می توان …
می توان زیبا زیست…
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها می گذرند،
گرم باشیم،
پر از فکر و امید…
عشق باشیم و سراسر خورشید…
می توان زیبا زیست…
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها می گذرند،
گرم باشیم،
پر از فکر و امید…
عشق باشیم و سراسر خورشید…
زندگی زیباست….
تماشاییست!
چرا زیبا نمی بینیم؟
چرا گاهی به پای این همه خوبی نمی شینیم؟
چرا با هم نمی خندیم؟
مگر دنیا چه کم دارد؟
ببین این آسمان آبی ست،
ببین دنیای ما آکنده از پاکی ست،
و خوبی تا ابد پاینده می ماند…
تو باور کن …
همین کافیست…
بسیار مهم است که بگذارید بعضی چیزها از بین بروند،
خودتان را از آنها رها سازید،
از دست شان خلاص شوید…
منتظر نباشید تا قدر تلاش هایتان را بشناسند و عشق تان را بفهمند.
در را ببندید،
آهنگ را عوض کنید،
خانه تکانی کنید،
گرد و غبارها را بتکانید،
از آنچه هستید دست بردارید،
و به آنچه که واقعاً هستید،
روی آورید…
پائولو کوئیلو
سکوت گورستان رامی شنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد …
می رسد روزی ک هرگز در دسترس نخواهیم بود …
خاک آنتن نمی دهد که نمی دهد…!
بی ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ،
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ،
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ می کند.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ،
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ،
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را ﺑﭽﺶ،
ﺑﺒﯿﻦ ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن.
دست از شدن بردار، لحظه ای به همانی که هستی بیندیش.
لحظه ای، تنها لحظه ای خودت را همانگونه که هستی نگاه کن.
قفط برای یک ثانیه، شدن هایت و تمام نبودن هایت را به کناری بگذار و خودت را ببین.
شاید چیزی که هستی آرزوی کسی باشد، اما تو حتی لحظه ای حاضر به نگاه کردنش نیستی.
حتی نمی خواهی برای ثانیه ای خودت دیده شوی.
لحظه ای بایست و دویدن به دنبال داشته های دیگران را رها کن.
موفقیت ها، مهربانی ها، زیبایی ها و تمام خوبی ها، محسنات و تمام خواسته هایت را به کناری بگذار.
نترس با رها کردنشان تو بد نمی شوی کما اینکه با دویدن به دنبالشان هم خوب نبودی تنها در حال دویدن بودی.
نگاه کن به آنچه هستی،
همانی که از ابتدا بودی و به اینکه روزهایی هم بوده که دارایی هایت،
تو را به خواسته هایت نزدیک کرده و با همین ها هم خواستنی و دوست داشتنی بودی و هستی اما اینقدر نگاهت به دست دیگران بود از خودت غافل شدی.
نگاه کن…
تو نیازی به آنچه دیگران هستند نداری،
تو خودت کامل و کافی هستی.
تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز،
این عددها شامل سن،
قد،
وزن و سایز هستند.
بادوستان شاد و سرحال معاشرت کن.
به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش.
تا می توانی بخند.
وقتی اشک هایت سرازیر می شوند،
بپذیر،
تحمل کن و به پیشروی ادامه بده.
رنگ خاکستری رو از زندگیت پاک کن.
احساساتت را بیان کن تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند از دست ندهی.
فردی به نام کالاماس از بودا پرسید:
تکلیف ما در برابر سخنان متناقض مدعیان حقیقت چیست و حقیقت با کدام آنها است؟!
ما با تردید و شک خود چه کنیم؟!
و بودا پاسخ داد: شک شایسته انسان است و سرگشتگی و حیرت از جمله گذرگاه های رسیدن به حقیقت است،
اما بدان ای کالاماس که تو نباید به خود اجازه دهی که به وسیله هیچ کدام از این سخنان راهنمایی شوی،
هرگز مگذار که کسی تو را هدایت کند و بگوید که مشاهدات ماورایی و استنتاجات روحانی او تضمین کننده سعادت و خوشبختی تو است،
و مگذار که کسی راهنمای تو شود و بگوید که از این تعالیم پیروی کن تا به حقیقت برسی،
بلکه همه آن سخنان را بشنو و با اندیشه خود بسنج،
آنها را انتخاب کن،
هرکدام را که با ضمیر درونی تو سازگار است بپذیر،
و هرکدام را که سازگار نیست،
رهاکن…
بیا و بنگر
در حسرت گذشته ماندن چیزی جز از دست دادن امروز نیست.
تو فقط یکبار هجده ساله خواهی بود،
یکبار سی ساله،
و یکبار هفتاد ساله.
در هر سنی که هستی،
روزهایی بی نظیر را تجربه می کنی.
چرا که مثل روزهای دیگر،
فقط یکبار تکرار خواهد شد.
هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد.
به شرط آنکه زندگی کردن را شناخته باشی و آن را بلد باشی.
می دانی؟
یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است!
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت.
باید به خودت استراحت بدهی،
دراز بکشی،
دست هایت را زیر سرت بگذاری،
به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی،
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند،
آن وقت با خودت بگویـی : بگذار منتـظـر بمانند!
از :حسین پناهی
حواست هست یک تابستان دیگر هم گذشت و هیچ معجزه ایی نشد ؟؟؟
حالا باید دوباره دلخوش کنیم به پاییز ،
یک پاییز خوشرنگ که زرد و نارنجی نباشد
آبی باشد
لاجوردی باشد
بنفش یاسی باشد حتی ،
یک پاییزی که دلت نگیرد ،
که غروبش غم نداشته باشد ،
که توی کوچه پس کوچه هایش بغض نباشد ،
مهر و آبان و آذرش تو را یاد هیچ خاطرهء خیسی نیندازد ،
که دل کندنش آسان تر از دل بستنش باشد ،
پاییزی که دربند و درکه اش باران خورده نباشد
آفتابی باشد
دلگیر نباشد که عاشق ها را بیچاره تر کند ،
غیر عاشق ها را تنها تر ،
یک پاییز دوست داشتنی که فقط مال من و تو باشد ،
مال ما آدمهای خیالباف رویای شکوفه های بهار نارنج ،
به این امید که این پاییز نه از فاصله خبری باشد،
نه از درد،
نه از زخم ،
نه از جنگ،
نه از فقر ….
به امید پاییزی که وقتی به آخر رسید جوجه ایی از جوجه هایمان کم نشده باشد…
آرزویــــم این است که این پاییز جورِ دیگری بیاید آسمان نه مثل هر سال ،
امسال جـورِ دیگری آبی آفتـاب بر بام خانه هامان جـورِ دیگری بتابد،
ابری اگــر بارانیست ،
جـورِ دیگری ببارد،
روزگار جـورِ دیگری با ما آدمها ،
جــورِ دیگری باهم زندگیها ،
جــورِ دیگری باشند ،
آرزویـــــم این است این پاییز ،
حالمان جورِ دیگری باشد.
مهر نزدیک است و مهربانی در خواب ..
نخواهم گذاشت بیش از این به خواب روی ..
دیگر بس است خفتن و در خفا ماندن ..
بیدار خواهم ماند ..
تا بیدارکنم تو را ..
می توان بدون رنگ بود هم مهربان بود ..
با شاخه های خشک در هزار معنا ..
خزان نردیک است …
باران ما هم خواهید بارید ..
ما فقط سهم خود را برخواهیم داشت ..
بگذار همه خیس باران شوند در دوست داشتن ..
خوب می دانم باران خسیس نیست در باریدن ..
خساست در وجود ما آدم ها است ..
بیدار شو رفیق ،
پاییز نزدیک است و زیبا ..
هزار رنگ دارد و معنا.
دکترشریعتی می گوید:
ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷـــــﺮﻡ می کن!!
گاﻫﯽ می خواﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ!
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧــــﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ!
ﺍﻣــــﺎ ﺩﻟـــــﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ!
ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ ﺍﻣــــﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ،
ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫـــــﻮﺱ!
ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ،
ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ…
اﻣﺎ ﺧـــــﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨـــﻢ!
ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ….
ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨــــﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳـــﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ!
ﭼﻪ می دانیم ﺷﺎﯾـــﺪ…
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿــــــﻦ…
ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ “ﺍﻧﺴــــﺎﻥ” ﺧﻄﺎﺏ می کنند!
ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ..
ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ..
ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ …
ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ِ ﮐﺴﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ …
ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ…
ﺑﻪ ﻧﺒﻮﺩﻥ…
به ﻋﺸﻖ،
ﺑﻪ ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ …
ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ …
ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ …
ﺑﻪ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻦ …
ﺑﻪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ …
ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﺎﻟﯽ …
ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ …
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﺣﺘﯽ …
ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ …
ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ …
ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺱ …
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ …
ﺑﻪ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ …
ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺪﺍﻡ …
به ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻨﮓ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ …
ﺑﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﭙﺪ…
به ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ می گذرد …
ﺧﻮﺏ ﯾﺎ ﺑﺪ …
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ،
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ…
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
به اندازه لیاقت و ظرفیت آدمها به آنها محبت کن،
چون آنها دچار توهم ،
خود بزرگ بینی ،
دل زدگی ،
جو زدگی،
ارتفاع زدگی ،
دریا زدگی ،
سرگیجه و سپس حالت تهوع خواهند شد
و زمانی که حتی نمی توانند،
ادای خوب بودن تو را در بیاورند،
از تو کینه به دل خواهند گرفت
و شروع به رفتار نامعقول خواهند کرد
! آرام آرام محبت کن
و اگر ناسپاسی دیدی،
آرام آرام خارج شو ،
انگار نه انگار که از اول بودی.
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی،
ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍی.
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ،
ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ،
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ،
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ.
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﻨﺪ،
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ.
وقتی می خواهی از خودت آدم دیگری بسازی،
اول احساس ویرانی می کنی،
حس تنهاییِ عمیق و درک نشدن …
و فاصله می گیری ؛
این هزینه ای ست که برای ساختن زندگیت پرداخت می کنی ،
و پس از آن خیز بر می داری …
یادت باشد این بار احساس تنهایی ات را جدی بگیر !
شاید قرار است دوباره آغاز شوی …
در بازی زندگی یاد می گیری اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه مثل آویختن به طنابی پوسیده ست.
یاد می گیری نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین باشند،
که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی،
بتوانی یک روزی تمامت را بغل کنی و راه بیفتی و بروی و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی،
نمانی یاد می گیری دیوار خوب ست،
سایه درخت مطلوب ست،
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست.
یاد می گیری بره نباشی که گرگ می شوند به جانت،
که چگونه چینی احساست را بند بزنی و خیاط خوبی شوی برای دلت.
امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزی ،
و صبح به تن کنی تا نشکنی ،
و برای خودت بمانی.
یاد می گیری کم کم خودت را دوست داشته باشی،
که سرمایه گرانبهای هر آدمی تنها خودش هست…
هنگامی که در نقش قربانی گرفتار می شویم،
تصور می کنیم دیگران می خواهند ما را محبوس کنند.
ما تشخیص نمیدهیم فقط افکارمان است که ما را به این طریق محبوس می کند.
تصور می کنیم که دشمن در دنیای بیرون است، پس می جنگیم تا آزاد شویم.
جنگ را به دنیا و هر کس که در آن است بسط می دهیم.
با روابطمان، خدا و خودمان جدال می کنیم.
به این ترتیب تا زمانی که نقش قربانی بودنمان را به دنیا منعکس کنیم،
هر رابطه ای به فلاکت منتهی می شود و یا دست کم رضایت بخش نخواهد بود.
درست لحظه ای که تشخیص دهیم احساس قربانی بودن فقط انعکاس ذهن خود ماست، این حس ناپدید می شود.
ما زمانی از اسارت خود ساخته مان رها می شویم که مسئولیت افکار و اعمالمان را بپذیریم و نقش قربانی بودن را کنار بگذاریم.
قسمتی از کتاب : شفای تن نوشته لوییز هی
گاهی اوقات بر سر راه ِ آدمیزاد،
آدم هایى قرار می گیرند که فراتر از یک دوست معمولی هستند،
که می شود با آنها به هر چیز احمقانه ای بخندی…
دوست هایی هستند در زندگی که بی دغدغه،
می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد،
می شود یادت برود که میزبانی یا میهمان جایی که هستی خانه ی اوست یا خانه ی خودت،
حتی می شود ناگفته های دلت،
آنهایی که جرات گفتنش به خودت هم نداری بهشان بگویی،
و مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند !
شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام
شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است!
روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخرهنوز کسی مرا اهلی نکرده است.
شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: “اهلی کردن” چیز بسیار فراموش شده ای است,
یعنی “علاقه ایجاد کردن…”
ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.
تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود،
و اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.
من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن.
هر آدمی باید یک «در» داشته باشد.
یک در، که هروقت لازم شد آن را ببندد.
ببندد و هراس و دلواپسی و هیاهوی دنیای بیرون را پشت آن در بگذارد و برود توی خودش،
توی زندگی خودش که صدای زنگهای مختلف و فکر ِکارهایِ نکرده و نگرانی آدمهای دوروبر و هزار و یک چیز دیگر توویش نیست.
خودش است و خودش که دلواپس هیچچیز نیست.
میتواند بخوابد، بنشیند، جستوخیز کند، فکر کند، فکر نکند، از ته دل بخندد،
بغضش را بترکاند و هایهای گریه کند و به هیچکس جواب ندهد که چرا.
بمیرد و به هیچکس بدهکار نباشد که چرا.
بماند پشت درش و درش را هیچکس باز که نه، لگد که هیچ، تقه هم نزند.
اصلا برود پشت درش و درش را ببندد و فراموش شود.
حتا دلواپس این نباشد که در یادها هست.
یعنی که خاطرهی بودنش را هم از توی مغز و دل آدمها جمع کند و با خودش ببرد پشت درش؛
که هیچ تکهای از وجودش بیرون در جا نمانده باشد.
… بعضــی آدمهـــا نا خواستــه همیشه متـهمنـــد ،
به خاطــر سکــوتشان ،
خلوتـــشان ،
کــاری به کســی نـداشتنــشان ،
روی پــای خـــود ایستادنـــشان ،
کمــک نخواستنـــشان ،
بــی آزار بودنـــشان …
دوست داشتنــــشان
و از همــــــه بــــدتــــر !!!…
زود فــرامــوش می شود خوبیهایــــــشان….
ما بدهکاریم به یکدیگر….
و به تمام “دوستت دارم ” های ناگفته ای که پشت دیوار غرورمان ماندند..
و ما آنها را بلعیدیم تا نشان دهیم که منطقی هستیم…..
و بدهکاریم به تمام “نگاههایی” که از چشمان هم دزدیدیم تا نشان دهیم اسیر عشق نیستیم..
و به “دستهایمان” که نوازش را از آنها دریغ کردیم تا مبادا مهرمان بر دیگری نمایان شود…
و به “نفسهایمان” که حبسشان کردیم تا به شماره افتادنشان خبر از سرّ درونمان ندهد..
و به “احساسمان” که اجازه ندادیم بر زبانمان جاری گردد،
تا مبادا کلامی از محبت گوش جانانمان را بنوازد و قلب عاشقش را گرما بخشد..!
و بدهکاریم به “قلب دردمند” و “روح خسته” ی عزیزی که با کلامی از امید،
آرام اش نکردیم و با واژه ای از عشق به وجود سرد اش گرمای محبت نبخشیدیم…
و ما بدهکاریم حتی به “افکارمان”…
که به عمد گسستیمش از نقش و یاد یارمان،
که فراخ باشد “آن” ،
و آزاد باشیم “ما” ،
و آسوده باشد آن “وجدانِ” نخ نما،
برای میزبان دیگری بودن…
ما به همدیگر بدهکاریم…
داستـان خلقـت زن از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز میگذشت.
فرشتهای ظاهر شد و گفت: “چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: ” دستور کار او را دیدهای؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسهای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است.
باشد فردا تمامش بفرمایید.
“خداوند گفت : “نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری،
خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریدهام.
تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد.
فرشته پرسید : فکر هم میتواند بکند؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر میکند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فرشته پرسید : اشک دیگر برای چیست؟
خداوند گفت: اشک وسیلهای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد: شما فکر همه چیز را کردهاید، چون زنها واقعا حیرت انگیزند.
زنها قدرتی دارند که مردان را متحیر میکنند.
همواره بچهها را به دندان میکشند.
سختیها را بهتر تحمل میکنند.
بار زندگی را به دوش میکشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند.
وقتی خوشحالند گریه میکنند.
برای آنچه باور دارند میجنگند.
در مقابل بیعدالتی میایستند.
وقتی مطمئناند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمیپذیرند.
بدون قید و شرط دوست میدارند.
وقتی بچههایشان به موفقیتی دست پیدا میکنند گریه میکنند.
وقتی میبینند همه از پا افتادهاند، قوی و پابرجا میمانند.
آنها میرانند، میپرند، راه میروند، میدوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در میآورد.
زنها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و میدانند که بغل کردن و بوسیدن میتواند هر دل شکستهای را التیام بخشد.
کار زنها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان میآورند.
آنها شفقت و فکر نو میبخشند.
زنها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت: “”قدر خودش را نمی داند . . .”
ﺗﻮ ﺭﺍ “ﺩُﺧﺘــﺮ ” ﻣﯽﻧﺎﻣﻨﺪ؛
ﻣﻀﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﺶ ﻧﻔﺲﮔﯿﺮ ﺍﺳﺖ…
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ،
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﻊ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﻌﻨﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﻥ!
اﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ،
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻭ ﺯﻭﺭ ﺑﺎﺯﻭ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﺩ …
اﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻗﺪﺭﺕ ﺭﻭﺡ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﺷﮏ ﻧﻤﯽﺭﯾﺰﯼ ﺗﺎ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺕ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﯽ؛
ﺑﺎ ﺍﺷﮏ، ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﺟﻼ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ …
ﺧﺎﻧﻪ،
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ،
ﻭ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺮﻧﻢ ﻻﻻﯾﯽِ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ …
تو ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﯼ،
ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩ ” ﺩُﺧﺘـﺮ ﺑﻮﺩﻥ ” ﺍﺳﺖ …
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻏﻠﻂ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﻈﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﻮیتر ﺍﺯ ﻗﺒﻞ،
ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺳﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽﺯﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ” ﺩُﺧﺘــﺮ” ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ …
با ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ.
روزتون مبارک .
دختران فرشتگانی هستند از آسمان برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان.
این روز بر دختران دیروز و مادران امروز مبارک
در زندگی بازی هایی وجود داره که تنها شرط برنده شدن در اونا بازی نکردنه .
شاید بهتر باشه فکر کنیم تمام زندگی یک فرصت و معجزه است از جانب خداوند.
سعی کنید همیشه شاد باشید بدون این که برای این شادی دلیل خاصی باشید و اینگونه به آرامش می رسی.
ما همیشه سعادت را در خارج از مرزهای زندگی خود جستجو می کنیم در حالی که سعادت فقط در خودمان یافت می شود.
گاهی با خودت صحبت کن خیلی چیزها داری که با خود بگویی و خیلی سوال ها داری که باید از خود بپرسی.
یکی از آرامش بخش ترین حقایق زندگی این است که یاد بگیری قرار نیست همه از تو خوششان بیاید و بالعکس و اگر با کسی کنار نیامدی هیچ اشکالی ندارد.
اگر می خواهی چیزی در زندگی داشته باشی که تا بحال نداشتی،
باید طوری زندگی و کار کنی که تا بحال هرگز نکردی،
زیرا چیزی که سرنوشت انسان را می سازد استعدادهایش نیست، انتخابهایش است.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ !
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ می گذاری،
ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ می ﭙﺮﺳﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمی ﺮﻭﯼ،
ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ می پرﺳﯽ،
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ می کنی،
ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ می شوی،
ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمی کنی،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ .
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ،
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ.
تمامی درد و رنج های ما هدفی دارند،
آنها به ما آموزش می دهند،
راهنمایی می کنند و خرد لازم برای اهدای هدیه مان به جهان را به ما می بخشند.
بیشتر ما، زخمها و دردهایمان را بهانه می کنیم تا خودمان را تنبیه کنیم و اسیر و حقیر بمانیم.
اما وقتی رنج ها و نا امیدی هایمان بدرستی بررسی شوند و بعنوان ابزار آموزش ما …
به آنها توجه شود در خواهیم یافت که از هیچ راه دیگری ممکن نبود،
اینگونه عمیق،
درک کنیم و رشد و بالندگی را تجربه نماییم.
از کتاب : راز سایه – نوشته : دبی فورد