سپتامبر
23

پائیز

حواست هست یک تابستان دیگر هم گذشت و هیچ معجزه ایی نشد ؟؟؟
حالا باید دوباره دلخوش کنیم به پاییز ،
یک پاییز خوشرنگ که زرد و نارنجی نباشد
آبی باشد
لاجوردی باشد
بنفش یاسی باشد حتی ،
یک پاییزی که دلت نگیرد ،
که غروبش غم نداشته باشد ،
که توی کوچه پس کوچه هایش بغض نباشد ،
مهر و آبان و آذرش تو را یاد هیچ خاطرهء خیسی نیندازد ،
که دل کندنش آسان تر از دل بستنش باشد ،
پاییزی که دربند و درکه اش باران خورده نباشد
آفتابی باشد
دلگیر نباشد که عاشق ها را بیچاره تر کند ،
غیر عاشق ها را تنها تر ،
یک پاییز دوست داشتنی که فقط مال من و تو باشد ،
مال ما آدمهای خیالباف رویای شکوفه های بهار نارنج ،
به این امید که این پاییز نه از فاصله خبری باشد،
نه از درد،
نه از زخم ،
نه از جنگ،
نه از فقر ….
به امید پاییزی که وقتی به آخر رسید جوجه ایی از جوجه هایمان کم نشده باشد…
آرزویــــم این است که این پاییز جورِ دیگری بیاید آسمان نه مثل هر سال ،
امسال جـورِ دیگری آبی آفتـاب بر بام خانه هامان جـورِ دیگری بتابد،
ابر‌ی اگــر بارانیست ،
جـورِ دیگری ببارد،
روزگار جـورِ دیگری با ما آدم‌ها ،
جــورِ دیگری باهم زندگی‌‌ها ،
جــورِ دیگری باشند ،
آرزویـــــم این است این پاییز ،
حالمان جورِ دیگری باشد.





سپتامبر
22

مهر

مهر نزدیک است و مهربانی در خواب ..
نخواهم گذاشت بیش از این به خواب روی ..
دیگر بس است خفتن و در خفا ماندن ..
بیدار خواهم ماند ..
تا بیدارکنم تو را ..
می توان بدون رنگ بود هم مهربان بود ..
با شاخه های خشک در هزار معنا ..
خزان نردیک است …
باران ما هم خواهید بارید ..
ما فقط سهم خود را برخواهیم داشت ..
بگذار همه خیس باران شوند در دوست داشتن ..
خوب می دانم باران خسیس نیست در باریدن ..
خساست در وجود ما آدم ها است ..
بیدار شو رفیق ،
پاییز نزدیک است و زیبا ..
هزار رنگ دارد و معنا.





سپتامبر
09

باور کن

ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ..
ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ..
ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ …
ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ِ ﮐﺴﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ …
ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ…
ﺑﻪ ﻧﺒﻮﺩﻥ…
به ﻋﺸﻖ،
ﺑﻪ ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ …
ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ …
ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ …
ﺑﻪ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻦ …
ﺑﻪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ …
ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﺎﻟﯽ …
ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ …
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﺣﺘﯽ …
ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ …
ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ …
ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺱ …
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ …
ﺑﻪ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ …
ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺪﺍﻡ …
به ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻨﮓ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ …
ﺑﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﭙﺪ…
به ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ می گذرد …
ﺧﻮﺏ ﯾﺎ ﺑﺪ …
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ،
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ…
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ





سپتامبر
08

ظرفیت آدمها

به اندازه لیاقت و ظرفیت آدمها به آنها محبت کن،

چون آنها دچار توهم ،

خود بزرگ بینی ،

دل زدگی ،

جو زدگی،

ارتفاع زدگی ،

دریا زدگی ،

سرگیجه و سپس حالت تهوع خواهند شد

و زمانی که حتی نمی توانند،

ادای خوب بودن تو را در بیاورند،

از تو کینه به دل خواهند گرفت

و شروع به رفتار نامعقول خواهند کرد

! آرام آرام محبت کن

و اگر ناسپاسی دیدی،

آرام آرام خارج شو ،

انگار نه انگار که از اول بودی.





سپتامبر
07

گاهی باید ، گاهی نباید …

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ،

ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ،

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ،

ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی،

ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍی.

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ،

ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ،

ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ.

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ،

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ،

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ.

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﻨﺪ،

ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ.





سپتامبر
06

دوباره آغاز

وقتی می خواهی از خودت آدم دیگری بسازی،

اول احساس ویرانی می کنی،

حس تنهاییِ عمیق و درک نشدن …

و فاصله می گیری ؛

این هزینه ای ست که برای ساختن زندگیت پرداخت می کنی ،

و پس از آن خیز بر می داری …

یادت باشد این بار احساس تنهایی ات را جدی بگیر !

شاید قرار است دوباره آغاز شوی …





سپتامبر
05

یاد می گیری ….

در بازی زندگی یاد می گیری اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه مثل آویختن به طنابی پوسیده ست.
یاد می گیری نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین باشند،
که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی،
بتوانی یک روزی تمامت را بغل کنی و راه بیفتی و بروی و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی،
نمانی یاد می گیری دیوار خوب ست،
سایه درخت مطلوب ست،
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست.
یاد می گیری بره نباشی که گرگ می شوند به جانت،
که چگونه چینی احساست را بند بزنی و خیاط خوبی شوی برای دلت.
امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزی ،
و صبح به تن کنی تا نشکنی ،
و برای خودت بمانی.
یاد می گیری کم کم خودت را دوست داشته باشی،
که سرمایه گرانبهای هر آدمی تنها خودش هست…





سپتامبر
03

گاهی اوقات ….

گاهی اوقات بر سر راه ِ آدمیزاد،
آدم هایى قرار می گیرند که فراتر از یک دوست معمولی هستند،
که می شود با آنها به هر چیز احمقانه ای بخندی…
دوست هایی هستند در زندگی که بی دغدغه،
می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد،
می شود یادت برود که میزبانی یا میهمان جایی که هستی خانه ی اوست یا خانه ی خودت،
حتی می شود ناگفته های دلت،
آنهایی که جرات گفتنش به خودت هم نداری بهشان بگویی،
و مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند !





سپتامبر
01

هر آدمی باید یک …..

هر آدمی باید یک «در» داشته باشد.
یک در، که هروقت لازم شد آن را ببندد.
ببندد و هراس و دلواپسی و هیاهوی دنیای بیرون را پشت آن در بگذارد و برود توی خودش،
توی زندگی خودش که صدای زنگ‌های مختلف و فکر ِکارهایِ نکرده و نگرانی آدم‌های دوروبر و هزار و یک چیز دیگر توویش نیست.
خودش است و خودش که دلواپس هیچ‌چیز نیست.
می‌تواند بخوابد، بنشیند، جست‌وخیز کند، فکر کند، فکر نکند، از ته دل بخندد،
بغضش را بترکاند و های‌های گریه کند و به هیچ‌کس جواب ندهد که چرا.
بمیرد و به هیچ‌کس بدهکار نباشد که چرا.
بماند پشت درش و درش را هیچ‌کس باز که نه، لگد که هیچ، تقه هم نزند.
اصلا برود پشت درش و درش را ببندد و فراموش شود.
حتا دلواپس این نباشد که در یادها هست.
یعنی که خاطره‌ی بودنش را هم از توی مغز و دل آدم‌ها جمع کند و با خودش ببرد پشت درش؛
که هیچ تکه‌ای از وجودش بیرون در جا نمانده باشد.





آگوست
31

بعضی آدمها …

… بعضــی آدمهـــا نا خواستــه همیشه متـهمنـــد ،
به خاطــر سکــوتشان ،
خلوتـــشان ،
کــاری به کســی نـداشتنــشان ،
روی پــای خـــود ایستادنـــشان ،
کمــک نخواستنـــشان ،
بــی آزار بودنـــشان …
دوست داشتنــــشان
و از همــــــه بــــدتــــر !!!…
زود فــرامــوش می شود خوبیهایــــــشان….





آگوست
30

ما بدهکاریم به یکدیگر….

ما بدهکاریم به یکدیگر….
و به تمام “دوستت دارم ” های ناگفته ای که پشت دیوار غرورمان ماندند..
و ما آنها را بلعیدیم تا نشان دهیم که منطقی هستیم…..
و بدهکاریم به تمام “نگاههایی” که از چشمان هم دزدیدیم تا نشان دهیم اسیر عشق نیستیم..
و به “دستهایمان” که نوازش را از آنها دریغ کردیم تا مبادا مهرمان بر دیگری نمایان شود…
و به “نفسهایمان” که حبسشان کردیم تا به شماره افتادنشان خبر از سرّ درونمان ندهد..
و به “احساسمان” که اجازه ندادیم بر زبانمان جاری گردد،
تا مبادا کلامی از محبت گوش جانانمان را بنوازد و قلب عاشقش را گرما بخشد..!
و بدهکاریم به “قلب دردمند” و “روح خسته” ی عزیزی که با کلامی از امید،
آرام اش نکردیم و با واژه ای از عشق به وجود سرد اش گرمای محبت نبخشیدیم…
و ما بدهکاریم حتی به “افکارمان”…
که به عمد گسستیمش از نقش و یاد یارمان،
که فراخ باشد “آن” ،
و آزاد باشیم “ما” ،
و آسوده باشد آن “وجدانِ” نخ نما،
برای میزبان دیگری بودن…
ما به همدیگر بدهکاریم…





آگوست
29

خلقت “زن”

داستـان خلقـت زن از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: ” دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است.
باشد فردا تمامش بفرمایید.
“خداوند گفت : “نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری،
خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد.
فرشته پرسید : فکر هم می‌تواند بکند؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فرشته پرسید : اشک دیگر برای چیست؟
خداوند گفت: اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد: شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند.
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می‌دارند.
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد.
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند.
آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند.
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت: “”قدر خودش را نمی داند . . .”





آگوست
28

روز “دختر”

ﺗﻮ ﺭﺍ “ﺩُﺧﺘــﺮ ” ﻣﯽﻧﺎﻣﻨﺪ؛
ﻣﻀﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﺶ ﻧﻔﺲﮔﯿﺮ ﺍﺳﺖ…
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ،
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﻊ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﻌﻨﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﻥ!
اﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ،
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻭ ﺯﻭﺭ ﺑﺎﺯﻭ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﺩ …
اﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻗﺪﺭﺕ ﺭﻭﺡ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﺷﮏ ﻧﻤﯽﺭﯾﺰﯼ ﺗﺎ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺕ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﯽ؛
ﺑﺎ ﺍﺷﮏ، ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﺟﻼ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ …
ﺧﺎﻧﻪ،
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ،
ﻭ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺮﻧﻢ ﻻﻻﯾﯽِ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ …
تو ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﯼ،
ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩ ” ﺩُﺧﺘـﺮ ﺑﻮﺩﻥ ” ﺍﺳﺖ …
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻏﻠﻂ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﻈﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﻮیتر ﺍﺯ ﻗﺒﻞ،
ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺳﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽﺯﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ” ﺩُﺧﺘــﺮ” ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ …
با ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ.
روزتون مبارک .
دختران فرشتگانی هستند از آسمان برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان.
این روز بر دختران دیروز و مادران امروز مبارک





آگوست
27

بازی های زندگی

در زندگی بازی هایی وجود داره که تنها شرط برنده شدن در اونا بازی نکردنه .
شاید بهتر باشه فکر کنیم تمام زندگی یک فرصت و معجزه است از جانب خداوند.
سعی کنید همیشه شاد باشید بدون این که برای این شادی دلیل خاصی باشید و اینگونه‌ به آرامش می رسی.
ما همیشه سعادت را در خارج از مرزهای زندگی خود جستجو می کنیم در حالی که سعادت فقط در خودمان یافت می شود.
گاهی با خودت صحبت کن خیلی چیزها داری که با خود بگویی و خیلی سوال ها داری که باید از خود بپرسی.
یکی از آرامش بخش ترین حقایق زندگی این است که یاد بگیری قرار نیست همه از تو خوششان بیاید و بالعکس و اگر با کسی کنار نیامدی هیچ اشکالی ندارد.
اگر می خواهی چیزی در زندگی داشته باشی که تا بحال نداشتی،
باید طوری زندگی و کار کنی که تا بحال هرگز نکردی،
زیرا چیزی که سرنوشت انسان را می سازد استعدادهایش نیست، انتخابهایش است.





آگوست
26

احترام

ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ !
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ می گذاری،
ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ می ﭙﺮﺳﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمی ﺮﻭﯼ،
ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ می پرﺳﯽ،
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ می کنی،
ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ می شوی،
ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمی کنی،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ .
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ،
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ.





آگوست
24

کاش آدمها …

پیاده در شطرنج وقتی مسیر رو طی می کنه و با موفقیت به آخر می رسه ، وزیر می شه …

کاش آدمهای پیاده، وقتی یک مسیر رو طی می کنن و با موفقیت به آخرش می رسن تغییر نکنن و باز هم همون آدم باقی بمونند …
آخر یک مسیر شدی:

یک دکتر ، یک مهندس ، یک تاجر ، یک بازیگر ، یک متخصص ، یک موفق، یک سرشناس ، …

خب حالا یک لحظه درنگ کن ؛

اگر هنوز آدم موندی و سرشار از انسانیت ،

پس به خودت افتخار کن و به یاد داشته باش :

دنیا پر از موفقهایی هستش که اومدن و رفتن،

خواهند آمد و خواهند رفت،

که من و تو توشون گمیم ،

ولی دنیا پر از آدمهایی نیست که آدم اومده باشند و آدم هم رفته باشند.

مبهوت به یک نقطه خیره می شم و به یاد آدمهایی می افتم که با یک موفقیت مالی یا علمی یا ارتقای شغلی،

از این رو به اون رو می شن ،

انگار هزار ساله که نمی شناسنت و چنان سرد ،

جواب سلامت رو می دن که از سلامت پشیمون می شی،

آدمهایی که بجای سلام باید بهشون گفت : والسلام.





آگوست
21

حسرت

یک پرستار استرالیایی بزرگترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ رو جمع کرده و ۵ حسرت رو که بین بیشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشرکرده:

اولین حسرت: کاش جرات‌اش رو داشتم اون جوری زندگی می‌کردم که می‌خواستم٬ نه اون جوری که دیگران ازم توقع داشتن.

حسرت دوم: کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم.

حسرت سوم: کاش شجاعت‌اش رو داشتم که احساسات‌ام رو به صدای بلند بگم.

حسرت چهارم: کاش رابطه‌هام رو با دوستام حفظ می‌کردم.

حسرت پنجم: کاش شادتر می‌بودم.





آگوست
20

درد دارد ….

درد دارد همخانه ای داشته باشی که تو را نه می بیند،
نه می شنود،
نه می بوید،
نه می خواند،
و تو برای دیده شدن
و شنیده شدن،
به هر دری بزنی برای رسیدن به
“بوسه ای از سر عشق”
تمام دار و ندارت را بدهی.
گاه دست به دامان خدا شوی و در حسرت نمازی بی شک سجاده را پهن کنی.
گاه دست به سوی رویاهای نامشروع دراز کنی و بعد….
خودت را سنگسار و شب ها مچاله در خودت.
روی دیوار بی ستاره ی روبه رو ،
در پی بیتی محزون برای سنگ مزارت به خواب روی.
آخ که سال هاست تمام زندگی ام درد می کند….





آگوست
16

به جلو نگاه کنید

پیری برای جمعی سخن می راند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند….
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت : وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.





آگوست
15

لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !

از گرما می نالیم.
از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ میﺪﻫﻨﺪ…
ﻣﺪﺭﺳﻪ..
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ..
ﮐﺎﺭ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ می خوﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ و اینکه می توانیم از کوچکترین چیزها لذت ببریم .
آیاﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ ﺩﺭﻓﻬﻢ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ؟





آگوست
14

معمولی بودن

فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد.
آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را می گذارد کنار،
نه دماغش اگر معمولی است را عمل می کند،
نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است،
نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش می گیرد،
نه حق لبخند زدن به یک سری آدمها را،
نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.
حقیقت این است که “ترین” ها همیشه در هراس زندگی می کنند.
هراس هبوط (سقوط) در لایه آدم های “معمولی”
و این هراس می تواند حتی لذت زندگی،
نوشتن،
درس خواندن،
نقاشی کشیدن،
ساز زدن،
خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم.
نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با “ترین”هایم به رسمیت بشناسند.
از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولی ا م عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزن.





آگوست
13

آدم ها

شازده کوچولو پرسید: پس آدم ها کجا هستند ؟
آدم در بیابان احساس تنهایی می کند !
مار گفت: آدم با آدم ها هم احساس تنهایی می کند ….

شازده کوچولو – آنتوان دوسنت اگزوپری





آگوست
12

گذشت

بزرگوارانه سکوت می‌‌کنیم . .
صبورانه بغض مان را فرو می دهیم،
محجوبانه لبخند می‌زنیم،
و چنان قاطعانه شانه‌هایمان را بالا می‌‌اندازیم،
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است !
انگار هیچ چیزی احساسِ بکرِ ما را خدشه دار نکرده است !
انگار رنجیدن، حسِ غریبی ‌ست،
فرسنگ‌ها دور از حضورِ بی‌ گفتارِ ما،
می گذاریم هرطور دلشان می‌‌خواهد در مورد ما فکر کنند،
هر طور دلشان می‌خواهد با ما رفتار کنند،
اجازه می دهیم خود را حق به جانب بدانند !
تنها که می‌‌شویم شبیهِ یک ببرِ زخمی به دیواره‌های روحمان پنجه می‌‌کشیم،
و قلبمان را پر از دردِ نعره‌هایی‌ می‌کنیم،
که جز بر خود و تنهایی بی‌ انتهایمان بر دیگری روا نداریم !
تقصیرِ ما نیست تلخی‌ این تکرار،
ریشه در بی‌ پشتوانگی صداقتِ ما دارد.
هنوز راهِ زیادی پیش رو داریم تا یاد بگیریم که گذشت، واژه ایست که در فرهنگِ لغات هر کسی‌ معنای خاصِ خودش را می‌‌دهد.





آگوست
11

اونی که …

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺑﺤﺚ ﻭ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﯾﯽ .. ،
ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻨﻪ ،
ﺷﺠﺎﻉ ﺗﺮﯾﻨﻪ …
ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ می بخشه ،
ﻗﻮﯼ ﺗﺮﯾﻨﻪ …
ﻭ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می کنه ،
ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻨﻪ … ،
ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﺪﯼ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺧﺘﯽ ؛
ﭘﺲ ﺑﺴﺎﺯ ﻭ ﻧﺒﺎﺯ.
ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ می شود ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ….
ﺻﻔﺮ ﺑﺎﺵ !!!..
ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻫﺮ ﻋﺪﺩﯼ ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺩﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺻﺪﻫﺎ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺭﺯﺵ می بخشد.
ﺳﻮﺯﺵ ﺷﻼﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻨﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺩﺳﺘﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑم کند.
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ،
ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﺎﻣﯿﺎﺑﯽ ﺍﻭﺳﺖ .
ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﯾﮏ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ.





آگوست
10

لایه ای از حزن

شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد و مثل گذشته ها زندگیت شیرین نیست.
مثل آن روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستی و به دنبال شکل های متفاوت بودی،
یا به جستجوی سیاره ها و سفینه ها در شب به آسمان خیره می شدی،
و یا ساعت ها نظاره گر پرنده ها و حیوانات بودی بی آنکه خستگی بر تو غلبه کند.
شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری از زندگی می بردیم.
هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر می شویم،
و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به خود جلب کند.
ولی برای بازیافتن شور زندگی،
لازم نیست کودک باشیم و به دوران کودکی بازگردیم،
به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در وجودمان است.
همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.
این احساس، در وجود همه ما هست،
اما شاید لایه ای از حزن آن را فرا گرفته است!





آگوست
09

آنگاه تو از عشق سرشار می شوی…

هستی چون دریاست و ما امواجی هستیم که در زیر نور خورشید به رقص و آواز در می آییم.
پیوسته پدید و ناپدید می شویم.
موج هیچ تولد و مرگی ندارد، بلکه جاودان است.
در ظاهر اینگونه به نظر می رسد که موج متولد می شود و می میرد،
اما فقط در ظاهر اینگونه است، زیرا موج همانی که بود باقی می ماند.
موج گاهی آشکار است.
گاهی با اشتیاقی شدید برای لمس آسمان،
برای رسیدن به ستارگان به سوی خورشید خیز بر می دارد و لحظه ای بعد در ژرفای دریا فرو می رود و می آرامد.
مرگ استراحت اوست و وقتی استراحت به پایان می رسد، دوباره برمی خیزد.
این چرخه ابدی است.
ما بارها و بارها می آییم و می رویم.
نباید از مرگ ترسید، ‌زیرا مرگ دروغین است.
تولد نیز همینطور.
ما قبل از تولد وجود داشتیم و بعد مرگ نیز همچنان وجود خواهیم داشت.
آنگاه که جاودانگی ات را احساس کنی،‌ نه اینکه باور کنی، بلکه تجربه کنی،‌ تمام ترسهایت ناپدید می شوند.
انرژی ای که درترس نهان بود آزاد می شود و به عشق دگرگون می شود.
آن همان انرژی است که به ترس تبدیل شده بود.
آنگاه که ترسی وجود نداشته باشد انرژی عظیم آن رها و به عشق تبدیل می شود.
با پراکنده شدن از تو به دیگران می رسد.
آنگاه تو از عشق سرشار می شوی…





آگوست
08

یک نفر …

به گمـــــــــانم در زنــــــــدگی هرکس بـــــاید یک نفر باشد
مرد و زن بـــــــودنش مهــــــــــم نیست
فقط باید یــــــک نفــــــــر باشد
یک آدم
یک دوســــــت
یک همـــــــدم
یک رفیـــــــــق
یک نفـــــــــر که جــــــــویای حالـــــــــت باشد
که نگرانـــــــت باشد
که تو را بهتـــــــر از خــــــــودت بشناسد
یک نفر که شماره اش را بگیری و بگویی حالم بد است
شنیدن همین یک جمله کافیست تا کار وزندگی اش را تعطیل کند
و به سرعت باد خودش را به تو برساند
آخر خوشبختـــــــــیست یک نفر در زنـــــــــدگیت باشد
که تنها نباشی
که تنـــــــــــها نمــــــــــــانی.





آگوست
06

گذشته و زندگی ….

گذشته گور شماست.
قلب خود را به آنچه پیش رویتان است، ‌باز کنید.
به خورشید در حال طلوع خوشامد بگویید.
از موهبتهای فراوان زندگی سپاسگزاری کنید،‌ ولی هرگز به آنها نچسبید.
اگر بتوانید این نکات را به خاطر داشته باشید،‌ زندگی تان رشد می کند و بالغ می شود.
هر گام و هر ماجرای جدید،‌
غنایی تازه به همراه دارد و هنگامیکه زندگی تبدیل به پو یایی شود،
با فرا رسیدن مرگ به قدری غنی هستید و به اندازه ای آگاهی دارید که مرگ نمی تواند چیزی از شما بگیرد.
مرگ فقط به سراغ کسانی می رود که زندگی نکرده اند.





آگوست
05

لحظات زندگی

مردی در حال مرگ بود.
وقتی که متوجه مرگش شد، خدا را با جعبه ای در دست دید !
خدا: وقت رفتنه !
مرد: به این زودی ؟ من نقشه های زیادی داشتم !
خدا: متاسفم ولی وقت رفتنه.
مرد: در جعبه ات چی دارید ؟
خدا: متعلقات تو را.
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام ، پولهایم و …
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.
مرد: خاطراتم چی ؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند.
مرد: خانواده و دوستهایم ؟
خدا: نه ، آنها موقتی بودند.
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند ؟
خدا: نه، آن متعلق به گردوغبار هستند.
مرد: پس مطمئنا روحم است ؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است.
مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است !
مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی.
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود، هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.





آگوست
04

تنها سرمایه گرانبها ….

ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﯾﺎﺩ می گیری،
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ،
ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ،
ﻣﺜﻞ ﺁﻭﯾﺨﺘﻦ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺳﺖ !
ﯾﺎﺩ می گیری،
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﺎﻫﯽ می توﺍﻧﻨﺪ ﺩﻭﺭﺗﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ،
ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ،
ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﯽ،
ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻮﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ،
ﻭ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ نمی شوی ﻧﻤﺎﻧﯽ !
ﯾﺎﺩ می گیری ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﻮﺏ ﺳﺖ،
ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺳﺖ،
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺑﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ.
ﯾﺎﺩ می گیری،
ﺑﺮﻩ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﮒ می شوند ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺖ …
ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼﯿﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺧﯿﺎﻁ ﺧﻮﺑﯽ ﺷﻮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﺖ،
ﺍﻣﯿﺪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺭﺧﺘﯽ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﻭﯾﺰﯼ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨﯽ،
ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻤﺎﻧﯽ !
ﯾﺎﺩ می گیری،
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ،
ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯼ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ،
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺖ.