ژوئن
18

کاش نمی فهمیدیم ! ! !

می خواهم کمی بفصیل برایت بنویسم،
اگر حال خواندن نداری….از همین سطر نخست بی خیال شو!
دیروز حال غریبی داشتم عصر،
پای پیاده از منزل دور شدم به جایی شلوغ و پر ازدحام رفتم چه ها می شود دید؟
بدون شک تو هم تجربه کرده ایی و می دانی!
اما من دیدم که آفتاب عصر بر ژنده پوش و شیک پوش یکسان می تابید،
بعد باد شروع به وزیدن کرد،
شال گرانقیمت خانم جوان و زیبا و چادر مندرس مادری پیر….. به یک اندازه درگیر باد شد.
باران شروع به باریدن کرد و پراید و پورشه در خیابان به یک اندازه خیس شد!!
کمی آب نبات در جیبم بود، به کودکان دادمشان،
دخترکی که قلمدوش پدرش بود … شاید برای رهایی از شدت ازدحام …. آبنبات را گرفت …. لبخند زد.
پسرکی که محکم دست مادرش را گرفته بود ….. لبخند زد ….. نه با لبهایش …. با نگاهش،
و کودکی که در میانه چهار راه اسفند دود می کرد، نیز با گرفتن آبنبات … نه دست … بلکه دلش را با لبخند برایم تکان داد.
وارد ایستگاه مترو شدم،
بعضی با تحکم و اعتماد بنفس خاصی مشغول مکالمه با تلفن همراه بودند!
چون کودکی حیرت زده نگاهشان کردم !
می دانی!
آخر پیشرفت تکتولوژی خیلی شتابان شده.
حالا می شود از زیرِ زمین هم با آدمهایی که گاه ندیده ایی ….. یا آنها که دلواپس تواند …. مکالمه کنی !!!!
پیشترها، سخن گفتن آدمها آداب و قواعد دیگری داشت.
نگاه ها، منتظر! مضطرب ! بعضی خسته و مایوس !
بعضی در کمین و جستجو گر بنظر می رسید.
می دانی!
برخی جستجو می کنند کسی را بیابند که مستعصل و یاریخواه است،
خوب بلدند به این آدمها درِ باغ سبز را نشان بدهند !
بهره ایی را که می خواهند بگیرند و آن تنهای بیچاره را ،
بیچاره تر از قبل بحال خود رها کنند !
شکلکی در آوردم!
بعضیها لبخند زدند،
بعضی هم اخم کردند،
عده ایی هم بی اعتنا گذشتند!!!
و کسی نپرسید ترا چه می شود !؟
آخر آدمهای امروزی،
یک عالمه دیتا در حافظه شان ذخیره دارند،
با هر تصویری که ببینند،
اطلاعات مربوطه فراخوان می شود،
تیک می خورد،
و قضاوت …..
نتیجه و فایل شناسایی شده بسته می شود!
هیچکس دیگر این روزها بیسواد نیست !!!!
همه قضاوت را بخوبی آموخته اند،
فرار از خود و تحقیر سایرین را خوب بلدند،
اما نگاهها،
هنوز جستجوگر و پر از تمناست.
به خانه باز گشتم،
همچنان پیاده و با خود می گفتم:
‌کاش هرگز از منزل بیرون نمی آمدم ! ! !
جایی برای گریه کردن، ندارم….
هیچ کجا آنقدر که باید، دنج، پاک و مقدس نیست،
که شایسته گریستن برای انسانیت از دست رفته باشد……؛
کاش نمی فهمیدیم ! ! !





ژوئن
16

آدمها ….

آدمها باعث می شن از یه سری رفتارهای قشنگت دست بکشی،
باعث می شن از داشتن یه سری رفتارهای قشنگت ناراحت بشی،
آدمها باعث می شن با یه سری احساسات قشنگت بجنگی،
باعث می شن از یه سری فکرهای قشنگت پشیمون بشی،
آدمها باعث می شن که خودتو مجبور کنی دنبال حس های قشنگت نری،
تا اینکه یه روز،
اونقدر از حس های قشنگت ناراحت می شی،
که می خوای نباشن،
که از بین ببریشون،
آدمها یهو میان می گن : آخی ، چرا اینجوری شدی؟
پس کو اون حس ها و فکرها و حرفای قشنگت ! ؟





ژوئن
15

عشق میل به خود ویرانگری دارد

وقتی کسی در زندگی ات نباشد،
همه ش یک دغدغه داری،
غصه ی نبودن کسی در حیاط خلوت زندگی.
اما وقتی کسی می آید،
هزار دغدغه همراه ش می آید سراغت،
همه ش دلهره داری،
می ترسی،
ترس از دست دادنش،
دلهره نبودنش،
رفتن و برنگشتنش.
آدمیزاد اما همیشه دومی را می خواهد،
که کسی باشد،
هرجور بودنش را ترجیح می دهد به اصلا نبودنش.
کجا خواندم یادم نیست که “عشق میل به خود ویرانگری دارد”





ژوئن
09

نمایشگاه ۲۰۱۴ GeSec دبی

بزودی ……





ژوئن
08

و یک سال بعد ….

My Father Tombstone & Me





ژوئن
03

گاهی ….

گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی !
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی، اما سکوت می کنی !
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات !
گاهی دلت نمی خواهد، دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که !
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای که می شناسی بنشینی و”فقط” نگاه کنی !
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود!
گاهی دلگیری …
شاید از خودت …
شاید …





ژوئن
02

بچه که بودیم …..

شاید ما به سرعت از بچگی هامون دورشدیم،
کوچیک که بودیم چه دلای بزرگی داشتیم،
حالا که بزرگیم چه دلای کوچیکی…
کاش دلامون به بزرگیه بچگی بود،
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم،
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود،
کاش قلبها در چهره بود،
حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمیفهمه وما به همین سکوت دلخوش کردیم،
اما یک سکوت پر بهتر ازیک فریاده توخالیه !
سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیه که هیشکی نفهمه.
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست.
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد.
دنیا روببین بچه بودیم بارون همیشه از آسمون می اومد،
اما حالا از چشامون میاد.
بچه بودیم،
همه چشمای خیسمون رو می دیدن،
بزرگ شدیم هیچ کس اونا رو نمی بینه !
بچه بودیم همه رو به اندازه ۱۰ تا دوس داشتیم،
بزرگ شدیم بعضی ها رو اصلا دوس نداریم !
بعضی ها رو کم بعضی ها رو بی نهایت.
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم،
همه یکسان بودن.
بزرگ که شدیم،
قضاوتهای درست وغلط باعث شد،
اندازه دوس داشتنمون تغییر کنه !
کاش هنوز هم همه رو به اندازه ی همون بچگی ۱۰ تا دوس داشتیم …..





ژوئن
01

گاهی خودت را زندگی کن

ساده باش اما ساده قضاوت نکن، نیمه ی پنهان آدم ها را !
ساده زندگی کن، اما ساده عبور نکن، از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی !
ساده لبخند بزن، اما ساده نخند به کسی که، عمق معنایش را نمی فهمی !
ساده بازگرد، اما هرگز برنگرد به دنیای کسی که به زخم زدنت عادت کرده، حتی اگر شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی !
و به یاد داشته باش : هیچکس ارزش زانو زدن و شکسته شدن ارزش هایت را ندارد … گاهی خودت را زندگی کن.





مه
31

کمی انــــــــــــــــسان باشیم …

کمی دنبال نگاه های معصوم و پاک باشیم.
کمی دنبال دست ها و صورت های خسته و رنج کشیده باشیم.
کمی هم دنبال حرف های ساده باشیم…
بیایید بجای سوق دادن نگاه ها و ذهن یکدیگر به سمت های نامشخص و هرز،
دلهای یکدیگر را به سمت مهربانی،
صداقت،
سادگی و تمام خوبی هایی که باید به آنها برسیم، آشنا کنیم.
برای یکدیگر از انسانیت بگیم،
از صداقت بگیم،
از معصومیت،
از گذشت ها،
از یکدلی ها،
از احترام به یکدیگر،
از مهربانی دیگران،
از همه خوبی ها،
از خداوند بگیم.
ما انسان هستیم و باید اصـــــــــــالت انسان بودنمان را حفظ کنیم،
و بدانیم که با رسیدن به خوبی هاست، که به تکامل خواهیم رسید.
در غیر اینصورت زیستن ما بیهوده خواهد بود….





مه
30

بعضی ها ….

بعضی ﻫﺎ ﺍﺻﻼ می آیند، ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﻧﺪ.
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺍﺻﻼ می آیند، ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﺩﻟﺖ ﺳﺨﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼِ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺧﻮﺏُ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﻭﯾﺎ ﭘﺮﺩﺍﺯﺍﻧﻪ ﺷﺎﻥ.
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ می آیند، ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﯼ ﮐﻨﻨــﺪ می آیند،
ﻭ ﺑﻌﺪﺍ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺴﺘﯽ می آیند،
ﻭ ﺗﻮ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺭﻭﯼِ ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯾﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ.
ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺗﺤﺖ ﺍﻟﺸﻌﺎﻉ ﻗﺮﺍﺭ میﺪﻫﻨﺪ،
ﻓﮑﺮﺕ ﺭﺍ،
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ،
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺳﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ،
ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺍﻣﺎ می آیند ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺮﺍﻧﻨﺪ، ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺩ ﺑﮑﺎﺭﻧـﺪ، ﺑﻐﺾ ﺣﺘﯽ ﻭ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﺮﻭﻧـﺪ.
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ، ﺩﻝِ ” ﺣﺮﻑ ” ﻫﺎ ﻫﻢ می گیرﺩ ﺍﺯﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥ.
ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝِ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ، ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝِ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﮕﻪ ﻧمیﺪﺍﺭﻧﺪ.
ﺁﻩ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ، فقط ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﺁﻩ ” ﺣﺮﻑ ” ﻫﺎ ﺩﺍﻣﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﺩ ……





مه
29

وقتی‌ هیچ‌ کسی نبودم …..

کتابش رو بستم.
جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم.
مداد هاش رو یکی‌ یکی‌ گذاشتم سر جاش.
کنارش نشستم، بغلش کردم.
بوسیدمش.
سرش رو بوسیدم، موهای عرق کرده‌اش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروخته‌اش رو.
گفتم : نمیخوام هیچی‌ بشی‌ !
نمی‌خوام دکتر و مهندس بشی‌ !
می‌خوام یاد بگیری مهربون باشی‌.
نمی‌خوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری!
می‌خوام تا وقت داری کودکی کنی‌.
شاد باش و سر زنده.
قوی باش حتی اگر ضعیف‌ترین شاگردِ کلاس باشی‌.
پشتِ همون میز آخر هم می‌شه از زندگی‌ لذت برد.
بهش گفتم: تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی‌ تونستی یاد بگیر، ولی‌ حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری.
کنارِ هم نشستیم، پاپکورن خوردیم و فیلم دیدیم و من تمام مدتِ به خودم و به یک زندگی‌ فکر می‌‌کردم که آنقدر جدی گرفته بودم.
زندگی‌ که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدال‌هایش تمام روز هاش رو دویده بودم.
هیچکس حتی برای لحظه‌ای مرا متوقف نکرده بود.
هیچکس نگفته بود لحظه‌ای بایستم و کودکی کنم.
هیچکس نگفته بود زرنگ‌ترین شاگردان، خوشبخت‌ترین‌ها نیستند.
گفتنش از باورش هم سخت تره، اما من حتی نمی‌‌دونستم، دنیای من هم می‌‌تونسته قشنگ باشد….
چطور باید بزرگ می‌‌شدم، وقتی‌ کودک نبودم؟؟
… وقتی‌ هیچ‌ کسی نبودم ؟؟؟





مه
28

گاهی بعضی ها …..

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.
برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم.
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.
گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد، زیرا تو او را کامل نمی کنی.
تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد، که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.
او شاید به تو بیاموزد، که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: ” شاید روزی به هم برسیم…”، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز،‌ برایت سخت دردناک است ، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست !
و تو آهسته آهسته بلند می شوی،
و راه می افتی و می روی،
و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود،
اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی،
از مقصد بی انتها نهراسی،
از نرسیدن نهراسی،
و تنها بروی
و
بروی
و
بروی ….





مه
27

زندگی را نخواهیم فهمید اگر ….

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم، فقط چون در کودکی وقتی خواستیم، گل ‌سرخی را بچینیم، خاری در دستمان فرو رفته است !
زندگی را نخواهیم فهمید، اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند !
زندگی را نخواهیم فهمید، اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم، فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد !
زندگی را نخواهیم فهمید، اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم، فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم !
زندگی را نخواهیم فهمید، اگر دست از تلاش و کوشش برداریم، فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند !
زندگی را نخواهیم فهمید، اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوء استفاده کرد !
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید، اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم، دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم !
زندگی را نخواهیم فهمید، اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم، فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم !
فراموش نکنیم، که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم، صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم، تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است.
یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید، اگر کلید صدم را امتحان نکنیم، فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.
از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست، که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.





مه
26

خاطرات ….

آدم است دیگر گاهی برمی گردد،
هی به پشت سرش نگاه می کند به راهی که آمده،
مسیری که گذرانده،
هی روزهای رفته را مرور می کند،
تمام صحنه ها را سکانس به سکانس می آورد جلوی چشمش،
یادش می رود قصه تمام شده،
از این فصل رفته فصل دیگر،
هی گذشته را ورق می زند،
خاطراتش را،
روزهای قدیم،
آدمهای گذشته،
مثل سربازی که سربازیش تمام شده لباس و پوتین و قمقمه و سلاحش را تحویل داده،
اما سالها با ترکشهای توی تنش زندگی می کند،
کسی نیست به او بگوید برادر جنگ تمام شده،
تمامش کن،
بلند شو لباست را بتکان و فصل دیگری را شروع کن…
آدم است دیگر گاهی یادش می رود !
بعضی خاطرات ارزش به خاطر سپردن ندارند،
مثل تفالهء چای اند،
باید ریختشان دور ….





مه
25

اینک ای آدمیان گردهم آیید…

Ludwig van Beethoven

روزی است که همیشه دور از دسترس مانده.
روزی است که همیشه در سرزمین «ای کاش ها» ما جا مانده.
روزی است که به شب پایان می دهد؛
به جهل، به فقر و به جنگ پایان می دهد.
روزی است که در طول تاریخ،
زنان و مردانی عاشق و آزاده،
بابت طلوع خورشیدش،
خون دل ها خورده اند و زخم زبان ها شنیده اند و زخم ها خورده اند،
و تنهایی های عظیم بر دوش کشیده اند و چون شمع ذره ذره سوخته اند،
و سر بَر دار داده اند و تن به آتش ها سپرده اند!
روزی است که آدمیان گرد هم می آیند،
فارغ از نژاد و عقیده و مذهب و قومیت.
روزی که انسان ، خود را در آینه ی چشم همنوعش خواهد دید…
روزی که بشریت تن واحد خود را در آغوش می گیرد و قرن ها و هزاره های جدایی را پایان خواهد داد.

بتهون : سمفونی شماره ۹





مه
24

ماندن

ماندن همیشه خوب نیست . . .
رفتن همیشه بد نیست . . .
گاهی رفتن بهتر است، گاهی باید رفت . . .
باید رفت تا بعضی چیزها بماند. . .
اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت . . .
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند . . .
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی است با خود برد . . .
مثل یاد، مثل خاطره, مثل غرور. . .
و آنچه ماندنیست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند . . .
رفتنت ماندنی می شود، وقتی که باید بروی . . .
و ماندنت رفتنی می شود، وقتی که نباید بمانی . . .
برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند . . .
برو و بگذار بیش از اینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند، خاطره ای پر حسرت شود . . .
برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش . . .
از شکستن سکوت آسانتر باشد،
فقط کسانى که تو برایشان اهمیت دارى ,
می توانند صداى سکوت تو را بشنوند.





مه
23

چهار گام بسوی عشق

مرحله اول “حضور در لحظه” است، زیرا عشق تنها در حال ممکن است.
دومین قدم این است که “یاد بگیری چگونه سموم وجودت را به شهد تبدیل کنی”. عشق بسیار شکننده است اَیا با وجود خشم و تنفر و حسادت عشق می تواند جان سالم بدر ببرد؟
مرحله ی سوم “تقسیم کردن و بخشیدن” است. چیزهای منفی را برای خودت نگهدار ولی خوبیها و زیبایی ها را با دیگران قسمت کن.
و اما چهارمین گام در راه رسیدن به عشق “هیچ بودن” است.
عشق فقط در درون کسی به بیرون جاری می شود که کسی نباشد.
عشق در نیستی خانه دارد.

اشو





مه
22

انتظار ….

William Shakespeare
من همیشه خوشحالم، می دانی چرا؟
چون از هیچکس انتظاری ندارم.
انتظارها همیشه پایان بدی دارند.
زندگی کوتاه است،
زندگیت را دوست بدار،
شاد باش،
لبخند بزن و به یاد داشته باش،
قبل از صحبت کردن،
گوش کن.
قبل از نوشتن، فکر کن.
قبل از آزردن، دیگری را هم در نظر بگیر.
قبل از تنفر، دوست داشته باش.
و قبل از مردن زندگی کن.
ویلیام شکسپیر‎