نوامبر
08

۱۰ شخصیت مسموم که درون ما زندگی می کنند

متاسفانه هر کدام از ما ابعاد شخصیتی معیوبی داریم که در درون ما هستند و ممکن است زندگی ما را تحت تأثیرات منفی خود قرار دهند. اگرچه همه ما انسانیم و شخصیت هرکدام از ما نواقصی دارد بعضی از مسائل به شدت سمی هستند. آن ها شادی ها، روابط، عزت نفس و آرزوهای ما را نشانه می گیرند. در ادامه به ۱۰ مورد از این مسائل می پردازیم تا در درون خود آن ها را کشف و البته ضبط کنیم!

۱- کمیته منفی بافی
در زندگی یا عشق شکستی در کار نیست. فقط نتایجی حاصل می شود و کاملاً به خودتان بستگی دارد که این نتایج را چگونه تفسیر کنید. تفکر مثبت یعنی توانایی احساس انرژی های منفی درحالیکه به آینده امیدواریم و به پیش می رویم. ما نمی توانیم شرایط را اجباراً به زندگی بخورانیم اما می شود نگرش هایمان را متناسب با شرایط تغییر دهیم. باید زندگی را از درون لنزی مثبت ببینیم. به جای زدن به پیشانی و تکرار این پرسش” چه فکر می کردم…؟” نفس عمیقی بکشید و سوالی متهورانه تر بپرسید مانند”چه آموختم؟”

۲- محتکر درد و ضرر
یکی از سخت ترین درس های زندگی بیخیالی و ادامه دادن است. حال در مورد گناه، خشم، عشق یا زیان. دگرش آسان نیست. باید برای ادامه دادن بجنگیم و گاهی بی خیالی بهترین راه پیش رو است. اغلب باید از چیزهایی که زمانی ارزشمند بوده اند دست بکشیم. بنابراین باید از گذشته و دردهایی که تحمیل کرده است بیرون بیاییم و حرکت کنیم.

۳- حریف حسود
به دیگران حسادت نکنید! حسادت یعنی شمردن موهبات دیگران به جای هرگونه توجه به خودتان.سفر (زندگی) خود را با دیگران مقایسه نکنید. سفر هر کدام از ما فقط و فقط از آن خود اوست. رقابتی در کار نیست فقط و فقط رقیب خودمان هستیم. برای بهترین بودن رقابت کنید و اگر می خواهید میزان پیشرفتتان را بدانید امروز خودتان را با دیروزتان مقایسه کنید.

به جای زدن به پیشانی و تکرار این پرسش”چه فکر می کردم…..؟” نفس عمیقی بکشید و سوالی متهوارنه تر بپرسید مانند :”چه آموختم؟”

۴- نقاب
سن، نژاد، جنس و تمایلات جنسیتی مهم نیستند در پس همه ی این تزئینات بیرونی موجود ناب و زیبایی پنهان شده است. همه ما باید بدرخشیم و مأموریتی برای انجام داریم. متفاوت، در بیراهه، کمی عجیب و غریب، یک موجود منحصر به فرد. اگر فکر می کنی ماهی ای بیرون افتاده از آب هستی با تمام توانت رود دیگری برای شنا پیدا کن ولی آن چه هستی را تغییر نده، همان باش که هستی.

۵- داوری سطحی نگر
دیگران را آنچنان که نشان می دهند مورد قضاوت قرار نده. بدان آن چه می بینی اغلب آن قسمتی است که شخص برای نمایش انتخاب کرده است و یا آن چیزی است که در اثر ترس و اضطراب درونی مجبور به نمایش است. هرگاه کسی خواست موجب رنجش خاطرت شود بدان خودش شدیداً در درون رنجیده خاطر است. رنجش عمیق خودش است که فوران کرده است. او محتاج کمک است نه تنبیه و نه استهزاء.

۶- جسم پرمشغله
زمانی را در تنهایی سپری کن! گاهی باید تنها باشیم تا بتوانیم به آرامش برسیم. جایی که تحت نظر دیگران نباشیم. از همین امروز وقتی را به ترمیم خودت اختصاص بده.

۷- کمال گرایی
به عنوان یک انسان زمانی که به دنبال یک خانه، دوست، عشق، یا شغل ایده آل می گردیم به دنبال جایگاهی فرضی اما ثابت هستیم. حقیقت آن است که کمال در ثبات نیست. زندگی یک سفر در جریان است. پر از چالش و دگرش و آنچه امروز درست است الزاماً فردا درست نیست. آن خانه، دوست و یا شغل کامل به سوی نقصان پیش می رود ولی با کمی صبر و روشن فکری در گذر زمان این خانه ی معیوب را می توان به مأوایی راحت و مناسب تبدیل کرد. شغل نا مناسب به کاری پردرآمد می رسد از دوست ناخلف شانه ای همیشگی برای تکیه می سازیم و عشق ناسازگار همراهی وفادار و همیشگی خواهد شد.

۸- متقلب
تقلب یک انتخاب است نه اشتباه و نه عذر! اگر تقلب کردی و موفق شدی تصور نکن آن شخص احمق است بدان او بیش از آن چه لایقش هستی به تو اعتماد کرده است. بزرگ باش. اعمال غیراخلاقی را فقط به این دلیل که می توانی انجام نده! تقلب نکن! با خودت و دیگران روراست باش! اعمال خوب انجام بده! صدایت عصاره ی موفقیت است.

۹- قربانی
اجازه نده رؤیاهایت به واسطه ی بدعهدی های دیگران نابود شوند.فرصت ها را به کسانی که خوار و خفیفت کرده اند و از تو نردبان ساخته اند واگذار نکن. به افراد نادرست و ناجوری که زمان و منابع لازم را آماده می کنند نه بگو! به افراد خوب و موقعیت های مناسب توجه کن و از زندگی متوقع باش!

۱۰- تنبل
نباید همه ی نردبان را نگاه کنی، فقط گام اول را بردار. اولین گام برای رسیدن به زندگی ای که می خواهی ترک آن ابعادی از زندگی است که نمی خواهی. برداشتن اولین قدم همیشه سخت ترین مرحله است ولی هرچه بالاتر میروی آسانتر می شود. با هر گام به زندگی دلخواهت نزدیکتر خواهی شد تا اینکه سرانجام آنچه غیر قابل مشاهده بود ظاهر می شود و آنچه دست نیافتنی بود به واقعیت تبدیل می شود.





نوامبر
07

اتمام حجت از روز اول !

ژاپنی ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت می کنند با بچه هایشان!
درس اول هم جغرافیا است؛ نقشه ژاپن را میگذارند جلوی بچه ها و می گویند:
ببینید این ژاپن کوچولوی ماست، ببینید! ژاپن ما نفت ندارد، گاز ندارد، معدن ندارد، زمینش محدود است و جمعیتش زیاد و…
لیست «نداشته ها» را به بچه ها گوشزد میکنند، خیلی خودمانی بچه هایشان را می ترسانند …

در ژاپن نظام آموزشی فهرست مشاغل مورد نیاز جامعه را از همان اول کار، به «بچه ها» گوشزد میکند
حتی حجم موضوعات درسی کتابهای درسی در ژاپن، یک سوم اروپا است، چون ژاپنیها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است!

حالا این را مقایسه کنید با کتابهای درسی و حتی رسانه های ما که از همان اول مدام در گوش بچه ها می خوانند:
«ای ایران،ای مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و…
در دبستان هم، اولین درس ما تاریخ است، نه برای عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»
اگر گربه جغرافیایی را هم بگذارند جلوی بچهها، باغرور میگویند:
« بچه ها ببینید! ایران همه چیز دارد! ایران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دریا دارد و…»

نتیجه اش میشود احساس داشتن و غنای کامل وایجاد تلفیقی از تنبلی اجتماعی و حتی طلبکاری که به اشتباه به آن میگوییم غرور ملی.
با این وصف، کودکان و جوانان و مدیران و نسل جدید ما باید برای چه «چیزی» تلاش کنند؟

این میشود که بچه های ما فکر و ذکرشان، میشود دکترشدن، مهندس شدن و خلبان شدن، یعنی شغلهای رویایی و به شدت مادی که نفع و رفاه «شخص» در آن حرف اول و آخر را میزند نه نیاز کشور، میدونی؟





نوامبر
06

به او اعتماد کن

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.
او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
ارباب ، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد: بله
خدمتکار پرسید: … آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب دوباره پاسخ داد: بله
خدمتکار گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی ، اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود…





نوامبر
05

۴ حقیقت زندگی

میدونین چرا بغل کردن حس خوبی به آدم میده …
چون در سمت راست بدن قلب وجود نداره و اونجا خالیه ولی وقتی کسی رو که دوست داری بغلش میکنی قلبش اون جای خالی رو پر میکنه و انگار که تو صاحب دو تا قلب شدی … !!!
———————————————————————-
خداوند برای دشواریهای زندگی سه راه قرار داده است :
خنده
خواب
و امید
جغد نزد خدا شکایت برد :
انسان ها آواز مرا دوست ندارند .
خدا به جغد گفت :
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند !
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ ؛
تو مرغ تماشا و اندیشه ای !
و آنکه می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست !
اما تو بخوان….
و همیشه بخوان….
که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ
———————————————————————-
بوی گند خیانت تمام شهر را گرفته !
مردهای چشم چران ، زن های خائن ، دخترهای پول پرست و پسرهای شهـو تـی!
… … … …
پس چه شد ؟ چیدن یک سیب و اینهمه تقاص ؟
بیچاره آدم
بیچاره آدمیت
———————————————————————-
بکارت را درست بخوان…!!
یک بار دیگر…!!
این گونه برایت تفسیر کرده اند…!!
یعنی…!!
صاحبش بکاره تو می آید…!!
چون هنوز این یکی را امتحان نکرده ای…!!
اما وقتی بکارت را از او گرفتی دیگر بکاره تو نمی آید…!!؟؟
چون دیگر امتحانش کرده ای…!!
میروی سراغ دیگری که بکاره تو بیاید…!!؟؟
اینها افتخار نیست…!!
اینها عقده های تو میباشد …!!
راستی بدان یکی هست که بکارت رسیدگی کند…!!





نوامبر
04

۱۲ اندیشه شاد برای زمان مشکلات

گاهی اطرافیان و یا شرایطی که در آن قرار می گیریم موجبات پریشانیمان را فراهم می کنند. اگر بتوانیم تمرکز خود را حفظ کنیم ، توانایی های خود را بشناسیم و آرام به جلو قدم برداریم می توانیم بر شرایط فائق آمده و قدرتمند تر از قبل به زندگی ادامه دهیم.
در ادامه به شرح افکار شادی بخشی می پردازیم که در روزهای سخت زندگی به کار می آیند.
۱- وجود فراز و نشیب در زندگی همه افراد امری طبیعی است که نباید موجب احساس گناه یا تقصیر در ما شود. شادی همیشگی نیست. تسلیم غم ها شدن از ما انسان های بدی نمی سازد اما همیشه به خاطر داشته باشیم اگر قدردان لبخندها نباشیم نباید از اشک ها دلخور باشیم. هر چیزی در زندگی جای خود را دارد. با خود تکرار کنیم:
ایجاد شادی در زندگی امری حیاتی است.
۲- وقتی در شرایط سخت قرار می گیریم آماده ی ایجاد ژرف ترین تغییرات مثبت هستیم. شادی عدم وجود مشکلات نیست، توانایی رویارویی با آن هاست و این توانایی، آنچه می توانید انجام دهید نیست بلکه فائق آمدن بر اموری است که زمانی توان انجام آن را نداشته اید.
۳- تفاوت عمیقی بین تسلیم شدن و ادامه دادن وجود دارد. ادامه دادن به معنای تسلیم نیست بلکه یعنی بپذیریم اموری وجود دارد که می تواند نباشد یعنی انتخاب شادی و نه آزار و اذیت. برای برخی شرایط مناسب پایدار می شود ولی عده ای با ندانستن زمان مناسب برای ادامه دادن و پیشروی همیشه عقب می مانند.
۴- زندگی به ندرت آن طور که ما می خواهیم پیش می رود، ولی همیشه این فرصت هست آن را آن طور که می خواهیم بسازیم و البته شاید آسان نباشد اما ارزش تلاش دارد. به خاطر داشته باشیم زندگی ایده آل وجود ندارد ولی لحظات فوق العاده ای وجود دارد که سفر زندگی را ارزشمند می کنند.
۵- بیشتر مردم برای شادی شرط و شروط قائل می شوند، ولی شادی های بلند مدت اغلب بدون قید و شرط هستند. زندگی را بدون شرط بپذیریم. زندگی تعادلی است میان ایده آل ها و ناامیدی ها! و ناامیدی ها همه در این مکالمه آشنا نهفته است:
چیز بهتری پشت آن دیوار است پس صبور باش! به زندگی ادامه بده! همه چیز را بپذیر و کمی امیدوار باش!
۶- اغلب اوقات امور آزارنده ای را از گذشته ی خود به دوش می کشیم. پشیمانی، شرمساری، عصبانیت، درد … . اجازه ندهیم مسائل منفی دیروز شادی امروز ما را خراب کند. علی رغم وجود آن ها در گذشته و همچنین غیر قابل تغییر بودن آن ها امروز باید زندگی کنیم. بگذارید در گوشه ای از ذهن شما زندگی کنند شاد باشید و به زندگی خود ادامه دهید.
۷- گاهی می توان نگاهی متفاوت به اطراف داشت. بخشی از زندگیتان را که برایتان آزارنده است انتخاب کنید و سعی کنید از دریچه دیگری به آن نگاه کنید.
باران را عامل رشد و تعالی در آینده ببینید، تنهایی را فرصتی غنیمت برای شنیدن ندای درون خود بدانید و اندک بودن منابع مالی را انگیزه ای برای تجربه سادگی و قناعت در زندگی تلقی کنید. در همین لحظه می توانید چراغی در زندگی خود بیافروزید! چرا نه!

۸- اگر به اخبار و هشدارهای ناخوشایند نه به عنوان مسائل منفی، بلکه به عنوان حجتی بر ایجاد تغییرات مثبت نگاه کنیم از آنها چیزی آموخته ایم و در واقع موجب رشد ما شده اند. در برابر درشتی های روزگار استوار باشیم و بجنگیم. همیشه به یاد داشته باشیم دیوارهای مستحکم می لرزند اما فرو نمی ریزند! زندگی همیشه برای شما پیشنهادی دارد، پیشنهادی به نام فردا!!
۹- هنگامی که ایراداتمان را با اهداف عالی مرتفع می کنیم همان ایرادات موجب تعالیمان می شوند. پس بهتر است با خودمان روراست باشیم و استهزا دیگران را به از خود بیگانگی ترجیح دهیم. هرگز سکوت نکنیم و نگذاریم دیگران برای ما تعیین تکلیف کنند. هرکس تعریفی از زندگی خود دارد نگذاریم هیچ کس جز خودمان زندگی را برایمان تعریف کند.
۱۰ – همه ما توانایی درمان خودمان را داریم. درست مانند گیاه لاوا که به آرامی در دهانه آتشفشان می روید. باید دریچه اطمینانی برای دردها و ناراحتی هایمان داشته باشیم. پس از هر ناخشنودی و رنجی با آرامش و آگاهانه به شرایط بیاندیشیم و جلوی سخت تر شدن آن را بگیریم.
۱۱- همیشه فرصت برای زندگی هست. تراژدی زندگی مرگ نیست بلکه احساس مردگی در زمان حیات است. بیاد داشته باشیم مشکلات گذشته تعیین کننده ی شرایط امروز ما نیستند تا زمانیکه به جلو حرکت می کنیم آنها فقط بر قدرت ما در برخورد با مسائل می افزایند.
۱۲- زندگی در جریان است و این یعنی تجربه ای گام به گام و نه آنی! امروز روزی جدید است یک شروع دوباره مثبت ها را جایگزین منفی ها کنیم. افکار شادی بخش داشته باشیم، ورزش کنیم ، آب بیشتری بنوشیم، پر از انرژی! سلامتی در شادمانی است. الهام بخش خودمان باشیم! خلاق باشیم! بخندیم ، بازی کنیم ،عشق بورزیم ،بیاموزیم، دیگران را تحسین کنیم، مهربان باشیم و به اعتقاداتمان جامه عمل بپوشانیم!

هرروز فرصتی است برای ایجاد تغییرات ضروری و دگرش به آن چه می خواهیم باشیم! تصمیم بگیر! امروز روز شروع است! بلند تکرار کن:

“امروز روز من است”





نوامبر
03

۱۰ درس بی زمان برای زندگی

۱- شادکامی و سعادت جایی نیست که به آن سفر کنیم، چیزی نیست که بخریم یا صاحب آن شویم همچنین از بین نمی رود و تمام نمی شود بلکه تجربه مقدسی است از لحظات مملو از عشق و سپاس. همیشه چیزی وجود دارد که به خاطرش سپاسگزار باشیم و همیشه و همیشه دلیلی برای عشق ورزیدن وجود دارد بنابراین ارزش داشته هایت را بدان و برای هر چیز کوچکی در زندگی قدردانی کن.

۲- شاگرد زندگی باش! آن را تجربه کن بیاموز و از هر آن چه می توانی توشه ای برگیر و خودت را برای بهترین بودن آماده کن. با دانش جدید و با چالش های پیش رو، ذهنت را شرطی کن. به خاطر داشته باش اگر همیشه آماده باشی هنگامی که فرصتی پیش می آید وقت تلف نمی شود و فرصت از دست نمی رود.
۳- تجربه بهترین معلم است. سعی نکن دانسته های دیگران را از بر کنی. بهترین تجربیات را مشاهده کن و سپس تصمیم خودت را بگیر. زندگی در گذر زمان و در مکان و موقع مناسب همه چیز را به تو خواهد آموخت و آن گاه می توانی نکات مهم و ضروری را به خاطر بسپاری.
۴- انتخاب تو! عمل تو! زندگی تو! به شیوه ی خودت زندگی کن. از هیچ چیز پشیمان نباش و هرگز به غریبه ها اجازه نده تو را از انجام آن چه می خواهی بازدارند. بدون توجه به چالش های فرارویت به پیش برو و از هیچ تلاشی فروگذار نکن. مصر باش. زندگی سرانجام پاداش تلاشگران را خواهد داد.
۵- هیچ کس در این دنیا بیش از حد گرفتار و پرمشغله نیست. اولویت دادن به امور مهم است. بر روی هرچه تمرکز کنی مطمئناً ریشه خواهد کرد. نگو وقت کافی ندارم تو درست همان قدر زمان داری که میکل آنژ، هلن کلر، مادر ترزا، لئوناردو داوینچی، توماس جفرسون و البرت انیشتین و … داشتند.
۶- صبور و مقاوم باش. روزی این دردها به یاریت خواهد آمد. هرگز نمی فهمی چقدر قدرت و صبر داری مگر اینکه روزی برسد که تنها چاره ات استقامت باشد. تا شکسته نشوی نمی دانی از چه ساخته شده ای. دردهای زندگی بی هدف نیستند. بلکه نشانه ی دگرش چیزی هستند. زنگ هشداری هستند برای زندگی ای بهتر. بنابراین منعطف باش تخیل کن و با روی باز به استقبال دگرش ها برو. تا زمانی که تخیلی هست و به دنبال آن عملی مثبت، امید هست و تا زمانی که امید داریم شور زندگی در ما هست.
۷- اغلب بهتر است مهربان باشیم تا بی عیب و نقص! لازم نیست همیشه مغز متفکر باشیم و یک زبان قابل! گاهی بهتر است قلب مهربانی باشیم و یک گوش سنگ صبور. تا آن جا که امکان دارد مهربان باش و بدان همیشه این امکان وجود دارد. قدرت مهربانی کردن را در خود ایجاد کن و آن گاه که مهربانی را مشق کردی و به زندگی دیگران گرما بخشیدی خودت نیز از آن گرما بهره مند خواهی شد.
۸- آهنربایی باش که خوبی ها را جذب می کند و این تنها زمانی اتفاق می افتد که خیرخواه دیگران باشی. کمتر قضاوت کنیم و بیشتر عشق بورزیم. اگر آرامش درونی می خواهیم غیبت نکنیم. به جای قضاوت کردن درباره ی مردم و جایگاهشان به چرایی، چیستی و چگونگی اعمالشان بیاندیشیم تا بفهمیم چگونه به این جا رسیده اند.
۹- ما فقط مسئول نگرش ها و نظرات خودمان هستی. حقیقت آن است که تا وقتی به جلو نرویم، خودمان را نبخشیم، شرایط قبل را فراموش نکنیم و باور نکنیم که همه چیز عوض شده است نمی توانیم حرکت کنیم. ما مسئول آن چیزی هستیم که خودمان حس می کنیم. آن چه دیگران می گویند یا انجام می دهند مهم نیست. ما ۱۰۰ درصد در کنترل افکار و اندیشه هایمان هستیم. باید بی پروا و مطمئن باشیم نه عصبانی و نا مطمئن! به آینده نگاه کنیم نه پشت سر!
۱۰- رضایت و خرسندی همیشه در انجام آنچه می خواهیم نیست. بلکه در فهم این نکته است که چقدر به خاطر داشته هایمان احساس خوشبختی می کنیم. رضایت آن نیست که همه چیز به راحتی به دست بیاید و آن طور که می خواهیم باشد بلکه باید قدردان آن چه پیش می آید و آن چه بدست می آوریم باشیم.

به خاطر داشتن فرصت زندگی ، شاد باش! آن چه پیش خواهد آمد مهم نیست.





نوامبر
02

با من تماس بگیر‏‏‏‏، خدایا

هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏
آن وقت من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد.

با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار

از : عرفان نظرآهاری





نوامبر
01

تو چه کردی؟

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !
دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست . . .





اکتبر
31

روانشناسی , چیزی که باید باشی !

همه چیز از خواستن شروع می شود .
خواستن غریزی ترین واکنش بشر نسبت به نداشته هایش است.
همین که خیره میشوی به چیزی که تنها دلت تصاحبش را میخواهد ، خواستن ، قدرتش را به رخ می کشد …
مشکل انسان ها در خواستن ِ نداشته هایشان نیست ، مشکلشان در کنار آمدن با این نداشته هاست …
اینجاست که احساس خوشبختی مقطعی می شود!
به محض اینکه شما چیزی را دیدید که داشتنش را میخواهید خوشبحتی تبدیل به احساسی می شود که تا آن را بدست نیاورید از آن محرومید!
و اینجاست که حسادت رخ میدهد!
حسادت مفهومی لحظه ایست که در یک لحظه در ناخود آگاه شما جوشش میکند و شما را ملزم به تصاحب میکند؛
در حسادت ، مشکل شما نداشته های دیگران نیست ، بلکه داشته هاییست که آن ها دارند و شما ندارید!
به عنوان مثال شما هیچوقت برای داشتن یک سیاره حسادت نمیکنید ، زیرا دیگران هم سیاره ندارند!
خیلی مهم است که بدانید میزان حسادت به میزان ارزشی است که شما برای دیگران قائلید؛
تا مادامی که در درون شما به همان اندازه که حواستان به دیگران هست به خودتان نیست ، حسادت رخ می دهد؛
مادامی که دنیایمان درگیر بدست آوردن ِ داشته های دیگران است هیچگاه احساس خوشبختی در ما متولد نمی شود؛
زیرا همیشه در هر سطحی که باشیم باز هم چیزی هست که نداشته باشیم و دوباره درگیر تصاحب میشویم .
و این چرخه ی باطل ادامه دارد…
سخت است باور اینکه یک انسان میتواند خودش را با نداشته هایش بپذیرد ، انسان تا وقتی خود را کشف نکرده ، از خود لذت نمی برد، تا مادامی که از خود لذت نبرد نمی تواند به خودش قناعت کند تا وقتی نتواند به خودش قناعت کند ، جواب سوال هایش را در دیگران میجوید!
آنهم چه دیگرانی ؟ که همه شبیه خودش گم کرده ای دارند … که هیچ گاه پیدا نمی شود!
نیت ها ، نقش بزرگی در احساس رضایت دارند شما درس نمی خوانید که به دانشگاه بروید تا از دانشگاه رفتن ِ خودتان لذت ببرید
شما درس میخوانید که دانشگاه بروید تا از دیگران عقب نمانید!
شما ۳ سال سخت کار نمی کنید تا ماشینی را بخرید ، که در رویایتان همیشه پشتش نشسته اید!
شما کار میکنید تا ماشینی را بگیرید که دیگران به شما القا کرده اند فوق العاده است!
….
شما آنقدر در دیگران حل شده اید که تمام نیت هایتان وابسته به تفکر ، نگرش ، زندگی و ارزش های آنهاست،
ارزش هایی که چون همیشه به واسطه ی حضور دیگری ارزش میگیرد پس رقابت ایجاد می کند،
رقابت بین تمام افرادی که ” خود ” را جا گذاشته اند و با هم بر سر اول بودن رقابت میکنند،
طبیعیست شما حتی اگر اول هم باشید خیلی احساس خوشبختیتان دوام نمی آورد،
زیرا همیشه در هر چیزی ، بالای داشته های شما وجود دارد.
باید باور کرد احساس زیبایی در زندگی به درون شماست .
به صرف اینکه وارد دنیای بیرونتان می شوید اگر ” خود ” را همراه نداشته باشید به ” جلب توجه ” پناه میبرید .
و هر چقدر هنرمندانه توجه ها را جلب کنید در لحظات تنهایی چیزی برای لذت بردن ندارید!
زیرا توجه نیز مفهومیست که با حضور دیگران تعریف می شود و دیگران هم برای مدت زیادی شما را اول نگه نمیدارند…
زیرا طاقت دوم بودن را ندارند و اینگونه است که دیگران میتوانند برای احساس ِ خوشبختی شما تصمیم بگیرند!
زیرا این احساس را روی اطرافیانتان سرمایه گذاری کرده اید …
یــــــــــــــــاد بگیرید شما در یک چیز اول هستید .
حتی اگر نخواهید هیچ کسی نمی تواند جز شما در آن اول باشد آن هم خود بودن است .
شما اگر خودتان باشید جذابید . زیرا جذابیت مختص هر چیز کمیاب است .
و از هر انسان ، تنها یکی به وجود آمده.
بیایید باور کنید کافیست یک بار باب میل دلتان بچرخید تا شب وقت خوابیدن پر از احساس خوب باشید،
به درک که دیگران میگویند ” این جو گیر رو نگاه کن ”
وقتی دلتان میخواهد زیر باران برقصید خوب برقصید …
وقتی دوس دارید دستمال گردن بگذارید خوب بگذارید …مهم احساس شماست .
اگر دیگران هم عکس العملی نشان دادند به پای این بگذارید که شهامت انجام خواسته های درونی خود را ندارند!
و میخواهند از کسی که این کار را میکند ایراد بگیرند!
این را بدانید،
خوشبختی احساسی درونیست که با بدست آوردن نداشته ها ، حاصل نمی شود،
خوشبختی مستقل تر از این حرفاست که وابسته به بود و نبود ِ چیزی شود،
و هنگامی حاصل می شود که شما از خویش احساس رضایت داشته باشید،
اگر روزی توانستید از خودتان با تمام گند هایی که میزیند راضی باشید،
خوشبختی در شما استمرار پیدا میکند … هر لحظه برای شما زیباست،
حتی درد هایتان را دوست دارید،
زیرا درد هایتان بیشتر از هر چیزی به درونتان تعلق دارند …
دردهایتان را به آغوش می کشید که بوی اصالت میدهند و زیبا تر از این … نخواهد بود.





اکتبر
30

اسمش رو نمیبریم

یک دختر، که اسمش را کاری نداریم
به چراغ قرمز عابر پیاده رسید
و ایستاد
و منتظر ماند
و نرفت
مردانی، که به سطح تحصیلاتشان کاری نداریم
از کنار دختر، که لباسش در قصه ما نقشی ندارد
به خیابانی، که تعداد ماشین هایش را بیخیال می شویم
وارد می شدند
و چراغ قرمز بود
و ترافیک بود
و کسی نمی ایستاد
یک انگشت توهین آمیز
چند آرنج خشن
چند صد کلمه‌ی تحقیر کننده
با پیکر دختر برخورد کرد
از میهنی، که اسمش را نمی بریم
از مردمی، که نامهایشان را فراموش می کنیم
دخترک بیزار بود





اکتبر
29

ناگهان چقدر زود دیر میشود

پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود…..
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ,در انتهای سرازیری می نشیند
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟!
باز تند ازکوچه پایین امدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم
گاهی که نفسم می گیرد می نشینم و به بچه های که تند و تند پایین می ایند می خندم
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!





اکتبر
28

باید مرد باشی

مرد بودن سخت ترین کار دنیاست، درست مثل بیدار شدن از خواب در صبح روز های پاییزی که یکی از سخت ترین کار های دنیاست!
مرد که باشی همه دنیا از تو انتظار دارند، انتظارات بجا و نابجا! اما تو مردی باید خورد شوی و شکسته شوی و تکه تکه شوی اما دم نزنی!
مرد که باشی دنیا و زمین و زمان برایت کوتاه میشوند، نیست میشوند، دیده نمیشوند!
مرد که باشی روزها را سپری میکنی و وقتی به خودت می آیی که موهایت سفید شده و به گذشته فکر میکنی!
مرد که باشی شبها برای فردایت برنامه ریزی میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی!
مرد که باشی باید مسئول باشی، بزرگ باشی، بچه نشوی، باید پدر باشی، بچه بازی نکنی، باید تکیه گاه باشی
باید شانه برای همدمت باشی، باید با طوفان درونت کوه آرامش اطرافیانت باشی
مرد که باشی باید بخوری و دم نزنی، باید بریزی توی خودت، مچاله شوی، خرد شوی، تکه تکه شوی اما دم نزنی!
مرد بودن سخت ترین کار دنیاست، آشوب که باشی، طوفانی که باشی،
باید مثل گردباد همه چیز را درون خودت قورت دهی تا مبادا آرامش و آسایش اطرافیانت بهم بریزد!
مرد که باشی نباید از مسئولیت شانه خالی کنی، باید استوار باشی، محکم باشی، پدر باشی!
مرد که باشی باید مصمم باشی، پر قدرت باشی، پر انرژی باشی و همیشه امیدوار!
آری مرد بودن سخت ترین کار دنیاست،
باید مرد باشی تا هم خودت باشی و هم چیزی که دیگران میخواهند،
باید مرد باشی تا بدانی مرد بودن درست مثل مادر بودن، سختترین کار دنیاست!





اکتبر
27

نمایشگاه جیتکس ۲۰۱۲ دبی

بزودی ……..





اکتبر
26

معامله یهودی

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود.
او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت:
به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم

یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، نیست.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: “می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است”
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او دادخواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود!

در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید:
آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد:
البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست

به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف





اکتبر
25

نامه ای به فرزند

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم…
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده…همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی….
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو … روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم





اکتبر
24

همراه تنهایی های این روزهام

خودمو گرم میکنم با یه لیوان ودکا
بسته نیمه خالی سیگارمو از رو میز ور میدارم
صدای موزیک رو کم میکنم که واسه خودش بخونه
شلوارمو پام میکنم و دکمه های بالای پیرهنمو نمیبندم
یکنفر دم در منتظرمه
باید عجله کنم
چند روزی هست که اومده تو زندگیم
قراره که با هم بریم کمی قدم بزنیم
دو نفری خیابون ها رو راه بریم و از کنار با هم بودن لذت ببریم
باید موبایلمو خاموش کنم ، از صدا خوشش نمیاد
سکوت، بارزترین خصلتشه و من شیفته همین آرامشش شدم
آهسته درو باز میکنم
طبق معمول پیرهن زردش رو پوشیده
خیلی بهش میاد
این پیرهن لوندش میکنه
دستش رو حلقه میکنه دور دستم
چه آرامشی!
باید از این دقایق با لذت استفاده کنم
تضمینی وجود نداره که تا آخر باهام بمونه
راه میفتیم
دور میشیم
میخندیم
میرقصیم
می ایستیم
به هم نگاه میکنیم
تو این روزای بی کسی جفت خوبیه برام
اسمش رو صدا میکنم
بر میگرده
دوباره صدا میکنم
میخنده
و باز هم صدا میکنم
و بلند تر میخنده
به راستی که اسم “پاییــــــــــــــــــــز” برازندشه





اکتبر
23

تئوری شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند
ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا …
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید :
من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند!





اکتبر
22

سنگ قبر شیوانا

روزی مرد بسیار ثروتمندی که از شیوانا دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بیرون شهر با شیوانا و تعدادی از شاگردانش روبه رو شد.
مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به شیوانا گفت :
تصمیم گرفته ام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران قیمت تهیه کنم .
بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده اش بگیرد!
شیوانا خنده ای کرد و پاسخ داد : سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس!
بگذار مردمی که بالای آن می ایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب می کنند نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت :
اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمی ایستند ؟
و شیوانا با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگی اش گفت :
آنها آیینه ای بیش نخواهند دید.





اکتبر
21

دوچرخه سفالی

دو ماه به کریسمس مانده بود که آلمی رز نه ساله، به من و پدرش گفت که یک دوچرخه نو می خواهد.
هر چه به کریسمس نزدیک تر می شدیم، به نظر می رسید که اشتیاق او برای داشتن دوچرخه ی نو کاهش می یابد
یا ما این طور فکر می کردیم. چون دیگر اشاره ای به دوچرخه نمی کرد.

ما عروسکهای جدید، خانه ی عروسکی و کتابهای کودکانه نو برایش خریدیم.
اما در نهایت بهت و تعجب ما، دخترمان آلمی رز آخر ماه دسامبر به ما گفت که دوچرخه تنها چیزی است که می خواهد.

نمی دانستیم چه باید بکنیم. شام کریسمس را تدارک ببینیم،سایر هدایا را بخریم یا با صرف وقت مجدد، دوچرخه نویی برای دخترمان تهیه کنیم. ساعت ۹ شب بود و ما تازه از مهمانی برگشته بودیم و هنوز هدایای بچه ها، والدین، خواهرها، برادرها و دوستانمان را بسته بندی نکرده بودیم. آلمی رز و برادر شش ساله اش در رختخواب شان خوابیده بودند و ما فقط به دوچرخه فکر می کردیم و خود را از جمله والدینی می دانستیم که فرزندشان را ناامید کرده اند.

ناگهان شوهرم، ران، فکر جالبی به ذهنش رسید:
«چطور است با سفال دوچرخه ای درست کنیم و روی آن بنویسیم که او می تواند بین دوچرخه سفالی و دوچرخه واقعی، یکی را انتخاب کند.»
فرض را بر این گذاشتیم که چون کار دست ما با ارزش است و او دختر بزرگی است، خودش به دلخواه می تواند یکی را انتخاب کند.
بنابراین همسرم، ران، پنج ساعت با جدیت کار کرد تا دوچرخه ای کوچکتر از دوچرخه ی واقعی درست کند.
سه ساعت بعد، صبح روز کریسمس، دخترم آلمی رز که خواست بسته دوچرخه سفید و قرمز و یادداشت روی آن را باز کند، آرام و قرار نداشتیم. بالاخره بسته را باز کرد و گفت: «منظورتان این است که من این دوچرخه را که پدرم برایم درست کرده با دوچرخه واقعی عوض کنم؟»
گفتم: «بله.»
آلمی رز که اشک در چشمهایش جمع شده بود، پاسخ داد:
من هرگز نمی توانم این دوچرخه سفالی زیبا را که پدر با دست خودش برایم ساخته، با دوچرخه واقعی عوض کنم.
این دوچرخه سفالی را به دوچرخه واقعی ترجیح می دهم.
در آن لحظه دل مان می خواست زمین و آسمان را به هم بریزیم تا تمام دوچرخه های روی زمین را برای او بخریم.

مایکل لارنس
(برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی)





اکتبر
20

نابغه ابله

در دهکده‌ای مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند .
ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند. ولیاو از بلاهت خود خسته شد . بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.

مرد عاقل گفت:
مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد ، تو انکار کن .
اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»،فوری بگو: نه ! خوب می دانم که گناه کار است.
اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو:
«این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آنرا بکشد.»
انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:ما خبر از استعدادهای او نداشتیم
و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.
کتاب‌های معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند. چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه‌ی بزرگی!

پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:
چون نابغه‌ی ما مدعیست این مرد آدمی است ابله٬پس او بایدحتما ابله باشد..!!





اکتبر
19

گاهی به نگاهت نگاه کن …

انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید.
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و … و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و….
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است…





اکتبر
18

قورباغه را قورت بده‎!‎

روش عالی برای غلبه بر تنبلی و انجام بیشترین کار در کمترین زمان‎
در این مقاله مهمترین و سخت ترین کار در زندگی به قورباغه ای تشبیه شده که شما مجبورید در هر حال آن ‏را بخورید. همان کاری که اگر همین الان فکری به حالش نکنید به احتمال زیاد برای انجام آن تنبلی ‏خواهید کرد‎.‎
به قول قدیمی ها اگر قرار است ۲ قورباغه را بخورید اول آنکه زشت تر است را بخورید. یعنی اول کار سخت تر را ‏انجام دهید‎.‎ در اینجا مراحل خوردن این قورباغه زشت! را برای شما به صورت بسیار خلاصه می آوریم‎:‎
۱- ‎سفره را بچینید.
هدف را مشخص کنید. برای این کار می توانید افکار خود را روی کاغذ بیاورید و برای انجام آنها زمان تعیین ‏کنید و از مهمترین کار شروع کنید‎.
۲- ‎برای هر روز از قبل برنامه ریزی کنید‎.
بدین ترتیب نا خود آگاه ذهن شما تمام مدت روی این لیست کار می کند حتی زمانی که در خواب هستید‎.‎
۳- ‎قانون ۲۰/۸۰ را در همه امور به کار بگیرید‏‎.
همیشه ۲۰ در صد از کارهای ما بسیار مهم هستند و ۸۰ در صد کم اهمیت‏‎.‎
افراد موفق کسانی هستند که ابتدا این ۲۰ درصد را که ظاهرا سخت تر هست را انجام می دهند. یعنی خود را ‏مجبور می کنند قورباغه را هر چه که هست قورت دهند‎.
۴- ‎پیامد کارها را در نظر داشته باشید.
دید بلند مدت نسبت به کارهای خود داشته باشید. تفکر دراز مدت تصمیم گیری های کوتاه مدت را بهبود می ‏بخشد. فکر مدامبه نتیجه کارها یکی از بهترین راههایی هست که به وسیله آن می توانید اولویت های حقیقی ‏خود را در زندگی تعیین کنید‎.
۵- ‎روشABC… ‎  را مدام به کار بگیرید‎.
کارهای خود را اولویت بندی کنید‎
۶- ‎روی اهداف اصلی تمرکز کنید.
در این راه با دیگران مشورت کنید
۷- ‎به قانون تشخیص ضرورت عمل کنید.
هرگز برای انجام تمام کارهای ضروری وقت کافی وجود ندارد. پس قورباغه هایی را بخورید که مهمترین نقش ‏را در پیشبرد اهداف شما دارند‎.
۸- ‎پیش از شروع مقدمات کار را کاملا فراهم کنید.
وسایل اضافی را از اطرافتان جمع کنید فقط آنچه نیازدارید دم دستتان بگذارید. تمیز و مرتب بودن احساس ‏مثبت بودن و خلاقیت و اعتماد به نفس را به شما می دهد‎.
۹- ‎همیشه یک شاگرد باقی بمانید.
یادگیری مدام شرط لازم موفقییت در هر زمینه ای است. همیشه در حال آموختن باشید‎. استعدادهای منحصربه فرد خود را تقویت کنید.
مدام این سوال را از خود بپرسید: در چه کاری واقعا ازدیگران بهتر هستم؟ از چه کارهایی بیشتر لذت می ‏برم؟ تا کنون مهمتریت عامل موفقیت من چه بوده؟ سپس در زمینه های فوق فعالیت بیشتری انجام دهید‎.
۱۰- ‎محدودیت های اصلی خود را مشخص کنید.
موانع پیشرفت تان را مشخص کنید. روزتان را با هدف از میان برداشتن این عامل شروع کنید‎.
۱۱- ‎هر بار یک قدم جلو بروید.
یک متر یک متر سخت هست اما یک سانت یک سانت مثل آب خوردن هست. قدم به قدم پیش روید‎.
۱۲- ‎خودتان را تحت فشار بگذارید.
نیاز نداشته باشید تا کسی به کارهایتان نظارت داشته باشد. نزد خود اعتبار و احترام داشته باشید‎.
باید خودتان قورباغه هایتان راانتخاب کنید و بخورید‎.
۱۳- ‎قدرت های فردی خود را به حداکثر برسانید.
مشخص کنید در چه ساعاتی از شبانه روز کارایی بیشتری دارید. مهمترین و دشوارترین کارهایتان را در همین ‏ساعات انجام دهید‎.
۱۴- ‎خودتان را به فعالیت ترغیب کنید.
مرتب به خودتان بگویید: من خودم را دوست دارم. در پاسخ به احوال پرسی دیگران ‏بگویید: عالی هستم. خوشبین باشید‎.
۱۵- ‎روش تنبلی سازنده را تمرین کنید.
گاهی لازم است خودتان را از شر قورباغه های کوچکتر خلاص کنید تا بتوانید روی خوردن قورباغه های زشت ‏تمرکز کنید. کارهای کوچک و کم اهمیت را کنار بگذارید. انجام ندهید‎!‎
۱۶- ‎اول سخت ترین کار را انجام دهید.
به این ترتیب روزی خواهید داشت با کارایی و اعتماد به نفس بالا
۱۷- ‎کار را به قسمتهای کوچک تقسیم کنید‎.
قورباغه را تکه تکه کنید و بعد بخورید. (روش بریدن کالباس‎)
۱۸- ‎وقت بیشتری ایجاد کنید.
زمانهای ثابت و مشخصی را برای انجام بعضی کارها اختصاص دهید. هر دقیقه را به حساب بیاورید‎.
۱۹- ‎سرعت انجام کار را افزایش دهید.
منتظر زمان مناسب تر نمانید. این جمله را دایم پیش خود تکرار کنید: همین الان کار را انجام بده‎.‎
۲۰- ‎هر بار یک کار مهم انجام دهید.
کار را متوقف نکنید. برگشت مجدد سر همان کار زمان شما را هدر می دهد. خودتان را موظف کنید تا بی وقفه روی ‏یک کار مهم فعالیت کنید.





اکتبر
17

داستان سخت یک دوستی

زنگ در خانه را می‌زنند و صدای عجیبی که انگار دارد ادا در می‌آورد می‌گوید: لطفا یه لحظه تشریف بیارین دم در. لباس می‌پوشم و می‌روم پایین و تا در را باز می‌کنم او را می‌بینم که با لبخند ایستاده آنجا. باورم نمی‌شود! کی برگشته ایران؟ چرا بی‌خبر؟ او داد می‌کشد و من فریاد می‌زنم. یکدیگر را در آغوش می‌کشیم و همانطوری وارد خانه می‌شویم. برایش یک لیوان چای می‌ریزم و چند فحش نثارش می‌کنم که چرا بی‌خبر آمده است. از آنجا می‌گوید، از درس و کار و خانه و رستورانها و کافه ها و آدمها و دوستانش. او از آنجا می‌گوید که چقدر با اینجا فرق دارد و من از اینجا می‌گویم که چقدر نسبت به قبل عوض شده است. آنقدر حرف می‌زنیم که از نیمه شب می‌گذرد. زنگ می‌زند خانه و می‌گوید که شب را اینجا می‌ماند، چون هنوز حرفهای‌مان نصف هم نشده است.

چند هفته‌ای بیشتر قرار نیست بماند. به جز تجدید دیدار با فک و فامیل هر روز را با هم می‌گذرانیم. همه جا می‌رویم، همه کار می‌کنیم. کافه نشینی می‌کنیم، دورهمی می‌گیریم، شهربازی می‌رویم، بام تهران می‌رویم، آخر هفته‌ها مهمانی می‌رویم، شمال می‌رویم. هر جا
دعوت می‌شود من را با خودش می‌برد، هر جا که می خواهم بروم او چسبیده است به من. روزها به سرعت می‌گذرند. شب رفتنش می‌روم خانه‌شان. ناراحت و عصبی‌ست، من هم. دلش نمی‌خواهد برود، من هم. جمع و جور می‌کند، من هم: او چمدانش، من هم خودم. رو به روی هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. سفارش می‌کنیم. آنجا رفتی فلان کن، اینجا ماندی فلان نکن، حواست به فلان باشد، فلان چیز را بپرس و خبرش را بده، خوش بگذران، خوشحال باش، موفق باش، زنده باش، در تماس باش.

نیمه شب است. راه افتاده‌ایم به سمت فرودگاه. دور است. انگار از خود خارج هم دورتر است. توی ماشین لال هستیم. فقط صدای موسیقی می‌آید. از آهنگهای جدید خبری نیست. اینجا موسیقی خلاصه می‌شود به تمام آن چیزهایی که قبل از رفتنش با هم شنیده‌ایم. می‌رسیم فرودگاه. بار را تحویل می‌دهیم. حالا نشسته‌ایم و چرت و پرت می‌گوییم. مسخره بازی در می‌آوریم. انگار که بخواهیم خودمان را گول بزنیم. انگار که باز هم آمده باشیم مثل همیشه کافه نشینی. چند لحظه بعد او می‌رود آن طرف، من می‌مانم این طرف. دماغم را بالا می‌کشم و می‌آیم سمت ماشین. در راه تمام آن آهنگ ها را، حالا تنها گوش می‌کنم»

و این از آن آرزوها و حسرتهای من است، که همچین دوستی را که ندارم داشته باشم، که همچین صمیمیتی را که ندارم داشته باشم، که همچین تجربه‌ای را که ندارم داشته باشم. که کسی که آنقدر نزدیکم است، نزدیکش باشم، که آنقدر مهمم است، مهمش باشم. جنسیتش هم مهم نیست، نه اینکه حتی همچین آدمی باشد و بماند ور دلم. اصلا برود یک سیاره‌ی دیگر! فقط من حس دلتنگی را برای کسی داشته باشم که دلتنگم باشد، که حس دلتنگی‌اش خودجوش باشد. شما که همچین چیزی دارید، غرِ دلتنگی نزنید!
همین دلتنگی جزو حسرتهای یکی مثل من است.





اکتبر
16

یادها، خاطره ها و تجربه ها

زمانیکه خاطره‌هایتان از امیدهایتان قوی‌تر شدند؛ بدانید که دوران پیریتان آغاز شده است . . .
دهانتان را به اندازه‌ای باز کنید که حرف در دهانتان نگذارند . . .
حلقه ازدواج باید در فکر انسان باشد نه در انگشت دست چپش . . .
تمام تاریخ عبارت است جنگ سربازانی که همدیگر را نمی‌شناسند؛
و با هم می‌جنگند برای دو نفری که خیلی خوب همدیگر را می‌شناسند و نمی‌جنگند . . .
بدترین خطایی که مرتکب می‌شویم، تــوجه به خطای دیگران است . . .
جاده‌های زندگی را خدا هموار می‌کند؛ کار ما فقط برداشتن سنگ‌ریزه‌هاست . . .
مردی و نامردی، جنسیت سرش نمی‌شود؛ مرام و معرفت که نداشته باشید ، نامردید . . .
تونل‌ها ثابت کردند که حتی در دل سنگ هم ، راهی برای عبور هست … ما که کمتر از آنها نیستیم ، پس نا امیدی چرا . . . ؟
بعضی‌هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را مثل : بابا، مامان، پدربزرگ . . .
با عقل‌تان، دلبستگی‌های دنیوی را از خودتان دور کن؛ وگرنه خواهید دید که این دلبستگی‌هایتان هستند که عقل‌تان را از شما دور می‌کنند . . .
مدیر خوب، یک نقطۀ مثبت در فرد پیدا میکند و روی آن کار میکند. ولی مدیر بد، یک نقطه ضعف در فرد پیدا می‌کند و به آن گیر می‌دهد . . .
در زندگی‌تان! نقش نیش‌های مار ” ماروپله” را بازی نکنید؛ شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد.
درمقابل سختی‌ها همچون جزیره‌اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى‌تواند سر او را زیر آب کند . . .
ناامیدی اولین قدمی است که شخص به سوی گور بر می‌دارد . . .
قبل از اینکه در مورد راه رفتن دیگران قضاوت کنید، منصفانه این است که اول چند قدمی با کفش‌هایش خودتان راه بروید.
همیشه بیشتر افکار صرف جفت و جور کردن حرف هایی می‌شود که هرگز بر زبان جاری نمی‌شود
کارمندان نابکار ، از دزدان و آشوبگران بیشتر به کشور آسیب میرسانند
بهتراست منفورباشی به خاطر چیزی که هستی تا محبوب باشی به خاطرچیزی که نیستی . . .
نگفتن، صلاح است، کم گفتن طلا است، پر گفتن، بلا است . . .

و سخن آخر اینکه
دیگران برای خوابیدن قصه می‌گویند، ما قصه خود را می‌گوییم که دیگران بیدار شوند . . .





اکتبر
15

خدا در همین نزدیکیست !

هنوز به دیدار خدا می روند … خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد ،
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در جمله ی ” عجب شانسی آوردم”است !!
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!!
خدا کنار کودکی است که می خواهداز فروشگاه شکلات بدزد !!
خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد ۵ دقیقه بیشتر بخوابی!!
از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!
خدا را ۷ بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟
خدا همین جاست ، نه فقط در عربستان!
خدا زبان مادری تو را می فهمد ، نه فقط عربی را ! … خدایا دوستت دارم …





اکتبر
14

پیک نیک لاک پشتی

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال …
سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید.
منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.





اکتبر
13

دیوار شیشه‌اى

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد. در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.

او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…

پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است! در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟
دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش.





اکتبر
12

کوتاه از کافکا

او یک شهروند آزاد و مطمئن گیتیست، زیرا او به زنجیری بسته شده که بقدر کافی درازا دارد،تا بتواند بسوی تمام مکانهای زمینی برود،
ولی این زنجیر تنها آن اندازه دراز است که او نتواند از مرزهای زمینی فراتر برود.
اما او همزمان یک شهروند آزاد و مطمئن آسمان هم است، زیرا که مشابه زنجیر زمینی به زنجیری آسمانی نیز بسته شده است.
حال اگر او بخواهد سوی زمین برود قلاده آسمان حلقش را میفشرد، بخواهد بسوی آسمان برود، قلاده زمین خفه اش میکند.
و با این وجود او تمام امکانات را داراست و آن را حس میکند؛
آری، او حتی امتنان میکند از اینکه کل ماجرا را یک اشتباه بداند، اشتباهی که با اولین زنجیر آغاز گشت.

درباره کافکا :
فرانتس کافکا (۳ ژوئیه، ۱۸۸۳ – ۳ ژوئن، ۱۹۲۴) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان آلمانی‌زبان در قرن بیستم بود.
آثار کافکا ـ که با وجود وصیت او مبنی بر نابود کردن همهٔ آنها، اکثراً پس از مرگش منتشر شدند ـ در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار می‌آیند. مشهورترین آثار کافکا داستان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمان محاکمه و رمان ناتمام قصر (Das Schloß) هستند. به فضاهای داستانی که موقعیت‌های پیش پا افتاده را به شکلی نامعقول و فراواقع‌گرایانه توصیف می‌کنند ـ فضاهایی که در داستان‌های کافکا زیاد پیش می‌آیند ، کافکایی می‌گویند.





اکتبر
11

حکایتی از مولانا

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد
و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود…
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه





اکتبر
10

بهترین دوران زندگی

پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی می شدم.
واردشدن به دهه جدید از دوران زندگیم نگران کننده بود. چون می ترسیدم که بهترین دوران زندگیم را پشت سر گذاشته ام.
عادت جاری و روزانه ام این بود که هر روز قبل از رفتن به سر کار ، برای تمرین به ورزشگاهی رفتم.
من هر روز صبح دوستم “نیکلاس” را در ورزشگاه می دیدم. او ۷۹ سال داشت پاک از ریخت افتاده بود.
آن روز که با او احوالپرسی کردم ، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم.
به همین خاطر علت امر را جویا شد. به او گفتم:
از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی می کنم.
با خود فکر می کردم وقتی به سن و سال نیکلاس برسم، به زندگی گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد.
به همین خاطر از نیکلاس پرسیدم:
ببینم، بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟
نیکلاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد :
جو دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است :
وقتی که کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل وزیر سایه پدر و مادرم زندگی می کردم آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به مدرسه می رفتم و چیز های زیادی یاد می گرفتم که الان می دانم ، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی نخستین بار صاحب شغلی شدم و به خاطر کوششم حقوق دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی با همسرم آشنا شدم و عاشقش شدم، بهترین دوران زندگی من بود.
جنگ جهانی دوم شروع شد من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم.
موقعی که با هم، صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته عازم آمریکای شمالی شدیم، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
موقعی که پدری جوان بودم و بچه هایم جلوی چشمانم بزرگ می شدند ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وحالا جو دوست عزیزم من ۷۹ سال دارم.
صحیح و سالم هستم، احساس نشاط می کنم و زنم را به اندازه ای که روز اول دیده بودمش دوست دارم و این بهترین دوران زندگی من است.