سپتامبر
21

استادان یک استاد

در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود وقتی از کوچه ها عبور می کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود .
از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم . او جواب داد در این موقع شب اینکار ممکن نیست ولی می توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری.
من مدت یک ماه با او بودم ِ هر شب به من می گفت :
حالا من باید سرکار بروم تو در خانه بمان و دعا کن .
و زمانی که بازمیگشت من از او می پرسیدم : آیا چیزی به دست آوردی ؟
و او جواب می داد : امشب نه ِ ولی فردا باز هم سعی می کنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم .
او هیچ گاه ناامید نمی شد و همیشه خوشحال بود . بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می افتادم و کلام او را تکرار می کردم.
” اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد ”
دومین استاد من یک سگ بود . روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می رفتم. سگی هم تشنه به نظر می رسید کنار رودخانه آمد .
وقتی به آب نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و ترسید . پارس کرد و از رودخانه دور شد …. ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد . به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپید شد .
از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که” از هر چه می ترسم به درون آن بروم ”
سومین استاد من یک کودک بود . وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت . او شمع را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند .
به شوخی از او پرسیدم : آیا آن شمع را خودت روشن کردی ؟
و او پاسخ داد : بله
از او پرسیدم : قبل از این که شمع را روشن کنی آن را دیده ای ِ بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای ِ می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده ؟
کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد ِ می توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت ؟
ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم.
درست است من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست . تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند .
ابرها، درختان، پرندگان و گل ها استادان من بودند .
انسان خود ساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است .





سپتامبر
20

زندگی کوتاست

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
و تو درآن غرق …
این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ،
آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى،
راهرو را جارو مى کنى،
مبلها به هم ریخته است،
مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى،
در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهات مانده است .
یکی از مهمان ها که آلان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود
و چهارچشمى همه چیز را مى پاید…
از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى،
از حیاط به توى هال مى پرى،
از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن
وحسین و مهین و شهین …….
غرقه درهمین کشمکش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات
مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى
که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است …

از آن رد مشو…!
لحظه اى همه چیز را رها کن ،
خودت را خلاص کن،
بایست و با خودت روبرو شو،
نگاهش کن
خوب نگاهش کن
او را مى شناسى ؟
دقیقا ور اندازش کن
کوشش کن درست بشنا سی اش،
درست بجایش آورى
فکر کن ببین این همان است که مى خواستى باشى ؟
اگر نه
پس چه کسى و چه کارى فوری تر و مهم تر از اینکه
همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و
تقلیدى و بی دوام و بى قیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،
او را درست کنى،
فرصت کم است
مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!
چه زود هم مى گذرد
مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند،
آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد…

از : دکتر علی شریعتی





سپتامبر
19

مهربان باش

گستاخ بودن آسان است.
به تلاش نیازی ندارد و نشانه ضعف و ناامنی است.
مهربانی بیانگر تأدیب نفس و عزت نفسی عظیم است.
مهربان بودن در هنگام برخورد با افراد گستاخ آسان نیست.
مهربانی خصیصه کسی است که کارهای فکری مثبت زیادی انجام داده
و به بینش عمیقی از خود فهمی و عقل دست یافته است.

مهربانی نشانه قدرت است نه ضعف…





سپتامبر
18

پرواز به فراسوی ترس ها

روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی در سرزمینی دوردست، عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان، هدیه‌ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می‌شناخت. دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان. آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می‌کشیدند. پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهنده بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد.
ماهها گذشت و روزی قوش ‌پرور ارشد نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته و چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند. امّا اسفا که قوش دیگر میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد
پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد. دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید. امّا کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، امّا روز بعد از پنجره کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید. بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. امّا، سودی نبخشید…
پس با خود گفت، “شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند. فریاد برآورد و درباری را گفت، “برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد.”
درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید. بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به سرّ این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست. چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان برپرد؟
زارع سری به نشانه تعظیم فرود آورده گفت، “پادشاها، سرّی در میان نیست و رازی نه تا برملا سازم؛ معجزی نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان برپرید.”
و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم. زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز. امّا مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخه درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم. به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در حراسیم. امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا حراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها. به آشناها خو کرده‌ایم و از نا آشناها دل بریده. راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در حراسیم. زندگی یک ‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است. از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم. باید که دل از شاخه درخت برید و لانه زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم. پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم.





سپتامبر
17

زندگی با عشق

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد.
خوشگل و پولدار.
قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم.
با یک کوروت کروکی جگری.
تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم.
راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند: پاریس
خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس.
قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم.
اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود.
گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد.
با دو پسر.
قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم.
توی دخمه ای عینهو قبر.
اما کسی تصادف نکند.
کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا “همین که کنارم ایستاده است”
مدام می گوید خانه نور کافی ندارد،
بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است.
اما من اهمیتی نمیدهم.
می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد.
با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند.
بچه ها هم نمیدانند.





سپتامبر
16

احساس آرامش

خیاطی می‌گفت:‌
“اگر شب‌ها جیب‌های لباس‌ها را خالی کنید، لباس‌ها زیباتر به نظرمی‌رسد و بیشتر عمر خواهند کرد”
بنابراین، من قبل از خواب، اشیایی مانند خودکار، پول خُرد و دستمال را از جیبم در می‌آورم و آن‌ها را مرتب روی میز می‌گذارم.
چیزهای زایدی مثل خرده کاغذ و … را به درون سطل زباله می‌ریزم.
با این کار، احساس می‌کنم که همه چیز تمام شده و بار آن‌ها از ذهنم خارج گردیده است !
یک شب، وقتی که مشغول این کار بودم به نظرم رسید که ممکن است خالی کردن ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد.
همه‌ی ما در طی روز، مجموعه‌ای از آزردگی، پشیمانی، نفرت و اضطراب را جمع آوری می‌کنیم.
اگر اجازه دهیم که این افکار انباشته شوند، ذهن را سنگین می‌کنند و عامل مختل کننده در آگاهی می‌شوند سپس تصور کردم که این زباله‌های ذهن در زباله‌دانی خیال می‌ریزند.
این کار، باعث احساس آرامش و رها شدن از باورهای ذهنی می‌شود و خواب را آسان‌تر می‌کند.
ذهن که بدین ترتیب از عوامل انرژی خوار پاک شده است، می‌تواند با استراحت کردن قوایش را تجدید کند.





سپتامبر
15

داستان کوتاه لیلی و مجنون

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد. پس نامه ای به او نوشت و گفت : “اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت !
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت ، پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!
چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست .
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است .





سپتامبر
14

غریب است دوست داشتن

غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر،
ما سرخوش‌تر،
هر چه او دل نازک‌تر،
ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه،
اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند . . .

از : دکتر علی شریعتی





سپتامبر
13

داستان ناپلئون و پیرمرد

ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند.
ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.

ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟

– باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام…تو چه می کنی و کجا می روی؟

– میروم آخرین فتح خود را انجام دهم.

– بعدش چی؟

– بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است.

– بعد از آن چه می کنی؟

– بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم…و نفسی راحت می کشم.

– بعد از آن چه؟

ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد…یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم!

پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم!





سپتامبر
12

نکته هایی از دالائی لاما

۱- به خاطر داشته باش که عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.
۲- وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.
۳- این سه میم را از همواره دنبال کن:
الف – محبت و احترام به خود را
ب – محبت به همگان را
ج – مسؤولیت‎ پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای
۴- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.
۵- اگر می‎خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.
۶- به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.
۷- وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.
۸- بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.
۹- چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.
۱۰- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.
۱۱- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.
۱۲- زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.
۱۳- دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.
۱۴- با دنیا و زندگی زمینی بر سر مهر باش.
۱۵- بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.
۱۶- سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته‎ای.
۱۷- وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.
۱۹- در آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.





سپتامبر
11

به شستشو نیاز داری؟

A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart.
She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.
دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند.
دخترک حدوداً شش ساله بود.
موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد

It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters,
so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.
We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود
که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم.
همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم

We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود

I am always mesmerized by rainfall.
I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world.
Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome
reprieve from the worries of my da
باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم.
باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد.
خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون
من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم

Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance
we were all caught in, ‘Mom let’s run through the rain
صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود
در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم

she said.
‘What?’ Mom asked.
مادر گفت: چه؟

‘Let’s run through the rain!’ She repeated.
دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم

‘No, honey. We’ll wait until it slows down a bit,’ Mom replied.
مادر جواب داد
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه

This young child waited a minute and repeated: ‘Mom, let’s run through the rain..’
دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم

‘We’ll get soaked if we do,’ Mom said.
مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد

‘No, we won’t, Mom. That’s not what you said this morning,
‘ the young girl said as she tugged at her Mom’s sleevs
دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی

‘This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?’
امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟

‘Don’t you remember? When you were talking to Daddy about his cancer,
you said, ‘ If God can get us through this, He can get us through anything! ‘ ‘
یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی.
تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد

The entire crowd stopped dead silent.
I swear you couldn’t hear anything but the rain.
We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند.
قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد.
همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد.
مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟

Now some would laugh it off and scold her for being silly.
Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child’s life.
A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند.
اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود.
لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود

‘Honey, you are absolutely right. Let’s run through the rain.
If GOD let’s us get wet, well maybe we just need washing,’ Mom said.
مادر گفت: عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم.
اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت

Then off they ran. We all stood watching,
smiling and laughing as they darted past the cars and yes,
through the puddles. They got soaked.
و سپس آن دو دویدند.
ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند
و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند

They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars.
And yes, I did. I ran. I got wet. I needed washing
آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند.
و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم

Circumstances or people can take away your material possessions,
they can take away your money, and they can take away your health.
But no one can ever take away your precious memories…So,
don’t forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.
شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند،
می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند.
اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.
پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید.

To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است

I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید

They say it takes a minute to find a special person,
an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them
می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت،
و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است

Send this to the people you’ll never forget and remember to also send it to the person
who sent it to you. It’s a short message to let them know that you’ll never forget them.
این پیغام را برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی،
و همچنین برای کسی که این پیغام را برای تو فرستاده بفرست.
این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموش شان نخواهی کرد

If you don’t send it to anyone, it means you’re in a hurry.
اگر این پیغام را برای کسی نفرستی، معلوم می شود که سخت گرفتاری

Take the time to live!!!
از زمانی که زنده هستی بهره ببر

Keep in touch with your friends, you never know when you’ll need each other
با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین

and don’t forget to run in the rain
و فراموش نکن که زیر باران بدوی





سپتامبر
10

زندگی چه می گوید؟

امروز که از خواب بیدار شدم
از خودم پرسیدم: زندگی چه می گوید؟
جواب را در اتاقم پیدا کردم…
پنکه گفت: خونسرد باش !
سقف گفت: اهداف بلند داشته باش !
پنجره گفت: دنیا را بنگر !
ساعت گفت: هر ثانیه باارزش است !
آیینه گفت: قبل از هر کاری، به بازتاب آن بیندیش !
تقویم گفت: به روز باش !
در گفت: در راه هدف هایت، سختی ها را هُل بده و کنار بزن !
زمین گفت: با فروتنی نیایش کن !





سپتامبر
09

شیطان بازنشسته شد

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،
زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت،
تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم!
و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی!!!





سپتامبر
08

چیزای کوچیک همیشه مهم هستن

گفتم «مستقیم» و از روی حرکات دست و سر راننده فهمیدم به همان سمتی می رود که مقصد من است. کمی برایم سخت است هدفون را از روی گوشهایم بر دارم و صدای ماشینها و آدمها، صدای شهر را بشنوم. موسیقی برایم تقدس ویژه ای دارد و فکر می کنم اگر وسط یک آهنگ، به هر دلیلی که ضروری نباشد، شنیدنش را بیخیال شوم و قطعش کنم، خیانت بزرگی کرده ام. شنیدن صدای شهر، حتی جواب آقای راننده، آنقدر ضروری نیست که بخواهم بخاطرش مرتکب خیانت شوم. کیفم را بغل می کنم و می نشینم صندلی عقب، وسط.

توی ترافیک مانده ایم. چند متر جلوتر دختری ایستاده کنار خیابان. زیباست. آنقدر زیبا که چشمهایم روی صورتش خیره می ماند. شال سفید و مانتو مشکی اش تصویر یک فرشتهء زمینی از او ساخته که می توانی با همان نگاه اول عاشقش شوی. ماشین آهسته در ترافیک جلو می رود، دختر سر جایش ثابت ایستاده است، گردن من در جهت حرکت عقربه های ساعت آرام آرام می چرخد تا گرهء نگاهم از روی صورتش باز نشود. دختر سرش را کمی پایین می آورد و از لای شیشهء نیمه پایین سمت شاگرد چیزی می گوید، راننده ترمز می زند، دختر در عقب را باز می کند و سمت راست من می نشیند.
کمی خودم را جمع و جور می کنم. صورتش را نمی توانم ببینم. هدفون را از روی گوشهایم بر می دارم، صدای آدمها، صدای ماشینها، صدای شهر حالا شنیدنی بنظر می رسد. دست می کند درون کیفش و کتابی را در می آورد و مشغول خواندن می شود. لبریز از شوق می شوم و احساساتم متبلور می شوند. فرشته ای که در تاکسی کتاب می خواند! فرشته ای که کنار من نشسته است! دختر دوباره دست می کند توی کیفش و یک شکلات Bounty بیرون می آورد، با دستان کشیده اش به شکل ظریفی بازش می کند و گاز کوچکی به آن می زند. دیگر عشقم قلمبه می شود و باد می کند و می آید بالا و به شکل حباب در چشمانم جرقه می زند. فرشته ای که در تاکسی کتاب می خواند! فرشته ای که Bounty می خورد! فرشته ای که کنار من نشسته است! دختر شکلات را تا انتها می خورد. دست می کند توی جیبش و دستمالی بیرون می آورد و شکلات مالیده شده به نوک انگشتانش را پاک می کند. عشقم بادبادک می شود و با حرکت دستان او در هوا تاب می خورد و خودش را به در و دیوار می کوبد. احساس می کنم سر تا پا قلب شده ام و با تمام وجود می تَپَم.

دختر کمی شیشه را می دهد پایین، پوست شکلات و دستمال را می اندازد بیرون و دوباره شیشه را بالا می دهد! … انگار حباب ها ترکیده باشند، انگار نخ بادبادک را بریده باشند. صدای ماشینها و آدمها، صدای شهر اذیتم می کند. هدفون را دوباره روی گوشهایم می گذارم، سرم را به عقب تکیه می دهم و چشمانم را می بندم. کمی جلوتر ماشین می ایستد و دختر پیاده می شود. این را از خالی و سبک شدن سمت راستم می فهمم. سرم را بلند نمی کنم. چشمانم همانطور بسته می ماند! ! !





سپتامبر
07

زمانی برای گاز گرفتن اسب ها‎

مادرم شصت ساله است. زن مهربانی است ، کمتر نق می زند و سعی می کند مثبت باشد.
مادرم سرطان دارد، اما در این مورد با کسی حرف نمی زند.
مادرم در مورد دردهایش زیاد حرف نمی زند مگر آنکه درد از حد بگذرد. چند وقت پیش اینجور شد.

حالش خوش نبود. اصرار کردم .مامان ؟ چی شده؟ داستان ساده و دردناک بود.

مادرم سوار یک سواری خطی از انقلاب به شهرک شده بود. وقتی نشسته یک زوج جوان می آیند و می نشینند روی صندلی عقب.
مادرم پیاده نمی شود چون با خودش فکر می کند که انسانیت حکم می کند که آنها توی سایه بشینند.
تمام راه مادر شصت ساله ی من زیر آفتاب تابستان می پزد اما خوشحال است که آن جوانها در سایه خوشند.
وقتی مادرم کمی جلوتر می خواهد پیاده شود مجبور است آن دو نفررا پیاده کند تا از تاکسی بیرون بیاید.
مرد جوان رو به مادر من کرده می گوید: واقعا از خودت خجالت باید بکشی که ما رو پیاده کردی تا خودت پیاده شی!

مادرم جا خورده. گفته پسرم، من جای مادر تو هستم، این چه لحنی است؟
جوان گفته برو بابا ! سوار شده و در را شترق بسته و تاکسی حرکت کرده.
مادرم ناراحت شده بود، با غم این را تعریف می کرد.
باورم نمیشود….تهرانی که من ترک کردم این جوری نبود.

خواهرم دو ماه است برگشته تهران برای تعطیلات تابستانی.
دیشب توی اسکایپ حرف می زدیم. پرسیدم اوضاع چطوره؟
گفت افتضاح. افتضاح… مردم خیلی بد شده اند.
تهرانی که ما ترک کردیم اینجوری نبود.

مردم توی روز روشن به هم فحش می دهند، عصبی اند ؛ و کاملا به خود حق می دهند،
این خیلی عجیب است که توی روز روشن به هم ناسزا می گویند و فحش می دهند
و تازه کلی کلاس های جورواجورِ روانشناسی و عرفان و از این قبیل هم باب شده…

بعد قیافه اش جور عجیبی شد و گفت: بی ادب… بی ادب، چجوری بگم، مردم خیلی بی ادب شدن!

یک ضرب المثل قدیمی آلمانی می گوید:

” گاری که سر بالا می رود ، اسب ها همدیگر را گاز می گیرند ”

این واقعیت با اینکه نباید باشد ، هست…
وقتی اوضاع سخت می شود اسب هایی که یک گاری را می کشند
به جای آنکه به یکدیگر کمک کنند تا بار را با هم به دوش بکشند
همدیگر رو گاز می گیرند
این کمکی به اوضاع نمی کند. اما اسب ها این را نمی بینند؛ چرا …؟ نمی دانم ! ! !





سپتامبر
06

نجات یک فرد، نجات یک اجتماع





سپتامبر
05

نگهبان سکوتم

باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته، باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم

از : دکتر علی شریعتی





سپتامبر
04

در سینه ات نهنگی می تپد

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!

آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند
و قلب ها را در سینه …

ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست
و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود
و وقتی دریا مختصر می شود
و وقتی قلب خلاصه می شود
و آدم، قانع.

این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی
و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش …

بگذریم …
دریا و اقیانوس به کنار
نامنتها و بی نهایت پیشکش
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی
این آب مانده است و بو گرفته است

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد
آب هم که بماند لجن می بندد
و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد
و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

 از : عرفان نظرآهاری





سپتامبر
03

از دفتر خاطرات یک روسپی

برای اینکه یک ساعت با مردی بگذرانم، ۳۵۰ فرانک سوئیس می‌گیرم!
یک ساعت در واقع اغراق است !
اگر در آوردن لباس‌ها را حساب نکنیم و تظاهر به محبت و صحبت درباره‌ی مسائل پیش پا افتاده و لباس پوشیدن را کنار بگذاریم، کل این مدت می‌شود یازده دقیقه رابطه‌ی جنسی !
یازده دقیقه ……!!!
دنیا دور چیزی می‌گردد که فقط یازده دقیقه طول می‌کشد !
به خاطر این یازده دقیقه است که در یک روز ۲۴ ساعته (با این فرض که همه‌ی زن و شوهرها هر روز عشقبازی کنند، که مزخرف است و دروغ)، مردم ازدواج می‌کنند،‌ خانواده تشکیل می‌دهند،
گریه‌ی بچه‌ها را تحمل می‌کنند،
مدام توضیح می‌دهند که چرا دیر آمده‌اند خانه،
به صد تا زن دیگر نگاه می‌کنند با این آرزو که با آن‌ها چرخی دور دریاچه‌ی ژنو بزنند،
برای خودشان لباس‌های گران می‌خرند و برای زن‌هایشان لباس‌های گران‌تر،
به فاحشه‌ها پول می‌دهند تا جبران کمبودشان را در زندگی زناشویی‌شان بکنند و نمی‌دانند این کمبود چیست !
همین یازده دقیقه، صنعت عظیم لوازم ‌آرایش، رژیم‌های غذایی، باشگاه‌های ورزشی، پورنوگرافی و قدرت را می‌گرداند !
و تازه وقتی مردها دور هم جمع می‌شوند، ‌برخلاف تصور زن‌ها، اصلاً راجع به زن‌ها حرف نمی‌زنند. از کار و پول و ورزش حرف می‌زنند….!!!!!

یک جای کار تمدن ما ایراد اساسی دارد ..

از دفتر خاطرات یک روسپی اثر : پائلوکوئیلو





سپتامبر
02

خواست زن

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد.
پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت.
از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد.
سؤال این بود : زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل بود.
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد :
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار …
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند.
البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن پیرزن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست
آرتورو نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
پیر زن جادوگر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، آرتور هرگز در سراسر زندگی اشبا چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند.
اما دوستش لنسلوت،از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.

او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد.
پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد : از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزنی جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد.
سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند …
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید …
انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟

با خودتان صادق باشید!.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود … :
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد، احترام گذاشته بود.





سپتامبر
01

دنیا ، دار مکافات

وقتی پرنده ای زنده است ….. مورچه ها را می خورد،
وقتی می میرد ….. مورچه ها او را می خورند !
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند …..
در زندگی هیچ کس را تحقیر یا آزار نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید ….. اما یادتان باشد،
زمان از شما قدرتمندتر است ! ! !
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد …..
اما وقتی زمانش برسد …..
فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافیست …..
پس خوب باشید و خوبی کنید .





آگوست
31

افق دید

شیوانا درراه مدرسه ازکناردرختی می گذشت.
مرد جوانی را دید که تنها به درخت تکیه داده و به خورشید درحال غروب می نگرد.
شیوانا کنارمرد نشست و مسیرنگاهش راتعقیب کردوآهسته زیرلب زمزمه می کرد: الان همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگی داشتند و می توانستند دمی به افق این آسمان زیبا خیره شوند.
ای خوشبخت تر از فرشته ها این جا چه می کنی؟
مرد جوان لبخند تلخی زد و پاسخ داد: شکست سختی را در زندگی تجربه کرده ام . تقریبا همه چیزم را از دست دادم و بعد ازایام شادی آسایش سخت ترین لحظات را تجربه کردم. باخودم فکر می کنم آیا دوباره روشنایی به زندگی من بر می گرد؟
شیوانا با انگشتانش به دور دست ترین نفطه آسمان جایی که خورشید غروب می کرد اشاره کرد و گفت :آن جا آن دورها جایی است که آلان خیلی ازآدم های ناموفق و شکست خورده هم زمان دارند به آن نقطه آسمان نگاه می کنند.
بعضی از آنها دیگرامیدی به طلوع خورشید ندارند.
این ها همان هایی هستند که فردا نا امید تر و مایوس تر از امروزند.
اما عده ای دیگر هستند که می دانند برای دیدن خورشید کافی است کمی صبر و تحمل داشته باشند و در کنار شکیبایی باید جهت نگاهشان را هم عوض کرده و به سمت مخالف غروب چشم بدوزند،
یعنی به سمت شرق که خورشید طلوع میکند خیره شوند و منتظر طلوع فجر در سپیده دم باشند.
اگر تو می خواهی همین جا بنشینی و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنایی باشی باید به تو بگویم که این امر محقق نخواهد شد و اگر خیلی خوش شانس باشی فردا همین موقع دوباره شاهد غروب خورشید خواهی بود.
اما اگر رویت را به سمت مقابل غروب یعنی به سمت طلوع آفتاب بر گردانی و کمی صبر و امید داشته باشی خواهی دید که به زودی خورشید با زیباترین جلوه هایش،آسمان را پر خواهد کرد.
اگر می خواهی روشنایی را ببینی چشمانت را از این سمت غم افزا بر گردان و به سمت افق دیگری خیره شوو صد البته کمی هم صبر داشته باش!





آگوست
30

زندانی بدون دیوار

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد،
یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آنها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.

دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

‏در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد.نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.
هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند
یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
واین هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ‌های خاموش کافی بود.

این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.





آگوست
29

هیچی ارزششو نداره

زن پاشو محکمتر روی گاز فشار داد ، باید خودشو سریع میرسوند…… نه!!!
صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبرویی….
ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند.
چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح میداد…. خدایا!!!
باید مدارکش رو حاضر میکرد. در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ بزرگ مدارکش رو بیرون میکشید، تکه کاغذی از توی اون زمین افتاد.
روی اون با خطی ضخیم و شتاب زده نوشته شده بود:
عزیزم در صورت تصادف یادت باشه، که من تو رو دوست دارم نه ماشین رو!
زن آروم گرفت و با لبخندی از ماشین پیاده شد.
وقتی پیرهنمون با اتو میسوزه ، قشنگترین ظرف کریستالمون میشکنه، دیوارهای خونه خط خطی میشه ،
یادتون باشه هیچکدوم ارزش شکستن دلی رو نداره!





آگوست
28

قانون و منطق

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد
به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما ۶۳ سال دارید و با یک خانم ۳۵ ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست.
همسر شما یک معشوقه ۲۲ ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست و این حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد می شد ، نه قانونی است و نه منطقی !!!!





آگوست
27

عشق افلاطونی Platonic Love

People give flowers as presents because flowers contain the true meaning of Love. Anyone who tries to possess a flower will have to watch its beauty fading. But if you simply look at a flower in a field, you will keep it forever, because the flower is part of the evening and the sunset and the smell of damp earth and the clouds on the horizon

That you will never be mine, and that is why I will never lose you. You were my hope during my days of loneliness, my anxiety during moments of doubts, my certainty during moments of faith

I will always remember now that love is liberty. That was the lesson it took me so many years to learn. That is the lesson that sent me into exile and now sets me free again

Brida – Paulo Coelho

آدم‏ها به هم گل می‏دهند چون معنای حقیقی عشق در گل‏ها نهفته است. کسی که بکوشد صاحب گلی شود پژمردن زیبایی‏اش را هم خواهد دید. اما اگر به همین بسنده کند که گلی را در دشتی بنگرد، همواره با او خواهد ماند. چون آن گل با عصر هنگام غروب خورشید، با بوی زمین خیس و با ابرهای افق آمیخته است.

تو هرگز از آنِ من نخواهی بود، و به همین خاطر، برای همیشه تو را خواهم داشت. تو امید روزهای تنهایی من، اضطراب لحظه‏ های تردید من و یقین لحظه‏ های ایمان من بودی.

همواره به یاد خواهم داشت که عشق، آزادی است. این درسی است که آموختن‏ اش سالها به تأخیر افتاد. این درسی بود که مرا تبعید کرد و اینک آزادم می‏سازد.

بریدا – پائولو کوئیلو





آگوست
26

جملاتی برای موفقیت

It is natural to feel disappointed

When things don’t go your way

…It’s easy to think

“?I can’t do it, so why try “

But no matter how scared you are of making mistakes

Or discouraged you may become

Never give up

Because if you don’t try and

If you don’t go after what you want in life

It won’t come to you

And you’ll be forced to accept

Things that you know could be better

Success is not measured by

Whether you win or you fail

There is always a little bit of success

Even if things don’t go your way

What’s important is that

You’ll feel better about yourself

(Amanda Pierce)

طبیعی است که وقتی که کارها

ان طور که تو می خواهی انجام نشوند نا امید شوی

و فکر کنی که :

” من که نمی توانم پس چرا تلاش کنم ؟”

اما مهم نیست تو چقدر از اشتباه کردن می ترسی

یا چقدر ممکن است مایوس شوی

هرگز تسلیم نشو …

چون اگر تلاش نکنی

و به دنبال چیزی که در زندگی می خواهی نروی،

اهدافت به سوی تو نخواهند امد

و در اخر مجبور می شوی چیز هایی را قبول کنی که

می دانی از این بهتر هم می توانستند باشند

پیروزی با برد و باخت تو سنجیده نمی شود

همیشه کمی از پیروزی وجود دارد

حتی اگر کارها انطور که می خواستی انجام نشدند

مهم این است که احساس بهتری نسبت به خود پیدا می کنی





آگوست
25

بهتـرین لحـظات زنـدگی از نـگاه چـارلی چاپلیـن

To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری

To go for a vacation to some pretty place
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

To listen to your favorite song in the radio
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

To go to bed and to listen while it rains outside
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه

To clear your last exam
آخرین امتحانت رو پاس کنی

To receive a call from someone, you don’t see a lot, but you want to
کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه

To find money in a pant that you haven’t used since last year
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی

To laugh at yourself looking at mirror, making faces
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی

Calls at midnight that last for hours
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه

To laugh without a reason
بدون دلیل بخندی

To accidentally hear somebody say something good about you
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی

To hear a song that makes you remember a special person
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره

To be part of a team
عضو یک تیم باشی

To watch the sunset from the hill top
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

To make new friends
دوستای جدید پیدا کنی

To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person
وقتی اونو میبینی دلت هری بریزه پایین

To pass time with your best friends
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

See an old friend again and to feel that the things have not changed
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

To have somebody tell you that he/she loves you
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره

remembering stupid things done with stupid friends. To laugh, laugh, and … laugh
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و … باز هم بخندی

These are the best moments of life
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them
قدرشون رو بدونیم

“Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed”
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد”

وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن
به تو نشون میده
تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن
به اون نشون بده …

“چارلی‌ چاپلین”





آگوست
24

دلقک

یک دکتر روانشناسی بود که هر کس مشکلات روحی و روانی داشت به مطب ایشان مراجعه می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می کرد و آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.
یک روز یک بیماری به مطب این دکتر آمد که از نظر روحی به شدت دچار مشکل بود.
دکتر بعد از کمی صحبت به ایشان گفت: در همین خیابانی که مطب من هست، یک تئاتری موجود هست که یک دلقک برنامه های شاد و خیلی جالبی اجرا می کند. معمولا بیمارانی که به من مراجعه می کنند و مشکل روحی شدیدی دارند را به آنجا ارجاع می دهم و توصیه می کنم به دیدن برنامه های آن دلقک بروند و همیشه هم این توصیه کارگشا بوده و تاثیر بسیار خوبی روی بیماران من دارد. شما هم لطف کنید به دیدن تئاتر مذکور رفته و از برنامه های شاد آن دلقک استفاده کرده تا مشکلات روحی تان حل شود.
بیمار در جواب گفت: آقای دکتر من همان دلقکی هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم ! ! !
همیشه هستند آدم هایی که در ظاهر شاد و خوشحال به نظر می رسند و گویا هیچ مشکلی در زندگی ندارند، غافل از اینکه دارای مشکلات فراوانی هستند اما نه تنها اجازه نمی دهند دیگران به آن مشکلات واقف شوند، بلکه با رفتارشان باعث از بین رفتن ناراحتی و مشکلات دیگران نیز می شوند.





آگوست
23

فقط چند جمله …..

• دل تنها عضوی است که با نگاه لمس می شود.
• دل تاری است که وقتی بشکند بهتر می نوازد.
• خدا را بخوان تا خدا تو را از خواندنی ها قرار دهد.
• غرور از فرشته شیطان و تواضع از خاک ، انسان می سازد.
• گرفتار گناه ، اسیر هر دو عالم است.
• حقیقت رنگ کردن مردم عینکی شدن خود است.
• زنی که جواهر است از جواهرات برای خویش بت نمی سازد.
• چشم دروغگو بیشتر از معمول پلک می زند.
• مطالعه یک کتاب تجربه یک زندگیست.
• لبخند طاق نصرتی بر دروازه دل است.
• کودکان خوبند اگر خلاف کردند بزرگترها را ادب کنید.
• رابطه ای که با هوس شروع شود، با تنفر خاتمه می یابد.
• چاله شکست پر است از انسان های تندرو.
• دوست جدید دنیای جدید است.
همه از عشق دم می زنند اما عاشقان در سکوت می میرند.
• هر کس در هنگام شکست ها نشکند پیروز است.
• همه انسان ها در شهر خیال خویش اسطوره هایی منحصر به فردند.
• زندگی ساختنی است نه گذراندنی.
• جهان بزرگتر از آن است که با کار تو خراب شود با گناه خود را خراب نکن.
• غرور انهدام است مغرور نباش.
• ای انسان بمان برای ساختن و نساز برای ماندن.
• امروز فرصتی است برای جبران دیروز و ساختن فردا.
• ارزانترین و زیباترین آرایش صورت لبخند است.
• بقا از آن خداست باور ندارید از گذشتگان بپرسید.
• کسی که هدف های بزرگ دارد بزرگ می میرد.
• در میدان عشق قاتل و مقتول محبوب یکدیگرند.