ژانویه
06

روزگار من

من با تمام وجودم باور دارم،
که خیال به آنچه در روزگار گذشته داشتم،
از درد زمان اکنون نمی کاهد،
بلکه بر درد آن میافزاید !
من این را می‌دانم،
که روزی در زمان که کودک بودم،
کودک بودن را فراموش کردم،
تا باور داشته باشم،
که زنده هستم .
من این را درک می‌کنم،
که فردا روزی نخواهد بود که امروز داشتم،
و روزی نخواهد بود که می‌خواستم و تجسم می‌کردم !
ولی‌ من همین هستم،
که تقدیر بر دامنم من نهاد،
آری من انسانی‌ با دیواری از یادگاری‌ها که تقسیم با خاطرات زندگی‌ کردم،
من مردی بودم که گٔل را احساس و آب را میخواند،
ولی‌ هیچگاه فریاد نزد،
آسمانش ابریست و خانه بر آب ساخته است.
سلام بر فردا و خدانگهدار امروز،
که من مردی بودم که چشم به آسمان،
و سلام در دست،
و فردا را در پس ابری که بارانی خواهد بود،
می‌دیدی و باز بر آن می‌خندید……