ژانویه
08

مـــحـــبــــت!

پسرک با وجودی که فقیر بود ، از راه دست فروشی امرار معاش می کرد تا بتواند برای ادامه ی تحصیل خود پول جمع کند.
آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود و به شدت گرسنه بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند.
فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود نا چار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش مانده ، تکه نانی بخرد .
ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد پسر از روی دسپاچگی گفت : ببخشید خانم ، آب دارید ؟
زن جوان فهمید پسرک گرسنه است ، داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.
پسر از روی گرسنگی فوراً شیر را تا ته سر کشید و بعد با خجالت دست در جیبش کرد و گفت : خانم پولش چقدر می شود ؟
زن جوان دستی بر سر پسرک کشید لبخندی زد و گفت :
(خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم.)
پسرک تشکر کرد و رفت . اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.

سالها گدشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه و در رسته پزشکی قبول شود و چند سال بعد مشهورترین متخصص پایتخت شد.
یک روز او در اتاق خود نشسته بود ، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و در خواست کمک کردند.
او به محض رو برو شدن بیمار او را شناخت و فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده سازند.
طی بیست و چهار ساعت او چند عمل حیاتی بر روی قلب پیر زن انجام داد و او را از مرگ حتمی نجات داد.
روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند او ناراحت بود.
چون او سالها تمام پولش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت اما وقتی پاکت را باز کرد ، با کمال حیرت صورت حساب را خواند که نوشته شده بود : (خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم.)