دسامبر
12

لذت یک دست بودن

کاش از انگشتهای دستمان یاد می گرفتیم یکی کوچک,
یکی بزرگ
یکی بلند
و یکی کوتاه
یکی قوی تر
و یکی ضعیف تر
اما هیچکدام دیگری را له نمی کند
و هیچکدام دیگری را مسخره نمی کند
و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمی کند
آنها کنار هم یک دست می شوند
و کار می کنند.
چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم,
لهش می کنیم
و اگر از کسی پایینتر بودیم
او را می پرستیم ؟ !
شاید بخاطر همین که یادمان باشد,
نه کسی بنده ماست,
نه کسی خدای ما,
خداوند انگشتهای ما را اینگونه آفرید
آری,
باید باهم باشیم
و کنار هم آنگاه لذت یک دست بودن را می فهمیم.





دسامبر
11

گریز دلپذیر

همیشه صبر کردن،
بخشیدن،
ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که همه چیز درست می شود.
لازمه گاهی وقت ها دست از این تظاهر کردن برداری،
باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.
وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی.
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ.
آﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ…
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ !

گریز دلپذیر: آنا گاوالدا





دسامبر
10

آدمهای رنگارنگ

کم کم یاد گرفتم
که به هیچکس تمام احساسم را ابراز نکنم
که به هیچکس نگویم توی دلم چه می گذرد
که فکر نکنم آدمها ماندنی اند در زندگی ام!
که کمتر کسی حوصله عشق واقعی را دارد!
یاد گرفتم
که می توانم تحمل کنم که محکم باشم پای هر خداحافظی!!
کم کم… یاد گرفتم
که به حرفهای خوشرنگی که چندروز هم دوام ندارد تکیه نکنم!
یاد گرفتم ،
که وقتی با تمام وجود احساس پاکت را به آنها بدهی نمی پذیرند!!
دوست دارند منت عشق های دروغین را بکشند !!!!
کسی سادگی را نمی خواهد
همه دنبال رنگ هستند،
آدمهای رنگارنگ





دسامبر
09

کائنات

کائنات شما را … مجازات نمی کند،
برکت هم نمی بخشد،
کنترل هم نمی کند،
کائنات تنها به آن ارتعاشى که از جانب شما ارسال می شود،
پاسخ می دهد.
شاد بیاندیشى, شادمانى نصیبت می شود،
منفى بیاندیشى, آنچه نصیبت می شود منفی است،
هر سیگنالی که از تو به بیرون ارسال شود،
مثل بازگشت صدا به سویت باز می گردد.

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوى ما آید نداها را صدا





دسامبر
08

دوست چیز دیگری ست…

دوست عجب امنیت خوبی ست
می توانی با او خود خودت باشی
می توانی درد هایت را
هر چقدر ناچیز
هر چقدر گران
بی خجالت با او در میان بگذاری
از عاشقی هایت بگویی
از حماقت هایت
دوست انتخاب آزاد توست،
اختیار توست
نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند
نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند
دوست عرف نیست ،
عادت نیست ،
معذوریت نیست
دوست از هر نسبتی مبراست
دوست سایگاه آرامی ست تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری!
هر وقت دوست داری در آغوشش بگیری ،
بی هر مناسبتی بوسه بارانش کنی ،
شانه هایش را با بی سر و سامانی ات سهیم کنی،
اشک هایت را با نوک انگشتانش محو!
دوست چیز دیگری ست
دوست چیز دیگری ست…





دسامبر
07

اینو میگن ….

ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ،
ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ،
ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ !
ﯾﮑﯽ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ !
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ نمی کنه !
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ نمی ده !
ﯾﮑﯽ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ می ده !
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ، عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ نمی گیره !
یکی محبت نمی کنه !
یکی دیگه محبت نمی پذیره !
و ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ساﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ می شوند !
اینو میگن خودکشی روحی ! ! !
سعی کن طوری زندگی کنی که جسمت و روحت با هم بمیرند .

از : پائولو کوئیلو





دسامبر
06

تعریف شما از زندگی چیست؟

مطمئن باشید هر تعریفی که از زندگی داشته باشید لحظه ها و روزهایتان نیز همان طعم را دارند.
خودت را تکانی بده ، رنگ زندگی ات را تغییر بده.
خوب گوش کن !
زندگی یعنی به خاطر گذشته کلاهت را بردار (پوزش به خاطر خطا ها)
و به خاطر اَینده اَستین هایت را بالا بزن (تلاش برای اهداف)
یادت باشه !
خوردن و خوابیدن فقط وسیله ای است برای زندگی نه هدف اَن!
زندگی را با زنده بودن اشتباه نگیر.
یادمون باشه !
زندگی موهبت و فرصت سبزی است که فقط یکبار !
فقط یکبار!
به ما داده می شود .
باید قدرش را یدانیم.
قدر لحظه های ناب زندگی را بدان
زیرا این لحظات هستند که زندگی را می سازند نه سال ها !!





دسامبر
04

گاهی باید گذاشت و ….

خسرو شکیبایی چه زیبا گفت ،
گاهی باید نبخشید ، کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید !
تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد ،
گاهی نباید صبر کرد ، باید رها کرد و رفت !
تا بدانند اگر ماندی رفتن را بلد بوده ای ،
گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام می دهی باید منت گذاشت !
تا آن را کم اهمیت ندانند ،
گاهـــی باید بــد بود !
برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند !
و گاهی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد …
آدمها همیشه نمی مانند …
یکجا در را باز می کنند و برای همیشه می روند .





دسامبر
03

دنیای آدم بزرگا

ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻪ ﭘﻮﻝ می خواﺩ ﻧﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻧﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺁﯾـــــــــــﻨﺪﻩ ….
ﺩﻟﻢ می خواد ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻼﻝ می خورم ﮐـــﻞ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺯﻏﺎﻟﯽ ﺷﻪ !
صدبار ﯾﻪ ﺳﺮﺳﺮﻩ ﯼ یک ﻣﺘﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﻡ، ﺑﺎﺯﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻢ !
ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ده ﺗﺎ ﻗﻨﺪ ﺑﺨﻮﺭﻡ !
ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻭ ﭘﻔﮏ ﻭ ﻟﻮﺍﺷﮑﻮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ !
ﺳﺮﭼﯿﺰﺍﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﻧﻘﺪ ﺑــــﺨﻨﺪﻡ ﺑﯿﺎﻓﺘﻢ ﮐﻒ ﺍﺗﺎﻕ !
ﺁﺩﺍﻣﺲ ﺑﭽﺴﺒﻮﻧﻢ ﺯﯾﺮ ﻣﯿﺰ ﮐﻼﺳﺎ !
ﻋﯿﺪﯾﺎﻣﻮ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻗﻠﮏ
ﺩﻟﻢ می خواد ﺑﺎﺯﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﮐﻨﻢ …
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻢ !
ﺩﻟﻢ می خواد ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ می کنم ﻣــﺎﺩﺭﻡ ﺍﺷﮑﻤﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻪ ﻧﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺗﻨﻢ !
ﺩﻟﻢ می خواد ﺷﺒﺎ ﺗﻮﺧﻮﺍﺏ ﻏﻠﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ !
هزارﺗﻮﻣﻦ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﺧــــﻮﺵ ﺑﺎﺷﻪ !
ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻡ
ﻭﻟﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺻﺐ ﺗﻮ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﻤﻮﻧﻢ !
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻢ
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎ ﺧﯿـــــــﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎس …





دسامبر
02

تئوری شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد !
و دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی می پرسد: در کیسه ها چه داری ؟
او می گوید: شن !
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود،
یک شبانه روز او را بازداشت می کند،
ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد !
بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید:
من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی،
راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی ؟
قاچاقچی می گوید : دوچرخه ! ! !

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.





دسامبر
01

آرامش ذهن

روزی کشاورزی متوجه شد، ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده !
بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت،
از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست.
وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه می گیرد.
به محض اینکه اسم جایزه برده شد، کودکان به درون انبار هجوم بردند
و تمام کپه های علوفه را گشتند، اما بازهم ساعت پیدا نشد!
همینکه کودکان ناامید از انبار خارج شدند، پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی دیگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید:
چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر می رسید.
پس کودک به تنهایی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید:
چگونه موفق شدی ؟ درحالی که بقیه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد:
من کار زیادی نکردم، روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم
و در همان جهت حرکت کردم و آنرا یافتم! ”
ذهن وقتی در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار می کند.

هرروز اجازه دهید،

“ذهن شما اندکی آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگی خود را آنگونه که می خواهید سروسامان دهید.”





نوامبر
30

فقر

فقر، چیزی را نداشتن است، ولی آن چیز پول نیست!
طلا و غذا نیست!
فقر، همان گرد و خاکی‌ست که بر کتابهای فروش نرفته‌ی یک کتابفروشی می‌نشیند،
فقر، کتیبه‌ی سه هزار ساله‌ای‌ست که روی آن یادگاری نوشته‌اند،
فقر، پوست موزی‌ست که از پنجره‌ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می‌شود،
فقر، همه جا سر می‌کشد،
فقر، شب را «بی‌غذا» سر کردن نیست،
فقر، روز را «بی‌اندیشه» سر کردن است.





نوامبر
29

هنوز یاد نگرفته ایم …

خوب یاد گرفته ایم برانداز کردن همدیگر را
یک خط کش این دستمان و یک ترازو آن دستمان
اندازه می گیریم و وزن می کنیم ؛
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را
به رفیقمان یک تکه سنگینی می اندازیم
بعد می گوییم خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه برسر او می آوریم در جمع ،
هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به نوع رابطه اش
آن دیگری را می رویم توی صفحه ی یکی و نوشته اش را می خوانیم
می نشینیم و قضاوت می کنیم.
یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که :
های ! چندبار توی آن موقعیت بوده ای که حالا اینطور راحت نظر می دهی ؟
حواسمان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها می کنیم چگونه یک نفر را به هم می ریزیم ؟
چندنفر را به جان هم می اندازیم؟
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم ؟
چقدر زخم میزنیم ؟
حواسمان نیست که ما می گوییم و رها می کنیم و رد می شویم !
اما یکی ممکن است گیر کند بین کلمه های ما
بین قضاوت ما
بین برداشت ما
دلی که می شکنیم ارزان نیست.
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند.





نوامبر
28

آزرده گی و خوبی

یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.
بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.
وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .
بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت :
امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
چون خیلی خسته بودند تصمیم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند.
ناگهان پای آن دوستی که سیلی خورده بود لغزید و به برکه افتاد
. کم کم او داشت غرق می شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .
بعد از این ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود این جمله را حک کرد:
امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسید این چه کاری بود که تو کردی ؟
وقتی سیلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان این جمله را روی سنگ حک کردی ؟
دوستش جواب داد:
وقتی دلمان از کسی آزرده می شود باید آن را روی شنها بنویسیم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد.
ولی وقتی کسی به ما خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آنرا به فراموشی بسپارد.





نوامبر
27

ادب ، احترام و اخلاق

جوانی با دوچرخه اش با پیرزنی برخورد کرد
و به جای اینکه از او عذرخواهی کند
و کمکش کند تا از جایش بلند شود،
شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛
سپس راهش را کشید و رفت.
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است !
جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود!
پیرزن به او گفت:
زیاد نگرد!
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آنرا نخواهی یافت !!!

زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد.





نوامبر
26

وقتی دیدم …

وقتی دیدم درشکه را اسب می کشد
و انعام را درشکه چی می برد
و به چشمان اسب چشم بند زده،
بر دهانش پوزبند
تا کم ببیند
و کم بخورد
و دم نزند!
همه چیز را فهمیدم…
تداعی تراژدی غم انگیز زندگی فلاکت بار مردم نگون بختی که روی گنج نشسته اند
ولی از جهل و فقر و بدبختی رنج می برند.

صادق هدایت





نوامبر
25

تشکر خشک و خالی

زندگی موهبتی الهی است.
ما زندگی را به دست نیاورده ایم و در حقیقت حتی شایستگی این زندگی را هم نداریم.
ما چنان موجودات ناسپاسی هستیم که حتی یک ” تشکر خشک و خالی ” هم نمی کنیم.
شکرگزار فرصتی که برای رشد یافتن، دیدن، عشق ورزیدن، خندیدن و لذت بردن از نغمه هستی و زیبایی دنیایی که در اختیارمان گذاشته شده نیستیم.
نه تنها شکرگزار نیستیم،
بلکه برعکس پیوسته شکوه و ناسپاسی می کنیم.
اگر به دعاهای که مردم می خوانند گوش کنی، شگفت زده می شوی.
دعاهای مردم سرشار از شکوه و شکایت است.
مردم اصلا شکرگزار نیستند.
بازهم بیشتر می خواهند.
پیوسته می گویند ” کافی نیست، کافی نیست” و در حقیقت، هیچگاه کافی نخواهد بود،
زیرا آدم فقیر بیشتر می خواهد،
آدم ثروتمند بیشتر می خواهد،
امپراتور بیشتر می خواهد،
همه و همه بیشتر می خواهند.
این زیاده خواهی نشانگر آن است که هرچه به تو داده شده کافی نیست.
” من شایسته بیشتر از اینها هستم. تو در حق من انصاف روا نداشته ای! ”
من این ناسپاسی را عین بی دینی می دانم.
بنابراین از نظر من تمام عبادتهایی که در معبدها و مساجد انجام می شوند دینی نیست.
عبادت واقعی همانا شکرگزار بودن است.
یک ” تشکر خشک و خالی “‌ کافیست.

مراقبه های اوشو





نوامبر
24

شفای تن

هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات:
یک: قضاوت دیگران تاثیری بر زندگی من ندارد.
دو: مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
سه: من مسول اصلاح یا تربیت کردن دیگران نیستم.
چهار: از کسی در برابر لطفی که به او می کنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمی کنم
پنج: کسانی که رفتارناجوانمرادنه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هرچند که من هرگز متوجه این نشوم.
شش: دنیا سخاوتمند تر از آن است که موفقیت کسی راه موفقیت مرا تنگ کند.
هفت: ملاک من رفتار شرافتمدانه و انسانی است نه مقابله به مثل.
از کتاب : شفای تن – اثر: لوییز هی





نوامبر
23

زندگی را ….

معلمم ﮔﻔﺖ :
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ …
ﮔﻔﺘﻢ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺻﻔﺮ ﺩﺍﺩ !
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺼﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ .
ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ …
آﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
نمره ﺍﺕ ﺑﯿﺴﺖ …
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺴﺖ.





نوامبر
22

آدم ها باید …

آدم ها باید توی زندگیشان ،
پای خیلی چیزها بایستند.
پای حرف هایی که می زنند،
قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
نوازش هایی که با سرانگشتانشان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
عشق هایی که نثار می کنند.
آدم ها باید توی زندگیشان ،
پای انتخاب هایشان بایستند.
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست ،
با انتخاب هایشان …
آ





نوامبر
21

وای بر من که قدر ندانم ….

ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ‌ ﺧﻼ‌ﺻﻪ‌ ‌ﮐﻨﻨﺪ،
ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ‌ ﻣﺸﺘﯽ‌‌ ﺧﺎﮎ
ﮐﻪ‌ ﻣﻤﮑﻦ‌ ﺑﻮﺩ
ﺧﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﯾﮏ‌ ﺧﺎﻧﻪ
ﯾﺎ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ‌ ﮐﻮﻩ
ﯾﺎ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ
ﻭ ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ
ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻏﺒﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻧﺪ برای انسانیت ،
ﻧﻬﺎﯾﺖ ،
شرافت.
به من ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺩﯾﺪﻥ…
ﺷﻨﯿﺪﻥ…
ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ
ﻭ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪ.
ﻣﻦ ﻣﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻢ
ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن
ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ
ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ
ﺑﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﻥ…
به محبت …
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﻗﺪﺭ ﻧﺪﺍﻧﻢ.





نوامبر
20

شاهکار

به ابوسعید ابوالخیر، گفتند :
فلانی شاهکار می کند،
چرا که قادر است پرواز کند!
گفت : این که مهم نیست، مگس هم می پرد.
گفتند : فلانی را چه می گویی؟ که روی آب راه می رود!
گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار می کند،
گفتتند : پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت: این که در میان مردم زندگی کنی،
ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ نگویی،
کلک نزنی و سوء استفاده نکنی،
این شاهکار است.





نوامبر
19

ماندن

آدمها می آیند …
گاهی در زندگیت می مانند و گاهی در خاطرت…
آنهایی که در زندگیت می مانند همسفر می شوند…
آنهایی که در خاطرت می مانند،
تجربه ای برای سفر می شوند..
گاهی تلخ ،
گاهی شیرین…
گاهی با یادشان لبخند می زنی…
گاهی یادشان لبخند از لبانت بر می دارد….
اما تو لبخند بزن حتی به تلخ ترین خاطره هایت…
آدمها می آیند،
این آمدن باید رخ دهد،
تا تو بدانی”آمدن”را همه بلدنند…
این”ماندن”است
که “هنر” می خواهد…





نوامبر
18

تغییر

در زندگی از چیزهای زیادی می ترسیدم،
و نگران بودم تا اینکه آنها را تجربه کردم،
و حالا ترسی از آنها ندارم.
از تنهایی می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم خود را دوست بدارم.
از شکست می ترسیدم ،
تا اینکه یاد گرفتم تلاش نکردن یعنی شکست.
از نفرت مردم می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم بهرحال هر کسی نظری دارد.
از درد می ترسیدم ،
تااینکه یاد گرفتم درد کشیدن برای رشد روح لازمست.
از حقیقت می ترسیدم تا اینکه یاد گرفتم زشتی در دروغ است.
از سرنوشت می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم من توان تغییر آن را دارم.
از آینده می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم می توان آینده بهتری ساخت.
از گذشته می ترسیدم،
تا اینکه فهمیدم گذشته دیگر توان آسیب رساندن به من را ندارد.
و بالاخره از تغییر می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم باید قبل از پرواز کرم باشند،
و تغییر آنها را زیبا می کند.





نوامبر
17

آدم هایی که …..

آدم هایی که می دانند چه می خواهند را دوست دارم،
آدم هایی که مرز دارند،
که نه گفتن بلدند،
که می توانند بگویند چه چیز را می خواهند و چه چیز را نمی خواهند.
آدم هایی که تو را در “هزارتوی ابهام” و “حدس بزن چه چیزی توی دلم دارم” گرفتار نمی کنند،
آدم هایی که مرزشان مشخص است،
دوستی را برایت راحت می کنند،
نگاه می کنی و می بینی همپوشانی مرزها بین تو و او چقدر است،
چیزی که می خواهد را می شود به او داد،
چیزی که می خواهی را می توانی بگیری،
که اگر نشد نه کسی احساس قربانی بودن می کند،
نه حس فریب دارد،
بار دِین خویش را بر شانه دیگری می گذارد.
آدم هایی که مرز دارند غنیمتند،
شفافیتشان شفافیت می آورد نه گفتنشان،
نه گفتن را آسان می کند،
خودشان هستند و می گذارند خودت باشی بی قضاوت،
بی دلخوری،
بی رنج.
آدم هایی که می دانند چه می خواهند،
دوستان خوبی می شوند.





نوامبر
16

خیر

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران؛
روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
پس “خیر” را بکار،
روی هر زمینی…
و زیر هر آسمانی ….
برای هر کسی ..
تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت؟!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
و اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد…





نوامبر
15

قصد رفتن به …..

انسانها وقتی به تنهایی قصد رفتن به بهشت را دارند،
عموما موجودات بی آزاری هستند.
دقیقا مشکل از آنجایی شروع می شود،
که عده ای نادان بر اساس تصورات غلط می خواهند،
سایرین را نیز با خود به بهشت ببرند
و در این باره به خشونت
و توحش هم متوسل می شوند.

مهاتما گاندی





نوامبر
14

عاشق انسانیت

هرگاه زندگی را ادراک نکنید؛
در حالیکه باطناً زشتخو و کوته فکر مانده اید،
رشدخواهید کرد و هر چند هم که در جهان بیرونی توانگر باشید
و سوار بر ماشینهای گرانبها فخر بفروشید،
در درون خود ابله و کودن و تهی خواهید ماند.
بدین روی بسیار مهم است که خود را رها ساخته
و کل پهنه ی هستی را ادراک کنید.
ولی تا عاشق نباشید،
قادر به این کار نخواهید بود.
نه فقط عشق جسمانی بلکه تنها عشق؛
یعنی دلباخته ی پرندگان،
درختان، گلها،
آموزگاران و والدین خود بودن،
و برتر از همه ی اینها،
باید به انسانیت عشق ورزید.





نوامبر
13

هستی

نقاشی مشهور در حال اتمام نقاشی اش بود.
آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبا بود که می بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده می شد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود ک ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می کرد،
چند قدم به طرف عقب رفت.
نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم با لبه ی پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه شد که نقاش چه می کند.
می خواست فریاد بزند،
اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،
مرد به سرعت قلم مویی را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.
نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.
اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط کردن بود!
براستی گاهی ما آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می کنیم،
اما گویا جهان هستی می بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب می کند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت می شویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم :
“هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است”





نوامبر
12

زندگی

وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
از خواست اینکه همیشه حق با من باشد دست کشیدم
و از اینکه همه کارهای من باید درست باشند
و به این ترتیب کمتر دچار اشتباه شدم.
امروز آن را تواضع می نامم.
وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
دیگر از اینکه در گذشته زندگی کنم
و نگرانی بخاطر آینده ام داشته باشم سرپیچی کردم.
حالا فقط در لحظه اکنون زندگی می کنم،
جائی که همه چیز در آن به وقوع می پیوندد،
و در حال حاضر هر روز اینچنین زندگی می کنم،
و آن را کیفیت می نامم.
وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
پی بردم که تفکرم می تواند سد و بیمار ساز باشد.
اما وقتی که با دلم یکی شدم،
ذهنم دارای یار ارزنده ای گردید.
من امروز این اتحاد را هوشمندی قلب می نامم.
ما دیگر از اختلافات،
درگیریها و مشکلات با خود و دیگران نمی هراسیم،
زیرا که ستاره ها هم گاهی با هم تصادف می کنند
و از این خرابی دنیای زیبای تازه ای تشکیل می گردد.
امروز این را زندگی می نامم .

چارلی چاپلین