مارس
31

رفتن ، حتی اگر اندکی

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی ، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند…و دورها همیشه دور بود ..
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت  و آن را چون اجباری بر دوش می کشید . پرنده ای در آسمان پر زد،سبک ؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست.کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم ، هیچگاه…و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی..
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود . و گفت : نگاه کن ، ابتدا و انتها ندارد ، هیچکس نمی رسد.چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است. حتی اگر اندکی . و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست ، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا .
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از او را بر دوش کشید.