آوریل
20

من کیستم ؟

من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود،
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش! البته تا چهلم ! آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند !
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد !
«خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند…
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند…
من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند !
من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم ، چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم…
من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود…
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند …
من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند …
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و…» هستم…
من در ادبیات دیرپای این کهن بوم ؛ « دلیله. محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و…» هستم !
من « مادر فولادزره » هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم. ..
مادرم مرا به خان روستا « کنیز » شما معرفی می کند ! ! !
من کیستم ؟ ؟ ؟ ؟





آوریل
18

بدون درب زدن …..

بعضی ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭب ﺯﺩﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ می شن !
آﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻦ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯمی کنی می بینی ﯾﻪ ﻓﺼﻠﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺪﻥ !
ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ می شن !
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎﻡ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ،
ﺑﺎ ﺗﻮ می باﺭﻥ !
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯼ !
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻧﺸﻮﻥ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﺕ ﭘﺮﺭﻧﮕﻪ،
ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻫﻤﻪٔ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﻫﺎﺗﻮ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ !
ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻮﻧﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﻦ،
ﺍﻣﺎ ﺣﯿﻒ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭ ﺯﺩﻥ ﻣﯿﺎﻥ ،
ﯾﻮﺍﺷﮑﯿﻢ می رﻥ !
ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ نمی شن،
ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺸﻮﻥ ﯾﻪ ﻓﺼﻞ ﺳﺮﺩ،
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﺷﻪ …….
هر وقت تونستی به کسی آرامش ببخشی ..
بدان که عاشق شدی ….





آوریل
17

داشتن ها و نداشتن ها …

“داشتن‌ها” همیشه به انسان کمک نمی‌کنند؛ گاه این “نداشتن‌هاست” که موجب خلق آثار می‌شوند:
آ» : «آرامش» وقتی به سراغت می‌آید که «تلاش» کرده باشی.
ا» : «اعتماد به ‌نفس» یک «سرمایه» است نه یک «کلمه« !
ب» : برای «بهتر» شدن زندگی‌ات، «بهتر» فکر کن! «
پ» : چرکنویس‌های زندگی‌ات گاهی به «پاکنویس» احتیاج دارند! «
ت» : «تفاهم»، درک کردن نیازهای طرف مقابل است نه دانستن نیازهای خود! «
ث» : «ثابت‌قدم بودن»، یکی از راه‌های «موفقیت» است. «
ج» : «جرأت» با داشتن «ترس» به‌وجود می‌آید. «
چ» : «چگونگی برخورد با مشکلات و ناکامی‌ها» مهم است، نه خود مشکلات و ناکامی‌ها! «
ح» : «حاصل» هر زحمتی، رحمت است؛ مطمئن باش! «
خ» : «خداوند» دنیا را به تو نشان ‌می‌دهد؛ تو خودت را به خداوند نشان بده! «
د» : «داشتن‌ها» همیشه به انسان کمک نمی‌کنند؛ گاه این نداشتن‌هاست که موجب خلق آثار می‌شوند. «
ذ» : «ذره‌ ذره‌ی» زندگی‌ات را شکرگزار باش! «
ر» : «رهاشدن» از درد، ابتدای پذیرفتن درد است. «
ز» : «زشت یا زیبا»؛ این بستگی به نگاه تو دارد. «
ژ» : «ژولیدگی و آشفتگی ظاهری» می‌تواند دلیلی بر ژولیدگی و آشفتگی درونی نیز باشد؛ از پایه شروع کن تا به اصل برسی. «
س» : «سلامتی»، ثروتی‌ست که ثروت‌های دیگر را جذب می‌کند. «
ش» : «شکرگزاری» یعنی رسیدن به «شادکامی. «
ص» : «صادقانه» زندگی کن؛ صادقانه جواب بگیر. «
ض» : جلوی ضرر را از هر جا بگیری، منفعت است. «
ط» : «طاقت‌داشتن» در برابر سختی‌ها یعنی روزه داشتن تا هنگام افطار (سختی‌ها می‌روند و جسم و روح پیروز می‌شوند)« .
ظ» : «ظاهر» و باطن اگر به هم نزدیک شوند، آینه می‌شوی! «
ع» : «عشق» به زندگی‌ست نه عادت به زندگی. «
غ» : «غصه ‌خوردن» همچون سبزی نشسته است؛ غصه‌ها را بشور! «
ف» : «فاتح» فردای خود شدن، «امروز» را می‌طلبد. «
ق» : «قدرت» در دیدن معایب نیست؛ در گفتن محاسن است. «
ک» : «کمک کردن» به دیگران در حقیقت، یک نوع کنترل دردهای خودمان نیز هست. «
گ» : «گاهی» شعری زمزمه کن، عکس بگیر، مهمان دعوت کن، یادداشتی بنویس، گاهی از گله و غصه دوری کن؛ ضرر نمی‌کنی! «
ل» : «لحظه‌های» قشنگ زندگی‌ات را تکرار کن! «
م» : «محبت» هم‌چون مادر، منتظر دعوت نمی‌ماند. «
ن» : «ناامیدی» از ندانستن است! «
و» : «وفای‌ به‌ عهد» اولین نشانه برای اعتماد دو قلب است. «
ه» : «هدیه‌ی» خداوند به انسان، «عقل» اوست. «
ی» : «یاور» همیشه همراه، موبایل نیست؛ خداوند است!





آوریل
15

اسارت آدمیزاد!

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد !
طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،
طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند،
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت : اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،خطای تو را به حساب دیگران می گذارم.
مرد قبول کرد.
ابلیس خنده کنان گفت : عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت !





آوریل
11

آنچه در دل ….

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای ؟!
فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد ….





آوریل
10

چه برسرمان آمده ؟

بدون اهمیت روزها را می گذرانیم ،
کم می خندیم …
تند رانندگی می کنیم …
زود عصبانی می شویم …
زود قضاوت می کنیم …
برای اثبات خود ،
پشت سر دیگران بدگویی می کنیم ،
تا دیروقت بیدار می مانیم ،
خسته از خواب برمی خیزیم ،
کم مطالعه می کنیم …
بیشتر اوقات تلویزیون نگاه می کنیم ،
و به ندرت دعا می کنیم ،
مایملک بسیار داریم ،
اما ارزشهایمان کمتر شده اند ،
بسیار صحبت می کنیم و بسیار دروغ می گوییم !
و به اندازه کافی دوست نمی داریم ….
براستی چه بر سرمان آمده ؟





آوریل
09

با عشق زندگی کن

شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند: به بهشت رفته‌است.
آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد!
دختری که باید او را راه می‌داد، نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد !
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد،
هرکس به آنجا برسد می‌تواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت !
پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است !
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می‌دهد،
در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد،
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفتگو می‌کنند،
یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند.
دوزخ جای این کارهانیست!
بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند.





آوریل
08

رقصیدن با زندگی ….!

گاهی بادهای شدید بر درختان چنان می‌وزند که آدمی خیال می‌کند هر لحظه، آن‌ها از ریشه به در خواهند آمد.
اما درختان، خود را جمع کرده و تا حد ممکن خود را خم می‌کنند تا آن مصائب را از کنارشان بگذرانند و سپس باز می‌شوند و سرافراز می‌ایستند و همچنان به خدمت کردن و محبت بی‌دریغ‌شان ادامه می‌دهند.
گاهی موجهای سهمگین، چنان بر علف‌ها و بوته‌های کنار رودخانه سیلی می‌زنند که آدمی دلش برایشان می‌سوزد که دچار اینهمه بی رحمی طبیعت شده‌اند اما آنها خود را نرم می‌کنند و موج بلا از سرشان رد می‌شود و سپس بدون هیچ گله و فغان، خود را مرمت کرده و خود را خرج باشنده‌های دیگر می‌کنند.
گاهی پرندگان دریایی چنان در طوفانهای دریایی، گیج و مضطرب می‌شوند که آدمی آرزوی کمک به آنها را می‌کند، اما آنها با صبر و متانت، خود را از مرکز طوفان رهانیده و در کنار آن‌، به زندگی‌شان ادامه می‌دهند و می‌دانند که آماده‌ طوفانهای سهمگین‌تر دیگری هم هستند.
درختی که خود را جمع‌وجور نکند و به‌اصطلاح با مشت در مقابل درفش بجنگد، از کمر می‌شکند و خود را از خدمت کردن و عشق به آن، محروم می‌کند.
علفی که خود را نرم نکند، از ریشه کنده می‌شود و خود را از رقص با باد‌های بهاری محروم می‌کند.
پرنده‌ی دریایی که بازی شطرنج جهان را به‌خوبی یاد نمی‌گیرد، مات می‌شود و خود را از شادی و آواز محروم می‌کند.
آری! اجداد و نیاکان ما که میلیون‌ها سال با رقص زندگی رقصیده‌اند، می‌دانند که تمام باد و باران‌های سهمگین و تمام طوفانهای زندگی، تجاربی است که باید یاد بگیرند و اگر بتوان کلمه «رنج» را بر آن اطلاق کرد، باید رنج را متحمل شوند تا گنج زندگی، نصیب‌شان شود.
اگر دریایی، موج نداشته باشد و همیشه آرام باشد و هیچ اتفاقی در آن نیفتد، تبدیل به مردابی متعفن خواهد شد.
گر در زندگی هیچ اتفاقی نیفتد و همه ‌چیز حل‌ شده و آماده باشد، بدتر از جهنمی است که ما از آن می‌ترسیم و اگر انسان خیال کند که از روز اول به این دنیا آمده تا هیچ اشتباهی مرتکب نشود و با هیچ مشکلی برخورد نکند، باید اسم انسان را از خود سلب کند …..





آوریل
07

فاصله مشکل یک فرد تا راه چاره آن!

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین دچار مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل آن مشکل چقدراست؟
استاد اندکی تامل کرد و گفت: فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.
اولی گفت : من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی‌شود.
دومی کمی فکر کرد و گفت : اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می‌گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت.
آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از او معنای جمله‌اش را بپرسند.
استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یک انسان دچار مشکل می‌شود، باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند.
نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می‌تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند.
بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد.
باز هم می‌گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است !





آوریل
06

حرف های گفته نشده

می گــــذرند روزهایی که باید بگــــذرند و می مانند چــــیزهایی که باید بمانند !
و دگـــــرگــــون می شوند چیزهایی که باید دگرگون شوند،
و در گـــــذر این ســـــکــوت مـــمتد آدم ها ، حــــــــرف ها جا می مانند،
و فکـــــــــر ها دگرگون می شوند،
و تو می شوی عابرِ ماندگار حرف های گفته نشده ……





آوریل
05

ظاهر آدمها

بعضی ها را ظاهرشان را بگیری، هیچ ندارند !
ظاهر هم که ماندنی نیست،
پس وای وای وای!
گویند: هارون الرشید از بهلول می پرسد: من چقدر می ارزم ؟
بهلول می گوید: مثلاً فلان مبلغ …… !
هارون می گوید: این که گفتی فقط قیمت لباسهای من است !
بهلول نیز می گوید : من هم قیمت آنها را حساب کردم و گفتم وگرنه خودت که هیچ ارزشی نداری …….





آوریل
02

تماشای ذهن

ذهنت را برای چند روز تماشا کن و ببین که چه چیز بیشترین انرژی تو را صرف می کند؟
حسادت؟
شهوت برای قدرت؟
نفس؟
فقط آنچه را بیشترین انرژی تو را می گیرد تماشا کن و ویژگی اساسی خودت را خواهی یافت و این ،
دشمن شماره یک توست ،
چیزی که همیشه فکر می کردی دوست شماره یک توست !
این ویژگی برای کسی ممکن است طمع باشد ،
برای دیگری شاید خشم باشد ،
برای دیگری شاید جنسیت سرکوب شده باشد ،
برای دیگری ممکن است عقده حقارت باشد یا عقده خودبزرگ بینی ،
مهم نیست که چه باشد.
پیدا کردن آن یعنی نیمی از پیروزی ،
و فقط خودت می توانی آن را پیدا کنی.





مارس
26

ریشه دار باش

ریـــشه ی تو،
آگاهی توست یک سنگ به اندازه ای بالا می رود که نیرویی پشت آن باشد.
با تمام شدنِ نیرو، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است.
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن!!
که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکند و سربلند می شود.
اگر تو به اندازه ی این گیاه کوچک،
ریـــشه داشته باشی،
از زیر خاک و سنگ،
و از زیر عـــــادت و غـــــــریزه و از زیر حـــــرف ها و هــــــــــوس ها سر بیرون می آوری و افتخار می آفرینی.
ریـــشه ی تو، همان فـــــهم تو، عـــلاقه ی تو و انتــــخاب توست.





مارس
25

اشک

اشک ها سرداران بی چون و چرای صورت اند!
فرماندهان بی بدیلی که امر، امر آنهاست.
کافی است اراده کنند، آنگاه بخندی، نخندی، برایشان فرقی نمی کند !
می آیند و می ریزند و می روند.
مخصوصاً همان مواقع که عاجزانه از آنها می خواهی از تو فاصله بگیرند، بیشتر با تو صمیمی می شوند و تنهایت نمی گذارند.
گاهی از سر دلسوزی کنار چشم هایت چنبره می زنند و کسب اجازه می کنند برای دلداری.
گاهی خودشان را شریک شادی هایت می کنند و به پهنای صورتت می ریزند.
گذشته از تمام لحظه هایی که دستت را پیش این و آن رو می کنند، اما بگذار آرام درِ گوشت بگویم دوستشان دارم !
همین فرماندهان بی شرمی که هیچ وقت من را به حال خودم رها نکرده اند را می گویم.
اشک ها همیشه هم بد نیستند.
گاهی برای سبک شدن از سنگینی یک حرف، یک نگاه، یک دلتنگی لازم است بیایند و همراهت باشند.
گاهی برای درک خوشحالی ام از بازگشت دوباره ات به خواب هایم لازم است اشک بریزم.
شاید لازم است گاهی از مرز هایی که برای خودم ساخته ام عبور کنم و همه چیز را بسپارم به این فرماندهان کوچک.
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻨﻴﻢ ﺑﻌﻀﻰ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻋﻤﻴﻘﻦ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﻧمیﺸﻴﻢ.





مارس
24

و مامان …..

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: “من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم.”
مامان بلند شد،
به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد،
سپس ظرف ها را شست،
برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد،
قفسه ها را مرتب کرد،
شکرپاش را پرکرد،
ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد،
بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت،
پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت.
اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.
گلدان ها را آب داد،
سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت،
بعد ایستاد و خمیازه ای کشید،
کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،
کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت،
مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت،
بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت،
آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند.
مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرار داد.
سپس دندان هایش را مسواک زد.
باباگفت: “فکرکردم گفتی داری میری بخوابی!”
و مامان گفت: “درست شنیدی دارم میرم.”
سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست.
پس از آن به تک تک بچه ها سر زد،
چراغ ها را خاموش کرد،
لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت،
جوراب های کثیف را در سبد انداخت،
با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد،
ساعت را برای صبح کوک کرد،
لباس های شسته را پهن کرد،
جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد.
سپس به دعا و نیایش نشست.
در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: “من می رم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً رفت و خوابید!!!!!!!؟





مارس
23

دنیا

بازیچه بودن این دنیا را زمانی درک خواهی کرد،
که از کف بدهی،
هرآنچه را که فکر می کنی،
بدون آن زندگی ممکن نیست…
آنگاه،
تنها آنگاه خواهی فهمید هنوز زند ه ایی،
و هنوز آسمان آبی است…
و لذت احساسی است بی قید و شرط…
ترسِ از کف دادن،
ریشه تمام رنج های بشری است…
چه محدود انسانهایی که قواعد بازی را فهمیدند و رنج بیهوده نبردند…
و چه بسیار ابلهانی که هر روز از کف می دهند و شاکی روزگار هستند…
به سانِ کودکانی که بازیچه اشان را دیگری برداشته و رفته
… اسباب بازی ها تغییر کرده،
وگرنه هنوز همان کودک شش ساله اند !





مارس
22

زندگی

هرجا که باشید، همیشه در آغاز کارید.
به همین دلیل، زندگی اینقدر زیبا، جوان و تازه است.
به محض اینکه فکر کنید چیزی کامل شده است، مرده اید؛ کمال مطلق یعنی مرگ.
کمال گرایان، در حال خودکشی اند.
هیچ چیز به کمال مطلق نمی رسد.
هیچ چیز نمی تواند به کمال برسد؛ زیرا زندگی جاویدان است.
همیشه قله های جدیدی در انتظار شماست.
پس از فتح هر قله ای، قله ای جدید شما را بسوی خود فرا می خواند.
همیشه به یاد داشته باشید که هرجا که هستید، تازه در آغازید.
پس همیشه بکر و تازه، همانند یک کودک باقی بمانید و هنر زندگی همین است، همیشه تازه، جوان و جدید باقی ماندن.
به یاد داشته باشید که هر لحظه دری جدید باز می شود.
غیر منطقی به نظر می رسد؛ همیشه فکر می کنیم که اگر آغازی وجود دارد، باید پایانی نیز وجود داشته باشد.
ولی چه می توان کرد !
زندگی از منطق بویی نبرده؛ شروع دارد، ولی بی پایان است.
هرچه واقعا زنده است؛ پایانی ندارد …….





مارس
20

نگاهی به وبلاگ هفت ساله

اگه فرصتی بود می نویسم……..





مارس
06

تاوان دوست داشتن

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند.
او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود.
از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید.





مارس
05

دیوانه

از ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : چه کسی ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ خندید و ﮔﻔﺖ: “ﻋﺸﻘﻢ” ﺭﺍ ….
ﮔﻔﺘﻨﺪ : “ﻋﺸﻘﺖ” ﮐﯿﺴﺖ ؟؟
ﮔﻔﺖ : “ﻋﺸﻘﯽ” ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ “ﻋﺸﻘﺖ” ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ کارها ﮐﻨﯽ….؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧمی شوﻡ،
ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ…،
خیانت نمی کنم…
دور نمی زنم….
وعده سر خرمن نمی دهم…
دروغ نمی گویم..
خیانت نمی کنم….
و ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ،
ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧمی گذﺍﺭﻡ،
می ﭙﺮﺳﺘﻤﺶ …..
ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧمی کنم،
ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ …
برایش فداکاری خواهم کرد…
ناراحت و نگرانش نمی کنم…
غمخوارش می شوم…
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ولی ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ …،
ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ..،
اﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ،
ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ..
اگر ترکت کرد، ﭼﻪ…؟
اشک بر چشمانش حلقه زد و ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ “ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ” ﻧمیﺸﺪم.





مارس
04

مسئولیت ازدواج

قبل از ازدواج و تصمیم به بچه دار شدن از خود بپرسید: آیا من انرژی و حوصله اینکه نزدیک به ۲۰ سال از عمرم را صرف انسان دیگری کنم را دارم؟
آیا امنیت شغلی و درآمد من این اجازه را به من می دهد که بتوانم همه ی نیازهای کودکم را تأمین کنم؟
آیا مشغله ی من به قدری کم هست که همیشه فرصت مطالعه و به روز کردن اطلاعاتم درباره ی تربیت کودک را داشته باشم؟
آیا به سلامت روان کافی رسیده ام که بتوانم یک محیط شاد و سالم برای رشد و بالیدن یک انسان دیگر را تأمین کنم؟
و آیا از خطراتی که در جامعه من وجود دارد آگاه هستم و قدرت حفظ کودکم در مقابل این خطرات را دارم؟
اگر حتی یک جواب شما منفی بود بهتر است منصرف شوید.
مادر و پدر شدن در تولید مثل نیست.
در تربیت صحیح است.
همواره یادتان باشد شما در برابر فردی که به جامعه تزریق می کنید مسئولــــــید.





فوریه
27

مشق زندگی

گاهی لیوان آب را زمین بگذارید.
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقا وزنش چقدراست ؟
اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد می‌گیرد..
حق با توست.
حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دستتان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئنا «کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود؟
درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند.
یکی از آن‌ها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا ، مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آن‌ها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالی ندارد.
اگر مدت طولانی تری به آن‌ها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلجتان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.
اما مهم‌تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آن‌ها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می‌آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است.





فوریه
24

صبر

به گمانم صبر کردن هم آداب دارد،
زمان دارد،
اینطور نیست که از امروز شروع کنی تا قیام قیامت ادامه بدهی اش.
صبر هم مثل دوی ماراتن است از یک نقطه شروع می شود،
در یک نقطه باید تمامش کنی.
حالا به خط پایان رسیدی،
هی ادامه بدهی،
هی سرعتت را کم و زیاد کنی،
هی خودت را تشویق کنی به خودت روحیه بدهی که مثلا داری می دویی،
به کجا می رسی مسابقه تمام شده،
سوت پایان مسابقه زده شده و تو همچنان در حال دویدنی…
از یک جایی به بعد صبور بودن بی معنی می شود،
درست مثل آن است که کتری را روی گاز بگذاری و منتظر بمانی آب توی کتری بجوشد،
تا آن زمان که آب به نقطه جوش برسد انتظار برای یک چای خوب بسیار منطقی ست،
اما آبی که جوشیده بیشتر از این نمی جوشد،
آبی که به نقطه جوش رسیده،
دیگر وقت جوشیدنش تمام شده،
یعنی از یک جایی به بعد دیگر صبر معنا ندارد.
مثل رابطه،
مثل خیلی از دوستی ها،
منتظر ماندن برای بهبود رابطه اشتباه است.
کار با دعا،
با امید بهتر نمی شود،
و تو داری فقط وقتت را تلف می کنی،
یادمان بماند خرابه های زیادی هستند که تا آخر الزمان خرابه می مانند،
با صبر کردنهای بیهوده هیچ خرابه یی آباد نمی شود.





فوریه
23

انسان باش

مذکر عزیز : ” مرد ” باش !
زمین به مرد بودنت نیـاز داره !
مرد باش ؛ نـــه فقط با جسمت !
مرد باش با نگاهت ، با احساست ، . . . !
مردونه حـرف بزن ،
مردونه بخند ،
مردونه گریه کن ،
مردونه عشق بورز ،
مردونه ببخش ، . . . !
مرد باش و هیچ وقت نامردی نکن ؛
مخصوصا در حق کسی که باورت کرده …
و بهـت تکیه کرده…..
مونث عزیز : ” زن ” باش !
تو به وجود آورنده ای !
نگاه هر کس پاسخش لبخند نیست !
زندگی تنها خوشی نیست !
ببین ،
حس کن ،
عشق بورز ،
عاشق شو ،
به کسی که انسانیت را در خود دارد ،
آنکه با پول تو را می خرد جز یک کالا نگاهی دیگر بر تو ندارد !
بجنگید برای با هم بودن !
بجنگید برای انسان بودن .





فوریه
22

گرگ

Wolf

آدمها بر دو قسم اند :
یا مادر زادی گرگ به دنیا می آیند و یا بره متولد می شوند!!
گرگ ها همیشه گرگ می مانند،
ولی بره ها یا در نهایت تبدیل به گوسفندی تمام عیار می شوند،
و یا یاد می گیرند که چگونه گرگ شوند!
قسمت جالب ماجرا اینجاست که گرگ بره زاده حریص ترو خونریز تر از گرگ گرگ زاده است،
زیرا که او از روی عقده و حقارت و کینه و نفرت می درد و گرگ زاده تنها به حکم عادت!





فوریه
20

دلایل قضاوت درباره دیگران

هیچوقت نمی‌توانید با قطعیت بدانید که چه چیز به دیگران انگیزه می‌دهد. اما می‌توانید چیزهایی در خودتان که می‌پذیرید یا قضاوتشان می‌کنید را دریابید.
واکنش ما به اظهارنظرهای دیگران همیشه به قضاوت شخصی ما از خودمان و احساس کمبود یا قدرت شخصی مان بستگی دارد، نه فرد مقابل.

اکثر قضاوت های دیگران از یکی از سه علت زیر ریشه می گیرد:
۱- آن رفتار و خصوصیت تان برای خودتان هم قابل تحمل نیست.
بعنوان مثال، ممکن است خجالتی باشید و با فردی بسیار اجتماعی برخورد کنید. قضاوت شما چیزی شبیه به این خواهد بود: چقدر خودنما، خیلی پرسروصدا و آزاردهنده است. چون خودتان نمی توانید آنطور رفتار کنید، به کسی که اینطور هست کینه می ورزید.
این نوع قضاوت مشخص می کند که شما به طور کامل خودتان را بروز نمی دهید و درنتیجه از کسانیکه اینکار را می کنند نفرت دارید، حتی اگر اینکار غیرعمدی باشد.آگاه شدن از واقعیت این واکنش و تلاش برای ابراز احساساتتان باعث می شود بسیار بهتر خود را بروز دهید.

۲- شما همان رفتار را نشان می دهید و از آن آگاهی ندارید، به همین علت وقتی آن را در کسی می بینید دوست ندارید.
همه ما با این وضعیت روبه رو شده ایم. یک نفر درمورد یکی از دوستان یا آشنایان شکایت می کند و شما با خودتان فکر می کنید، «خنده دار است، اون خودش همین رفتاری که فکر می کنه اشتباهه رو انجام میده!».
نگاهی صادقانه به خودتان بیندازید شاید خیلی از خصوصیاتی که در دیگران دوست ندارید، در خودتان باشد. اگر اینطور بود ممکن است باعث تعجبتان شود و به این ترتیب خود را بهتر پذیرفته و احساس درک و دلسوزی بیشتری نسبت به دیگران پیدا خواهید کرد.

۳- فردی حسود هستید و به همین دلیل به داشته های دیگران حسد می ورزید و آنها را قضاوت می کنید.
کسیکه در زمینه ای به موفقیت رسیده باشد ممکن است شما را یاد عدم موفقیت خودتان در آن زمینه بیندازد. به موفقیت بالاتر او حسادت کرده و بعد سعی می کنید اشکالی در او پیدا کنید تا حس کمبود خودتان را جبران کنید.
ازآنجاکه الگوگیری انگیزه بسیار قوی تری است تا رقابت، اگر سعی کنید به جای اینکه وقتتان را برای پیدا کردن عیب و ایراد در آن فرد تلف کنید، آن فرد را الگوی خود قرار دهید، موفق تر خواهید بود.
بیشتر قضاوت ها و انتقاداتی که از دیگران می کنیم، استراتژی های ذهن برای جلوگیری از بروز احساسات ناراحت کننده است. اما اگر ندانید این احساسات از کجا ناشی می شوند، ممکن است موجب ناراحتی بسیار بیشتر شود.
آگاه شدن از ذات این انتقادها به این معنی نیست که دیگر هیچ اولویتی ندارید، هنوز هم ممکن است متوجه برخی رفتارهای خاص که برایتان نامطلوب است، بشوید. اما با درک درست و کمی تلاش، بصیرت و تمایز گذاشتن جای قضاوت و انتقاد را می گیرد و باعث می شود برای دیگران احساس دلسوزی و شفقت کنید، حتی اگر علاقه چندانی به آن رفتار نداشته باشید.
بصیرت، آگاهی و درک بدون واکنش احساسی است. قضاوت هایی که موجب واکنش های احساسی می شوند کلید راهنما برای کمک به شما برای پیدا کردن بینش فردی است.وقتی به جای قضاوت کردن دیگران، اعتقادات و تصورات آنها را کشف کنید، دری برای گستردن خودآگاهی و پذیرش خود باز خواهید کرد.
به جای اینکه اسیر دام نفس برای قضاوت دیگران شوید، اجازه بدهید واکنش ها و قضاوت هایتان برای دست یافتن به خودآگاهی بیشتر کمکتان کند و بنابرآن به خوشبختی و موفقیت بیشتری دست خواهید یافت.
وقتی از قضاوت خود از دیگران بعنوان آینه ای برای نشان دادن عملکرد ذهنتان استفاده کنید، انعکاس هر فرد می تواند هدیه ای ارزشمند برایتان باشد و هر فردی که با او برخورد می کنید را به معلمی برایتان تبدیل خواهد کرد.





فوریه
08

زندگی

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دوراز خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان وپسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پراز امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا وعطرآگین.. و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین،
در راه های سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند.





ژانویه
28

دوست داشتن

Love

دوست داشتن ساده است.
همانقدر که نفرت دشوار است.
همیشه میان خودمان و همه آدمهایی که می توانیم دوست بداریم،
خودمان مانع می شویم.
با زخم های مان که از سالها قبل بر تن مان نشسته،
با زبان تلخی که زخم می زنیم بر تن دیگران.
با دستی که دراز نمی کنیم برای فشردن دستی که به دوستی دراز شده،
با ندیدن آنها که دوست مان دارند،
و چشمهای شان در چشمخانه ما را به میهمانی رفاقت دعوت می کند.
با مرزی که میان خودمان و دیگران می کشیم،
و بیهوده دشمن می پنداریم آنکه را نمی شناسیم.
همیشه فکر کرده ام آنها که در جنگ دشمنان شان را می کشند،
آیا آنان را می شناسند؟
آیا این دشمن نمی توانست بهترین دوستت باشد؟
دوست داشتن سخت ساده است.
کافی است خانه دلت را برای میهمانی که از تنهایی خانه دلش گرفته است،
آماده کنی.
کافی است به جای قضاوت کردن درباره دیگران،
آنها را با بدی های شان بپذیری.
کافی است بپذیری همه آدمها مثل خودت می توانند بد باشند.
کافی است وقتی روی نیمکت نشستی مهربان تر بنشینی تا جای دیگران هم باشد.
کافی است وقتی شاد هستی خنده هایت را برای خودت پنهان نکنی.
کافی است نان ات را به تنهایی نخوری.
کافی است از یاد نبری که بدون دوستانی که جهان را قابل تحمل می کنند،
وزن زندگی سنگین تر از آن است که به تنهایی به دوش بکشی.
کافی است زخم های دیگران را فراموش نکنی و نگویی به من ربطی ندارد.
دوست داشتن سخت ساده است.
دیده ام بسیاری از دشمنانم را که می توانستم از فرط نفرت نابودشان کنم.
فقط یک دیوار،
یک گفتگو،
یک خیره شدن به چهره دشمن،
یک نادیده گرفتن عیبی که خودت هزار برابرش را داری و در دیگری یافته ای،
را انجام دهی تا تنها نمانی.
تنهایی مثل نفرینی است که گوئی آنان که قلب شان سخت می شود،
محکوم به تحمل آن می شوند.
گاهی که فکر می کنم انگار هزاران رفیق در همه جای جهان دارم،
چهره های آشنایی که مدتهاست گم کرده ام.
باید جستجو کنم که در کدام راه گم شدند،
باید بیابم شان،
باید دوباره سلام کرد.





نوامبر
28

به تو می اندیشم

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

از : فریدون مشیری





نوامبر
17

عشق فراموش نمی شود

هر که گفته فـــــراموش می شود !
دروغ گفــته است !
بهــــانه آورده است !
تا شاید خـــودش را دلـــداری دهد !
فـــراموش نمی شود !
تا ابـــــد می ماند !
قصه دلـــدادگی و عــــاشقی !
حتی اگر متنــــفر شوی !
ببُــری !
دور شوی !
سایـــه اش را با تیــــر بزنی !
باز هـــم هست !
باز هم یکـــــ چیزی !
یک جــــایی !
تـــو را پرت می کند به تـمام خاطـــــرات خـــــــــــوب !
و فقـــــط !
حـــسرت بـــــاقی می مانــــد !