ژانویه
10

نسل سوخته

نسل ما هرگز پیر نخواهد شد،
چرا که ما جوانی نکرده ایم به قدر کافی.
رقمِ سِنِمان بالا می رود اما هنوز سرشاریم از اشتیاقِ کشفِ شیطنت های جوانی،
پوستمان چروک می شود اما پُریم از نا گفته های احساسمان،
موهایمان سفید می شود در زیر چارقدهای بی خورشید،
اما هنوز جوانیم مثل میوه هایِ کال افتاده ِ زیر درختانیم.
مثل نوزادی که پس از تولد می میرد، هستیم اما گویی هرگز نبودیم.
نه مثل نسل های قبل ساده بودیم و نه مثل نسل جدید غرق مدرنیته،
ما مدام جنگیدیم و قانون شکنی کردیم و پرسیدیم وکشف کردیم اما کسی ما را ندید.
ما یک اتفاق ساده ایم، ما برگی فراموش شده از کتابِ تاریخیم.
چیزی درونمان جا مانده، شوری از جوانی که در کالبدمان نمی گنجد.
اشتیاقی که با آن فراموش می کنیم سالهای رفته از عمرمان را …….





ژانویه
09

بی آن که …..

من سال ها نماز خوانده ام بزرگترها می خواندند ، من هم می خواندم.
در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود.
بقال سر گذر گفت: نماز را روی بام مسجد بخوانید، تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد،
و من سال ها مذهبی ماندم،
بی آن که خدایی داشته باشم…

از: سهراب سپهری





ژانویه
08

باور

مسیح هرچه می گوید تجربه خود اوست و یک مسیحی هرچه می گوید، باور اوست و فاصله بین تجربه و باور از زمین تا آسمان است.
آن دو هرگز به هم نمی رسند.
اگر می خواهی حقیقت را بشناسی، هیچگاه باور نکن.
نمی گویم که یک بی اعتقاد شو، زیرا این نیز یک باور است.
یک باور منفی، یک ضد باور… حقیقت حق انحصاری هیچکس نیست.
تو باید آنرا کشف کنی.
باید در آن رخنه کنی.
به جای باور کردن، باید با ذهنی باز پیش بروی.
باور تو را بسته نگاه می دارد.
تو را به یک نتیجه گیری می رساند که از خودت نیست.
کسی دیگر آنرا به تو داده.
تصادفی و اتفاقی است.
اگر تو به دست یک هندو پرورش یافته باشی، یک هندو خواهی شد و اگر به دست یک مسیحی، یک مسیحی.
پس پای شرطی شدن و تعلیم و تربیت در میان است، اینکه چه کسی معلم تو بود و تو بطور تصادفی در چه محیطی بدنیا آمده ای.
آنها ذهن تو را شرطی کرده اند، ذهن آنها بدست والدینشان شرطی شده بود و الی آخر.
از قید تمام شرایط از پیش تعیین شده رها شو تا بتوانی کشف کنی.
نخستین شرط جستجو، دور انداختن تمام نتیجه گیریهای از قبل است تا بتوانی خودت تجربه کنی.
و روزی که خودت تجربه کنی یک مسیح می شوی،
برای خودت یک بودا می شوی و این بسیار زیباست .
یک مسیح بودن زیباست نه یک مسیحی بودن.





ژانویه
07

سکوت و حس تنهایی

گاهی سکوت می کنی !
چون اینقدر رنجیدی !
که نمی خوای حرف بزنی !
گاهی سکوت می کنی !
چون واقعا حرفی برای گفتن نداری !
سکوت گاهی یک اعتراضه
و گاهی هم انتظار ….
اما بیشتر وقتها سکوت برای اینه
که هیچ کلمه ایی نمی تونه
غمی رو که تو وجودت داری
توصیف کنه
و این یعنی همون حسه تنهایی !…..





ژانویه
06

بازی روزگار

بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم…
تو دیگری را…
دیگری مرا…
و همه ما تنهاییم … ؛
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود، بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست !
انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است، دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد.
عشق مانند نواختن پیانو است، ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد، پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم،
تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است،
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

از زنده یاد: دکتر حسابی





ژانویه
05

دلتنگ کننده

وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی و می‌بینی چقدر آهسته می رود، تازه می‌فهمی، چقدر پیر شده !
وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، تازه می‌فهمی، چقدر درد دارد، اما چیزی نمی گوید !
در ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”
در ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ! ”
در ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ! ”
در ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ! ”
در ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ! ”
در ۳۵ سالگی : “ می خوام برم خونه پدر و مادرم ! ”
در ۴۰ سالگی : ” نمی خوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”
در شصت سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن …
و این رسم زندگی است….
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست، حتی همین آلان ….





ژانویه
04

انسان یک معبد است …

انسان یک معبد است اما از بیرون فقط می توانی دیوارهای این معبد را ببینی.
بسیار عجیب است که نه فقط دیگران از بیرون بر تو می نگرند، بلکه تو نیز خودت را از بیرون می بینی!
به آیینه می نگری تا چهره ات را پیدا کنی.
به چشمان مردم می نگری تا تصویرت را ببینی.
به مردم گوش می دهی تا بدانی کیستی ؟
آیا خوبی یا بد ؟
خوش اخلاق هستی یا بد اخلاق ؟
گناهکاری یا بی گناه ؟
به راستی عجیب است، زیرا ما خودمان را از درون نمی شناسیم.
نیازی به هیچ آیینه ای نداریم.
نیازی نیست که بنظر دیگران متکی باشیم، دیگران نمی توانند در مورد درونت چیزی بگویند.
در کانون وجود خود بنشین و شروع به تماشا کن تا حیران شوی !





ژانویه
03

و امروز ….

هر از گاهی خودت را هَرَس کن
شاخه های اضافیت را بزن
پای تمام شاخه بریده هایت بایست
تمام سختی هایت
دردهایت
باغبانی کن خودت را
خاطرات بدت را سَبُک کن
فکرت را از هرچه آزارت می دهد
ریاضیدان باش
حساب و کتاب کن
خوبیهای زندگیت را
جمع کن آدمهای بدِ زندگیت را
کم کن
همه چیز خوب می شود
قول خوب می شود
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯼ
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﯽ،
ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ،
ﭘﺲ ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺵ ..
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﺮﺩﻩ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ،
ﭘﺲ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺨﺶ ﺑﺎﺵ ..
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯽ،
ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ ..
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯽ،
ﺧﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ،
ﭘﺲ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﻦ،
ﺍﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮﺳﺖ.
ﺍﻭ،
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ،
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ،
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺖ،
ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﺍﺳﺖ ..
ﺍﻣﺮﻭﺯ
.. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﺖ،
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ..
ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ..





ژانویه
02

نگو دوستت دارم ! ؟

نگو دوستت دارم
انسان این واژه را می شنود
واژه از پوستش رد می شود
با نگاهی پایین می رود
اسب های قلبش شیهه می کشند
تندتر می دوند
بر سینه اش محکم تر سم می کوبند
نگو دوستت دارم
انسان باور می کند
افسارِ اسب وحشی را به دستت می دهد
به تو تکیه می کند
در آغوشت اشک می ریزد
یال هایش را می دهد
تو شانه کنی
انسان باور می کند
و عشق دردناک ترین اعتقاد است
اعتقادی که با سیلی پاک نمی شود
با خیانت قوت می گیرد
با اهانت راسخ تر می کند
به انسان نگو دوستت ندارم
ضربانش کند می شود
پای اسب هایش می شکند
اسب ها بر زمین می افتند
درد می کشند
انسان می باید حیوان را راحت کند
انسان عرق می ریزد
اشکهایش در بالشت جمع می شود
عطرِ موهایت را حبس می کند
نفس نمی کشد
بالشت را روی سینه اش می گذارد
به قلبش گلوله می زند
بخارِ گرم از گلوی اسب ها بالا می رود
از دهانشان بیرون می جوشد
سینه ی انسان سبک می شود
اسب ها به سمتِ کوهستان دور می دوند
سم هایشان صدا ندارد
یال هایشان یخ بسته
عشق از دست می رود
انسان گناه دارد
نگو دوستت دارم
انسان باور می کند
نگو دوستت ندارم.





ژانویه
01

فرصت های کوتاه

پسرک که سرش حسابی گرم بود،برگشت و دید یه پـروانه کوچیک اونجاست! …
پروانه با شور و شوق گفت: می خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی شه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجـــــره رو باز کن، هـــــوا اینجـــا خیلی ســــرده!
اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که “ممکنه پــروانه برگرده و این بار با هم دوست می شیم”.
مدتها کنار پنجره باز اتاقش نشست.
پــــروانه های زیــــادی اومدن اما از پـــــروانه اون شب خبـــــری نشد.
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.





دسامبر
31

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد

ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ می گذشتم،
ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ می گرﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ “ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذﺭﺩ ” .
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
چند ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فرﻭﺧﺘﻢ، ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺑﻨﻮﯾﺴﻢ “ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد” …
اگر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی . . .





دسامبر
30

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:
اما من درخت نیستم ! تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی !
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم!
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی ،چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است !
انسان دیگرنخندید.
انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.
چیزی که نمی دانست چیست ؟
شاید یک آبی دور ….یک اوج دوست داشتنی …..
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است !
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت دارد، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.
پرنده این را گفت و پرزد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد، روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: “یادت می آید تورا با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی ! راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟ ”
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آنگاه سردر آغوش خدا گذاشت و گریست !!!





دسامبر
29

دلم می خواست های من

چقدر وقت کم است برای دیدن تمام دنیا!
برای بودن با تمام مردم دنیا!
چقدر حیف است که من می میرم و غواصی در عمق اقیانوس ها را تجربه نمی کنم !
می میرم و حداقل یکبار زمین را از روی کره ماه نمی بینم !
دلم می خواست چند سال در یک جنگل یا یک روستا زندگی کنم .
چند سالی را هم در چند کشور دیگر با آداب و رسومی دیگر.
دلم می خواست چند کلیسا و معبد و مسجد بزرگ جهان را می دیدم و با پیروان ادیان مختلف حرف می زدم .
دلم می خواست یکبار هم که شده از ارتفاعی بلند و مهیب پرواز می کرد.
“”دلم می خواست های من”” زیادند ، بلندند ، طولانی اند .
اما مهمترین دلم می خواستم،
این است که انسان باشم انسان بمانم و انسان محشور شوم .
چقدر وقت کم است .
تا وقت دارم باید مهر بورزم به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا با من نفس می کشند ، باید مهربورزم.
به همین جغرافیایی که سهم چشمهای من از جهان است .
وقت کم است باید خوب باشم،
مهربان باشم،
و دوست بدارم همه ی زیبایی ها را….





دسامبر
28

زندگی

زندگی ذره کاهی است، که کوهش کردیم،
زندگی نام نکویی است، که خارش کردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد……
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟





دسامبر
27

خدایی

ملاصدرا می گوید:
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما … به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود.
یتیمان را پدر می شود و مادر محتاجان برادری را برادر می شود، عقیمان را طفل می شود، ناامیدان را امید می شود، گمگشتگان را راه می شود، در تاریکی ماندگان را نور می شود، رزمندگان را شمشیر می شود، پیران را عصا می شود، محتاجان به عشق را عشق می شود،
خداوند همه چیز می شود همه کس را…
به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل،
به شرط طهارت روح،
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس،
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید.
از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها…
چنین کنید تا ببینید چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند،
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند،
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟





دسامبر
26

پاسخ

ﺍﺳﺘﯿﻮجابز” ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺷﻐﻠﯽ ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺮﮐﺖ، ﯾﮏ ﻭﺭﻗﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ تا ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ” ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﺪ !
ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ: شما ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻧﻰ ، … ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻯ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﻰ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ، ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ، ﺍﯾﻦ ﭘﺎ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﮐﻤﮏ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﻤﮑﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﻮﺩ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻏﺰﻝ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ. ﺩﻭﻣﯿﻦ ﻧﻔﺮ” ﺻﻤﯿﻤﻰ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻰ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﻋﺸﻖ ﺷﻤﺎﺳﺖ!
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺍﺭد!
ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻰ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ؟
دوستتون؟
عشقتون؟
ﺟﻮﺍﺑﻰ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻧﻮﺷﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻣﺘﻘﺎﺿﻰ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﺪ.
ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ: من ﺳﻮﺋﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺍﻡ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻘﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕاه منتظرمی مانم، شاید اتوبوس آمد!





دسامبر
25

فقط دزدی نکن …

خالد حسینی تو رمان “بادباک باز” می نویسه :
در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدی ست !
مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رسیده اش برای پند چنین نجوا کرد :
پسرم در زندگی هرگز دزدی نکن !
پس متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد،
بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته ……
پدر به نگاه متعجب فرزند لبخندی زد و ادامه داد :
در زندگی دروغ نگو، چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای،
خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده ای،
خشونت نکن، اگر کردی، محبت را دزدیده ای،
ناحق نگو، اگر گفتی، حق را دزدیده ای،
بی حیایی نکن، اگر کردی، شرافت را دزدیده ای،
پس در زندگی فقط دزدی نکن ……





دسامبر
24

مجادله بر سر اثبات …..

بیهوده است مجادله بر سر اثبات دیانت یا بی دینی آدمها !
کسی که دروغ نمی گوید،
کسی که مهربان و با انصاف است،
کسی که از رنج دیگران اندوهگین می شود
و از شادمانی دیگران شاد است،
کسی که انسان را و پرنده را و گیاه و زمین را،
محترم می دارد،
به مقصد رسیده است ….
از هر راهی که رفته باشد.





دسامبر
23

دیروز گریستم ….

دیروز گریستم !
برای تمامی روزهایی که گرفتار،
خسته یا عصبانی بودم.
برای تمامی روزها و تمامی نگرش هایم،
برای تمامی لحظاتی که سبب بی حرمتی،
بی احترامی و جدایی از خودم شده و موجب شده بود،
انعکاس رفتار دیگران در من چنان باشد،
که خود نیز همان رفتار را با خود داشته باشم.
دیروز برای تمام تلاش هایی که کرده بودم تا دیگران دوستم بدارند،
گریستم…..
برای تمامی خواسته هایی که میسر نشد
و برای تمامی کارهایی که فقط بخاطر خشنودی اطرافیانم انجام دادم
و بازتاب آن در خودم و جز خلاء روحی،
درد جسمی و خستگی بی حد چیزی نبود !
دیروز گریستم، چون گاهی جز گریه کاری نمی توان کرد !
دیروز گریستم، به این خاطر که رنجیده بودم،
به این خاطر که مرا رنجانده بودند
و به این خاطر که من رنجور راهی نداشتم
جز اینکه در؛ دردی عمیق فرو روم.
زمانی که در این درد فرو می روی،
رنج تو را بیدار می کند،
دیروز گریستم
بخاطر اینکه خیلی دیر شده بود
و بخاطر اینکه وقتش رسیده بود ……





دسامبر
22

مفهموم زندگی

چنان زندگی را سخت گرفته ایم،
گویی سالها قرار است باشیم !
کاش یاد بگیریم،
رها کنیم،
بگذریم.
گاهی باید رفت،
دل به ساحل نبندیم،
باید تن به آب زد،
ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم،
زندگی کوتاه است،
شاید …
فرصتی نیست تا عکسی شویم یادگاری بر روی طاقچه ای که هر روز گردگیری مان کنند !
اصلا گاهی باید نرسید …
اصلا قرار نیست به همه آرزوها رسید،
گاهی نرسیدن،
نداشتن،
تو را عاشق تر می کند ….
و مفهوم زندگی چیزی جز “عشق” نیست.





دسامبر
21

تبدیل باورها به اصل و قانون

در معبدی گربه ای زندگی می کرد، که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آنها می شد.
بنابر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد، یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد.
سالها بعد استاد بزرگ درگذشت.
گربه هم مرد.
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند،
تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند !
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره “اهمیت بستن گربه به هنگام عبادت ! ! !”
بسیاری از باورهای ما اینگونه به اصل و قانون تبدیل می شوند.
اگر نتوانی روی زمین بهشت را پیدا کنی، در آسمانها نیز نمی توانی آن را بیابی …..
خانه خدا همین نزدیکی است و تنها اثاث آن مهربانی است ….





دسامبر
20

یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم

لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها ،
چه در جمع اما خودمان نیستیم انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد بی صدا بی هیاهو همان لحظه هایی که راننده ی آژانس می گوید: رسیدیم !
خانم فروشنده می گوید : باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید صدای بوق را نمی شنوی ؟
و مادر صدا می کند: حواست کجاست ؟
ساعتهایی که شنیدیم
و نفهمیدیم خوندیم
و نفهمیدیم دیدیم
و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم که رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم ….
“یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم ”





دسامبر
19

آدم ها عاشق ما نمی شوند !

آدم‌ ها عاشق ما نمی ‌‌شوند ، آدم ‌ها جذب ما می‌‌ شوند.
در لحظه‌ ای حساس حرف ‌هایی‌ را می‌‌ زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می ‌‌کنیم که شخص احساس می ‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده!
در یک لحظه ی حساس حضور ما، وجودِ شخص را طوری کامل می ‌‌کند که فکر می ‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد.
آدم ‌ها فکر می‌‌ کنند که عاشق شده اند.
آدم‌ ها فکر می ‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌ آورند.
آدم‌ ها فکر می ‌‌کنند مکمل خود را یافته اند…
آدم‌ ها زیاد فکر می ‌‌کنند.
آدم‌ ها در واقع مجذوب ما می ‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد،
متوجه می ‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی ‌‌شان خالی ست…





دسامبر
18

یکی به جرم ….

انسان هایی هستند که دیوار بلندت را می بینند ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که ، تو را فرو بریزند!
تا تو را انکار کنند!
تا از رویت رد شوند!
مراقب باش !
دست روزگار هلت می دهد ؛
ولی قرار نیست تو بیفتی ،
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی ،
اوج می گیری …
به همین سادگی …
تو خوب باش ،
حتی اگر آدم های اطرافت خوب نیستند ،
تو خوب باش ،
حتی اگر همه از خوبی هایت سو استفاده کردند تو خوب باش ،
حتی اگر جواب خوبی هایت را با بدی دادند ،
تو خوب باش ،
همین خوب ها هستند که زمین را برای زندگی زیبا می کنند،
زندگی رقص واژگان است ؛
یکی به جرم تفاوت ،
تنهاست …
یکی به جرم تنهایی ،
متفاوت …





دسامبر
17

نفس

گاهی کسی هست که فقط امروز را باید باشد،
فقط همین آلان،
همین آلانِ آلان را باید باشد!
نفس!
نفس!
نفس!…
باید سرت زیر آب،
یا گلویت در مشتِ کسی باشد،
تا بفهمی “نفس” یعنی همین الان،
همین یک لحظه،
همین یک دم!
و بدانی به قدرِ همین یک دم،
فقط همین یک دم،
چقدر عزیز است!!
تا ببینی نمی شود فلسفه بافت که من که خب بالاخره قرار است بمیرم،
من که می دانم می میرد،
من که می دانم همه می میرند،
من که از اول عمرم می دانستم قرار است آخرسر بمیرم،
من که خیلی هم عاقل و بالغ و دانا هستم،
این یک دم را می خواهم چه کار؟؟!!…
تو را مثل نفس دوست داشتن یعنی همین!
اینکه همین حالای حالا،
همین آلانِ آلان اگر بلند نشوم بیایم توی بغلت نفس تنگی می گیرم،
یعنی همین!
لعنت به هرکسی که حرف هایی با این همه معنا را تبدیل به قربان صدقه های نقل و نباتی کرد،
نفسم،
عشقم،
عجقم،
جون جونی،
کوفت،
درد،
و هزار زهرمار دیگر…
تو را مثل نفسم خواستن قربان صدقه ات رفتن نیست!
نمی فهمی…
باید سرت زیر آب باشد…
باید کسی نفست باشد…
باید نفست برود،
ببُرد،
تنگ شود…
همینطوری نمی فهمی!





دسامبر
16

مشتی از لحظات

پولدارى؛ منش است و ربطى به میزان دارایى ندارد…
گدایى؛ صفت است و ربطى به بى پولى ندارد…
دانایى؛ فهم و شعور است و ربطى به مدرک تحصیلى ندارد…
نادانى؛ یاوه گویى است و ربطى به زیاده گویى ندارد…
دشمن؛ نمایشى از کمبودها و ضعف هاى خویش است و ربطى به بد سرشتى و بدخواهى طرف مقابل ندارد…
یار؛ همدلى است و ربطى به همراهى و پر کردن کمبود ندارد…
وقتى گرسنه اى، یک لقمه نان خوشبختی است…
وقتى تشنه اى، یک قطره آب خوشبختی است…
وقتى خوابت می آید، یک چرت کوچک خوشبختی است…
خوشبختى یک مشتى از لحظات است…
یک مشت از نقطه هاى ریز، که وقتى کنار هم قرار مى گیرند، یک خط را می سازند به اسم زندگى…
قدر خوشبختى هایتان را بدانید…





دسامبر
15

پند استاد: آرامش سنگ یا برگ

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!
استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید:
شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟
استاد لبخندی زد و گفت: من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم.
من آرامش برگ را می‌پسندم.





دسامبر
14

معمولی ترین معمولی ها

بعضی ها چهره شان معمولیست،
اما آنچه در قسمت چپ سینه شان می تپد دل نیست،
اقیانوس محبت است…
بعضیها تن صدایشان خیلی معمولیست،
اما سخن که می گویند
در جادوی کلامشان غرق می شوی……
بعضیها قد و قامتشان معمولیست،
اما حضورشان طپش قلب می آورد…..
بعضیها خیلی معمولی هستند،
اما همین معمولی بودنشان از آنها جذابیتی منحصر به فرد می سازد……
اینها خاص ترین معمولی ها هستند
که تا ابد در دلها جاودانه می شوند
و فراموش کردنشان محال است محال …





دسامبر
13

مستحق ستایش

کسی که برایت آرامش بیاورد،
مستحق ستایش است.
انسان ها را در زیستن بشناس،
نه در گفتن !
در گفتار همه آراسته اند.

کوروش می گوید:
“بودن با کسى که دوستش ندارى و نبودن با کسى که دوستش دارى همه اش رنج است،پس اگر همچون خود نیافتى مثل خدا تنها باش و اگر یافتى آنرا چنان حافظ باش که گویا جزء ی از وجود توست”.





دسامبر
12

لذت یک دست بودن

کاش از انگشتهای دستمان یاد می گرفتیم یکی کوچک,
یکی بزرگ
یکی بلند
و یکی کوتاه
یکی قوی تر
و یکی ضعیف تر
اما هیچکدام دیگری را له نمی کند
و هیچکدام دیگری را مسخره نمی کند
و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمی کند
آنها کنار هم یک دست می شوند
و کار می کنند.
چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم,
لهش می کنیم
و اگر از کسی پایینتر بودیم
او را می پرستیم ؟ !
شاید بخاطر همین که یادمان باشد,
نه کسی بنده ماست,
نه کسی خدای ما,
خداوند انگشتهای ما را اینگونه آفرید
آری,
باید باهم باشیم
و کنار هم آنگاه لذت یک دست بودن را می فهمیم.