آگوست
05

لحظات زندگی

مردی در حال مرگ بود.
وقتی که متوجه مرگش شد، خدا را با جعبه ای در دست دید !
خدا: وقت رفتنه !
مرد: به این زودی ؟ من نقشه های زیادی داشتم !
خدا: متاسفم ولی وقت رفتنه.
مرد: در جعبه ات چی دارید ؟
خدا: متعلقات تو را.
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام ، پولهایم و …
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.
مرد: خاطراتم چی ؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند.
مرد: خانواده و دوستهایم ؟
خدا: نه ، آنها موقتی بودند.
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند ؟
خدا: نه، آن متعلق به گردوغبار هستند.
مرد: پس مطمئنا روحم است ؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است.
مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است !
مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی.
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود، هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.