مه
29

وقتی‌ هیچ‌ کسی نبودم …..

کتابش رو بستم.
جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم.
مداد هاش رو یکی‌ یکی‌ گذاشتم سر جاش.
کنارش نشستم، بغلش کردم.
بوسیدمش.
سرش رو بوسیدم، موهای عرق کرده‌اش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروخته‌اش رو.
گفتم : نمیخوام هیچی‌ بشی‌ !
نمی‌خوام دکتر و مهندس بشی‌ !
می‌خوام یاد بگیری مهربون باشی‌.
نمی‌خوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری!
می‌خوام تا وقت داری کودکی کنی‌.
شاد باش و سر زنده.
قوی باش حتی اگر ضعیف‌ترین شاگردِ کلاس باشی‌.
پشتِ همون میز آخر هم می‌شه از زندگی‌ لذت برد.
بهش گفتم: تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی‌ تونستی یاد بگیر، ولی‌ حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری.
کنارِ هم نشستیم، پاپکورن خوردیم و فیلم دیدیم و من تمام مدتِ به خودم و به یک زندگی‌ فکر می‌‌کردم که آنقدر جدی گرفته بودم.
زندگی‌ که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدال‌هایش تمام روز هاش رو دویده بودم.
هیچکس حتی برای لحظه‌ای مرا متوقف نکرده بود.
هیچکس نگفته بود لحظه‌ای بایستم و کودکی کنم.
هیچکس نگفته بود زرنگ‌ترین شاگردان، خوشبخت‌ترین‌ها نیستند.
گفتنش از باورش هم سخت تره، اما من حتی نمی‌‌دونستم، دنیای من هم می‌‌تونسته قشنگ باشد….
چطور باید بزرگ می‌‌شدم، وقتی‌ کودک نبودم؟؟
… وقتی‌ هیچ‌ کسی نبودم ؟؟؟