ژانویه
01

فرصت های کوتاه

پسرک که سرش حسابی گرم بود،برگشت و دید یه پـروانه کوچیک اونجاست! …
پروانه با شور و شوق گفت: می خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی شه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجـــــره رو باز کن، هـــــوا اینجـــا خیلی ســــرده!
اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که “ممکنه پــروانه برگرده و این بار با هم دوست می شیم”.
مدتها کنار پنجره باز اتاقش نشست.
پــــروانه های زیــــادی اومدن اما از پـــــروانه اون شب خبـــــری نشد.
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.