دسامبر
30

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:
اما من درخت نیستم ! تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی !
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم!
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی ،چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است !
انسان دیگرنخندید.
انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.
چیزی که نمی دانست چیست ؟
شاید یک آبی دور ….یک اوج دوست داشتنی …..
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است !
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت دارد، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.
پرنده این را گفت و پرزد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد، روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: “یادت می آید تورا با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی ! راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟ ”
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آنگاه سردر آغوش خدا گذاشت و گریست !!!