سپتامبر
22

خود را مشاهده کنید…

هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف می کنید، بیانگر این است که شما زمینه فساد را دارید.

وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می کنید، در حالی که در منزل خودتان این گونه نیستید، بدین معنا است که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می کنید.

اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیاد می خورید در حالی که می دانید شخص دیگری آن را حساب می کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید، این کار را خواهید انجام داد.

اگر معمولا هنگامی که در صف ‌هستید و حقوق در صف بودن را راعایت نمی کنید، پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید.

اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شما است در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد.

هنگامی که به قوانین راهنمایی و رانندگی توجهی ندارید و به آن اعتنایی نمی کنید، بیانگر این است که شما زمینه تجاوز و سرکشی را دارید حتی اگر قرار باشد اشخاص بی گناهی هم در این بین صدمه ببینند.

هنگامی که این پیام را خواندید و از خود سوال کردید که این مسایل ضروری نیستند، یعنی این که تو مصلحت خود را بر مصلحت جمع ترجیح می دهید.

مبارزه با فساد را از خود مان شروع کنیم.





سپتامبر
19

فرصت ها…

قدیما ماشین‌ها ریپ میزدن.
ریپ زدن هم بخاطر این بود که بنزین به موقع مشتعل نمی‌شد.
اگر دیرتر یا زودتر از زمان مقرر جرقه شمع زده می شد، اونوقت یا خام‌سوزی داشتیم یا یک زبونه آتیش از اگزوز.
برای همین باید دلکوی ماشین‌ها رو اونقدر می‌چرخوندیم تا در نقطه مورد نظر جرقه بزنه.
به اینکار می‌گفتن: آوانس یا ریتارد.
یه بلدی خاصی می خواست تا ماشینی که از تنظیم خارج شده رو دوباره تنظیم کرد.
آدما هم یه زمان‌هایی سر وقتشون اون جرقه‌ای که باید بخورن رو نمی‌خورن، یا زودتر از معمول واکنش میدن و موجب انفجار میشن یا اونقدر تاخیر و تعلل دارن که انرژی لازم رو از دست میدن.
هر چیزی سر وقت خودش ارزشمنده.
از زمان خودش که بگذره دیگه ارزش نداره.
مثل میوه‌ای که فقط سر زمان مشخص خوردنی می‌شه.
فرصت‌ها همون جرقه‌ها هستن که سر وقت باید ازشون بهره‌برداری کرد و گرنه مثل برق از دستشون میدیم.
عجله و تعلل عوامل اصلی از دست دادن این فرصت‌‌ها هستند.
اما یادمون باشه برای ما آدما، کسی دیگه‌ای وجود نداره تا بخواد ماها رو آوانس و ریتارد کنه.
هر گلی زدیم سر خودمون زدیم.





سپتامبر
09

دیکته…

خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم،
اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم.
چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود.
امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم.
اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت.
جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.
دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.
آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما … بعدها وقتی به خواهر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد و حتی بدتر….
آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های خواهرم خط بکشم.
نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی.
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.
این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم.
این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم.
کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند.





سپتامبر
08

منتظر…

فردی بود که چای را آن قدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد!
ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که:
این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد.
ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت!
چندی پیش یک زندانی در آمریکا از زندان گریخت. به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود. در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد. او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که:
این مجازات رفتار های بد من است که باید منجمد شوم.
وقتی قطار به ایستگاه می رسد، مامورین با جسد او روبرو می شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است…
منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش می‌‌آید.
منتظر شادی باشیم، شادی پیش می‌‌آید.
منتظر غم باشیم، غم پیش می‌‌آید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم، چون رخ می‌‌دهد.
پول را برای عروسی، برای خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.
وقتی می‌‌گوئیم: این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن…
ژاپنی‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند و می‌گویند:
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش می‌دهند ! و اگر آرام بگویی به حرفت گوش می‌دهند ! قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را ! این “باران” است که باعث رشد گل ها می شود نه “رعد و برق” !
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند ! شاید قد بکشند، اما بال و پر نخواهند گرفت !
زندگی کوتاه است …
زمان به سرعت می گذرد …
نه تکراری …
نه برگشتی …
پس از هر لحظه ای که می آید، لذت ببرید ….





آگوست
28

چهل و شش سال….

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد.
در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم.

راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام.

ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند.

یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم: از این طرف راهمون دور می شه ها..
گفت: می دونم.
دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخرماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.

چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد، نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت: ببخشید آلان بر می گردم و از ماشین پیاده شد.

دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم.
به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود.

پرسیدم: حالتون خوبه؟
گفت: نه

نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است.

از راننده پرسیدم: دختر جوان ازدواج کرد؟
نمی دانست.

پرسیدم: آدرسش رو دارین؟
نداشت.

در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود.

راننده گفت: چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد !
به راننده گفتم: شاید یک مشکلی پیش اومده
راننده گفت: خدا نکنه.
بعد گفت: اگر ماه دیگر نیاد می میرم….