ژانویه
18

خاطره ها

حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلا هیچ هم نشده
یکهو دلش ریش می شود
حالا بیا و درستش کن
آدم دلگیر منطق سرش نمی شود
برا ی آنها که رفته اند
آنها که نیستند
می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که نیامده اند
دل که بلرزد دیگر هیچ چیز سر جای درستش نیست
این وقت ها، انگار کنار خیابانی پرتردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست
آدم تصادف می کند
با یک اتوبوس خاطره های مست !