دسامبر
21

آرزو …

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟”
گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد!
چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.
باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است!
من که این را نخواسته بودم؟!….

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ،
با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!
با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!