جولای
22

یه دوست خوب

ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﺖ ﻣﺜﻞ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭمی کنه ..
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ؛
ﺩﺭِ ﯾﺨﭽﺎﻟﺘﻮ ﺑﺎﺯ می کنه ﻭﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ می کنه ..
یه ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ..
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ؛
ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﺍﺯﺍﺷﮑﺎﯼ ﺗﻮﺧﯿﺴﻪ ..
ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛
ﺍﺳﻢ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮ ﻧمی دﻭﻧﻪ ..
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺍﻭﻧﻬﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﻩ ..
یه ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛
ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺖ ﻣﯿﺎﺭﻩ ..
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ؛
ﺯﻭﺩﺗﺮﻣﯿﺎﺩ ﻭﺩﯾﺮﺗﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﺎ ﺑﻬﺖ ﮐﻤﮏ ﻛﻨﻪ ..
یه ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛
ﻣﺘﻨﻔﺮﻩ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ ..
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ؛
می پرﺳﻪ ﭼﺮﺍﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ نمی زنی ..
یه ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛
ﺍﺯﺕ میخوﺍﺩ ﺭﺍﺟﺐ ﻣﺸﮑﻼﺗﺖ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ ..
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ؛
میخوﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺗﺖ ﺭﻭ ﺣﻞ ﮐﻨﻪ ..
یه ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﻨﺘﻮﻥ ﺑﺤﺜﯽ می شه ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺭﻭﺗﻤﻮﻡ می کنه ..
اﻣﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ؛
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﻫﻢ ﺑﻬﺖ ﺯﻧﮓ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ..
یه ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ؛
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯﺗﻮ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ ..
یه ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ؛
می خواد ﮐﻪ ﺗﻮﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻭﻱ ﮐﻤﮑﺶ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﯽ ..





جولای
21

بیست یا سی سالگی …..

بیشتر مردم در حقیقت در بیست یا سی سالگی می میرند
و اگر چه به ظاهر زنده می مانند،
اما دیگر چیزی یاد نمی گیرند
و انعکاسی از گذشته ی خود می شوند
و در سال های بعدی خودشان را تکرار می کنند
و ماشین وار آنچه را که بیش از بیست یا سی سالگی یاد گرفته اند،
ناشیانه و به شکلی بدتر به نمایش در می آورند …..

رومن رولان





جولای
19

شور و شعور ….

ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﺮﺩﻡ ،
ﻋﻮﺍﻡ ،
ﻧمی توﻧﻦ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺳﻮﺍ ﮐﻨﻦ ؛
ﯾﮑﯽ “ﺷﻮﺭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ” ؛
ﯾﮑﯽ ” ﺷﻌﻮﺭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ …”
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻥ ،
ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﯼ ﺟﺪﺍﺳﺖ ،
ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺷﻮﺭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ ،
ﺧﯿﺎﻝ می کنه ﺷﻌﻮﺭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ ؛
ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯿﺘﻬﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ،
ﯾﮏ ﺗﺼﻮﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺎﺫﺑﯽ ﺍﺯ ” ﺷﻨﺎﺧﺖ ” ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﻬﺶ ﺩﺳﺖ می دﻩ …
دکتر شریعتی





جولای
16

محاکمه عشق !

جلسه محاکمه عشق بود و عقل قاضی ، و عشق محکوم ….
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی،
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند !
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ،
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ؟
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟
وشما پاها که همیشه رفتن به سویش بودید ؟
حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند !
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بیزارند،
ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی !؟
قلب نالید و گفت: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار می کند و فقط با عشق می توانم یک قلبی واقعی باشم.





جولای
15

فعل مخصوص

“راه” رفتنی ست …
“در” بستنی ست …
“حرف” زدنی ست …
“غصه” هم خوردنی…
هر چیز در زندگانی با فعل ِ مخصوص به خود تعریف می شود…
مثل راهی که باید رفت و دری که باید بست و حرفی که باید زد ،
غصه را هم باید خورد …
خوردنی را باید خورد دیگر …
مثل هر خوردنی دیگر…
غصه را باید خورد…
تا به وقت سیری…
یک وقت هایی آدمیزاد است و غصه هایش…
آدمیزاد است و حال زارش…
لازم است تنها باشد…
غصه اش را بخورد و مچاله شود در خودش…
برای غصه خوردن،
برای حال ِ زار هم باید وقت گذاشت…
زمان داد اصلا…
به آدم غصه دار زندگی تان نگویید خوب باش لطفا…
بس است دیگر …
غصه تا کی؟ …
آدم ها را به حال خودشان بگذارید…
آدم ها را نصیحت نکنید…
اینطور وقت ها آدمیزاد بد اخلاق است،
حوصله ی خودش را هم ندارد…
“نصیحت لازم” نیست…
تحمل ِ شنیدن تجربه های شخصی تان را ندارد…
زمان بدهید تا به وقت ش…
که خوب شود…
که از لاک ش بیرون بیاید…
وقت ِ خوشی نزدیک است …
“غصه هم می گذرد، آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند”…





جولای
12

رفیق من :

همیشه رو به نور بایست , اگرمی خواهی تصویر زندگی ات سیاه نیفتد ..
همیشه خودت را نقد بدان , تا دیگران تورا به نسیه نفروشند ..
سعی کن استاد تغییر باشی ، نه قربانی تقدیر ..
در زندگیت به کسی اعتمادکن ، که به او ایمان داری نه احساس ..
و هرگز بخاطر مردم تغییر نکن،
این جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ..
مردم شهری که همه در آن می لنگند،
به کسی که راست راه می رود می خندند ! ! !





جولای
11

به یاد هم باشیم شاید فردا ….. !

مداد رنگی ها مشغول بودند به جز مداد سفید،
هیچکس به او کار نمی داد !
همه می گفتند : تو به هیچ دردی نمی خوری!
یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی شب گم شده بودند ،
مداد سفید تا صبح ماه کشید،
مهتاب کشید،
و آنقدر ستاره کشید،
که کوچک و کوچکتر شد.
صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد …..
به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم نباشیم …..





جولای
10

زندگی کن و لذت ببر

شکسپیر گفت:
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..
زندگی کوتاه است ..
پس به زندگی ات عشق بورز ..
خوشحال باش ..
و لبخند بزن ..
فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی ،
گوش کن قبل از اینکه بنویسی ،
فکر کن قبل از اینکه خرج کنی ،
درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی ،
ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی ،
احساس کن قبل از تنفر ،
عشق بورز،
زندگی این است …
احساسش کن،
زندگی کن و لذت ببر





جولای
08

یک تمرین ساده

با ترس و نگرانی لحظه ناب اکنون را از دست می دهیم .
از همین لحظه هر گاه احساس ترس و یا اضطراب به سراغت آمد، به جای همدلی و همنشینی با آن از خود این سئوال کلیدی را بپرس :
آیا احساسی که دارم مربوط به این لحظه من است یا مربوط به ثانیه و دقایق یا ماهها بعد و یا مربوط به گذشته ؟
شاید تو بتوانی رویدادی در این لحظه را مدیریت کنی و برایش راه حلی پیدا کنی،
اما نمی توانی برای چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده یا از آن گذشته کاری انجام دهی ….
پس لحظه ات را نابود نکن.





جولای
06

حس تنهایی …

گاهی سکوت می کنی،
چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی ….
گاهی سکوت می کنی،
چون واقعا حرفی برای گفتن نداری ….
سکوت گاهی یک اعتراضه
و گاهی هم،
انتظار …
اما بیشتر وقتها سکوت برای اینه که :
هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه
و این یعنی همون حس تنهایی …………

خسرو شکیبایی





جولای
01

لحظه ها …..

لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها، چه در جمع، اما خودمان نیستیم !
انگار روحمان می رود، همانجا که می خواهد، بی صدا، بی هیاهو !
همان لحظه هایی که راننده ی آژانس می گوید : رسیدین !
فروشنده می گوید : باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی می گوید : صدای بوق را نمی شنوی ؟
و مادر صدا می کند : حواست کجاست ؟
ساعتهایی که شنیدیم و نفهمیدیم،
خوندیم و نفهمیدیم،
دیدیم و نفهمیدیم و تلویزیون خودش خاموش شد !
آهنگ بار دهم تکرار شد،
هوا روشن شد،
تاریک شد،
چایی سرد شد،
غذا یخ کرد،
در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه !
و کی گریه هایمان بند آمد و کی عوض شدیم !
کی دیگر نترسیدیم !
از ته دل نخندیدیم و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم ……….

” یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم “





ژوئن
30

آیا خدا جهان را ساخته است؟

هنگامی که به عمقِ اتم سفر می کنیم با یک سری پروتون مواجه می شویم که هر وقت که می خواهند “خود به خود” به وجود می آیند و به خودیِ خود، هر وقت که می خواهند نابود می شوند. ما آن را “مکانیک کوانتوم” نام گذارده ایم.
قوانین طبیعت به ما می گویند که نه تنها تمامِ جهان می تواند مانند پروتون ها به وجود بیاید بلکه برای پیدایش هم نیازمندِ علت نیستند، همچنین هیچ حادثه ای منجر به انفجار بزرگ “بیگ بنگ مهبانگ” نشده است … هیچ چیز …
“میدان گرانشی” و “جاذبه” در درون سیاه چاله به قدری است که نه تنها “نور”، بلکه “زمان” هم نمی تواند از میدان گرانشی آن فرار کند، لذا زمان از حرکت باز می ایستد. این به این دلیل نیست که ساعت از کار می افتد بلکه به این دلیل است که در داخل سیاه چاله “زمان” وجود ندارد.
به نظر من نقش زمان در آغاز جهان، آخرین کلیدی است که نیاز به یک طراح بزرگ را برای آفرینش از بین می برد و نشان می دهد جهان چگونه خودش را ساخته است. اگر به گذشته و به لحظه ی انفجار بزرگ برگردیم خواهیم دید که جهان کوچکتر و کوچک تر می شود تا جایی که تمام جهان فضایی بی نهایت کوچک و متراکم است، جایی که جهان یک “سیاهچاله” است. قوانین طبیعت به ما می گویند که در درون سیاه چاله زمانی وجود ندارد، شما نمی توانید به زمانی پیش از انفجار برگردید چون زمان پیش از انفجار بزرگ وجود ندارد، ما در نهایت چیزی را پیدا کردیم که علت ندارد، چون زمانی برای وجود علت نیست.
برای من این به معنای ناممکن بودن وجود خالق است، چون زمان برای خالق وجود نداشته است.
ما همگی آزاد هستیم تا آنچه را که می خواهیم بدست آوریم و به نظر من، هیچ خدایی وجود ندارد، هیچ کس جهان را خلق نکرده و هیچ کس ایمان ما را هدایت نمی کند، هیچ بهشت و هیچ زندگی پس از مرگی وجود ندارد.
ما همین یک زندگی را داریم تا از این طراحی زیبا طبیعت استفاده کنیم و من از این بابت بسیار سپاس گزارم …

استیون هاوکینگ

منبع :  Did God Create the Universe





ژوئن
29

اشارت عشق

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌ هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌ گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروح‌تان کند.
وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌ … گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همان گونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.
همان گونه که …شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.
همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.
می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.
سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.
آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.
ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد، تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید.

جبران خلیل جبران





ژوئن
28

فقط ماییم که میریم بهشت !

توریستی از ایران که به اسپانیا سفر کرده بود، خاطره جالبی رو تعریف کرد:
می گفت : در یکی از روستاهای اسپانیا وارد قهوه خانه ای شدم و برای خود و همراهم قهوه سفارش دادم .
در حالی که روی میز منتظر سفارشمان بودیم، در کمال تعجب دیدیم که بعضی از مشتریان جلوی پیشخوان آمده و در حالی که خودشان تنها بودند سفارش دوتا چایی و یا دوتا قهوه می داند و می گفتند: یکی برای خودم و یکی برای دیوار !
از نوع سفارش در حیرت ماندیم !
متوجه شدیم که بعد از هر اینگونه سفارش پیشخدمت یک برگه کوچک که روی آن چای و یا قهوه نوشته است به دیوار پشت سرمان چسپاند !
و جالب اینکه دیوار پشت سرما پر از این برگه ها بود !
در ذهنمان هزاران فکر به وجود آمد که دلیل اینکار چیست و این حرکت یعنی چه ؟ !
در افکار خود غوطه ور بودیم
آدم فقیر و ژنده پوشی وارد قهوه خانه شد و سفارش یک قهوه داد.
اما با این جمله : ” ببخشید بی زحمت یک قهوه از حساب دیوار ” !
و پیشخدمت یکی از کاغذها را روی آن قهوه نوشته بود از روی دیوار برداشت و پاره کرد و یک قهوه به آن مرد فقیر داد، بدون آنکه از آن مرد پولی بگیرد.
ظاهرا این فقط ماییم که میریم بهشت …….





ژوئن
25

دلم برای یه نفر تنگ شده

Burnt Matches

کبریت های سوخته هم
روزی درخت های شادابی بودند
مثل ما
که روزگاری می خندیدیم
قبل از اینکه عشق روشنمان کند.





ژوئن
24

ما فقط نمی دانستیم …..

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ …
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ؛
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ …
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ؛
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ …
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ داشتیم…
ما فکر می کردیم مرد باید قوی باشد و از زن مراقبت کند؛
نمی دانستیم قرار است که ما از یک دیگر مراقبت کنیم….
ما فکر می کردیم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشیم بی وفایی است؛
نمی دانستیم بیش از حد به حریم یک دیگر وارد شدن چقدر می تواند خفقان آور باشد…
ما فکر می کردیم وقتی طرف مقابل رشد کند،
تهدیدی برای دیگری است؛
نمی دانستیم هر کدام آن قدر خوب هستیم،
که احساس تهدید شدن نکنیم…
فکر می کردیم هر کس در خواست کمک کند ضعیف است؛
نمی دانستیم همه به کمک نیاز دارند.. ..
فکر می کردیم پول ما را ایمن می کند؛
نمی دانستیم که امنیت؛
یعنی بدانید که می توانید زندگی تان را بسازید،
و در کنارش مادیات هم قرار دارد.. ..
فکر می کردیم دیگری به ما عشق نمی ورزد؛
نمی دانستیم که ما عشق او را احساس نمی کنیم و نمی پذیریم… ..
او گمان می کرد من خوشحالم، نمی دانست چقدر ترسیدم… ..
من گمان می کردم او خوشحال است؛
نمی دانستم چقدر ترسیده است…
ما نمی دانستیم… ..
ما فقط نمی دانستیم… ..
خیلی چیزها بود که نمی دانستیم.





ژوئن
23

کاویدن در غم ها

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت :
شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده‌ام و می‌خواهم روز وفات آنها بروم گورستان برایشان دعا کنم و خیرات دهم و …
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی !
خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند؛ تو به دنبال مردگانت هستی ؟!
بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده‌پرستان کاری نیست و از او دور شد.
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : “کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند”.
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم.