبایی این است!

اگر خدا دعاهای شما را مستجاب کند، ایمانتان را افزایش داده، اگر با تاخیر مستجاب کند، صبرتان را زیاد کرده و اگر مستجاب نکند، چیز بهتری برایتان در نظر دارد.

فردی که به هیچ کس اعتماد نمیکند مستعد آن است که خود نیز فردی غیر قابل اعتماد نزد همگان شود.

کلمات قدرت آزار دادن شما را ندارند، مگر اینکه گوینده آن کلمات برایتان بسیار عزیز باشد.

دردناک ترین محبتها آنهایی است که با ریا، تزویر و تظاهر آمیخته است و لذت بخشترین محبتها آنهایی هستند که در عین کوچک بودن با خلوص نیت و با بی آلایشی همراه است.

فرار کردن از مشکلات فقط فاصله رسیدن به راه حل را افزایش می دهد. آسانترین راه برای گریختن از مشکلات حل کردن آنها است.

انسان نمی تواند اقیانوسهای جدید را کشف کند مگر اینکه شجاعت از دست دادن دید ساحل را داشته باشد.

یک فرد موفق کسی است که بتواند از آجرهایی که دیگران به طرفش پرتاب کرده اند، ساختمانی محکم بنا کند.

اگر نتوانید به یک خانم احترام بگذارید، حق صحبت کردن با وی را از دست خواهید داد.

وقتی کسی را می بخشید، شخصی که بیشترین منفعت را می برد، خود شما هستید.

یک مرد می تواند چندین بار شکست بخورد، اما تا زمانیکه شروع به عیب جویی و مقصر دانستن دیگران نکند، مغلوب شمرده نخواهد شد. پذیرش مسئولیت کارها در زندگی اولین قدم برای بهبود شرایط است. شما نه تنها ستاره فیلم زندگی خود هستید، بلکه فیلم نامه را هم خودتان می نویسید.

من خود را از روی تعداد موانعی که در مسیرم قرار گفته است معنی نمی کنم؛
من خود را از شجاعتی که پیدا کرده ام تا هدفهای تازه ام را با جدیت دنبال کنم معنی میکنم…
من خود را از روی تعداد ناامیدی هایی که با آنها موجه شده ام معنی نمی کنم؛
من خود را از روی بخشش و ایمانی که برای آغاز دوباره پیدا کرده ام معنی می کنم…
من خود را از روی اینکه یک رابطه چقدر بطول انجامیده است معنی نمی کنم؛
من خود را از مقداری که تا کنون عشق ورزیده ام و خواهم ورزید معنی میکنم…
من خود را از روی دفعاتی که زمین خورده ام معنی نمی کنم؛
من خود را از روی دفعاتی که روی پای خود ایستاده ام و مبارزه کرده ام معنی می کنم…

فاصله ها آزمونی است که بفهمیم عشق تا چه اندازه میتواند به دور دستها سفر کند.





جولای
01

عشق واقعی را در بیمارستان دیدم

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.





ژوئن
30

امروز از آن ماست …

امروز امروز است .
امروز هر چه قدر بخندیم و هر چقدر عاشق باشیم ، به ذخایر نفتی جهان آسیبی نمی‌رسد، پس بخندیم و عاشق باشیم .

امروز هرچقدر دلها را شاد کنیم ، به قیمت بلیط اتوبوس اضافه نمی شود ، پس شادی بخش باشیم

امروز امروز است.
امروز هر چقدر آرزو کنیم ، چشمه آرزوهای‌مان خشک نمی‌شود ، پس آرزو کنیم .

امروز هر چقدر خدا را صدا کنیم ، خسته نمی‌شویم ، پس صدایش کنیم .

او منتظر ماست.
او منتظر آرزوهای‌ما ، خنده های‌ما ، گریه‌های‌ما ، آفرین گفتن‌های ما ، دل شاد کردن‌های ما ، ستاره شمردن‌ها‌ی‌ما ، عاشق بودن‌ها‌ی‌ما است.

امروز امروز است.
امروز زیباترین روز دنیاست.





ژوئن
29

قضاوت‎

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.

پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم: از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم . شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است . پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد . برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه . ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .

پدر زمزمه کرد: نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است !

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد وگفت : خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد .
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید !

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ! وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود! و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ! او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.





ژوئن
28

مسیر موفقیت

نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی ، یک پیله کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد .

اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد .

او می گوید : ” بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم . آن جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها ، بر روی وجدان من بوده است . اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان . بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و مقاومت کردن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما و فرزندانمان برگزیده است “.

اگرپوسته تخم مرغی که ترک خورده و جوجه میخواهد سر از تخم بیرون آورد به شکستن آن کمک کنید یقین بدانید پس از مدتی جوجه بیمار خواهد شد باید جوجه سختی بکشد تا پوسته را بشکند تا سالمتر و قویتر پا به زندگی گذارد .

نگذارید هیچ چیز و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد.
بگذارید فرزندانتان زمین بخورند تا تجربه کنند اینقدر آنها را یاری نکنید.

هیچ وقت نگران شکست ها ی فرزندان خود نباشید ، چراکه همان شکست شاید ، رهگشای موفقیت و درخشش او باشد .

هیچ گاه بار مسئو لیت کسی را به دوش نکشید .
جلوی تحقیر شدن او را نگیرید .
آسیب های او را به جان نخرید .
بگذارید تا همین فشارها موجب شکوفایی او شوند .

دانه ای که سعی دارد خود را از دل خاک به بیرون بکشد را ، از خاک در نیاورید .
پیله پروانه ای که خود را با سختی از درون به بیرون می کشد را ، پاره نکنید .
پوسته تخم مرغی که جوجه ای سعی دارد آن را بشکافد و بیرون بیاید ، نشکنید .

چرا که شما دریچه های خروج از عالم تاریک و تنگ و رنج آور را به روی آن ها خراب می کنید و مانع پیش روی آن ها در مسیر رشدشان می شوید .

گاه تنها تماشا کردن این صحنه ها کافی است .
بر خودخواهی های خود غلبه کنیم
بر حس مالکیت خود
بر طمع خود
بر زیاده خواهی ها
وعواطف آسیب رسان خود مسلط شویم و دریچه های خیر را به روی فرزندانمان بگشاییم.





ژوئن
27

سلطان و هیزم شکن

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد .
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد !
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند!
گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن .
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلیحضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست !
به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .
پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد .
پیرمرد : اعلیحضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .
آنچه به من فرمان می راند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه ی کودکان است!





ژوئن
26

کوله پشتی ات کجاست؟

کوله پشتی ات کجاست؟
کفش کوه و کیسه خواب
بادگیر و قمقمه
یک کمی غذا و آب

راه ، خاک ، خستگی
دره، تنگه ، چشمه، رود
قله، آرزو، امید
سنگ و صخره و صعود

بچه ها! در این سفر
کوله را سبک کنید
توشه مهم ماست
مهربانی و امید

بچه ها! خدا خودش
سر گروه ما شده
می رویم و راهمان
از زمین جدا شده

آخرین پناهگاه
روی قله خداست
راستی فرشته ها!
قله خدا کجاست؟

خیمه می زنیم ما
رو به قله های نور
از زمین ولی چقدر
دور دور دور دور

مانده روی کهکشان
رد پای بچه ها
رفته رفته ، رفته اند
تا سپیده ، تا خدا

از : عرفان نظرآهاری





ژوئن
25

حقایقی جالب از زندگی

At least 5 people in this world love you so much they would die for you
حداقل پنج نفر در این دنیا هستند که به حدی تو را دوست دارند، که حاضرند برایت بمیرند

At least 15 people in this world love you, in some way
حداقل پانزده نفر در این دنیا هستند که تو را به یک نحوی دوست دارند

The only reason anyone would ever hate you, is because they want to be just like you
تنها دلیلی که باعث میشود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد

A smile from you, can bring happiness to anyone, even if they don’t like you
یک لبخند از طرف تو میتواند موجب شادی کسی شود
حتی کسانی که ممکن است تو را نشناسند

Every night, SOMEONE thinks about you before he/ she goes to sleep
هر شب، یک نفر قبل از اینکه به خواب برود به تو فکر می‌کند

You are special and unique, in your own way
تو در نوع خود استثنایی و بی‌نظیر هستی

Someone that you don’t know even exists, loves you
یک نفر تو را دوست دارد، که حتی از وجودش بی‌اطلاع هستی

When you make the biggest mistake ever, something good comes from it
وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیت را انجام می‌دهی ممکن است منجر به اتفاق خوبی شود

When you think the world has turned it’s back on you, take a look
you most likely turned your back on the world
وقتی خیال می‌کنی که دنیا به تو پشت کرده، کمی فکر کن،
شاید این تو هستی که پشت به دنیا کرده‌ای

Always tell someone how you feel about them
you will feel much better when they know
همیشه احساست را نسبت به دیگران برای آنها بیان کن،
وقتی آنها از احساست نسبت به خود آگاه می‌شوند احساس بهتری خواهی داشت

If you have great friends, take the time to let them know that they are great
وقتی دوستان فوق‌العاده‌ای داشتی به آنها فرصت بده تا متوجه شوند که فوق‌العاده هستند.





ژوئن
24

انعکاس تو

پدر و پسر در کوه ها قدم می زدند.
ناگهان پسرک زمین خورد و صدمه دید فریاد کشید ووواو… با کمال تعجب شنید صدایی در کوهستان تکرار کرد : ووواو…
با تعجب فریاد کشید: ” تو کی هستی؟”
و جواب شنید: ” تو کی هستی؟”
پسرک فریاد کشید: “من تو را تحسین می کنم”
صدا جواب داد: “من تو را تحسین می کنم”
پسرک عصبانی شد و فریاد زد: “ترسو” و جواب شنید: “ترسو”

پسرک به طرف پدرش برگشت و پرسید: “داره چه اتفاقی می افته؟”
پدر لبخندی زد و گفت: “پسرم دقتکن” و فریاد کشید: تو یک قهرمان هستی” صدا پاسخ داد: “تو یک قهرمان هستی.”

پسرک شگفت زده شد اما چیزی دستگیرش نشد.پدر پاسخ داد :
مردم این پدیده را اکو می نامند اما در واقع این زندگی است. هر چیزی که انجام دهی یا بگویی بسوی تو باز خواهد گشت و زندگی انعکاس کارهای ماست. اگر در دنیا بدنبال عشق باشی، در حقیقت عشق را بوجود می آوری. اگر رقابت بیشتری بخواهی، رقابت را بوجود می آوری و این هماهنگی میان همه چیز و در همه جوانب زندگی برقرار است.تو هر چیزی را که به زندگی بدهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
زندگی تو یک اتفاق نیست،آن ها انعکاس وجود خود تو هستند…





ژوئن
23

۱۰ اصل از گاندی که میتواند شما و دنیایتان را متحول کند

“نباید ایمان خود به بشریت را از دست بدهید. اگر چند قطره از آب اقیانوس آلوده شود کل اقیانوس آلوده نمی گردد.”

“فاصله بین آنچه انجام می دهیم و آنچه توانایی انجامش را داریم برای حل بیشتر مشکلات جهان کافی خواهد بود.”

“اگر آدم شوخ طبعی نبودم مدت ها پیش خودکشی کرده بودم. “

ماهاتما گاندی نیازی به معرفی ندارد. همه مردی را که رهبری ملت هند برای استقلال از سلطه انگلیس در سال ۱۹۴۷ بر عهده داشت می شناسند.

پس بیایید به بررسی چند نکته از عقاید گاندی بپردازیم.

۱- خودتان را تغییر دهید.

“شما باید مظهر تغییری باشید که می خواهید در جهان ببینید.”

“به عنوان انسان بزرگترین دروغ ما در مورد توانایی مان در ساخت دوباره جهان نیست، این افسانه عصر اتم است، بلکه توانایی ما در ساخت مجدد خودمان است.”

اگر خود را تغییر دهید جهان خود را نیز تغییر می دهید. اگر شیوه تفکرتان را تغییر دهید می توانید احساسات و اعمالتان را تغییر دهید و بنابراین جهان اطراف شما نیز تغییر می کند. نه تنها به این دلیل که اکنون شما اطرافتان را با فکر و احساسات تازه ای می نگرید بلکه به این دلیل که این تغییر می تواند به شما کمک کند تا دست به عمل بزنید به شیوه ای که قبلا فکر آن را نمی کردید، یا حتی در مورد آن فکر هم کرده بودید، ولی غرق در الگوهای فکری قدیمی خود بودید.

و مشکلی که با تغییر جهان بیرونی بدون تغییر خودتان با آن مواجه می شوید این است که وقتی به تغییری که شدیدا در پی آن بودید می رسید شما همچنان خود شما هستید. شما همچنان کاستی ها، خشم، منفی بافی ، گرایش به تخریب خود و غیره را با خود به همراه دارید.

و بنابراین در این موقعیت جدید شما آنچه را که در آرزوی آن بودید نخواهید یافت زیرا ذهن شما هنوز انباشته از چیزهای منفی است. و اگر تغییر بیشتری ایجاد کنید بدون اینکه کمی بینش نسبت به آن داشته باشید و از خود قبلی تان فاصله گرفته باشید ممکن است این حس بیشتر و قوی تر باشد. از آنجایی که خود قبلی شما علاقه به تفکیک چیزها، یافتن دشمنان و جدایی دارد ممکن است برای ایجاد مشکلات بیشتر شروع به تلاش کند و زندگی و دنیای شما را دچار کشمکش کند.

۲- شما تحت کنترل هستید.

“هیچ کس بدون اجازه من نمی تواند مرا آزرده کند.”

احساس شما و واکنش شما چیزهایی است که همیشه به شما بستگی دارد. ممکن است یک روش نرمال و معمول برای واکنش در برابر چیزهای مختلف وجود داشته باشد. اما بیشتر مواقع راه های دیگری نیز وجود دارد.

شما می توانید اندیشه ها، واکنش ها یا احساسات تان را تقریبا در مورد هر چیزی انتخاب کنید. نباید هیجان زده شوید، رفتار اغراق آمیزی انجام دهید یا به صورت منفی واکنش نشان دهید. البته ممکن است همیشه و بلافاصله اینگونه نباشد. بعضی اوقات یک حرکت بدون تفکر انجام می شود. یا یک تفکر کهنه نمایان می گردد.

وقتی بفهمید که هیچ چیز بیرونی نمی تواند احساس شما را کنترل کند می توانید به تدریج این اندیشه را به زندگی روزانه خود وارد و آن را تبدیل به یک عادت کنید. عادتی که می تواند به مرور زمان قوی تر و قوی تر شود. با اینکار زندگی بسیار آسان تر و دلپذیرتر می گردد.

۳- ببخشید و رها کنید.

“شخص ضعیف هرگز نمی بخشد. عفو و بخشش نشانه قدرت است.”

“چشم در برابر چشم تنها باعث کور شدن کل دنیا می شود.”

جنگ با بدی با روش اشتباه به هیچ کس کمکی نمی کند و همانطور که در نکته قبلی گفته شد، این شمایید که انتخاب می کنید چگونه واکنشی نشان دهید. وقتی این تفکر را هر چه بیشتر وارد زندگی تان کنید می توانید به طریقی دست به عمل بزنید که برای خودتان و دیگران مفید باشد.

شما می فهمید که بخشش و رها کردن گذشته باعث کمک به شما و مردم جهانتان می شود و صرف وقت در خاطرات منفی بعد ازاینکه از آن تجربه درس گرفتید دیگر کمکی به شما نخواهد کرد. تفکر در گذشته فقط باعث می شود که شما بیشتر رنج ببرید و نتوانید در حال حاضر دست به عمل بزنید.

اگر نبخشید به گذشته و یک شخص دیگر اجازه می دهید که احساسات تان را در دست گیرد. با عفو و بخشش خود را از این بندها رها کنید. بعد از آن می توانید کاملا روی مرحله بعدی تمرکز کنید.

۴- بدون عمل به جایی نمی رسید.

“یک مثقال عمل بهتر است از یک خروار حرف.”

بدون اینکه دست به کار شوید کار خیلی کمی انجام می شود. البته اهل عمل بودن سخت و دشوار است. ممکن است مقداری مقاومت درونی وجود داشته باشد.

و همانطور که گاندی گفت ممکن است فقط حرف بزنید یا به صورت بی پایان درس بخوانید و مطالعه کنید و فکر کنید که به سمت جلو در حرکتید. اما در زندگی واقعی نتایج کمی کسب کرده باشید.

۵- به این لحظه توجه کنید.

من نمی خواهم آینده را پیش بینی کنم. من می خواهم به زمان حال توجه کنم. خدا هیچ قدرتی برای کنترل لحظه دیگر به من نداده است.

بهترین راهی که برای غلبه بر این مقاومت درونی که اغلب باعث می شود کاری انجام ندهیم این است که در زمان حال باقی بمانیم و تا حد امکان شرایط را بپذیریم.

چرا؟ زیرا زمانی که شما در زمان حال به سر می برید در مورد لحظات بعدی که تحت کنترل شما نیستند، نگرانی ندارید و این مقاومت که از انجام هرگونه عملی جلوگیری می کند، قدرتش را در نتیجه تصور نتایج منفی در آینده ، یا شکستهای قبلی، از دست می دهد و بنابراین راحت تر می توانیم هم وارد عمل شویم و هم بر زمان حاضر تمرکز کنیم و بهتر عمل کنیم.

۶- همه انسانیم.

“من ادعا می کنم که یک شخص ساده و قابل اطمینان هستم که مانند همه انسان ها خطا می کنم. همچنین اقرار می کنم که آن قدر فروتنی دارم که به خطاهایم اعتراف کنم و قدم هایم را اصلاح کنم. “

“عاقلانه نیست که خیلی از هوش و درایت یک نفر مطمئن باشیم. درست این است که به خاطر داشته باشیم که قویترین ها ممکن است ضعیف عمل کنند و عاقل ترین ها اشتباه کنند.”

وقتی شروع به اسطوره ساختن از افراد کنید، حتی اگر کارهای خارق العاده ای انجام داده باشند، این خطر وجود دارد که دیگر نتوانید با آنها ارتباط برقرار کنید. ممکن است کم کم فکر کنید که شما هرگز نمی توانید به چیزهای مشابه آنها دست یابید زیرا آنها خیلی متفاوت هستند. بنابراین مهم است که به یاد داشته باشید همه ما گذشته از اینکه چه کسی هستم انسانیم.

و من فکر می کنم لازم است از یاد نبریم که همه ما انسانیم و مستعد اشتباه. تعریف یک استاندارد غیر منطقی برای افراد فقط باعث ایجاد درگیری های غیر ضروری در دنیای شما و منفی بافی در وجودتان می شود.

باید به یاد داشته باشید که دوری از عادت بد خودتخریبی در اشتباهاتتان باعث موفقیت های بعدی می شودو به جای آن به وضوح می توانید ببینید که کجا اشتباه کردید و چه چیزی می توانید از این اشتباه بیاموزید و سپس دوباره تلاش کنید.

۷- پایداری

“ابتدا شما را نادیده می گیرند، بعد به شما می خندند، سپس با شما مبارزه می کنند و در آخر شما پیروز می شوید.”

پایدار و محکم باشید. در آینده مخالفت های اطرافتان کمرنگ و نابود می شود و مقاومت درونی شما و خود تخریبی که می خواهد شما را عقب نگهدارد و از پیشرفت تان جلوگیری کند روز به روز ضعیف تر می شوند.

دلیل این که گاندی در روش بدون خشونت خود موفق شد این بود که او و یارانش بسیار سرسخت بودند، آنها تسلیم نشدند.

موفقیت و پیروزی به ندرت با آن سرعتی که می خواهید به دست می آید. فکر می کنم یکی از دلایلی که افراد به آنچه که می خواهند نمی رسند این است که آنها خیلی زود خسته می شوند. زمانی که آنها فکر می کنند برای رسیدن به موفقیت کافی است معمولا به همان میزانی نیست که واقعا برای رسیدن به هدف لازم است. این عقیده اشتباه تا حدودی ناشی از جهانی است که در آن زندگی می کنیم. جهانی پر از قرص های جادویی که به صورت مداوم تبلیغ می شوند و به ما قول می دهند درطی ۳۰ روز می توانیم وزن زیادی کم کنیم یا پول زیادی به دست بیاوریم.

سرانجام نکته مفیدی که باعث پایداری شما می شود این است که به جمله سوم گاندی در ابتدای مقاله توجه کنید و شوخ طبع باشید. این کار باعث می شود که در سخت ترین زمان ها نیز انجام کارها راحت باشد.

۸- خوبی مردم را ببینید و به آنها کمک کنید.

“من فقط به جنبه های خوب انسان ها توجه می کنم. از آنجایی که خودم بی عیب و نقص نیستم، علاقه ای به کشف خطاهای دیگران ندارم.”

“انسان دقیقا به اندازه ای بزرگ می شود که برای کمک به طرفدارانش تلاش می کند.”

“زمانی فکر می کردم رهبری با زور انجام می شود اما امروز معنای آن برای من همراهی با مردم است.”

بیشتر وقت ها افراد ویژگی های خوبی دارند و همچنین ممکن است بعضی ویژگی هایشان چندان خوب نباشد. اما شما می توانید تصمیم بگیرید که به کدام توجه کنید. اگر به دنبال پیشرفت هستید روی خوبی افراد تمرکز کنید. این کار باعث می شود که زندگی برای شما آسان تر شود همزمان که دنیا و روابط تان مثبت تر و دلپذیرتر می شود.

و زمانی که شما خوبی افراد را می بینید کمک کردن به آنها برای شما راحت تر می شود. با کمک به دیگران و با ارزش دادن به آنها شما فقط زندگی آنها را بهتر نمی کنید؛ در طی زمان آنچه را داده اید دوباره بدست می آورید و افرادی که به آنها کمک کرده اید ممکن است علاقه بیشتری به کمک به دیگران داشته باشند و درنتیجه شما با هم چرخه ای از تغییرات مثبت ایجاد می کنید که رشد می کند و قوی تر می شود.

با تقویت مهارت های اجتماعی تان می توانید شخص با نفوذی شوید و این چرخه رو به جلو را تقویت کنید.

۹- هماهنگ و قابل اعتماد باشید خودواقعی تان باشید و تظاهر نکنید.

“شادکامی زمانی حاصل می شود که تفکر، گفتار و کردار شما هماهنگ باشد.”

“همیشه بین اندیشه، گفتار و کردارتان هماهنگی ایجاد کنید. همیشه در پی پالودن ذهنتان باشید و خواهید دید که همه چیز درست خواهد شد.”

فکر می کنم یکی از بهترین نکات برای بهبود مهارت های اجتماعی شما رفتار یکسان و ارتباط بر اساس اعتماد است. به نظر می رسد افراد واقعا به ارتباط درست و اطمینان بخش علاقه دارند و زمانی که اندیشه، گفتار و کردار شما در یک راستا باشد به لذت درونی بالایی می رسید. شما در مورد خودتان احساس قدرت و شایستگی می کنید.

زمانی که افکار و گفتارتان در یک جهت باشد در ارتباطات خود را نشان می دهد. زیرا اکنون آهنگ صدا و زبان بدن با کلمات شما، که عده ای معتقدند ۹۰ درصد ارتباط است، هماهنگ است.

وقتی این هماهنگی نمود پیدا کند افراد علاقه مند می شوند که واقعا به آنچه می گویید گوش کنند و شما بدون هیچ گونه ناهماهنگی، پیام های پیچیده و یا شاید تا حدودی نادرست با دیگران ارتباط برقرار می کنید.

همچنین اگر اعمال شما با آنچه فکر می کنید و بر زبان می آورید یکسان نباشد کم کم باور خودتان و کسانی که به شما ایمان دارند در مورد آنچه می توانید انجام دهید خدشه دار می شود.

۱۰- رشد کنید و به تعالی برسید.

پیشرفت مداوم قانون زندگی است و کسی که همیشه به دنبال حفظ عقاید خود است تا پایدار و استوار به نظر برسند، خود را در جایگاه غلطی قرار داده است.

شما همیشه می توانید توانایی ها و عادت هایتان را بهبود ببخشید و خود را مجددا مورد ارزیابی قرار دهید. شما می توانید درک عمیق تری از خود و جهانتان بدست آورید.

مطمئنا ممکن است گاهی ناپایدار و نامطمئن به نظر برسید یا اینکه ندانید چه کار دارید می کنید. ممکن است در هماهنگ عمل کردن و برقراری ارتباط مطمئن مشکل داشته باشید. همانطور که گاندی گفت ممکن است خود را در موقعیت اشتباهی قرار دهید. جایی که شما سعی می کنید نظرات و عقاید قدیمی تان را تقویت کنید یا به آن ها بچسبید تا محکم و استوار به نظر برسید در حالی که می دانید یک جای کار اشتباه است. که البته بودن در چنین جایگاهی دلچسب نیست. رشد و بالندگی گزینه بهتر و شادتری برای انتخاب است.





ژوئن
22

نبوغ

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایکس بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد : تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!