ژانویه
26

خاطرات

خاطرات تلخ گذشته گاهی مثل آدمها پیر می شود
عصا به دست می گیرد
اخم می کند
روی نیمکتی درپارک روبروی تو می نشیند
به تو زل می زند
تا دوباره تو را درگیر خودش کند
زمان حالت را خراب کند
رویاهای فردایت را از تو بگیرد
آرزوهایت را در تو بکشد
و تو دیگر حتی میل بحث کردن با گذشته پیر و کهنه و بدعُنق را نداری
حتی میل نداری تقصیرات را به گردن او یا خودت بیندازی
فقط دلت می خواهد پیراهن خیس اندوه خودت را کنار چشمان خاطره های تلخ دیروز بچلانی
ساعتت را با زمان حال تنظیم کنی
دست در گردن زمان حال بیندازی
یک چای تازه دم با طعم گل
همان فصل همان لحظه
دم کنی در دو استکان کمر باریک بریزی …
خاطرات بد گذشته را فراموش کنی
یک لبخند بزنی و به زندگی سلام دوباره دهی …
همین و تمام.

هیچ دیدگاه

دیدگاهتان را بفرستید

دیدگاهی داده نشده است.

خوراک دیدگاه ها   نشانی بازتاب

دیدگاهتان را بیان کنید.