نوامبر
21

آری باورم می شود…

آری باورم می شود…
آری ، آری باورم می شود که عاشق هستی …
آری باورم می شود که مثل رود زلالی …
آری باورم می شود حرفهایت حرف دل است …
آری باورم می شود دستهایت گرم است …
آری باورم می شود قلبت با عشق می تپد …
آری باورم می شود که نگاهت پاک است …
آری باورم می شود که آینه قلبت با زنگار غریبه است …
آری باورم می شود که خنده هایت خنده است و گریه هایت گریه …
آری باورم می شود گرمی تنت از عشق است …
آری باورم می شود که نگاهت فقط با یک نگاه درهم است …
آری باورم می شود وقتی از پشت گوشی قبل از سلامت آهنگ  پیانو یانی را می شنوم …
آری باورم می شود که با غم هایم محزونی ، و باشادی ام مسرور …
آری باورم می شود …
آری باورم می شود …

اما می دانی چه باورم نــــــمی شود ، یا دلم نمی خواهد باور کنم ؟؟؟؟

که چقدر انسان ها متغیرند …
از سردی دستهایشان می ترسم …
از نگاه حریصشان می ترسم …
از آینه ای که زنگار آن را پوشانده که نمی توانند خود را در آن ببینند می ترسم …
از خنده های تصنعی ، از گریه های مصلحتی می ترسم …
کدام دوست است و کدام دشمن می ترسم …
از گرگهای کمین کرده به مسافر می ترسم …
از کتک مرد به زن می ترسم …
از بی مهرشدن مـــــــادر ها می ترسم …
از بی خــــــــدا شدن آدم ها می ترسم ….

می ترسم …
می ترسم…

کاش باران بودم ، باران زلال ، بدون هیچ آلاینده ای آن قدر بر دل های آدم ها می باریدم که آینه دلشان مانند گلی که شبنم در آن خانه کرده شود …
مگر می شود ؟؟؟

بگذار اینجور بگویم …
کاش هرکس باران دل خود باشد …
بارانی که دل را جلا دهد و صبحی پر از پاکی خاک باران خورده نثار کند …
یا شاید آفتاب … گرمی را از خورشیدی بگیریم که بی ریا می تابد …

یا شاید ….

یا شاید …..

کاش دلمان طبیعت خدا شود مثل یک درخت شکوفه بزند و بهار شود و گاهی هم از درد ،پاییز شود تا قدر بهار را بداند …

آری همه این ها باورم می شود

ولــــــــــی

چرا سیاه و سپید …

چه روزگاریست …

” شیطان فریاد میزند : انسان بیاورید سجده کنم ! ! ! ”

هیچ دیدگاه

دیدگاهتان را بفرستید

دیدگاهی داده نشده است.

خوراک دیدگاه ها   نشانی بازتاب

دیدگاهتان را بیان کنید.