نوامبر
21

وای بر من که قدر ندانم ….

ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ‌ ﺧﻼ‌ﺻﻪ‌ ‌ﮐﻨﻨﺪ،
ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ‌ ﻣﺸﺘﯽ‌‌ ﺧﺎﮎ
ﮐﻪ‌ ﻣﻤﮑﻦ‌ ﺑﻮﺩ
ﺧﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﯾﮏ‌ ﺧﺎﻧﻪ
ﯾﺎ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ‌ ﮐﻮﻩ
ﯾﺎ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ
ﻭ ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ
ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻏﺒﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻧﺪ برای انسانیت ،
ﻧﻬﺎﯾﺖ ،
شرافت.
به من ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺩﯾﺪﻥ…
ﺷﻨﯿﺪﻥ…
ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ
ﻭ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪ.
ﻣﻦ ﻣﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻢ
ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن
ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ
ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ
ﺑﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﻥ…
به محبت …
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﻗﺪﺭ ﻧﺪﺍﻧﻢ.





نوامبر
20

شاهکار

به ابوسعید ابوالخیر، گفتند :
فلانی شاهکار می کند،
چرا که قادر است پرواز کند!
گفت : این که مهم نیست، مگس هم می پرد.
گفتند : فلانی را چه می گویی؟ که روی آب راه می رود!
گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار می کند،
گفتتند : پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت: این که در میان مردم زندگی کنی،
ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ نگویی،
کلک نزنی و سوء استفاده نکنی،
این شاهکار است.





نوامبر
19

ماندن

آدمها می آیند …
گاهی در زندگیت می مانند و گاهی در خاطرت…
آنهایی که در زندگیت می مانند همسفر می شوند…
آنهایی که در خاطرت می مانند،
تجربه ای برای سفر می شوند..
گاهی تلخ ،
گاهی شیرین…
گاهی با یادشان لبخند می زنی…
گاهی یادشان لبخند از لبانت بر می دارد….
اما تو لبخند بزن حتی به تلخ ترین خاطره هایت…
آدمها می آیند،
این آمدن باید رخ دهد،
تا تو بدانی”آمدن”را همه بلدنند…
این”ماندن”است
که “هنر” می خواهد…





نوامبر
18

تغییر

در زندگی از چیزهای زیادی می ترسیدم،
و نگران بودم تا اینکه آنها را تجربه کردم،
و حالا ترسی از آنها ندارم.
از تنهایی می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم خود را دوست بدارم.
از شکست می ترسیدم ،
تا اینکه یاد گرفتم تلاش نکردن یعنی شکست.
از نفرت مردم می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم بهرحال هر کسی نظری دارد.
از درد می ترسیدم ،
تااینکه یاد گرفتم درد کشیدن برای رشد روح لازمست.
از حقیقت می ترسیدم تا اینکه یاد گرفتم زشتی در دروغ است.
از سرنوشت می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم من توان تغییر آن را دارم.
از آینده می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم می توان آینده بهتری ساخت.
از گذشته می ترسیدم،
تا اینکه فهمیدم گذشته دیگر توان آسیب رساندن به من را ندارد.
و بالاخره از تغییر می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم باید قبل از پرواز کرم باشند،
و تغییر آنها را زیبا می کند.





نوامبر
17

آدم هایی که …..

آدم هایی که می دانند چه می خواهند را دوست دارم،
آدم هایی که مرز دارند،
که نه گفتن بلدند،
که می توانند بگویند چه چیز را می خواهند و چه چیز را نمی خواهند.
آدم هایی که تو را در “هزارتوی ابهام” و “حدس بزن چه چیزی توی دلم دارم” گرفتار نمی کنند،
آدم هایی که مرزشان مشخص است،
دوستی را برایت راحت می کنند،
نگاه می کنی و می بینی همپوشانی مرزها بین تو و او چقدر است،
چیزی که می خواهد را می شود به او داد،
چیزی که می خواهی را می توانی بگیری،
که اگر نشد نه کسی احساس قربانی بودن می کند،
نه حس فریب دارد،
بار دِین خویش را بر شانه دیگری می گذارد.
آدم هایی که مرز دارند غنیمتند،
شفافیتشان شفافیت می آورد نه گفتنشان،
نه گفتن را آسان می کند،
خودشان هستند و می گذارند خودت باشی بی قضاوت،
بی دلخوری،
بی رنج.
آدم هایی که می دانند چه می خواهند،
دوستان خوبی می شوند.





نوامبر
16

خیر

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران؛
روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
پس “خیر” را بکار،
روی هر زمینی…
و زیر هر آسمانی ….
برای هر کسی ..
تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت؟!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
و اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد…





نوامبر
15

قصد رفتن به …..

انسانها وقتی به تنهایی قصد رفتن به بهشت را دارند،
عموما موجودات بی آزاری هستند.
دقیقا مشکل از آنجایی شروع می شود،
که عده ای نادان بر اساس تصورات غلط می خواهند،
سایرین را نیز با خود به بهشت ببرند
و در این باره به خشونت
و توحش هم متوسل می شوند.

مهاتما گاندی





نوامبر
14

عاشق انسانیت

هرگاه زندگی را ادراک نکنید؛
در حالیکه باطناً زشتخو و کوته فکر مانده اید،
رشدخواهید کرد و هر چند هم که در جهان بیرونی توانگر باشید
و سوار بر ماشینهای گرانبها فخر بفروشید،
در درون خود ابله و کودن و تهی خواهید ماند.
بدین روی بسیار مهم است که خود را رها ساخته
و کل پهنه ی هستی را ادراک کنید.
ولی تا عاشق نباشید،
قادر به این کار نخواهید بود.
نه فقط عشق جسمانی بلکه تنها عشق؛
یعنی دلباخته ی پرندگان،
درختان، گلها،
آموزگاران و والدین خود بودن،
و برتر از همه ی اینها،
باید به انسانیت عشق ورزید.





نوامبر
13

هستی

نقاشی مشهور در حال اتمام نقاشی اش بود.
آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبا بود که می بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده می شد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود ک ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می کرد،
چند قدم به طرف عقب رفت.
نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم با لبه ی پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه شد که نقاش چه می کند.
می خواست فریاد بزند،
اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،
مرد به سرعت قلم مویی را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.
نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.
اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط کردن بود!
براستی گاهی ما آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می کنیم،
اما گویا جهان هستی می بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب می کند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت می شویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم :
“هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است”





نوامبر
12

زندگی

وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
از خواست اینکه همیشه حق با من باشد دست کشیدم
و از اینکه همه کارهای من باید درست باشند
و به این ترتیب کمتر دچار اشتباه شدم.
امروز آن را تواضع می نامم.
وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
دیگر از اینکه در گذشته زندگی کنم
و نگرانی بخاطر آینده ام داشته باشم سرپیچی کردم.
حالا فقط در لحظه اکنون زندگی می کنم،
جائی که همه چیز در آن به وقوع می پیوندد،
و در حال حاضر هر روز اینچنین زندگی می کنم،
و آن را کیفیت می نامم.
وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
پی بردم که تفکرم می تواند سد و بیمار ساز باشد.
اما وقتی که با دلم یکی شدم،
ذهنم دارای یار ارزنده ای گردید.
من امروز این اتحاد را هوشمندی قلب می نامم.
ما دیگر از اختلافات،
درگیریها و مشکلات با خود و دیگران نمی هراسیم،
زیرا که ستاره ها هم گاهی با هم تصادف می کنند
و از این خرابی دنیای زیبای تازه ای تشکیل می گردد.
امروز این را زندگی می نامم .

چارلی چاپلین





نوامبر
11

کشف حقیقت

برای کشف حقیقت

هر کس باید راه ویژه بخود را بیابد ،

بسازد ،

ایجاد کند.

زیرا حقیقت امری است که مربوط به ادراک ،

و همچنین تجربه فردی است .

در اینصورت شما نمی توانید به راه شخص دیگری بروید،

هر قدر آن شخص بزرگ و خرد مند باشد.





نوامبر
10

لذت اول

زندگانی یک بار است و بیش از یک بار هم نیست؛

یک بار.

همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم،

همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم،

همان یک بار که سیبی را گاز می زنیم و همان یک بار که تن در آب می شوییم؛

یک بار…

یک بار و نه بیشتر.

بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم،

در پی لذت اول…

 

کلیدر از: محمود دولت آبادی





نوامبر
09

آگاهی و جهل

در جهان تنها یک فضیلــت وجود دارد و آن «آگــــاهـــی» است،
و تنهـا یک گـــــناه و آن «جــــــــهل» است.
و در این بین،
باز بودن و بسته بودن «چـــشم» ها تنها،
تفاوت میان انسان های آگـــاه و نـاآگـاه است.
نخستین گام برای رسیدن به آگاهـــی؛
توجه کافی به «کردار، گفتار و پندار» است.
زمانی که تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خود باخبر شدیم،
آنگـاه مـعـجـزات رخ می دهـند.





نوامبر
08

فرصتی برای محبت کردن

ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :

ﻣﻦ ۲۰ ﺩلار ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ آﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.

شخصی ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ ۲۰ ﺩلار ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ.

ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ ،ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ می دﻫﺪ،

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ۱۲ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ می کنید ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ!

ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ خروجی ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ،

ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ می کرد ﮔﻔﺖ:

ﭘﺴﺮﻡ،

ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ،

ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ،

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ،

ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧبر ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

هرکجا انسانی هست فرصتی برای محبت کردن هست.

ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ،

ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ.

آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟              عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ





نوامبر
07

می دانی چیست؟

بعضی ها شبیه یک انجیر رسیده می مانند که یکهو از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات آن قدر بی هوا که اصلا نمی دانی چه شد …
چگونه شد اصلا خودت را میزنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت می بری.
بعضی ها شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت.
نفس میکشی.
آن قدر عمیق که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه عمرت در ریه هات ذخیره کنی.
بعضی ها شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت،
جانت را با جان و دل در هوایشان تازه می کنی.
بعضی ها اصلا چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم؟
بعضی ها آرامش مطلقند لبخندشان..
تلالو برق چشمانشان صدای آرامشان اصلِ کار …
تپش قلبشان…
انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق می کند و آنقدر عزیزند…
آن قدر بکرند…
که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان…
می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت بعضی ها بودنشان …
همین ساده بودنشان .. .
همین نفس کشیدنشان یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان اصلا خدا جان …………
در خلقت بعضی ها سنگ تمام گذاشته ای،
سایه شان کم نشود از روزگارمان.





نوامبر
06

واکنش های ما

دراین نبرد دائمی که آنرا زندگی می نامیم،
کوشش ما بر این است تا قانونی برای رفاه و سلوک خود بیابیم،
که مطابق با جامعه ای باشد که در آن رشد کرده و پرورش یافته ایم.
چه این جامعه کمونیستی باشد،
یا جامعه ای به اصطلاح آزاد،
ما بعنوان هندو،
مسلمان،
مسیحی
یا هر چه که بطور اتفاقی هستیم،
الگوی رفتاری ویژه ای را به مثابه بخشی از سنتمان می پذیریم.
ما به یک نفر چشم می دوزیم،
تا به ما بگوید،
چه رفتاری صحیح یا غلط است،
چه فکری خوب یا بد است
و در نتیجه پیروی از این الگوها
ما به وضوح و راحتی می توانیم
این مسئله را در خود ببینیم
که رفتار
و تفکر ما
مکانیکی
و واکنش هایمان
نیزاتوماتیک می شوند.





نوامبر
05

قدر داشته هایت را …..

ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ می خوﺍﻫﻨﺪ ﻃﻼﻕ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ !
ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ.
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ می خوﺍﻫﻨﺪ ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ.
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻫﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻏﻼﻥ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺸﺎﻥ می ناﻟﻨﺪ،
ﺑﯿﮑﺎﺭﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻐﻠﻨﺪ،
ﻓﻘﺮﺍ ﺣﺴﺮﺕ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ می خوﺭﻧﺪ،
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻏﺪﻏﻪ می ناﻟﻨﺪ،
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺎﯾﻢ می شوﻧﺪ،
ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ می خوﺍﻫﻨﺪ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺳﯿﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺰﻩ می کنند !
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ نمی دﺍﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ:
” ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ”





نوامبر
04

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ …

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑُﺮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺑﯽ ﮔﺎﻩ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﻧﺸﻮﯼ،
ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡِ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﻄﻠﻖ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﺪ،
ﺗﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮﻫﻤﺎﺕ ﺩﻝ ﺑِﮑَﻨﯽ ….
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩِ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻣﺴﯿﺮﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﯽ،
ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯾﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﻪ ﻣَﺸﺎﻣَﺖ ﺑﺮﺳﺪ،
ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯽ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﻣﺒﺪﺍ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ….
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺍﺗﺎﻗﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮﯼ
ﺗﺎ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﭘﻠﮏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﯼِ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕِ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻭﺭﻕ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ
ﺑﺮ ﺻﺤﺮﺍﯼِ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﮐَﻤﯽ ﺧُﻨﮏ ﺷﻮﯼ ….
گاﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺭ ﺑﺰﻧﯽ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩِ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺣﺒﺲﺍﺑﺪ ﮐﻨﯽ
ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺣَﻤﻠَﺶ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩﺁﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .





نوامبر
03

بهترین روز

بهترین روز عده ای دوست در یک مهمانی شام گرد هم جمع شده بودند.
هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف می کردند.
یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟
زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بود که با هم آشنا شدیم.
زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.
مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است ! آن روز٬ باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم . از آن روز هر قسمت زندگیم راضی بوده ام.
این گفت و گو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود.
از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟
زن گفت: بهترین روز زندگی من امروز است. زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمندتر است. من نمی توانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است. تا آن را هر طوری که می خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز من است.





نوامبر
02

بعضی ها …

ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﺠﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻋﺠﯿﺐ ﺩﻟﻨﺸﯿﻨﻨﺪ …
ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ؛
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺎﻥ … ؛
ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ می نشینی ﻭ ﺧﺴﺘﻪ نمی شوی …
ﺍﺻﻼ ﺳﯿﺮ نمی شوی ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ.
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﯾﮑﻬﻮ ﺩﻟﺖ می گیرد ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ می گویی :
ﮐﺎﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ می ماند؛
ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻋﺸﻖ نمی گذارم …
ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ‏« ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻥ ‏» می گذارم.
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺎﻧﺪ.
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﺕ نمی کنند،
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﯽ ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ نمی توان ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ … ؛
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ‏« ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ‏» ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻦ …
ﺍﯾﻦ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺲ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ…





نوامبر
01

قوانین طبیعت

به یادم آمد بامدادی پیله کرم ابریشمی را بر تنه درختی مشاهده کردم،
درست لحظه ای بود که پروانه می کوشید تا پیله را شکافته و از آن خارج شود …
مدتی درنگ کردم تا مگر پیله باز شود …
انتظارم که به درازا کشید روی آن خم شدم و با نفس گرم خود بر آن دمیدم …
در نهایت سرعت نفس می کشیدم تا پیله گرم شود و پروانه بیرون بیاید . .
ناگاه در برابر چشمانم معجزه ای به وقوع پیوست…
پیله باز شد و پروانه به آهستگی از آن بیرون آمد.
ولی هیچگاه وحشت خود را از اینکه بالهایش چین خورده و چروکیده شده است،
فراموش نمی کنم.
پروانه بینوا با بدن لرزان خود می کوشید تا پرهایش را صاف کند.
بار دیگر کوشیدم تا با نفس گرم خود منظور حشره را بر آورده سازم،
ولی سعی ام بیهوده بود.
اصولا کارم از ابتدا هم غلط بوده .
پروانه می بایست سر فرصت و در موقع معین از محفظه خود بیرون بیاید،
در اینصورت صاف شدن بالهایش در برابر حرارت لطیف آفتاب به تدریج انجام می گرفت،
اما نفس گرم من موجب شد پروانه زود تر از موقع از پیله خارج شود.
ثانیه ای چند نومیدانه کوشید تا خود را به وضع طبیعی در آورد.
ولی همانجا بر کف دستم جان داد.

کتاب “زوربای یونانی” اثرنیکوس کازانتزاکیس – صفحه ۲۰۸

۱- نادیده گرفتن قوانین طبیعت و نقض آنها بزرگ ترین گناه غیر قابل عفوی است که انسانها مرتکب می شوند.
۲- برای رشد و تغییر باید زمانش برسه…نمی تونیم به زور باعث رشد و پیشرفت کسی بشیم.
۳- هر اتفاق ،هرچند خوب، زمانی خیلی خوبه که در موقعش اتفاق بیفته وگر نه می تونه به یک فاجعه تبدیل بشه.





اکتبر
31

او هم آدم است …

آدمی که دوستت دارد خیلی زود برایت عادی می شود حرف هایش،
دوستت دارم هایش
و تو خیلی زود کلافه می شوی از بهانه هایش،
اشکهایش،
توقع هایش
و چون تصور می کنی که همیشه هست،
همیشه دوستت دارد؛
هیچوقت نگاهش نمی کنی
نگرانش نمی شوی
برای از دست دادنش
نمی ترسی او همیشه هست
اما او هم آدم است
روزی که کارد به استخوانش برسد
کوله بار اندوهش را برمی دارد
و بی سر و صدا می رود.
حسی به من می گوید آن روز،
بی اراده صدایش می زنی،
اما جوابی نمی آید،
فقط برایت جای پایش می ماند.





اکتبر
30

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ !

ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ،
ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ .
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ .
ﺧﺮﻳﺪﻡ ،
ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ،
ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ،
ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ،
ﺩﺭﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ .
ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ،
ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ .
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ،
ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ .
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ !
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ….





اکتبر
29

یاد بگیریم که …

یاد بگیریم که گاه مسائل را رها سازیم :
بدین معنا که به هر مسئله ای دائما گره نخوریم.
وقتی همیشه و همه جا در فکر مسائل خود هستیم و به مرور آنها می پردازیم،
در واقع همیشه بار اضافه ای را با خود حمل می کنیم که این خود سبب ایجاد اضطراب و استرس در شما می گردد.
بیاموزیم که با یک ذهن رها و آزاد زندگی کنیم.
این امر به ما کمک می کند که با هر محرک کوچک و یا مانع جزئی آشفته نشویم.





اکتبر
28

وقتی از کسی ….

وقتی از کسی رنجش و کینه ای به دل می گیرید،
درحقیقت برده او می شوید،
او افکار شما را تحت کنترل خود می گیرد،
اشتهای شما را از بین می برد،
آرامش ذهن و نیات خوب شما را می رباید و لذت کار کردن را از شما می گیرد،
اعتقادات شما را از بین می برد و مانع از استجابت دعاهای شما می گردد،
او آزادی فکر را از شما می گیرد و هر کجا که می روید برایتان مزاحمت ایجاد می کند،
هیچ راهی برای فرار از او ندارید،
تا زمانی که بیدارید او با شما هست و وقتی که خوابیده اید،
وارد رویاهای شما می شود،
وقتی مشغول رانندگی هستید یا وقتی در محل کار خود هستید او کنار شماست،
هرگز نمی توانید احساس شادی و راحتی کنید،
اوحتی بر روی تُنِ صدای شما نیز تاثیر می گذارد،
او مجبورتان می کند تا به خاطر سوء هاضمه،
سَردَرد و یا بی حالی،
دارو مصرف کنید،
او لحظات شاد و فَرح بخش زندگی را از شما می دزدد.
مراقب خود باشید.
هر کس شما را می آزارد او را ببخشید.
نه به دلیل این که او مستحق بخشش است،
به دلیل این که شما سزاوار و مستحق آرامشید.





اکتبر
27

گذشته ایران از یاد رفت …

ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
قاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ …
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ می کنی؟
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ
ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ نمی شناسی ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ می کنیم!
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ می کنم.
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ،
ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ …
شاه ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ! ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ می تواﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترسیم ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
این مطلب رو گذاشتم زیرا می ترسم بگویند: گذشته ایران از یاد رفت …





اکتبر
26

تا وقتی به این فکر ….

تا وقتی به این فکر چسبیده اید که :
دلیل خوب زندگی نکردنتان ،
بیرون از وجودتان است،
هیچ تغییر مثبتی در زندگی تان رخ نمی دهد.
تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید،
که با شما بی انصافی می کنند ؛
مثلا یک شوهر لات
یا یک کارفرمای زیاده طلبی که از کارمندانش حمایت نمی کند،
یا ژن های ناجور
یا اجبارهای مقاومت ناپذیر
تماما بهانه هایی از این دست که وجود دارند ،
اما علت کافی نیستند ؛
وضع شما همچنان در بن بست می ماند.
ایمان داشته باشید که :
” تنها خودِ شما مسئول جنبه هایِ قطعیِ موقعیت زندگی خود هستید ”

خیره به خورشید نگریستن از: اروین د. یالوم





اکتبر
25

درس ظلم ستیزی

روز چهارشنبه دکتر حسابی سر کلاس به شاگرداش گفت:
بچه ها پنجشنبه امتحان تاریخ و جغرافیا داریم بصورت شفاهی…
همان روز دکتر گفت: اصلا همین امروز امتحان می گیرم و اونم کتبی…
بچه ها همه اعتراض کردند،
و دکتر گفت: همین که هست…
هر که نمی خواد بیاد جلو در بایسته…
از ۵۰ نفر،
۳ نفر اومدن جلو در،
و دکتر از بقیه امتحان گرفت،
و بعدش به بچه هایی که امتحان داده بودند رو کرد و گفت:
از همه ی شما ۱۰ نمره کم می کنم..
همه اعتراض کردند،
و دکتر گفت:
نمره امتحان این ۳ نفر را ۲۰ خواهم داد…
باز همه اعتراض کردند…
دکتر گفت:
بخاطر اینکه شما امروز زیر بار ظلم رفتید…
امروز درس ظلم ستیزی داشتیم….
” درود بر روانش”





اکتبر
24

آهنگ زندگی

آهنگ زﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﯼ
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﻴﺪ
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﻬﻤﺎﻥ “ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﺯﻧﺪﮔیت می شوند
ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻫﺎ ،
ﻣﯽ ﺁﻳﻨﺪ
ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ
ﻭ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﺧﻮﺩﺕ خواهی ماند.
ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻨﻮﺍﺯﯼ،
ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ “ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﯼ
ﻭ ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺳﺖ بزنی.





اکتبر
23

پاشــــــو

پاشـــو !
یه سری به خودت بزن …………
از خودت بگو چند وقتِ که از خودت خبر نداری؟
کجایی ؟
نیستی؟ کم پیدایی !
یه سر به خودت بزن بقیه رو ول کن …
یکمی به خودت فکر کن …
مگه چقدر زنده ای ؟
اگه تا آخر عمرت هم به این رویه ادامه بدی هیچی تغییر نمی کنه …
همینه که هست پس رهاشون کن ،
تا راحت بشی …
بیا سراغ ِ خودت …
یه سری به خودت بزن کی بهتر از خودت؟
کی بهتر از تو، تو رو می فهمه ؟
تنهایی ؟؟؟…
پُر شو !
از دورن پُر شو
اونقدر پُر که همه ی جای خالی ها رو بگیره و دیگه خَلَعی نباشه
نگرد دنبالِ کسی که با اون کامل بشی …
خودت یک تنه کامل باش
وقتی سعی کردی کامل بشی و روی پای خودت بایستی …
چیزی یا کسی رو که می خوای بدستش میاری …
همین حالا پاشو …
پاشو !
یه سری به خودت بزن …
خیلی وقته که خودتو تنها گذاشته بودی
پاشــــــو