مه
29

درمان مرگ

بسیاری از دانشمندان و علاقه‌مندان به فنآوری عقیده دارند که روزی توانایی درمان مرگ را به دست خواهیم آورد. ژنتیک انسان اصلاح و بهینه می‌شود. نانو روباتهایی خواهیم ساخت که هر چیزی که زندگی ما را از نظر پزشکی به خطر بیاندازد، شناسایی و ریشه‌کن می‌کنند. زیست‌ فنآوری، ما را قادر خواهد ساخت که جسم خود را دائما تعمیر و جایگزین کنیم، بنابراین به ما اجازه می‌دهد عمر ابدی داشته باشیم. مثل فیلمهای علمی تخیلی به نظر می‌رسد؛ اما بعضیها عقیده دارند که در همین نسل به آن دست خواهیم یافت. فکر از بین بردن احتمال مرگ، غلبه بر شکنندگی بیولوژیکی‌مان و تسکین دادن همه دردها، در ظاهر به شدت هیجان انگیز است، اما به نظر می تواند در عمل یک فاجعه‌‌ روانی باشد. اولا اگر مرگ را از بین ببرید، یعنی دقایق عمر دیگر کمیاب نیستند و اگر کمیابی دقایق عمر را از بین ببرید، دیگر نمی‌توانید برایشان ارزشی مشخص کنید. همه چیز در برابر وقت و توجه شما به یک اندازه خوب یا بد و با ارزش یا بی‌ارزش خواهد بود؛ چون بی‌نهایت وقت و توجه در اختیار دارید. می‌توانید صدها سال وقت صرف تماشای یک برنامه‌ تلویزیونی کنید و مهم نباشد. می‌توانید بگذارید روابط‌تان نابود شوند و فروبپاشند؛ چون این آدمها که همیشه خواهند بود. پس چرا زحمت درست کردن رابطه را به خودتان بدهید؟! می‌توانید هر افراط و انحرافی را با گفتن «خوب قرار نیست من رو بکشه» توجیه کنید و انجامش دهید. مرگ از نظر روانی اهمیت دارد؛ چون به زندگی بهاء می‌بخشد. حالا چیزی برای از دست دادن وجود دارد. نمی‌توانید ارزش چیزی را بفهمید، مگر آنکه احتمال از دست‌ دادن آن را تجربه کنید.

مارک منسن





فوریه
19

انسان”معتقد” و نه “اندیشمند”، مدام فراموش می کند که همواره در معرض درنده ترین دشمن خود یعنی “شک” قرار دارد، زیرا در جایی که “اعتقاد” حاکم است، شک همیشه در کمین است. برعکس، برای انسانی که می اندیشد، شک حضوری خوشآیند است، زیرا برای وی گامی با ارزش به سوی شناختی بهتر است. تنهایی از آن نیست که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می پندارد. از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست. اگر انسانی بیش از دیگران بداند، تنها می شود.

از: نامه های یونگ درباره افسردگی
اثر: کارل گوستاو یونگ





مه
08

بحران زندگی زناشویی …

اشو عزیز: بحران زندگی زناشویی از کجا آغاز می شود؟ در برابر آن چه باید کرد؟

بسیاری از رابطه ها نه بر مبنای عشق، بلکه بر اساس کشش جنسی استوارند.

در اینگونه پیوندها، همسر کالایی است که مورد بهره برداری قرار می گیرد و به سطح نازل اشیاء تنزل پیدا می کند.

بنابراین ترس ایجاد می شود و همین ترس است که به حسادت تبدیل می شود.

آنگاه باید از اشیاء محافظت کرد، آنگاه انواع قفلهای ایمنی و زنجیرها ساخته می شود و زن و مرد مدام یکدیگر را می پایند و زیر نظر و کنترل قرار می دهند.

بحران زندگی زناشویی دقیقاً از همینجا آغاز می شود و “اعتماد” که خمیر مایه اصلی یک رابطه عاشقانه است نابود می شود.

وقتی ترس به جای عشق می نشیند، زندگی به زندان تبدیل می شود و زن و شوهر زندانبان یکدیگر می شوند.

هیچکس عاشق زندانبان خود که نام همسر بر خود دارد، نیست.

هیچکس عاشق دیوارهای زندان خویش که نام خانه بر خود دارد نیست.

عشق همیشه اعتماد می کند، بدون استثناء.

اعتماد کردن امری ساختگی و زورکی نیست.

اعتماد پایه و اساس و شالوده یک پیوند حقیقی است.

اگر هست که باعث پیوستگی و پیوند است.

اگر نیست، پس جدایی تنها راه است.

جنگیدن برای ایجاد و تحمیل اعتماد به دیگری کاری بیهوده اس، اتلاف وقت است.

به این نکته توجه کن:

خود را اسیر کسی نکن که دوستت ندارد و نمی تواند به تو اعتماد کند، خشمگین هم نشو ، فایده ای ندارد.

سعی نکن اعتماد را بر خود و بر دیگری تحمیل کنی.

اینگونه فقط زمان و توانت را از دست خواهی داد.

ممکن است زمانی به خود بیایی که خیلی دیر شده است.

برخیز و گامی بردار.

یا اعتماد هست، یا نیست.

اگر نیست، برخیز و برو.

اگر کسی را دوست می داری و ژرفای وجودت با ژرفای او سخن می گوید، دیدار و پیوندتان اتفاقی مبارک و زیبا در هستی است، اما اگر اعتمادی در کار نیست، جدایی بهترین کار است.

هر چه زودتر بهتر ، زیرا بدین سان با جدایی نابود نمی شوی، ویران نمی شوی.

قابلیت عشق ورزیدن را برای همیشه از دست نمی دهی.

جدا شوید، اما یکدیگر را ویران نکنید…





مارس
20

بیشعوری …

بیشعوری حماقت نیست و بیشتر بیشعورها نه تنها احمق نیستند که نسبت به مردم عادی از هوش و استعداد بالاتری برخوردارند. خودخواهی، وقاحت و تعرض آگاهانه به حقوق دیگران که بن مایه های بیشعوری هستند، بیشتر از سوی کسانی اعمال می شوند که از نظر هوش، معلومات، موقعیت اجتماعی و سیاسی و وضع مالی اگر بهتر از عموم مردم نباشند، بدتر نیستند. دنیا به کام بیشعورهاست و گویی سالهاست بیشعورهای جهان متحد شده اند.

از کتاب: بیشعوری
اثر: دکتر خاویر کرمنت





آگوست
15

پوچی…

انسان نمی‌تواند طولانی مدت با احساس پوچی سرکند: اگر به سوی چیزی رشد نکند، کاملا راکد و منفعل نمی‌ماند بلکه استعدادهای فروخورده‌اش، به ناخوشی، نومیدی و در نهایت فعالیتهای ویرانگر تبدیل می‌شود. احساس پوچی یا خلأ … معمولا از این احساس افراد سرچشمه می‌گیرد که از انجام هر کار مؤثر در زندگی خود یا دنیایی که در آن زندگی می‌کنند، ناتوانند. خلأ درونی حاصل انباشتگی درازمدت این عقیده‌ خاص فرد درباره‌ خودش است که قادر نیست به عنوان یک موجود هستی‌مند زندگی خود را اداره کند یا نگرش ‌دیگران را نسبت به خود تغییر دهد یا تأثیر مفیدی بر دنیای اطراف‌اش بگذارد. در نتیجه گرفتار همان حس عمیق نومیدی و بیهودگی‌ای می‌شود که بسیاری از مردم روزگار ما به آن دچارند و از آنجا که خواست و احساس‌اش تغییر مهمی ایجاد نمی‌کند، خیلی زود خواستن و احساس کردن را کنار می‌گذارد. از سوی دیگر بی‌احساسی و فقدان عاطفه دفاع‌هایی هستند در برابر اضطراب. وقتی کسی مدام خود را با خطری مواجه می‌بیند که قادر نیست بر آن غلبه کند، آخرین دفاعش این است که حتی از حس کردن آن خطرات هم پرهیز کند.

رولو می





مارس
20

خوب بودن

هر ویروسی برای آنکه خودش را تکثیر کند به بدنی محتاج است، به میزبانی که پذیرایش باشد. ویروس اگر بر در و دیوار بماند و کسی به او دست نزند، سرانجام از بین خواهد رفت.

هر رذیلتی نیز به بدنی محتاج است، به تنی که آن را در خود جا بدهد.

دروغ اگر روی زمین افتاده باشد و کسی آن را بر ندارد، خواهد مرد. اما دروغ را که در دهان می گذاری جان می گیرد. دروغ  را که می گویی زنده می شود و خودش را می سازد و تکثیر می کند و سرایت می کند از این دهان به آن دهان.

نفرت اگر روی زمین افتاده باشد، خودش خواهد مرد اما وقتی آن را بر می داری و در دلت می گذاری، از تو تغذیه می کند تا بزرگ شود. حیات او ممات تو خواهد شد. تنت میزبان نفرت می شود. او تمام تو را می خورد تا زنده بماند. تو هر روز متنفرتر و متنفرتر و متنفرتر می شوی تا نفرت جان بگیرد. تو می میری تا نفرت زنده بماند.

حسادت هم همین است، خشمگینی و کینه ورزی و بدخواهی و حیله گری و دسیسه چینی و بی رحمی و بداندیشی هم همینطور است. همه شان بدن می خواهند، میزبان می خواهند. جسمی می خواهند تا آن را بخورند، روحی می خواهند تا سوارش شوند.

آنها تنت را می خورند، روحت را می خورند، قلبت را می خورند، جانت را می خورند. بعدها جنازه ات را هم خواهند خورد.

حالت خوش نیست؟ شاید که بیماری.

بدنت را نگاه کن، روحت را، جانت را، روانت را، قلبت را، بین کدام رذیلت در تو جا خوش کرده است. ببین میزبان کدامینی؟

خوب بودن، ماجرای ترس از دوزخ و طمع بهشت نیست. قصه ثواب و عقاب نیست. شریعت نیست، طریقت هم نیست. خوب بودن همان عقلانیت است. همان سلامت است.

خوب بودن این است که نگذاری رذیلت ها در تنت تکثیر شوند، این است که نگذاری روحت میزبان ناراستی ها باشد.

حالت خوب می شود اگر جانت مزرعه پلشتیها نباشد.

 

عرفان نظرآهاری





ژوئن
11

با تمام وجود اشک ریختم…

من آدم حساسی نیستم،

وقتی خانه‌ والدینم را ترک کردم گریه نکردم،

وقتی گربه‌ام مرد گریه نکردم،

وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم!

اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم، بغضم گرفت!

با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی می‌کردم،

از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود،

ما بودیم و یک خانه گرد آبی،

با خودم گفتم: انسانها برای چه می جنگند ؟!

انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم…

 

نیل آرمسترانگ (فضانورد)





آگوست
18

هرچه….

هرچه انسان تر باشیم زخم‌ها عمیق تر خواهند بود.

هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت.

بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد.

شادی ها لحظه ای و گذرا هستند.

شاید خاطرات بعضی از آن‌ها تا ابد در یاد بماند.

اما رنج‌ها داستانش فرق می کند تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آن‌ها زندگی می کنیم.

انگار که این خاصیت انسان بودن است.

 

از کتاب: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

اثر: اوریانا فالاچی





آگوست
16

دست کوتاه و دست دراز…

دن پائولو می گوید:
شنیده ام که در این کوه معدن هست.

بونیفاتسیو جواب می دهد:
خدا نکند که معدن باشد…

دن پائولو نمی فهمد که چرا ؟!

چوپان توضیح می دهد:
مادام که کوه فقیر است از آن ماست؛ اما همین که معلوم شد غنی است، دولت آن را تصاحب خواهد کرد. دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز به همه جا می رسد و برای گرفتن است و دست کوتاه برای دادن است و فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند…!

از کتاب: نان و شراب
اثر: اینیاتسیو سیلونه





جولای
23

سقف آزادی و قامت فکری…

سقف آزادی رابطه مستقیم با قامت فکری مردمان دارد.                         

در جامعه ای که قامت تفکر و همت مردم کوتاه باشد، سقف آزادی هم به همان نسبت کوتاه می شود.

وقتی سقف کوتاه باشد آدم های بزرگ سرشان آنقدر به سقف می خورد که حذف می شوند، آدم های کوتوله اما راحت جولان می دهند.

مردم عوام هم برای بقاء آنقدر سرشان را خم می کنند که کوتوله می شوند و سقف ها پائین و پائین تر می آید و مردم بیشتر و بیشتر قوز می کنند تا اینکه کمر خم می شود و دیگر نمی توانند قد راست کنند.

 

از کتاب: بیچارگان

اثر: فئودور داستایفسکی





جولای
02

دو روز…

دو روز مهم در زندگی شما وجود دارد:

روزی که متولد می شوید و روزی که می فهمید چرا متولد شده اید…

 

 

مارک تواین





ژوئن
05

تمثیل غار افلاطونی

افلاطون نظریه شناخت شناسی خود را به وسیله تمثیل مشهور غار در کتاب هفتم جمهوری شرح بیشتر داده و روشن ساخته است. به اختصار این تمثیل را شرح خواهم داد.

افلاطون از ما می خواهد که یک غار زیر زمینی تصوّر کنیم که دهانه ای به طرف روشنایی دارد. در این غار آدمیانی زندگی می کنند که از زمان کودکی پاها و گردنهاشان طوری زنجیر شده است که پشت به دهانه غار و روی به دیوار درونی آن دارند و هرگز نور خورشید را ندیده اند. پشت سرشان، یعنی بین زندانیان و دهانه غار، بر یک بلندی آتشی هست و بین آنها و آتش راهی مرتفع و دیواری کوتاه، مانند پرده ای، وجود دارد. در سراسر این راه مرتفع آدمیانی که مجسّمه ها و پیکرهای حیوانات و چیزهای دیگر را با خود حمل می کنند می گذرند، به طوری که آنچه با خود حمل می کنند بالای آن دیوار کوتاه ظاهر می شود. زندانیان که رویشان به دیوار درونی غار است نمی توانند یکدیگر و چیزهای پشت سرشان را ببیند، امّا سایه های خود و سایه های این اشیاء را که روی دیوار غار افتاده است می بینند. آنها فقط سایه ها را می بینند. این زندانیان نماینده اکثریّت نوع بشرند، یعنی عامّه مردمی که زندگی خود را در حالت خیال و پندار (ایکونِس) می گذرانند و تنها انعکاسات صورت حقیقی را می شنوند. نظر آنها درباره عالَم بسیار ناقص است.





آوریل
24

اهل حقیقت

اهلِ حقیقت نزدِ من آن کس است که سر در صحراهایِ بی‌خدا می‌نهد و دلِ حرمت‌گزارِ خود را می‌شکند.
او در ریگزارِ زرد، تافته در تَفِ خورشید، چه بسا تشنه کام به جزایرِ پُرچشمه‌سار نیم‌نگاهی می‌افکند؛ آن‌جا که زندگان در زیرِ درختانِ سایه‌گُستر آرمیده‌اند.
اما تشنگی‌اش او را بر آن نمی‌دارد که در خیل این آسودگان درآید. زیرا هرجا که واحه‌ها باشند، بُت ها نیز هستند.
اراده‌یِ شیرانه خود را چنین می‌خواهد: گرسنه، شَرزه، تنها، بی‌خدا.
آزاد از نیکبختیِ بندگان، رها از خدایان و پرستش‌ها، بی‌ترس و ترسناک، سِتُرگ و تنها: چنین است اراده‌ اهلِ حقیقت.
 
 
فردریش نیچه




مارس
22

خانمها، آقایان، من خوبم!

ما مهربان نیستیم، ما مهرطلب هستیم.

ما جلوی آدمها تعریفشان را می کنیم ولی پشت سرشان همه جور حرف می زنیم!

ما وقتی به کسی می رسیم برای اینکه خودمان را خوب جلوه بدهیم همه چیز را تحمل می کنیم اما حاضر نمی شیم درد و رنجِ ایستادن پای حق خودمان و آنچه را که درست است بپذیریم!

برای همین دروغ می گوییم،

تعارف می کنیم،

سازش می کنیم،

پنهان می کنیم و غرق در فریب و تزویر و تظاهر و تعارف می شویم،

تا به همه بگوئیم:

خانمها، آقایان، من خوبم!

 

 

فرهنگ هلاکویی





مارس
15

پنج چیز…

پنج چیز است که پنج چیز از آن نزاید:
 
دلی که خانه غرور است کانون محبت نشود.
یاران دوران فرومایگی، نکو خویی ندانند و تنگ نظران ره به بزرگی نبرند.
حسودان بر جمال و کمال جز به چشم کین ننگرند و دروغگویان از کسی وفا و اعتماد نبینند.
 
 
یوهان ولفگانگ گوته




دسامبر
28

مسئول

تا وقتی به این فکر چسبیده اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان، بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی دهد. تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بی انصافی می کنند، (یک شوهر لات، یک کارفرمای زیاده طلب، که از کارمندانش حمایت نمی کند، ژنهای ناجور، اجبارهای مقاومت ناپذیر) وضع شما همچنان در بن بست می ماند. تنها خود شما مسئول جنبه های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید. حتی اگر با محدودیتهای بیرونی همه جانبه ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف، نسبت به این محدودیتها را دارید.

 

اروین دیوید یالوم





دسامبر
10

برنده تنهاست

 
پائلو کوئیلو




جولای
23

آرزو کنید

آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.

آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.

آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.

آرزو کنید سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشائید و سپاس گوئید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.

آرزو کنید که هنگام ظهر بیارآمید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.

آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پرسپاس به خانه بازآئید و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.

 

جبران خلیل جبران





مه
26

زنان ایران

ما همان دخترانی هستیم که به بر پشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر ” نجابت ” و ” عفت ” خوردیم.
همان دخترانی که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان ” محبوب ” و ” معصوم ” شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم…
ما دختران جوجه اردک زشتیم، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم…
ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای “مردانه حرف زدن” ، “مردانه راه رفتن” و ” مردانه کار کردنمان” آفرین گرفتیم و با این همه مردانگی از آتش جهنم گریختیم…
آتش…یادش بخیر!
چه شبها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعله ور در جهنم، خواب بر کودکیهایمان حرام شد!
چه روزهایی که از ترس ماشین های کمیته، نفس زن بودن در گلویمان حبس شد و کوچه های بلوغ را تند تند دویدیم…
ما نسل ترسیم، زاده ی ترسیم، هم خواب ترسیم !
ترس… تعریف تمام آنچه بود که از زن بودنمان می دانستیم و آتش… پاسخ تمام سوالهایی که جراُت نکردیم بپرسیم !
چقدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم، تا ما هم کلاه سرمان کنیم، تا حق داشته باشیم بخندیم، تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند، بدویم و بازی کنیم بی آنکه مانتوی بلندمان در دست و پایمان بپیچد و زمین بخوریم، تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم لباس های رنگی به تن کنیم تا حق داشته باشیم کودکی کنیم…
ما بزرگ شدیم… خیلی زود بزرگ شدیم… زود تر از آنکه وقتش باشد… سرهای زنانگیمان در قوز پشتمان پنهان…
ترس، گناه، آتش، ابلیس…
چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان !
هر چه زنانگی ما زشت تر، مردانگی مردها جذاب تر…
زن معنای نبایدها و ناممکن ها و ناهنجارها و مرد معنای بایدها و ممکن ها و هنجارها !
ما دختران زنانگی های ممنوعه ایم…
ما وزن حجاب را خوب می فهمیم…
ما کف زدن های دو انگشتی را خوب یادمان هست و جشن تکلفهایی که همیشه روی دوشمان سنگینی می کرد…
اسطوره زندگی ما اوشین سانسور شده زحمتکش بود و هانیکویی که با چتری های روی پیشانی اش، همیشه از پدرش کوجیرو می ترسید !
ما بزرگ شدیم، جنگ تمام شد…
پدر هایی که زنده ماندند به جنگ با زندگی رفتند و مادرها از پدرها هم مرد تر شدند…
کم کم گوگوش و هایده از ویدِیوهای ممنوعه بیرون آمدند و ما هنوز منتظر بودیم صاعقه ای بزند و خشکشان کند !
اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه، زنانگی ما رو خشک کرده !
وقتی روی تخت عروسی نشستیم در حالی که هنوز گمان می کردیم فقط باید غذاهای خوشمزه بپزیم و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که “خدا !” در شکممان بار می زند نگهداری کنیم…
وقتی از شوهرمان وحشت کردیم و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودنمان معنا می داد…
وقتی تمام آن ترسها، نبایدها و ناهنجاریها را با خود به رختخواب بردیم صاعقه خشکمان کرد!!!
ما زنهایی بودیم مرد و مردهایی که زن …
به ما فقط آموختند که چگونه شکم مردانمان را سیر کنیم، کسی نگفت چشمانشان هم گرسنه است و شهوتشان تشنه…
ما باختیم …
روزهای عشق بازیمان را باختیم…
طراوت جوانیمان را باختیم…
ما نسل زنان خسته ایم…
خسته از تکلیف هایی که بر دوشمان سنگینی می کند…
خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند…
خسته از نامحرمانی که بارها بخاطرشان از پدرها و برادرهایمان کتک خوردیم…
خسته از ترس هایی که با ما زاده شدند، در ما ریشه دواندند، در باورهایمان جوانه زدند و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایه شان تمام زنانگی مان را پوشاند !
ما خسته ایم و با تمام خستگیمان حالا در آستانه سی سالگی و چهل به دنبال شعله خاموش زنانگی هایی می گردیم…
شعله ای که کم آوردیمشان…
و حال، دماغ عمل می کنیم…
ایمپلنت می کاریم…
پروتز می کنم…
کلاس رقص می رویم تا با داف های توی خیابان و خواننده های ماهواره ای رقابت کنیم، تا شوهرمان را نگیرند، از ما با سلاح زنانگی…
سلاح زنانگی هایی که کم آوردیمشان و هنوز گیجیم که چطور هم آشپز خوبی باشیم،
هم خانه دار خوبی،
هم مادر نمونه،
هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگی ای که مردمان به تنهایی نمی تواند بچرخاند،
هم به جامعه خدمت کنیم،
هم فرزند تربیت کنیم،
هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم تا مردانمان را سیراب کیم از زنانگی مان و ما هنوز لبخند می زنیم…
نجیب می مانیم…
به مردمان وفا می کنیم…
مادر می شویم برای فرزندمان مادری می کنیم…
خانه مان را گرم و پر مهر می کنیم،
و برای زناشوییمان سنگ تمام می گذاریم…
درس می خوانیم، کار می کنیم، به جامعه خدمت می کنیم…
خرجی می آوریم…
صبوری می کنیم…
برای سختی ها سینه سپر می کنیم…
ظلم ها و تبعیض ها را طاقت می آوریم…
در راهروهای دادگاه دنبال حق های نداشته مان می دویم !
و با این همه فقط…
گاهی در تنهاییمان اشک می ریزیم…
گاهی پای سجاده مان به خدا شکایت می کنیم…
گاهی گوشه ای می خزیم و بغض هایمان را می تکانیم…
گاهی می خندیم به عکس های ۶ سالگی مان با مقنعه چانه دار توی مهد کودک !
گاهی افسوس می خوریم برای زنانگی هایی که سنگسار شدند…
و هنوز زن می مانیم و به زن بودنمان می بالیم…

” زنان ایران خسته تاریخند”

هما وثوق





مه
19

درسی از سهراب

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم می گیرند درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود، دومی بد خط بود بر سرش داد زدم… سومی می لرزید… خوب، گیر آوردم!
صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید… پاک تنبل شده ای بچه بد !
به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند. ما نوشتیم آقا !
بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد…
گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کرد و سپس ساکت شد… همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد زیر یک میز، کنار دیوار، دفتری پیدا کرد…
گفت: آقا ایناهاش !
دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم !
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زده بود.
سرخی گونه او، به کبودی گروید…
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش و یکی مرد دگر سوی من می آیند…
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید. سخت در اندیشه ی آنان بودم.
پدرش بعدِ سلام، گفت: لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما !
گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت: این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است ! زیر ابرو و کنار چشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا….
چشمم افتاد به چشم کودک… غرق اندوه و تاثر گشتم !
منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد و کوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب و دفتر…
من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ …
به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم !
عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم من از آن روز معلم شده ام…
او به من یاد بداد درس زیبایی را…
که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی،
نه به لب دستوری،
نه کنم تنبیهی،
یا چرا اصلا من عصبانی باشم ؟
با محبت شاید، گرهی بگشایم،
با خشونت هرگز… با خشونت هرگز… با خشونت هرگز…

“سهراب سپهری”





مه
14

توقع

ﺍﺯ ﻫﺮ کسی،
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ.
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌ !
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ،
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ،
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ…
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ…!
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ…
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ،
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ…
ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ می کنی.

سیمین بهبهانی





مه
10

نرم و خشک

هیچ چیز در این جهان چون آب، نرم و انعطاف پذیر نیست و برای حل کردن آنچه سخت است باز چاره ساز آب است.
نرمی بر سختی غلبه می کند و لطافت بر خشونت.
همه این را می دانند ولی کمتر کسی به آن عمل می کند.
انسان، نرم و لطیف زاده می شود و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود.
گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند،
و به هنگام مرگ خشک و شکننده.
پس هر که سخت و خشک است، مرگش نزدیک شده،
و هر که نرم و انعطاف پذیر، سرشار از زندگی است.

آرام زندگی کنید!
هرگز با طبیعت‌ و همنوعان خود ستیزه مکنید،
قضاوت درمورد دیگران را به تاخیر بیندازید و گزند را با مهربانی تلافی کنید.

برگرفته از کتاب : «تائو ت ِ چنگ»
نوشته: لائوتسه





مه
07

یک با یک برابر نیست … !

معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است….
یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت:
آقا اجازه یک با یک برابر نیست…
معلم که بهش بر خورده بود گفت:
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست… اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت….
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت:
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه…. شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه….
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم….
محسن مثل من ۸سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم….
شایان مثل من ۸سالشه چرا اون هر ۳ماه یک بار کفش میخره و اما من ۳سال یه کفش و میپوشم…
حمید مثل من ۸سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و…
معلم اشکهاش و پاک کردو رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت…
یک با یک برابر نیست.

خسرو گلسرخی





مه
06

جواب

ابولحسن خرقانی گفت: جواب ۴ نفر مرا سخت تکان داد !

اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد !
او گفت: ای شیخ ! خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد شد !

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود می رفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی !
گفت: من بلغزم باکی نیست… بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید !

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای ؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت ؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد ! گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن !
گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم ! چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست ! تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ! ! !

تذکره اولیاء





مه
04

گره

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش…
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست…
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم !
بعد باید صبوری کنی گره را به وقتش با حوصله وا کنی.
زیاد که کلنجار بروی گره بزرگتر می شود،
کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد !
باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد،
یک جوری که معلوم نشود !
یادت باشد….
گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
همان کینه های چند ساله باید یک جایی تمامش کرد سر و تهش را برید…

دلنوشته ای از مهربانو: سیمین بهبهانی





آوریل
29

خوشحالم ….

ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویسد…
یکی ﺍﺯ شبها ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:
ﺧوشحالم :ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ! و در کنار من…
ﺧوشحالم: ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ شکایت می کند ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ نمی زند !
ﺧوشحالم: ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
ﺧوشحالم: که ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﺧوشحالم: ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ!
خوشحالم: ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ خاﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ!
ﺧوشحالم: ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ می شوم، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘم!
ﺧوشحالم :که ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ می کند، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ!
ﺧوشحالم: که ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ..

توضیح: این زن سعیده قدس بنیانگزار موسسه خیره محک (حمایت از کودکان سرطانی ) و جزء ۱۰ زن برتر جهان در سال ۲۰۱۳ می باشد.





آوریل
26

هبوط

فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد.
آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد،
نه نقاشی را می گذارد کنار،
نه دماغش را اگر معمولی است عمل می کند،
نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است،
نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش می گیرد،
نه حق لبخند زدن به یک سری آدمها را،
نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را. ..
حقیقت این است که “ترین” ها همیشه در هراس زندگی می کنند.
هراس از هبوط (سقوط) در لایه ی آدم های “معمولی”
و این هراس می تواند حتی لذت زندگی،
نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را،
از دماغشان دربیاورد.
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی ام را پرورش دهم.
نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با “ترین”هایم به رسمیت بشناسند.
از حالا خودِ معمولی ام را به معرض نمایش می گذارم،
و به خود معمولی ا م عشق می ورزم،
و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند.

تهمینه میلانی





آوریل
21

همیشه انسان

ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﺑﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﻫﯽ، ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﻫﻮﺷﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻩ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ.
ﭘﺴﺮﮎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ. ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﻡ ؟
ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻢ ! ؟
ﺍﮔﺮ ﮐﻮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﻨﯿﻢ، ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ !
ﺍﮔﺮ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ !
ﺍﮔﺮ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺍﺕ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ !
ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﻭ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻤﺎﻥ .
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺨﻨﺪ …
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ .
ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ …
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻥ.
ﮔﺎﻫﯽ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻫﺎ ﺷﻮ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺒﺨﺶ.
ﮔﺎﻫﯽ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﻔﺮ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺵ …
ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ.
ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺘﺮ ﺑﺎﺵ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺵ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ …
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﮐﻪ .
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ …
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ.
ﻭﻟﯽ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻥ …





آوریل
19

دین

متنى از “لئوناردو باف” پژوهشگر دینى معروف برزیلى:

در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود از دالایى‌لاما، با کنجکاوى و البته کمى بدجنسى پرسیدم:
عالیجناب، بهترین دین کدام است؟
فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمى‌تر از مسیحیت هستند. »
دالایى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد و آنگاه گفت:
بهترین دین، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.
من که از چنین پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چیست ؟
پاسخ داد:
هر چیز که شما را دل ‌رحم‌تر، فهمیده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئولیت‌تر و اخلاقى‌تر سازد، دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است.
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانه او اندیشیدم. به نظر من پیامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنین است:
دوست من! اینکه تو به دینى اعتقاد دارى یا نه، اهمیت ندارد، آنچه اهمیت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و … در کلّ جهان است.
به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.





آوریل
18

آدمیزاد

ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺳﺖ…
ﻣﯿﮕﻦ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﮔﺮﮒ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﻪ، ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺷﻮ !
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ، ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻨﺖ ﺭﻭ ﺑﻮ می کشه
ﻭ ﺭﺍﻫﺸﻮ می کشه ﻭ می ره،
ﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺵ بوﯼ ﺗﻨﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﻩ،
ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ، ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻩ،
ﻭ ﺑﻬﺖ ﺣﻤﻠﻪ نمی کنه…!!!
ﺍﻣﺎ؛
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ…
ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻧﺸﺪﻩ،
ﺗﻮﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺭﺩ،
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺕ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﻧﺸﻮﺩ…

“ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ”