نوامبر
29

داستان روسپی و راهب !!!!

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !
راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ….
بعد از یک هفته گرسنگی، دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست …..
راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار، می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد، هر مردی که وارد خانه می شد، راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت …
راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای، آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !
زن به لرزه افتاد، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟
خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد …
روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !
در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!
یکی از فرشته ها پاسخ داد : ” تصمیمات خداوند همواره عادلانه است .. تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! ”

از کتاب : ” پدران .. فرزندان . نوه ها ”
اثر : پائولو کوئلیو





نوامبر
28

کلامی از شیخ بهایی !!!!

همه روز روزه رفتن ، همه شب نماز کردن  
همه ساله حج نمودن ، سفر حجاز کردن
زمدینه تا به مکه ، به برهنه پای رفتن
دو لب از برای لبیک ، به وظیفه باز کردن
به معابد و مساجد ، همه اعتکاف جستن
زمناهی و ملاهی ، همه احتراز کردن
شب جمه ها نخفتن ، به خدای راز گفتن
زوجود بی نیازش ، طلب نیاز کردن
به خدا قسم که آن را ، ثمر آن قدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن





نوامبر
27

حکایت شیری که عاشق آهو شد !!!!

شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد.

نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!
و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
اولی خوشگلی تون
دومی معشوقتون
سومی اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه.





نوامبر
26

دنبال خدا نگرد !!!!

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست
او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟





نوامبر
25

قانون باورها

دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باورها بر کیفیت زندگی انسانها آزمایشی را در دانشگاه هاروارد انجام دادند.
۸۰ پیرمرد و ۸۰ پیرزن را انتخاب کردند. یک شهرک را به دور از هیاهو برابر با ۴۰ سال پیش ساختند.
غذاهای ۴۰ سال پیش در این شهرک پخته می شد.
خط روی شیشه های مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فیلم های قدیمی، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش می شد را مطابق با ۴۰ سال قبل ساختند.
بعد این ۱۶۰ نفر را از هر نظر آزمایش کردند؛ تعداد موی سر، رنگ موی سر، نوع استخوان، خمیدگی بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، میزان فشار خون و غیره.
بعد این ۱۶۰ نفر را به داخل این شهرک بردند.
بعد از گذشت ۵ الی ۶ ماه کم کم پشتشان صاف شد، راست می ایستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بین رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهای سر شروع به مشکی شدن کرد و چین و چروکهای دست و صورت از بین رفت !
علت چه بود؟ خیلی ساده است. آنها چون مطابق با ۴۰ سال پیش زندگی کردند، باور کرده بودند ۴۰ سال جوان تر شده اند !
انسان ها همان گونه که باور داشته باشند می توانند بیندیشند.
باورهای آدمی است که در هر لحظه به او القا می کند که چگونه بیندیشد.
اصولا فرق بین انسان ها، فرق میان باورهای آنان است.
انسانهای موفق با باورهای عالی، موفقیت را برای خود خلق می کنند.
انسان های ثروتمند، باورهای عالی و ثروت آفرین دارند که با اعتماد به نفس عالی خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال کسب ثروت می روند و به لحاظ باورهای مثبتشان به ثروت مطلوب خود می رسند.
قانون زندگی قانون باورهاست.
باورهای عالی سرچشمه همه موفقیتهای بزرگ است.
توانمندی یک انسان را باورهای او تعیین می کند.
انسان ها هر آنچه را که باور دارند خلق می کنند.
باورهای شما دستاوردهای شما را در زندگی می سازند زیرا باورها تعیین کننده کیفیت اندیشه ها، اندیشه ها عامل اولیه اقدام ها و اقدام ها عامل اصلی دستاوردها هستند.





نوامبر
24

تلخند !!!!

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد …..
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …..
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش …..

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه …..
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن …..
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ….. سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ….. سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ….. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره …..
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ….. اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ….. یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …..
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه …..
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.





نوامبر
23

عــشـق روزی رهگذر می آید و من نیستم !!!!

صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم
قصه دنیا به سر می آید و من نیستم

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم

خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد
نامه هایم از سفر می آید و من نیستم

هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود
روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز
شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم

بعد ها اطراف جای شب نشینی های من
بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم

بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم





نوامبر
22

دنبال خدا نگرد !!!!

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست
او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟





نوامبر
21

بزرگترین حکمت !!!!

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!» …





نوامبر
20

نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد !

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.

جواب داد:…. اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = ۱۰
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = ۱۰۰
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = ۱۰۰۰

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست،
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !!!





نوامبر
19

دلیل قانع کننده

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١۶٠ کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢۴٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت : مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟ شاید بهتر باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد. از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، “ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی.”

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت : “می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی”!
افسر خندید و گفت: “روز خوبی داشته باشید، آقا” و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.!!!!





اکتبر
27

نمایشگاه جیتکس ۲۰۱۰ دبی

با اراده حق تعالی آماده پذیرش سفر به جهت شرکت در نمایشگاه جیتکس ۲۰۱۰ شدم . برای ویزا اقدام کردم و ویزا دو روز بعد آماده شد . در دقایق پایانی در آخرین لحظات برای بلیط هم اقدام کردم و بلیط تهیه کردم . ناصر در مشهد جهت انجام پیگیری کارهای شخصی مقیم شده بود . کلید دفترش در دبی را برای اقامت امانت گرفتم . با وجود مشکلات اقتصادی و کاری فراوان برای رفتن دو دل بودم ، اما پذیرفته بودم و جای بازگشت نداشت !

روز اول ۱۸ اکتبر : با وجود گذشت دو روز از مدت نمایشگاه روز سوم ساعت ۱۵:۰۰ با هواپیمایی آسمان به دبی پرواز کردم . قبل از پرواز به آقای مهندس ظهوریان (کامپیوتر ۲۰۰۰) برخوردم و با احوالپرسی ایشان پذیرفتند که در طول سفر در کنار هم باشیم . مدتهای مدیدی بود همدیگر را ندیده بودیم . پرواز با ۱۵ دقیقه تاخیر انجام شد . حدود ۴۰ دقیقه با ایشان گفتگو کردم که ایشان بعلت خستگی به قسمت انتهای هواپیما ، که عاری از مسافر بود رفت و مشغول استراحت شد . منهم مشغول شنیدن موسیقی کلاسیک در طول پرواز شدم . بعد از نشستن هواپیما و باز شدن درب هواپیما متوجه بالا بودن میزان گرما مخصوصا درجه شرجی بودن هوای دبی شدم . به قسمتEye Check و بعد از بررسی پاسپورت و ویزا به سمت درب خروج رفتم . تصمیم داشتم با اتوبوس به دفتر ناصر بروم اما وسط راه بعلت عرق زیاد که از پاچه شلوار در حال ریزش بود ! منصرف و به سمت تاکسی های فرودگاه رفتم . ساعت پرترافیک شهر دبی بود و خیلی توی ترافیک ماندم و بهمین علت هزینه ۵۲ درهمی برایم آب خورد !

با ورود به دفتر ناصر متوجه هوای دم کرده دفتر شدم که غیر قابل تحمل بود ، سریعا کولر را آتیش کردم و لباسها را از تن کندم ! سری به یخچال زدم و لیستی از کمبودها تهیه کردم . بعد از کمی خنک شدن روانه بازار شدم و کمی خرید کردم . کارت ۵۰ درهمی شارژ du خریداری کردم و گوشی را فعال کردم اما دیدم اپراتور عرب میگه : شما باید مجددا خط خود را برای سال جدید فعال کنید (Renew) ! یعنی اینکه مجبور شدم مبلغ ۵۵ درهم دیگر به du بپردازم ! ! ! برای دوربین دیجیتالی که برای گرفتن عکس جهت تحقیقات نیاز داشتم مجبور به خرید حافظه ۲ گیگابایت ۶۵ درهمی شدم ! با آذوقه هایی که خریداری کرده بودم تقریبا در شب اول ۲۵۰ درهم به جیب عرب های دبی پرواز کرد ! چون صبحانه و ناهار نخورده بودم و روده بزرگه داشت روده کوچیکه رو می بلعید ! مجبور شدم ۲۰ درهمی هم خرج شرکت آمریکایی KFC مستقر در خلیج سنتر کنم و یک پرس مرغ سوخاری تناول نمایم ودلی از عزا در آوریم ! البته جیب مبارک بعلت حداقل ۲۷۰ درهم خرج یک شبه کاملا عزادار شده بود ! ! !

ساعت حدود ۲۰:۳۰ ناصر خان تماس گرفت و تا از استقرارم مطمئن شود . با تغییر برنامه ساختمان از حیث تردد می بایست قبل از بسته شدن درب خودم را به دفتر می رساندم (یعنی ساعت ۲۳) و اگرنه تا صبح پشت درب می ماندم ! ! ! و این برای من کم خواب اصلا خوب نبود و مخصوصا که شارژ اینترنت دفتر هم در غیاب ناصر خان به اتمام رسیده بود و دفتر بی اینترنت بود ! بهرحال حدود ساعت ۱۰ به دفتر رفتم و آماده خوابیدن شدم ! تنها سرگرمی من گوش کردن به رادیوهای امارات بود و موسیقی های ذخیره شده روی گوشی موبایلم . به سختی خواب رفتم …….

روز دوم ۱۹ اکتبر : حدود ساعت ۷ صبح بیدار شدم ولی از آنجایی که تا ساعت شروع نمایشگاه (یعنی ۱۰ صبح) زمان کافی داشتم روی کاناپه خواب شو دفتر در افکار خودم غوطه ور بودم که با انداختن کلید به درب دفتر (ساعت ۷:۳۰) ناگهان شوکه شدم ! سریعا لباس مناسب به تن کردم و رفتم جلو درب ، اما کسی نبود ! ظاهرا طرف مقابل با احساس اینکه کسی در دفتر مستقر می باشد از ماندن و جوابگویی صرف نظر کرده بود ! ! ! زدم زیر دوش و اصلاح صورت ، بعد هم چایی داغ و صبحانه و آماده شدم برای رفتن به نمایشگاه . هنوز ساعت نزدیک ۹ بود . تصمیم گرفتم پیاده تا ایستگاه مترو یعنی برجمان سنتر بروم ولی قبل از حرکت کارت اتوبوس (RFID) را توسط دستگاه مستقر جلو کوچه دفتر ناصر ۵۰ درهم شارژ کردم و آرام ، آرام رفتم . وقتی به مترو رسیدم دیدم از گرما و شرجی هوا لباس به تنم چسبیده ! وارد ایستگاه مترو شدم و سوار بر دومین مترو بدون راننده جهان ! بسیار خنک و تمیز و در اندک زمانی با کمترین مبلغ به نمایشگاه رسیدم . چون سال قبل برای شرکت در نمایشگاه Register کرده بودم ، در نتیجه نمایشگاه برایم Free (مجانی) بود .

حال جیتکس ۲۰۱۰ :

GITEX Shopper 2010 که بزرگترین گردهمایی شرکت و سازمان های فعال درعرصه فناوری اطلاعات و ارتباطات است از تاریخ ۱۶ تا ۲۳ اکتبر سال جاری در دوبی برگزار می شد .این دوره از نمایشگاه جیتکس با مشارکت بیش از ۳۵۰۰ شرکت از ۶۵ کشور جهان در مساحتی بالغ بر ۱۰۵ هزار متر مربع برگزار شده بود و بیش از ۲۵ هزار محصول جدید ارائه شده بود . برگزارکنندگان نمایشگاه GITEX Shopper 2010در تلاشند تا در سال جاری این نمایشگاه را به بزرگترین بازار محصولات الکترونیکیhi-tech در خاورمیانه مبدل سازند.

حضور پرتعداد اعراب و هندی‌ها در این نمایشگاه تا حدودی عنوان بین‌المللی آن را به همایشی منطقه‌ای تبدیل کرده بود. نام مایکروسافت در میان لیست حاضران دیده می‌شد و از طرف بزرگ ‌ترین غول نرم‌افزاری دنیا، علی فراماوی مدیر منطقه‌ای خاورمیانه و آفریقا با اصالت مصری به جیتکس آمده بود . البته مانند دو سال گذشته استیو گوگن‌هایمر از شاخه تولید OEM‌ مایکروسافت سخنرانی کوتاهی در نمایشگاه داشت. مارک زوکربرگ بنیانگذار شبکه اجتماعی فیس‌بوک، خواهر خود رندی زوکربرگ را به کرانه خلیج فارس فرستاده بود و خود در این نمایشگاه حاضر نشد. مدیرعامل HCL به همراه مدیر بخش ارتباطات اوراکل هم از دیگر نام‌های این نمایشگاه بودند که در همایشی با عنوان GITEX Global Leaders Summit دیدگاه‌های خود در مورد مسایل پیش روی دنیای ICT به اشتراک گذاشتند.

نمایشگاه جیتکس امسال در نبود بزرگان فناوری، امسال دارای حامیانی از هند است و شاخص‌ترین آنها یعنی HCL Infosystems یکی از پشتیبانان استراتژیک این نمایشگاه محسوب می‌شود. گفتنی است نمایشگاه GITEX Shopper هرساله همزمان با هفته جیتکی در دوبی برگزارمی شود اما درسال جاری به مناسبت سی امین سالگرد برگزاری این مراسم ، تغییرات گسترده ای دراین نمایشگاه اعمال شده بود و این نمایشگاه هرساله نه تنها در خاورمیانه بلکه از شمال آفریقا و شبهه قاره هند بازدیدکنندگان بسیاری را به خود جلب کرده بود .

جیتکس در جشن سی سالگی با وجود اینکه در جذب غول‌های فناوری اطلاعات ناکام ماند اما همچنان با تمرکز بر متحدان سنتی خود تلاش می‌کند تجربه‌ای متفاوت در سال‌های بحران داشته باشد. تلاشی که تاکنون چندان هم بی‌نتیجه نبوده و حداقل توانسته نام‌هایی مانند مایکروسافت و اوراکل را به پایتخت تفریحی امارات در قلب منطقه سیاست‌ زده خاورمیانه بکشاند. اگرچه نوید بازگشت سال‌های طلایی جیتکس از آن به گوش نمی‌رسد اما شاید آن را بتوان تضمینی هر چند موقت برای بقای این نمایشگاه عربی عنوان کرد. این نمایشگاه که در سال‌های گذشته با رویکردی دانش ‌محور و با هدف معرفی فناوری‌های نوین بستر مناسبی برای نمایش آخرین دستاوردهای حوزه ICT بود در پی عواملی مانند بحران اقتصادی و همچنین جایگاه خاورمیانه به عنوان یکی از بازارهای نوظهور و تا حدودی ثروتمند، به سمت اهداف تجاری تغییر جهت می‌دهد و باید دید با گرایش حاضران در این نمایشگاه به سمت بازاریابی و بازرگانی سرانجام جیتکس چه خواهد بود. با توجه به پایان رکود اقتصادی نتیجه هر چه باشد حد و اندازه جیتکس را مشخص خواهد کرد. روندی که از این پس در جیتکس اماراتی‌ها ماندگار خواهد شد.

از مهم‌ترین موضوعاتی که امسال مورد توجه قرار من قرار گرفت نوآوری‌های ایجاد شده در زمینه ارتباطات بود که مباحث بی‌سیم بخش عمده‌ای از آن را به خود اختصاص داده بود. جریان‌های ایجاد شده در بازار فناوری اطلاعات نیز با هدف معرفی آنها به بازارهای منطقه‌ای مورد تاکید قرار می‌گیرند.

مایکروسافت که سال گذشته تمام توان خود را روی معرفی ویندوز هفت متمرکز کرده بود امسال پلتفرم‌های موبایل را جایگزین دسکتاپ‌ها کرده بود و Windows Phone 7 را در جیتکس به نمایش گذاشت. البته این شرکت برنامه‌های دیگری را هم در لیست فعالیت‌های خود قرار داده بود که شامل معرفی سرویس‌های ابری و کینکت برای XBOX بود. به طور کلی میتوانم بگویم مایکروسافت امسال را در حوزه آنلاین گذراند چراکه نمایش کاربردهای اینترنت اکسپلورر ۹ و Windows Live بخش قابل توجهی از برنامه‌های این شرکت در جیتکس را پوشش داده بود و نسخه لایو و آنلاین کینکت نیز به طور کامل معرفی شده بود .

اینتل با اینکه امسال فناوری‌های زیادی برای نمایش داشت اما وارد جیتکس نشد. مباحث ارتباطی و شبکه‌های بی‌سیم همچنین پلتفرم جدید اینتل به نام Sandy Bridge می‌توانستند مخاطبان زیادی داشته باشند که اینتل از این موضوع صرف نظر کرد !

یکی از امیدهای مجریان جیتکس برای افزایش کیفی نمایشگاه امسال حضور سامسونگ بود که برخی از «ترین‌های» خود را در معرض دید قرار داده بود. عمده تمرکز سامسونگ در بحث تلویزیون‌ها و مولتی‌ مدیا بود . اخباری که تاکنون توسط بزرگ ‌ترین تولید‌ کننده تلویزیون در جهان منتشر شده نشان می‌دهد سامسونگ در زمینه مباحث جدید این حوزه مانند پخش سه ‌بعدی و نحوه نمایش LED دستاوردهای قابل توجهی داشته که آنها را در جیتکس به نمایش گذاشته بود. به عنوان مثال مدل C9000 نوعی تلویزیون سه ‌بعدی با فناوری LED است که به همراه سینمای خانگی HTC9950 سامسونگ در معرض دید بازدیدکنندگان قرار گرفته بود . قطر این تلویزیون تنها ۹/۷ میلی‌متر است و ریموت کنترل آن نیز دارای یک صفحه ‌نمایش سه‌ اینچی است. بدنه این تلویزیون دارای جلای تیتانیومی است و در طراحی آن به انواع دکورهای خانگی توجه شده است. پردازنده این تلویزیون برای پردازش تصاویر سه‌ بعدی یکی از قوی‌ ترین مدل‌های موجود است و از اغلب فرمت‌های تصویری رایج پشتیبانی می‌کند. در برخی از این مدل‌ها امکان دسترسی به اینترنت نیز گنجانده شده به طوری که مدل C6900 نیز یک مدل باریک دیگر است که می‌تواند سایت‌هایی مانند فیس‌بوک و توییتر را نمایش دهد و به طور مستقیم محتوای منتشر شده در وب ‌سایت‌های ویدیویی مانند یوتیوب را پخش کند. اما برترین نمایش سامسونگ به بزرگ‌ ترین نمایشگر سه‌بعدی LED اختصاص داشت. تلویزیون مدل C8000 یک مدل ۶۵ اینچی است که قدرت پردازش تصاویر سه‌ بعدی را دارد. قطر این تلویزیون نیز تنها ۲۳ میلیمتر است که با توجه به اندازه صفحه‌ نمایش آن مقدار قابل توجهی است. سامسونگ علاوه بر این تلویزیون‌ها فناوری‌های جدید خود را روی سینماهای خانگی، دوربین‌های تصویربرداری و پخش‌ کننده‌های صوتی نیز به نمایش گذاشت. البته سامسونگ در زمینه بزرگ ‌ترین‌ها بدون رقیب نبود و در سوی دیگر نمایشگاه پاناسونیک قرار داشت که همانند سال گذشته بزرگ‌ ترین تلویزیون پلاسما را  نمایش گذاشته بود. اندازه این تلویزیون ۱۵۲ اینچ بود که با فناوری LED ساخته شده است . این نمایشگر غول‌پیکر از پخش سه‌بعدی پشتیبانی می‌کند.

با توجه به اینکه اغلب تولید‌کنندگان و صاحبان فناوری ترجیح می‌دهند از نمایشگاه کامپیوتکس به عنوان فرصتی برای معرفی محصولات خود استفاده کنند چندان پررنگ ظاهر نشده‌ بودند. با این حال می‌توان در میان آنها برخی چهره‌های شاخص را دید. یکی از این برندها PNY‌ بود که کارت‌های حرفه‌ای تدوین و مدل‌های Quadro را نمایش گذاشته بود. این کارت‌ها در هر دو رده مشتریان عادی و حرفه‌ای معرفی شده بود. یکی دیگر از نکاتی که در مورد PNY می‌توان گفت، عرضه ماژول‌های حافظه و فلش درایوها است. فلش درایوهای این شرکت تحت برند HP به فروش خواهند رسید. البته PNY گفته است که به دنبال شرکای تجاری در خاورمیانه به جیتکس خواهد آمد و فرصت‌های همکاری را در اولویت قرار خواهد داد.

کینگستون امسال نیز به طور مستقیم در جیتکس حاضر نشد و مانند سال‌های گذشته ترجیح داد محصولات خود را از طریق کانال‌های فروش خود معرفی کند. با این حال این شرکت اعلام کرده در جیتکس تمرکز ویژه‌ای روی درایوهای SSD خواهد داشت و بنا به گفته این شرکت دیگر ظرفیت ذخیره‌سازی اهمیت ندارد و این سرعت انتقال است که مورد توجه قرار می‌گیرد. درایو‌های جدید SSD با سرعت انتقال بالای ۲۵۰ مگابایت در ثانیه که مجهز به فناوری نسل سوم USB‌ هستند فرصت مناسبی را برای نفوذ هر چه بیشتر در بازارهای منطقه توسط کینگستون فراهم خواهند کرد.

بحث شناسه‌های امنیتی یا RFID در جیتکس ۲۰۱۰ وارد فاز جدیدی شده بود . اغلب صنایع تولیدکننده هولوگرام و کارت‌های شناسایی روش‌های جدیدی را در این نمایشگاه معرفی کرده بودند که با توجه به آخرین دستاوردهای در زمینه چاپ نوری تولید شده بودند‌ .

غرفه اپسون در نمایشگاه امسال هم فضای قابل توجهی را به خود اختصاص داده بود. اپسون اعلام کرده بود که در پنج حوزه جدید وارد جیتکس خواهد شد که شامل بخش آموزش، بهداشت، بانکداری، عمومی و یک بخش عجیب با نام مشتری ‌مداری می‌شود. البته محصولات اپسون در هر یک از این حوزه‌ها جداگانه نیز معرفی شده بود که شامل انواع متنوعی از پرینترها، اسکنرها و سایر محصولات بود.

رقابت آنتی‌ ویروس‌ها در این دوره جدی ‌تر از سال گذشته بود. شرکت‌های بزرگی مانند ESET و سیمانتک در نمایشگاه حضور داشتند. شرکت ESET اعلام کرده بود که امنیت هوشمند را در جیتکس به طور کامل نشان خواهد داد. از سو دیگر مک‌ آفی هم اعلام کرده بود که نسل بعدی پلتفرم‌های امنیتی را وارد جیتکس خواهد کرد.

برندهای سخت‌افزاری شناخته ‌شده در زمینه قطعات در جیتکس اگرچه به طور مستقیم دیده نمی‌شدند اما از طریق نمایندگان خود حضور چشمگیری در این نمایشگاه داشتند. به عنوان مثال گیگابایت از طریق نماینده فروش منطقه خاورمیانه به نام گلدن سیستم در جیتکس حضور داشته و از این فرصت بیشتر برای اهداف تجاری استفاده می کرد. برندهای دیگری مانند لاجیتک و زوتاک هم این روش را برگزیده‌ بودند. در مقابل، رقیب کهنه‌کار گیگابایت هم در این نمایشگاه به شکل دیگری حاضر شده بود. اسوس اعلام کرده بود در یکی از نمایشگاه‌های حاشیه‌ای به نام جیتکس‌شاپر که برای فروش محصولات در نظر گرفته شده، محدوده وسیعی از محصولات خود مخصوصا لپ‌تاپ‌ها را عرضه خواهد کرد.

ادامه دارد ……





اکتبر
26

بزرگترین حکمت !!!!

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!» …





اکتبر
25

حرفـــــــ حساب !!!!

صحبت یکی از دوستان که جالبه :
ایران که بودم یه دوستی داشتم به اسم نوید که ۲ سال پیش جلو در خونشون کامیون بهش زد و در ۲۵ سالگی جوانمرگ شد…
پارسال که ایران بودم رفتم سراغ پدر و مادرش، هر دو تا شون ۳۰ سال پیرتر شده بودن، به قول خودشون کمرشون شکسته بود…
کارشون شده بود گریه زاری، خوندن فاتحه، دادن نذر، حاضر دائمی تمامی جلسات قرآن بودن، آخر هفته پول بود که به قرآن خوانها میدادن که سر قبرش قرآن بخونن…
میگفتن مردن پسرشون اینا رو به خدا نزدیک کرده برای اینکه خواست خدا بوده !!!

اینو داشته باشین …

یک سال پیش همین بلا تو هلند سر یه هم خیابانی من اومد !
اونم بچه نازنینش با ماشین جلوی در خونه تصادف کرد …
اما باباش به جای فاتحه خوندن شروع به نامه نگاری با شهرداری و شورای شهر کرد و کار رو کشید به روزنامه ها …
آخرش ثابت کرد که این خیابون از نظر شهرسازی برای بچه ها امن نیست !
نتیجه این شد که کلی سرعت گیر و تابلو هشدار دهنده نصب شد تا دیگه این اتفاق تکرار نشه…

سخن روز : تاریخ یک ماشین خودکار و بی‌راننده نیست و به‌تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می‌خواهیم… ژان پل سارتر.





اکتبر
24

درجه اعتبار !!!!

روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری، مشغول نوشیدن قهوه بودند.
یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است، هرجا که میرود مردم او را “پدر” خطاب میکنند.
مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند ” سرورم”!
مرد سوم گفت : پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را “عالیجناب” صدا میکنند.
مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را “قدیس بزرگ” خطاب میکنند!

زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کردو گفت : من یک دختر دارم. ۱۷۸ سانت قدش است، بسیار خوش هیکل ، سایز سینه هایش ۸۵ است ، دور کمرش ۶۱، دور باسنش ۹۲ سانت، با موهای بلوند و چشمهای روشن، وقتی وارد جایی میشود
همه میگویند : “وای !! خدای من ! “.





اکتبر
23

حکایت شیری که عاشق آهو شد !!!!

شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد.

نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!
و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
اولی خوشگلی تون
دومی معشوقتون
سومی اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه.





جولای
31

وقتی کسی را دوست دارید ! …

وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می‌شود.
وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که هستید، احساس امنیت می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می‌روید احساس غرور می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، تحمل دوری‌اش برایتان سخت و دشوار است.
وقتی کسی را دوست دارید، شادی‌اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی‌اش برایتان سنگین‌ترین غم دنیا ست.
وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.
وقتی کسی را دوست دارید، شیرین‌ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده‎اید.
وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی‌اش دست به هرکاری بزنید.
وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.
وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن‌بست می‌رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می‌رسید.
وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از خواسته‌های خود برای شادی او بگذرید.
وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می‌دهید.
وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد.
وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید.
وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی‌ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می‌شوند.
وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.
وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه می‌نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می‌شمارید.
وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی‌معناست.
وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.
وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید.

به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست؟





ژوئن
02

خراش عشق مادر … (بمناسبت روز مادر)

یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر …
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت :
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.





آوریل
10

عشق و دوست داشتن از نگاه دکتر شریعتی

عشق یک جوشش کور است
و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.
عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.
عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند.
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که: “هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است و از جنس این عالم نیست.”





مارس
30

قصه ی لاک پشت ها!

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.
بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده.
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.





مارس
27

حکایت شیخ نشینی

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»
مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»





مارس
26

آواز جغد پیغام خداست

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟
دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند.
و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.





مارس
25

نیکی و بدی

داوینچی موقع کشیدن تابلوی”شام اخر”دچار مشکل بزرگی شد می بایست “نیکی”را به شکل عیسی و”بدی”را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.
جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.
سه سال گذشت…
تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی آبی یافت.
به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.
چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند.
دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟
گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.
موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.
هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی “عیسی” بشوم!

میتوان گفت:
“نیکی”و”بدی” دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند





مارس
24

عشق واقعی!

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید.
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی.
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟





مارس
23

دسته بندی انسانها از دید دکتر علی شریعتی

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است:

دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابرین ینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازی چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌یند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدم‌هی معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و بریشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق ین آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم بریشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌ید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شید تعداد ین‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.





مارس
22

دیدگاه زیبا گاندی : ۷ مورد خطرناک!

از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند شامل موارد زیر است :

۱- ثروت، بدون زحمت
۲- لذت، بدون وجدان
۳- دانش، بدون شخصیت
۴- تجارت، بدون اخلاق
۵- علم، بدون انسانیت
۶- عبادت، بدون ایثار
۷- سیاست، بدون شرافت

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه هایش داد .





مارس
21

امروز

از رفت و آمد سال ها حیرانم، به سرعت پلک زدن می آیند و می روند و این عمر من است که به بطالت می رود.
از شتاب لحظه ها که گریزی نیست.
زمان را که نمی توان متوقف کرد.
تنها باید با ثانیه ها رقابت کرد.
نباید لحظه ای را از دست داد.
در این عمر پرشتاب، نباید سرگرم دلخوشی ها شد و نه از هراس اندوه، غصه خورد.
در کس باید به من خویشتن تکیه کند و به امید وعده دوستان روزگار نگذراند که دوستان نیز پی کار خویشتن هستند.
امروز که تمام شود دیگر نمی آید و فردا نیز به سرعت امروز خواهد گذشت.
پس امروز را دریاب و غم دیروز و ترس از فردا را فدای امروزت نکن.
امروز بهترین لحظه ها است.
پر توان و پر انرژی امروزت را بساز.
امروز که جوان تراز فردایی برای تلاش بهتر است.
تلاش برای آینده ای که تو را در خود زنده نگه می دارد.
تو را درخود می میراند و بزرگ و کوچکت می کند و این سرنوشتی است که به اختیار تو رقم خواهد خورد.
پس بهترین ها را برای خودت طلب کن و تا فرصت هست امروز را بساز.





مارس
20

عشق را امتحان کن!

این یک ماجرای واقعی است:
سالها پیش ‘ در کشور آلمان ‘ زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ‘ ببر کوچکی در جنگل ‘ نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.
به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ‘ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ‘ دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ‘ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام ‘ مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ‘ دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن ‘ با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ‘ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ‘ ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ‘ بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر’ برایش بسیار دشوار بود.
روزهای آخر قبل از مسافرت ‘ مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ‘ با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ‘ وقتی زن ‘ بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ‘ در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد :
عزیزم ‘ عشق من ‘ من بر گشتم ‘ این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ‘ چقدر دوریت سخت بود ‘ اما حالا من برگشتم ‘ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ‘ به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان ‘ صدای فریادهای نگهبان قفس ‘ فضا را پر کرد:
نه ‘ بیا بیرون ‘ بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ‘ بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.
اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ‘ میان آغوش پر محبت زن ‘ مثل یک بچه گربه ‘ رام و آرام بود.
اگرچه ‘ ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ‘ نمی فهمید ‘ اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
برای هدیه کردن محبت ‘ یک دل ساده و صمیمی کافی است ‘ تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.
محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.
عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ‘ چشم گیر است.
محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ‘ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ‘ شیرین و ارزشمند گردد.
در کورترین گره ها ‘ تاریک ترین نقطه ها ‘ مسدود ترین راه ها ‘ عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.
مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ‘ ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.
پس :معجزه ی عشق را امتحان کن !





مارس
19

هــــم نوع!

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.
لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری.
هر چیز بهر کاری ساخته اند.
گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست.
به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
پیرمرد : علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.





مارس
18

پندی از گوژ پشت!

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد.
هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: (کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد).
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.
نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد.
وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم.
ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد.
او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .))
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید.
به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند