آگوست
21

چقدر شایسته ایم؟

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،” خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”
پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه !





آگوست
20

حرفهای قشنگ

گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است گاهی به یک خط هم نمیرسد.
اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت.
هر گفتار برای یک روز است .یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیبا تر خواهد شد .
در هر حالی که هستید به خصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید .ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه .
آری به همین سادگی…

۱- راز عشق در تواضع است .این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست. بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است. میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند، تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.
۲- راز عشق در احترام متقابل است. احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ، با احترام به نظریاتش گوش کن .احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .
۳- راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید .عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است .
۴- راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات راخوشحال کند ،کاری مثل دادن هدیه ای کوچک ،تحسین ، لبخندی از روی محبت .نگذار که جویبار محبت از کمی باران ، بخشکد.
۵- راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ ، با محبت تزئین کنید .بذر علاقه ها و عقیده های تازه رابکار که زیبایی بروید .ضمنا فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد ، مبادا غنچه های گل پوشیده از علف های هرز عادت شود .برای اینکه عشق همواره با طراوت بماند فباید به آن مثل هنر خلاقانه نگاه کرد .
۶- راز عشق در خوش مشربی است .شوخی با دیگران را فراموش نکن ، در ضمن مراقب شوخی هایت هم باش .شوخی نا پسند نکن . شوخی باید از روی حسن نیت باشد ،نه نیشدار .
۷- راز عشق در این است که حقیقت اصلی عشق ، یعنی تفکر را از یاد نبری .آیا یک رابطه دراز مدت ، مهم تر از اختلافات کوچک و زود گذر نیست ؟
۸- راز عشق در این است که مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی ، و صبر کنی تا خون سردی را دوباره به دست آوری . با این که احساس جلوه الهام است ، اما شخص عصبانی نمی تواند چیز ها را با وضوح درک کند .قلبت را آرام کن .تنها به این وسیله است که می توانی چیز ها را آنگونه که هستند ، در یابی .
۹- راز عشق در این است که طرف مقابلت را تحسین کنی .هر گز با فرض این که خودش این چیز ها را می داند ،از تحسین غافل نشو .مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بار ها با خلوص نیت بگویی : دوستت دارم . گر چه احساسات بشری به قدمت نسل بشر است ، اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند .
۱۰- راز عشق در این است که در سکوت دست یکدیگر را بگیرید .کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید .
۱۱- راز عشق در توجه کردن به لحن صدا است برای تقویت گیرایی صدا ، باید آنرا از قلب برآورید ، سپس رهایش کنید تا بلند بشود وبه سمت پیشانی برود تارهای صوتی را آرام و رها نگه دار .اگر احساسات قلبی ات را به وسیله صدا بیان کنی ،آن صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد .
۱۲- راز عشق در این است که بیشتر با نگاه حرف بزنی ، زیرا چشم ها پنجره های روح هستند .اگر هنگام صحبت کردن از نگاه استفاده کنی ، مثل آن است که پنجره ها را با پرده های زیبایی بیارایی و به خانه گرما و جذابیت ببخشی.
۱۳- راز عشق دراین است که از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید ، زیرانقص همواره جزء لا ینفک انسان است ذهنت را بر ارزشهایی متمرکز کن که شما را به یکدیگر نزدیک تر میکند نه بر مسائلی که بین شما فاصله می اندازد .
۱۴- راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی .در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود .شریک زندگی ات را با طناب نیاز مبند .گیاه هنگامی رشد میکند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند.
۱۵- راز عشق در این است که شریک زدگی ات را در چار چوبی که خودت می پسندی حبس نکنی .عیبجویی باعث تباهی می شود .همه چیز را همان طور که هست بپذیر ،تا هر دو شاد باشید .قانون طلایی این است :نقاط قوت را تقویت کن ، و ضعف ها را نه تقویت کن نه تقبیح .هرگز سعی نکن با سوزاندن ، جلوی خونریزی زخم را بگیری .
۱۶- راز عشق در این است که هنگام سوء تفاهم ، فقط به این فکر نکنی که طرف مقابل چگونه ناراحتت کرده است .در عوض به راه حلی فکر کنی که در آینده از بروز چنین سوء تفاهم هایی جلو گیری کنی .
۱۷- راز عشق در این است که وقتی پیشنهادی به ذهنت می رسد ، به نیاز خودت برای بیان آن فکر نکنی ، بلکه به علاقه دیگری به شنیدن آن فکر کنی .اگر لازم بود ، حتی ماه ها صبر کن تا آمادگی شنیدن آنچه را میخواهی بگویی پیدا کند .
۱۸- راز عشق در آرامش است ، زیرا آرامش باعث تکامل عشق می شود . عشق ، هوای نفس و احساست شدید نیست .عشق انسان ها نسبت به یکدیگر بازتابی از عشق ازلی است خداوندگار آرامش کاملاست.
۱۹- راز عشق در این است که در وجود یکدیگر عاشق خدا باشید ، تا همواره علی رغم همه اشتباهات ، تشنه رسیدن به کمال باشید ، چرا که بشر همواره علی رغم موانع فراوان ، سعی میکند به سمت آرمان های جاودانه حرکت کند .
۲۰- راز عشق در این است که محبت تان را بسط دهید تا تبدیل به عشق واقعی میان دو انسان شود سپس آن عشق را که دست پرورده پروردگار است بسط دهید تا بشریت و کل مخلوقات را در بر گیرد .
۲۱- راز عشق در این است که به دیگری لذت ببخشی ، و لی عشق را برای لذت نخواهی .زیرا عشق حقیقی هوا و هوس نیست . هر چه نفس قوی تر باشد ، تقاضاهایش بیشتر می شود و هر چه تقاضا های نفس قوی تر باشد ، خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند .عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار میکند ،نه در لذت جویی .
۲۲- راز عشق در مراعات حال دیگری است . هر قدر که ملاحظه حال دیگران را می کنی ، کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن .
۲۳- راز عشق در این است که جاذبه های خود را با دیگری قسمت کنی . جاذبه نیرویی لطیف و نافذ است که از دیگری دریافت می کنی .





آگوست
19

چگونه موفق شویم؟

چگونه موفق شویم؟
How to succeed
PLAN while others are playing
برنامه ریزی کن وقتی که دیگران مشغول بازی کردنند
STUDY while others are sleeping
مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند
DECIDE while others are delaying
تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند
PREPARE while others are daydreaming
خود را آماده کن وقتی که دیگران درخیال پردازیند
BEGIN while others are procrastinating
شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند
WORK while others are wishing
کار کن وقتی که دیگران در حال دعا کردنند
SAVE while others are wasting
صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند
LISTEN while others are talking
گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند
SMILE while others are frowning
لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند
PERSIST while others are quitting
پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند





آگوست
18

نشانه یک جامعه مرده

از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند…
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود…

این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم این‏ قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی
تا وقتی که ساکن‏ است مورد احترام است.
تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است ، اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت ، نه تنها کسی کمکش نمی‏ کند، بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب می‏شود و این نشانه یک جامعه مرده است .
ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که :
متکلم هستند نه‏ ساکت، متحرکند نه ساکن، باخبرترند نه بی‏خبرتر





آگوست
17

توهمات ذهنی، شاید های عقلی

دنیایی با این همه شگفتی و وسعت دنیایی نیست که بتوان تنها آن را با یک جفت چشم دید و به آن اعتماد کرد، چه رسد به آنکه بخواهیم بنا به دیده های این چشم قضاوت کنیم. ” شاید ” یکی از کلماتی است که تازگی ها خیلی توجه ام را به خودش جلب کرده چون مسلم ترین حقایق را به چالش می کشد، بی آنکه به حقیقت گریزی متهم شود. شاید حقیقت روزمره این زندگی چیزی جز یک “توهم” منطقی نباشد که عادت کرده ایم به دیدن و باور آنچه که می خواهیم باشد. شاید هر روز صبح که خیلی ساده از خواب بیدار می شویم و از پنجره اتاق نگاهی به بیرون می کنیم همه آنچه که می بینیم تنها یک توهم ذهنی متجلی شده در یک فضای فکری قابل بسط در محیط مادی باشد. شاید آنچه که ما می بینیم همه آن چیزی نباشد که دیگران هم می بینند. شاید دنیا فقط برای من است، شاید هم فقط برای تو … و تمام اتفاقات آن فقط و فقط برای تو می افتد و آدم های دیگر با تمام ادا و اطوارهایشان فقط برای اینست که تو راهت را پیدا کنی! قدر مسلم اینجا آخر راه نیست! شاید تمام آنچه احساس میکنی و می بینی تنها برای آنست که آخر معلوم شود تو چه میکنی؟
به نظر من هر اتفاق چه خوب یا بد قابل تاثیر بر زندگی فردی است که در مسیر آن قرار میگیرد، یا بهتر است بگوییم قرار گرفتن هر فرد در مسیر هر اتفاق بنا به دلیلی است که بر روی ادامه زندگی وی تاثیر می گذارد، گاهی این تاثیر مهم و مشخص و بزرگ است، گاهی هم نه! گاهی ” تعاریف ” چهارچوبی محصور کننده هستند و استفاده از آن نتیجه ایی جز به بیراهه رفتن و نرسیدن به مقصد را در پی نخواهد داشت. بسیاری از قانون های مشهور هم چون قانون عمل و عکس العمل چنان در ذهن و دیده ما ریشه دوانده اند که انکار آنها برچسبی از جنس جنون را برای ما به ارمغان می آورد، حتی همین الان که این متن را میخوانی فکر کردن به نبود خیلی چیز ها برایت سخت است، خیلی از قانون ها، قانون هایی که بیشتر آنها را خودمان برای خود وضع کرده ایم، البته برای بسیاری از آنها استدلال و آزمایش و آمار داریم، در برخی دیگر پای تجربیات را به میان می آوریم، اما اگر همه آنها چیزی به جز توهمات شخصی نباشد چه؟ آنوقت باز هم دنیا همان دنیای قبلی است؟
صبر کنید ! می خواهید آنچه که عقل برایتان سال ها اندوخته است را به شک و تردید بفروشید … و بعد چه ؟
شک و تردید به نظر من خیلی خوب است، اما به شرطی که به تعالی آدمی کمک کند. ذهن خواسته یا ناخواسته سرعتی باور نکردنی برای رسیدن به بی پایه ترین نظریه ها دارد. عقل باید او را کنترل کند.





آگوست
16

روی تخته سیاه جهان

زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه با خودش برد.

آی خورشید
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود

از : عرفان نظر آهاری





آگوست
15

سالک معرفت

شیوانا همراه کاروانی درراهی می رفت. ظهر به منزلی رسیدند و چون تا منزل بعدی یک روز کامل راه بود ، تصمیم گرفتند همانجا استراحت کنند و سحرگاه روز بعد به سمت منزل بعدی حرکت کنند. وقتی همه مستقر شدند. شیوانا سطل آبی برداشت و به سراغ پله های شکسته حجره ای رفت و با گلی که فراهم کرده بود شروع به ترمیم پله های شکسته نمود.
یکی از کاروانیان مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با تعجب گفت:” استاد ! شما با این همه علم و معرفت ، چرا وقت گرانبهای خود را به بنایی و بازسازی پله های شکسته کاروانسرایی بین راهی تلف می کنید. حیف از شما نیست که استراحت نمی کنید و به این قبیل کارهای بی ارزش می پردازید!؟ در ثانی کسی به شما بابت انجام اینکار پول نمی دهد. پس چرا زحمت می کشید و انرژی خود را هدر می دهید؟”
شیوانا بی اعتنا به مرد معترض به کار خود ادامه داد. مرد کاروانی که از بی اعتنایی شیوانا خشمگین شده بود با صدای بلند در حالی که شیوانا را مسخره می کرد گفت: “استاد بزرگ! همانطور که کار می کنید می توانید بگوئید تفاوت یک آدم نادان و یک سالک معرفت چیست!!؟”
شیوانا لبخندی زد و گفت: “من در خصوص انسان نادان اطلاعات زیادی ندارم! اما یک سالک معرفت کسی است که در هر لحظه از زندگی اش صرف نظر از پولی که به او می دهند مفیدترین کاری که از او برمی آید را انجام دهد. من از الآن تا غروب کاری برای انجام ندارم. خسته هم نیستم. من اینکار را انجام می دهم چون تنها کار مفیدی است که الآن می توانم انجام دهم و همین احساس مفید بودن برای من کفایت می کند. “





آگوست
14

قــــــول پـــــدر

در سال ۱۹۸۹ زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.
در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.
با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد.

با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.

او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.
دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.
ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:
آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟

هشت ساعت به کندن ادامه داد. دوازده ساعت … بیست و چهار ساعت … سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!
جواب شنید : پدر من اینجا هستم.
پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.
پدر! شما به قولتان عمل کردید.
پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟
ما ۱۴ نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.
وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.
پسرم بیا بیرون.
نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آورید و هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.

سخن روز : اشخاص را می توان به سه دسته تقسیم کرد؛
آنهایی که به اتفاق حوادث کمک می کنند،
آنها که به اتفاق افتادن حوادث می نگرند
و آنهایی که از اتفاق افتاده حیران می شوند.

توماس ادیسون.





آگوست
13

ظرفیت معروف شدن‎

یکى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا که در رئال مادرید صاحب رکوردهاى عجیب و غریبى شده، هفته قبل کارى کرد که قلب همه انسان هاى عاطفى را لرزاند. ظاهراً «ایکر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یک رستوران رفته بود که در آنجا با یک نوجوان ۱۳ ساله که دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به سراغ او مى رود و مى گوید:

«آقاى کاسیاس … در روز بازى با پرتغال، تو به این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت کنى که من و بقیه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنایى، برایت دعا کردیم!»

ایکر کاسیاس که به سختى جلوى اشکش را مى گیرد از پسرک تشکر مى کند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد و … فردا ظهر حوالى ظهر، ناگهان «کاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذکور مى شود و در میان بهت وحیرت مسئولان مدرسه – و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه – به بچه ها مى گوید:« من آمدم اینجا تا براى دعاهایى که در حقم کردین که پنالتى را بگیرم، شخصاً از شما تشکر کنم!» بچه هاى مدرسه که از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ایکر» حلقه مى زنند و با او عکس مى اندازند و امضا مى گیرند و … که ناگهان یکى از بچه ها به او مى گوید:

« آقاى کاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟»

ایکر نیز بلافاصله از داخل ماشینش لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى کند و همراه بچه ها به زمین چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این فرصت را مى دهد که هرکدام به او یک پنالتى بزنند و …
ایکر کاسیاس ۲ ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تک تک بچه هاى بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند و …؟





آگوست
12

ساختن زندگی و امرار معاش

مارک البیون در کتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگی و امرار معاش» ، درباره یک مطالعه آشکارکننده از سوداگرانی می نویسد که دو مسیر کاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصیل دانشگاهی طی کرده اند.

وی چنین می گوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی، سابقه ۱۵۰۰ نفر را از سال ۱۹۶۰ تا سال ۱۹۸۰ مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصیلان به دو گروه تقسیم شدند.

گروه الف: کسانی بودند که گفته بودند می خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر کار خواستند بکنند. یعنی اول مشکلات مالی خود را حل و فصل کنند، بعداً به امور دیگر زندگی بپردازند.

گروه ب : شامل کسانی بود که ابتدا به دنبال علاقه واقعی خود بودند و اطمینان داشتند که پول عاقبت خود به دنبال آن می آید.

چه درصدی در هر گروه وجود داشت؟
از ۱۵۰۰ فارغ التحصیل در مطالعه مورد نظر، کسانی که در گروه الف « اول پول» بودند ۸۳ درصدکل یا ۱۲۴۵ نفر را تشکیل می دادند.
گروه ب « اول علاقه واقعی» یعنی خطرپذیرها جمعاً ۱۷ درصد یا ۲۵۵ نفر بودند.

پس از بیست سال ۱۰۱ نفر میلیونر در کل این دو گروه به وجود امده بود که یک نفر از گروه «الف» و ۱۰۰ نفر از گروه «ب» بودند …

بهترین ها را در خودتان خواهید یافت وقتی که در دیگران خوبی بجویید.





آگوست
11

عشق یعنى چه ؟

تعدادى از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ۴ تا ٨ ساله پرسیدند که: عشق یعنى چه؟
پاسخ هایى که دریافت شد عمیق‌تر و جامع‌تر از حدّ تصوّر هر کس بود.

در اینجا بعضى از این پاسخ را براى شما می‌آوریم:
• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پایش را لاک بزند.
بنابراین، پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله)

• وقتى یک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است.
شما میدانید که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بیلى، ۴ ساله)

• عشق هنگامى است که یک دختر به صورتش عطر می زند و یک پسر به صورتش ادوکلن می زند
و با هم بیرون می روند و همدیگر را بو می کنند. (کارل، ۵ ساله)

• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب زمینى سرخ کرده هایتان را به یکنفر می دهید
بدون آن که او را وادار کنید تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کریس، ۶ ساله)

• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد
تا مطمئن شود که مزهاش خوب است. (دنى، ٧ ساله)

• عشق هنگامى است که دو نفر همیشه همدیگر را می بوسند و وقتى از بوسیدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند
و با هم بیشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اینجورى هستند. (امیلى، ٨ ساله)

• اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش بدتان می آید شروع کنید. (نیکا، ۶ ساله)
(ما به چند میلیون نیکاى دیگر در این سیاره نیاز داریم)

• عشق هنگامى است که به یکنفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از آن او هر روز آن پیراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)

• عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همدیگر را دوست دارند. (تامى، ۶ ساله)

• عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد. (الین، ۵ ساله)

• هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و ستاره هاى کوچک از بین آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)

• شما نباید به یکنفر بگوئید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان همین باشد.
اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگوئید. مردم معمولاً فراموش می‌کنند. (جسیکا، ٨ ساله)

و سرانجام …
برنده ما یک پسر چهارساله بود که پیرمرد همسایه‌شان به تازگى همسرش را از دست داده بود.
پسرک وقتى گریه کردن پیرمرد را دید، به حیاط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست.
وقتى مادرش پرسید به مرد همسایه چه گفتی؟ پسرک گفت: “هیچى، فقط کمکش کردم که گریه کند.





آگوست
10

دکتر شریعتی

اگر دروغ رنگ داشت؛ هر روز شاید؛ ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛ عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود؛ محال نبود وصال !
و عاشقان که همیشه خواهانند؛ همیشه میتوانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی … و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛
و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم

اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم

اگر خواب حقیقت داشت؛ همیشه خواب بودیم

هیچ رنجی بدون گنج نبود … ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند؛ دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید؛ تا دیگران از سر جوانمردی؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند، اما بی گمان صفا و سادگی میمرد …. اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود ؛
همه کافر بودند ؛
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید

اگر عشق نبود ؛
به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم …. اگر عشق نبود

اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا
انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

از : دکتر شریعتی





آگوست
09

تولد نامه – دو

یکسال دیگر بزرگتر شدم.
اینک در آستانه چهل و نه سالگی و یک گام دیگر برای نزدیک شدن به پنجاه سالگی.
خیلی وحشتناکه وقتی هنوز در رویاهایی بیست سالگی به سر می بردی اما می بینی که سالها از آن دوران گذشته است.
اتفاقا در شب تولدم به طور اتفاقی داشتم عکسهای جوانی رو می دیدم و یاد بیست سالگی افتادم.
دوران جوانی، دوران آرمان خواهی و ایده الیستی دیدن نه به سیاست و دغدغه های روشنفکرانه که به همین زندگی و روزمره گیهایش!
نگاهی آرمانی به آینده و اینکه قرار است جهانی را عوض کنی غافل از اینکه این جهان است که ما را عوض می کند.
زندگی به شکل بی رحمانه ای کوتاست و غافلگیرکننده.
شادی های کوتاه و غم های طولانی!
این روزها که می گذرد غمگینم و شادم که این روزها می گذرد.
هرسال کمتر تولدم را باور می کنم و امسال بیشتر.
سالی که بیش از گذشته منتظر تولدی دوباره هستم در آستانه فصلی سرد.
امروز چهل و نه ساله شدم و نمی دانم که شیش و بش من در تخته نرد زندگی چگونه تعیین می شود.
ازنوزده مرداد چهل و دو تا امسال …..
بگذریم زندگی به شکل بی رحمانه ای ادامه دارد…





آگوست
08

تولد نامه – یک

همیشه قبل از آنکه بخواهم پستی اینجا بگذارم، قبلا آن را در وردی جایی می نویسم و بعد با کپی پیست میاورم در پست مطلب جدید. اما الان آمدم به مدیریت وبلاگ و روی پست مطلب جدید کلیک کردم و دیدم که دستانم روی دکمه های کیبورد می چرخد و دارد چیزی تایپ می کند. این یعنی یک پست ویرایش نشده و بدون فکر قبلی که فکر کنم خیلی بهتر از نوشته های دیگرم از آب در بیاید.
هر سال در چنین روزی یک احساس مبهم در سراسر وجودم میخزد و تا سحر نوزدهم نیاید از وجودم خارج نمی شود و به نظرم این بهترین احساسی است که ممکن است در طول عمرم داشته باشم و چه خوب است وقتی هر سال تکرار می شود. هرچقدر که بیشتر میگذرد و هرچه بیشتر این هجدهم مردادها می گذرند من بیشتر با فردیتم انس می گیرم.
در تمام این سالها دقیقا در این روز یک احساس عمیق تنهایی وجودم را در بر میگیرد و این تنها یک حس نیست بلکه بعد جسمانی مرا هم درگیر میکند و انزوایی ناخواسته حاصل فعل و انفعالات بزرگ تر شدن من می شود. به نظرم جهان جایی است که به وجود آمده است برای اثبات تنهایی های بشر و ما هرچه تلاش کنیم تا تجرد روحمان را از خودمان هم مخفی کنیم باز هم لحظه ای ، روزی ، ساعتی می رسد که این حقیقت پیش رویمان قرار می گیرد و باور خواهیم کرد که تنهاییم. تنهایی های من در تمام روزهایی که گذشتند و می گذرند به شناخت خودم خیلی کمک کردند و تاملاتی در من به وجود آمد که حداقل برای خودم ارزشمند بوده و هست. این مهم است که تنهایی ما آدم ها ممکن است باعث ناراحتی و یا شکنندگی مان شود ولی از آن مهم تر شناختی است که باعث تعالی وجودمان خواهد شد.
روزهای تولد می توانند روزهای شادی باشند. می توانند جشن گرفته شوند برای خوشحالی از حضور انسانی روی این کره خاکی ولی من در این روزها اندکی غمگینم مثل روزهای اول سال.. فرایند بزرگ شدن ، فرایند غمگینی است به نظر من.. حساب روزهایی که گذشتند را که کنار بگذاریم، لحظه و ثانیه هایی پیش روی چشممان می آیند که خبر از حضور خودمان در آن نداریم… و شاید ندانیم که چه کار خواهیم کرد . مهم نیست که دوباره کسی بیاید و در کامنت ها برایم تست افسردگی بگذارد و یا برایم شرح حال افسرده ها را بدهد، مهم آن چیزی است که در درونم سرزنده است و آنچنان بالا و پایین می پرد و که گهگاهی گمان می کنم که کودکی چیزی است به زندگی یکنواختی که می گذرانم ( زندگی چیزی است که فقط می گذرد…) رنگ و شکل دیگری می دهد. همیشه سعی کردم در برخورد با دیگران آن کودک سرزنده را بیشتر نشان بدهم و صحبت از تاملات شخصی و فردیت و غیره را بگذارم برای جمع های خصوصی تر و حالا هم در اینجا.. در جایی که می دانم کسی من محمود را نمی شناسد و تنها آشنایی مان ختم می شود به واژه های از هم گسیخته ای که در اینجا گذاشته ام و به راستی که عده ای هنوز درک درستی از معنای شعر و اعتراض و … ندارند… هرچند که اهمیت چندانی ندارد ولی خب به اشتراگ گذاشتن شعرها و یا حتی پست هایی مانند تلخ تر از تلخ با دلیل بوده است و نه برای نشان دادن خود خودم و شاید این پست و چند نوشته دیگر پیرامون خودم بوده است و حس و حالم. اصلا نمی دانم که چرا اینها را به هم ربط داده ام . شاید خواستم حرفی که حدود یکسال است روی دلم مانده اینجا بگویم. شاید خالی شدم..
امروز تولدم است و دوست داشتم در اینجا از تنهایی هایی بگویم که شاید کسانی دیگر هم تجربه کرده باشند و حرفی از آن نزده باشند..
ممنون از همراهی تان …





آگوست
07

برای ما که می فهمیم

معروف است که عقب مانده ها چیزی نمی فهمند.
چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دوی ۱۰۰متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم “دان” عقب ماندگی شدید جسمی و ذهنی بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده.
سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و ۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند.

کاش ما هم چیزی نمی فهمیدیم ….





آگوست
06

لازم است گاهی

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟!

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و … بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم… آیا ارزشش را داشت …؟!

زیبائی در فراتر رفتن از روزمره‌ گی‌هاست…





آگوست
05

مداد شوید تا به آرامش برسید

در مداد ۵ خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :

۱- می توانی کارهای بزرگ کنی، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند، اسم این دست خداست، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

۲- گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی، این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما اخر کار نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

۳- مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم، بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.

۴- چوب یا شکل خارجی مداد خیلی مهم نیست. ذغالی که داخل چوب است اهمیت بیشتری دارد، پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟

۵- و سرانجام مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد، بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.





آگوست
04

توصیه های خوب برای بهترین دوستانم …

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.
هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو ” می دانم چه حالی داری ” چون در واقع نمی دانی.
یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.
هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.
به یک زن هم هرگز نگو که چاق شده است. او هم خودش می داند.
از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.
وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: “برای چه می خواهید بدانید؟”
هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن…
هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.
وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.
هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.
راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.
هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.
شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.
سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند: ” آماده، هدف، آتش ”
هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.
چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.
وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.
هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.
وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.
در حمام آواز بخوان.
در روز تولدت درختی بکار.
طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.
بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.
فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.
ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.
هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.
شیر کم چرب بنوش.
هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.
فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.
از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.
فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

ارسالی از : سمیرا – مشهد





آگوست
03

نیایش نامه

الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی ، و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟!!!
خدایا : عقیده مرا ازدست ” عقده ام”مصون بدار.
خدایا : به من قدرت تحمل عقیده “مخالف” ارزانی کن .
خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت “تعصب” “احساس” و “اشراق” محروم نساز.
خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.
خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا : شهرت منی را که:”میخواهم باشم” قربانی منی که ” میخواهند باشم” نکند.
خدایا : درروح من اختلاف در “انسانیت” را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.
خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا درانبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.

( برگرفته از نیایش نامه دکتر علی شریعتی )





آگوست
02

آزمایش اجتماعی

مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت!!!

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.

بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.
او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
ویولینست، در مجموع ۳۲ دلار کاسب شد.

یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود.
داستان واقعی این یک داستان واقعی است.
واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟
به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن ! ! ! ؟ ؟ ؟
و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده آیم ؟





آگوست
01

بخشی از بابا لنگ دراز اثر جین وبستر

کتابی که باید درهر سنی چند بار خواند
بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر :
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. …
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد ، باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز





جولای
31

داستان تبر

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد … استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد …
دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد … زد … محکم و محکم تر …
به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود …
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد … و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی …
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه …
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز … زخمی می شود … در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!





جولای
30

تبلیغات خلاقانه و زیبای بانک ملت ۲





جولای
29

پیری واسه همه هست

پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند.
دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود.
هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.
پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.
هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند ته چوب بازی میکرد.
پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟
پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید!
و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده باهم سر یک میز غذا میخوردند.





جولای
28

حلقه

دخترک خنده کنان گفت : که چیست ؟

راز این حلقه ی زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت :

حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر

دید در نقش فروزنده ی او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای ، این حلقه که در چهره ی او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه ی بردگی و بندگی است

از : فروغ فرخزاد





جولای
27

کلامی از دکتر شریعتی

در بیکرانه ی زندگی دو چیز است که افسونم میکند:
آبی آسمان که می بینم و میدانم که نیست
و خدایی که نمی بینم و میدانم که هست.
مادرم می گفت که عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب اما حالا هزار شب است که پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکردم.
اگر تنها ترین تنهایان شوم باز هم خدا هست او جانشین تمام نداشتنهای من است.
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت.

از : دکتر علی شریعتی





جولای
26

رها شده

کلاغان جیغ می کشند
و با صفیر بال هاشان به سوی شهر گسیل می شوند:
به زودی برف خاهد بارید
خوشا به حال آن که حالا، هنوز وطنی دارد!

اکنون ایستاده ای تو بی حرکت، مرده سان ،
به پشت سر نگاه می کنی، آه! زمانی بس طولانی!
از چه رو چنین سبکسری
که در آستانه ی زمستان به سوی جهان می گریزی؟

جهان یک دروازه
به هزار بیابان خاموش و سرد
کسی که از دست داده است،
آن چه را که تو از دست داده ای، هیچ کجا نخواهد ایستاد

اکنون ایستاده ای تو پریده رنگ،
نفرین شده به زمستان گردی
به سان دود
که هماره در پی آسمان های سردتر است

پرواز کن، پرنده، آواز کن، مکرر اما بی طنین
ترانه ات را در نوای پرنده ی بیابان
بپوشان، تو ای سبکسر!
قلب خونینت را در یخ و تمسخر!

کلاغان جیغ می کشند
و با صفیر بال هاشان به سوی شهر گسیل می شوند:
به زودی برف خاهد بارید
دردا آن که، وطنی ندارد!





جولای
25

چون مرز نداشتی

زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می کنند. شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟
زن جوان با نعجب گفت: البته که نه! همه حتی همسرم می دانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر کسی که به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو می شود. هیچ یک از اعضای خانواده همسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچه ات محدود کرده ای! تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شاید دلیل این که دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند این باشد که تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نکرده ای !





جولای
24

داستانی از پائولو کوئلیو

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت
همه می گفتند به بهشت رفته است.
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.
دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد
هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت
پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد
در چشم هایشان نگاه می کند
به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند
یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
دوزخ جای این کارها نیست!!!
بیایید و این مرد را پس بگیرید

وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
“با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی … خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند”

“پائولو کوئلیو”





جولای
23

خدا از تو چه می خواهد؟‎

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه…! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از گوشت آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را…..!!!»