دسامبر
12

حکایت خورشید و باد!

روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟
دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.
باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.
خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.
با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است





دسامبر
11

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز
نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات

در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند

در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد

در ۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند

در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است

در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد

در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است

در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست





دسامبر
10

ارزش دوســــــت خـــــوب!

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود.
من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم.
اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: ‘کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما  این پسر خیلی بی حالی است!’
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم.
(مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها)
بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند.
کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر ‌روی چمنها پرت شد.
سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم.
بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم.
در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ‘ این بچه ها یه مشت آشغالن!’
او به من نگاهی کرد و گفت: “هی ، متشکرم!” و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟
معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند.
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود.
پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم … ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد.
من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد.
دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم.
به او گفتم: “پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!” مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم.
وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم.
مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند.
مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند.
من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم … او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند.
پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است…
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: “هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!”

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: “مرسی”.

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد:
“فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید.
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش …. اما مهمتر از همه، دوستانتان…
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید.
من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.”

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد.
به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد.
او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: “خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.”

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید.
با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

‘ دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.’

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد.
دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،
فردا ، رازی است ناگشوده،
اما امروز یک هدیه است





دسامبر
09

مــــجـــــســـــمـــه؟

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»

پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر «میکل آنژ» بود!

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!





دسامبر
08

مـــشــتـری خـــود را بـشــنــاســید!

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.
دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی و فارسی موفق نشدی؟»
وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم.
اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی و فارسی نمی دانستم.
لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم.
بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»
وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربهاو فارسها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجام بشود!





دسامبر
07

سه چیز در زندگی Three things in life

Three things in life that are never certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند.

Dreams
رویاها
Success
موفقیت ها
Fortune
شانس

Three things in life that,one gone never come back
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند.

Time
زمان
Words
کلمات
Opportunity
موقعیت

Three things in life that can destroy a man/woman
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند.

Alcohl
الکل
Pride
غرور
Anger
عصبانیت

Three things that make a man/woman
سه چیز انسانها رو می سازند.

Hard work
کار سخت
Sincerity
صدق و صفا
Commitment
تعهد

Three things in life that are most valuable
سه چیز د زندگی خیلی با ارزش هستند.

Love
عشق
Self-confidence
اعتماد به نفس
Friends
دوستان

Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی هستند که نباید از بین بروند.

Peace
آرامش
Hope
امید
Honesty
صداقت





دسامبر
06

مجسمه !

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر «میکل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!





دسامبر
05

حکایت فـیـل و درخـت!

در سیرک پای بچه فیل را با طناب به تنه درختی می بندند و او هرچه تقلا میکند، نمی تواند خود را آزاد کند.
اندک اندک باور میکند تنه درخت از او نیرومند تر است.
هنگامیکه فیل بزرگ و نیرومند شد کافیست پای فیل را به نهالی ببندند.
او برای آزادکردن خود تلاش نمی کند.

ما نیزاغلب اسیر بندهای شکننده ایم اما چون به قدرت تنه درخت عادت کرده ایم شهامت مبارزه نداریم.
بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانه ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافیست.
(پائولو کوئیلیو)





دسامبر
04

خـــــــدا زن هــــا را آفـــــرید !

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه.
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه.
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه.
آه چه جالب شما مرد هستید … ببینید چه بروز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم.
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه: “بله کاملا با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !”
بعد اون زن ادامه می ده و می گه :”ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !
بعد زن بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.
بعد بطری رو برمی گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرده می گه شما نمی نوشید؟!
زن در جواب می گه : نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم!





دسامبر
03

نابودیه لودیه !

کروسوس پادشاه لودیه تصمیم گرفت به ایرانیان حمله کند.
با این حال خواست که با پیشگویان معبد دلفی یونان مشورت کند.
پیشگو گفت:”مقدر شده است که امپراتوری بزرگی به دست تو ویران شود.”
کروسوس با شادمانی اعلان جنگ کرد.
پس از دو روز نبرد،لودیه مغلوب ایرانیان شد،پایتختش قلع و قمع شد و کروسوس نیز به اسارت درآمد.
او خشمگین از سفیرش خواست تا به یونان برود و به کاهنان معبد دلفی بگوید که در پیشگوییش چقدر به خطا رفته است.
کاهن به سفیر گفت:”نه،آن که اشتباه می کرد تو بودی.
تو امپراتوری بزرگی را نابود کردی:لودیه.”!





دسامبر
02

راز مــوفـقـیــت!

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی.
ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از “بی امکانی” به عنوان نقطه قوت است.





دسامبر
01

پشت فرمون بودم که یه هو موبایلم زنگ خورد…

پشت فرمون بودم که یه هو موبایلم زنگ خورد…
!الو؟….الو…؟ بفرمایید…. چرا جواب نمیدین…؟
! …جواب نمی داد
! …فقط فوت می کرد
: … گفتم
،اگه زشتی یه فوت کن
! …اگه خوشگلی دو تا
!دو تا فوت کرد
: …گفتم
،اگه اهل قرار گذاشتن نیستی یه فوت کن
! ….اگه هستی دو تا
!بازم دو تا فوت کرد
،فردا ناهار، ساعت دوازده، نایب وزرا
،اگه نه یه فوت
! …اگه آره دو فوت
! …بازم دو تا فوت کرد
“””””””””””” “””
!فردا صبح در پوست خودم نمی گنجیدم
!…همه فکر و ذکرم قرار ناهارم بود
،با اشتیاق دوش گرفتم
،بهترین ادوکلنم رو زدم
، …و شیک ترین لباسمو پوشیدم
: …از خونه که داشتم می رفتم بیرون
زنم صدام کرد
عزیزم ناهار می آی خونه؟
،نه عزیزم
!امروز ناهار یه جلسه مهم با هیئت مدیره داریم
: …زنم گفت
،اگه می خوای
گردنتو بشکنم یه فوت کن
اگه می خوای پاتو قلم کنم، دوتا!!!…





نوامبر
30

خـــدا و آرایـشــگـر !

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!





نوامبر
29

بــهــتـــریــــن شمشیرزن کیست؟

جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو.
سنگی آنجاست. به سنگ توهین کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم.سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب پس با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند.
و اگر با دست هایم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمی می شوند، و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند.
من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد:
بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند!





نوامبر
28

مــتــشـــکـــرم پـــــــــدر!

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید:
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
– خیلی خوب بود پدر.
– پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
– بله پدر، دیدم…
– بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
– من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.
ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است……
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود.
ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند.
ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی
دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.





نوامبر
27

به یاد داشته باش !

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣۵ سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت…
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت.
پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود!
یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!





نوامبر
26

یکی از بستگان خدا !!

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد…
-آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!





نوامبر
25

مــــــــــرد کــــــــــــــــــــور!

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!.





نوامبر
24

دزد و عارف !

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .
اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.
عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست .
“خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت.
اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم،
وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم”
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود
واوراخوشحال کند .
داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.
استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود.
او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .
اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .
البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .
اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی
می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد
پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.
او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .
پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام .
من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.
هوا سرد شده بود . استادمی لرزید .
استاد نشست وشعری سرود:
دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز
اما دستانی دارم به غایت تهی
کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود
خانه خالی بود واوبادلی شکسته باز گشت.
ای ماه کاش امشب از آن من بودی ، تو را به دزد خانه ام می بخشیدم.





نوامبر
23

چاه و چاله ایرانیان !

خواب دیدم قیامت شده است .
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»
گفت:«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یادهندوستان کند خود بهتر از هرنگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله بازگردانیم!





نوامبر
22

پرسیدم … چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
آخر …. ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی … ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق … که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد … :
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو … ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به … ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش …. ،‌ زلال باش …. ،
فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست .





نوامبر
21

آنکه شنید ، آنکه نشنید!

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است …
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با اودرمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد…





نوامبر
20

منافات سیگار کشیدن و دعا کردن!

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد:
«چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»
کشیش پاسخ می دهد:
«نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید:
«تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:
«آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم ، می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد:
«مطمئناً، پسرم. مطمئناً. »





نوامبر
19

شکست ، شخص نیست

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری،‌ نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد. شیوانا پاسخ داد: شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان بدهد. وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!
اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است! بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است!





نوامبر
18

عامل موثر و موفقیت در مردها !

می‌گویند زن‌ها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش به سزایی دارند
ساعد مراغه‌ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم
اما وی با بی‌اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی ؟
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافه‌ای حق به جانب
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی ؟
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو… ؟
شدیم وزیر امور خارجه گفت فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند
القصه آن که شدیم نخست وزیر و این بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت

خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی





نوامبر
16

پـیـشـرفـت!

ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های اطراف ژاپن سال هاست که ماهی تازه ندارد. بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهی گیری، بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.

اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهی ها، دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.
برای حل این مسئله،شرکت های ماهیگیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند. آن ها ماهی ها را می گرفتند آن ها را روی دریا منجمد می کردند. فریزرها این امکان را برای قایق ها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.

اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابر این شرکت های ماهیگیری مخزن هایی را در قایق ها کار گذاشتند و ماهی را در مخازن آب نگهداری می کردند. ماهی ها پس از کمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند. آنها خسته و بی رمق ، اما زنده بودند

متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. زیرا ماهی ها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.

باز ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. پس شرکت های ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل می کردند.

آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟:”

منافع و مزیتهای رقابت

چطور ژاپنی ها ماهی ها را تازه نگه می دارند؟
برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت های ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایق ها استفاده می کنند اما حالا آن ها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن می اندازند.

کوسه جندتایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهی ها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می رسند. زیرا ماهی ها تلاش کردند

توصیه :

– به جای دوری جستن از مشکلات به میان آن ها شیرجه بزنید .
– از بازی لذت ببرید.
– اگر مشکلات و تلاش هایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید ، ضعف شما را خسته می کند به جای آن مشکل را تشخیص دهید .
– عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید.
– اگر به اهدافتان دست یافتید ، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید .
– زمانی که نیازهای خود و خانواده تان را برطرف کردید برای حل اهداف گروه ، جامعه و حتی نوع بشر اقدام کنید .
– پس از کسب موفقیت آرام نگیرید ، شما مهارتهایی را دارید که می توانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید .
– در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر می توانید دورتر بروید شنا کنید.





نوامبر
14

آش نخورده و دهن سوخته!

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه…

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت:
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم





اکتبر
27

نمایشگاه جیتکس ۲۰۰۹ دبی

برای بازدید از بیست و نهمین نمایشگاه Gitex و بررسی بازار کار و فرصتهای تجاری از طرف شرکت (اعمار سیستم) همراه با همکار گرامیم (مهندس توسلیان) عازم دوبی شدم . چند روز قبل از حرکت طبق معمول با Google Earth منطقه رو حسابی بررسی کردم ، مخصوصا که یک روز قبل از حرکت مدیر شرکت (مهندس عبدی) حسابی ما رو برای این سفر توجیه کردند ! از حدود یک هفته قبل دچار آنفلونزای شدیدی شده بودم ، که با تزریق ۷ تا پنیسلین دردآور تونسته بودم روپا بایستم !
دوشنبه ۲۷ مهرماه ساعت ۸ صبح سال ۱۳۸۸ پرواز داشتیم که مدیر شرکت برای بدرقه آمدند و ما رو تا سالن تشریفات همراهی کردند . پرواز کمی با تاخیر انجام شد ! هواپیما یک توپولوف TU-154 متعلق به شرکت هواپیمایی تابان بود . داخل کابین این پرواز خارجی بشدت فرسوده بود که باعث نگرانی و دلهره میشد ! پذیرایی هم با پروازهای داخلی این شرکت تفاوت چندانی نداشت !
حال بپردازم به دوبی :
دُبی یا دوبی یکی از امیرنشین‌های هفت‌گانه امارات متحده عربی است. دبی بیشترین جمعیت را در میان این هفت امارت دارد و دومین امارت بزرگ آن، و با تنها ۵ درصد از مجموع وسعت خاک امارات عربی متحده (۴٬۱۱۴ km²) بعد از بزرگترین امارت ابوظبی (۶۷٬۳۴۰ کیلومتر مربع) با بیش از ۸۵ درصد از کل مساحت امارات متحده عربی می‌باشد. دبی از دیگر امارت‌های امارات متحده عربی متمایز می‌باشد از این لحاظ که درآمد نفت آن تنها ۶٪ از تولید ناخالص داخلی را تشکیل می‌دهد و اکثر درآمد امارت دبی از منطقه آزاد جبل علی یا (JAFZ)، فروش ملک به اتباع خارجی در مناطق آزاد، اعطای اقامت، صدور مجدد کالا (Re-Export)، ترانزیت مسافر و کالا و همچنین قسمت بزرگی نیز از گردشگری و دیگر خدمات مالی و تجاری تشکیل می‌گردد. تأسیسات و پیشرفتهای زیاد در صنایع و فعالیتهای مختلف در دبی باعث شده تا توجهات جهانی را در تمام زمینه‌ها و پروژه‌ها جلب کند، از جمله رویدادهای ورزشی و کنفرانسها.
بعد از ۵/۱ ساعت پرواز و با اعلام ورود هواپیما به حریم هوایی امارات متحده عربی توسط سرمهماندار رفته رفته روسری خانمهای محترم به کنار رفت و مانتوها جای خودشون رو به تاپ و تی شرت ( اکثراً بدون آستین ، دادند ) . بعضی ها در مورد این دگرگونی حال و احوال می پرسیدند و خودشون جواب دادند “معلومه داریم به دبی نزدیک می شیم” ! ! دیدن چهره های بعضی از افراد که محو تماشای خانمهای محول الحال شده بودند جالب و دیدنی بود ! ! !
بعد از دوساعت پرواز هواپیما آماده نشستن در بزرگترین فرودگاه خاورمیانه می شد . فرودگاه بین المللی دبی دارای یک مرکز خرید می‌باشد. این فرودگاه جوایز بسیاری به خاطر طراحی و سرویس عالی اش برده‌است. فرودگاه بین المللی، مرکزی، جهانی دبی که در حال ساخت می‌باشد، یک منطقه آزاد تجاری را در داخل دبی فراهم . این فرودگاه دارای ۴ زیر شاخه بزرگ می‌باشد. در بدو ورود به دبی از پنجره هواپیما تونستم برای لحظاتی این جزایر رو ببینم :
مجمع الجزایر کوچکی که نقشه قاره ها و خشکی های دنیاست … و نیز سه جزیزه نخل شکل که یکی در دیره و دیگری در جمیرا و سومی در جبل علی ( بندریا گمرک آزاد دبی ) قرار گرفته و استفاده تفریحی و تجاری و مسکونی ازشون میشه :

جزیره نخل جمیرا:
جزیرهٔ جمیرا ( جمیرا نام ده کوچکی بوده ) یکی از پروژه‌های سه گانهٔ ساخت سه جزیره به نامهای جمیرا، دیرا و جبل علی می‌باشد. این جزیره در آبهای خلیج فارس قرار دارد و دربارهٔ آن اینگونه گفته شده که از ماه قابل رویت است. این جزیرهٔ انسان ساخت به شکل نخل است و دارای ۱۷ شاخهٔ عظیم که توسط یک حصار ۱۲ کیلومتری حفاظت شده می‌باشد. این منطقه تفریحی کامل شود، دارای ۲۰۰۰ ویلا، ۴۰ هتل لوکس، مراکز خرید، سینما و امکانات دیگر خواهد بود. برای به سطح آب رساندن این سازه، بسیار بیشتر از ۵۰ میلیون متر مکعب خاک مورد نیاز است. ساخت این جزیره در سال ۲۰۰۱ آغاز شده و در سال ۲۰۰۸ به پایان رسید. این جزیره در زمان اتمام پذیرای ۵۰۰۰۰۰ هزار نفر خواهد بود. مساحت این جزیره ۵ در ۵ کیلومتر است. جمیرا بزرگترین جزیرهٔ انسان ساخت است و حدودا ۴۰ هزار کارگر درگیر ساخت آن بوده‌اند. در جزیره یک مونوریل با ظرفیت حمل ۲ تا ۳ هزار مسافر در روز به خارج و داخل جزیره ساخته خواهد شد.

جزیره نخل دیرا:
این جزیره ساخت آن از سال ۲۰۰۴ آغار شده و تا ۲۰۱۵ ادامه دارد. این جزیره نخل مانند دارای ۴۱ شاخه می‌باشد و مساحتی بیش از پاریس را در بر می‌گیرد و به بیش از یک بیلیون متر مکعب شن و سنگ نیاز دارد. این جزیره مساحتی به طول ۱۴ و عرض ۸٫۵ کیلومتر را دربرمی گیرد. و ۸۰ کیلومتر مربع مساحت کل آن است. این جزیره در برگیرندهٔ تفرجگاهها، مناطق مسکونی، مراکز خرید، امکانات ورزشی و کلوب‌ها می‌باشد. مناطق مسکونی بر روی شاخه‌ها قرار دارد.

جزیره نخل جبل علی :
ساخت این جزیره در سال ۲۰۰۲ آغاز شد و انتظار می‌رفت که در سال ۲۰۰۸ به پایان برسد ، اما هنوز بخاطر مشکلات اقتصادی پیش آمده نیمه تمام مانده ! این جزیره ۵۰٪ از جمیرا بزرگتر است و شامل ۶ مرکز تفریحی ، یک پارک آبی، دهکده دریا و موج شکن‌ها می‌باشد. این سه جزیره خط ساحلی دبی را ۱۲۰ کیلومتر افزایش می‌دهد.
بالاخره از اونهمه نعمت خدادادی شن و سنگ که در بیایانهای شبه جزیره عربستان رها شده علیرغم بهم خوردن معادلات زیست محیطی … باید استفاده معقولی بعمل آید تا این چنین صرف پروژه های تجاری و مسکونی و سپس به دلار برسد !!
بر روی شاخه های نخل مناطق مسکونی رو میشه دید . هتل ۵ ستاره بزرگی رو بر روی نخل جمیرا ساخته اند که یکی از ویژگیهاش داشتن آکواریم بزرگ هستش … سبک معماری اون مدرن و بسیار زیباست .
هتل زیبای آتلانتیس و سبک معماری منحصر بفرد و ساحل اختصاصی اون ….
میگن ” آتلانتیس ” نام همون قاره گمشده است که اکنون با کمک دلارهای نفتی سر از دبی در آورده !!
این جزایر سه گانهٔ نخل هشتمین عجایب جهان نامیده شده‌اند .
بعد از نشستن پرواز به سالن تشریفات هدایت شدیم . با ورود یک فرودگاه دیدم که ۷۲ ملت توش بودند (البته ترمینال شماره دو و صد البته در ترمینال شماره یک ، حتما ۱۴۴ ملت ! ! !) و همه چیز داشت بسیار سریع و با دقت پیش میرفت. بعداز عکسبرداری از عنبیه چشم و تشریفات پاسپورت و ویزا برای کنترل بار رفتیم و من که جز یک چمدان کوچک با محتوای لباس بیشتر نداشتم ، مورد بازرسی بدنی در اتاقک های مخصوص قرار گرفتم ! ! ! مامور بازرسی با لهجه بد انگلیسی دنبال پول از لابلای کت و شلوار من میگشت و ظاهرا از اینکه چیزی نصیبش نشده بود با زبان عربی با خودش غرولند میکرد ! ! ! شاید هم میگفت : این بینوا بدون پول برای چی اومده دوبی ؟
توسط Transfer که یک پسر جوان ایرانی بود به هتل RIO که محل اقامت ما بود ، هدایت شدیم . هتل نسبتا کوچک و تمیزی که مدت زیادی از ساخت آن نمی گذشت . مدیر داخلی هتل یک جوان مصری بود اما سایر پرسنل همه هندی بودند !
بعد از جابجا شدن و کمی استراحت برای صرف غذا به رستوران هتل مراجعه کردیم ، که با دیدن غذا و بو کردن فهمیدیم که سرآشپز هتل هم هندی تشریف دارند ! ! ! چیزی که اونجا فراون یافت میشه رستورانهای هندیه .. قیمت مناسبی هم دارن .. ولی یادتون باشه توی رستوران هندی از یک هندی هیچگاه نپرسین که : غذاتون خیلی که تند نیست ؟ ! زیرا بهتون میگه : نه ..اصلا !! …. چون مفهومی که اون برای تندی قائله با اونچه که شما تند میدونین خیلی فرق داره ! ولی سفارش دوغ رو فراموش نکنین . چون مرهمی روی زبان و گلوی سوخته شما خواهد بود !!بحرحال با دهانی سوخته و آش ولاش برگشتیم به اتاق ! ! ! و تا بعداز ظهر بعلت خستگی و بیدارخوابی شب قبل خوابیدیم .
بعداز ظهر برای پیگیری امور محوله به الخلیج سنتر رقتیم که یک مرکز تجاری هست که در طبقه دوم اون شرکت اماراتی اتصالات شعبه خیلی بزرگی داره . دوبی شهر بزرگ و بسیار مدرنیه . پر از ساختمون های سر به فلک کشیده و شیک . خیلی هم از تهران تمیز تره . ولی اگه توی هوای گرم اونجا خل شدین و پیاده محله هاش رو بگردین ، جاهای فقیر نشین رو هم می بینین که هندی ها و فیلیپینی ها و چینی ها اونجا زندگی می کنن. اتاق هائی که ۱۰-۱۵ نفر توش فقط می خوابن و هیچ امکاناتی نداره ! از وسط شهر یه خور میگذره ( یه کانال شبیه رودخونه که به دریا وصله و آب دریا توش جریان داره ) این خور شهر رو به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم می کنه. قسمت شرقی اسمش ( دیره ) است و قسمت غربی ( بردوبی ). بردوبی جدید تر و شیک تر از دیره است. روی این خور ۲ تا پل هست که دو طرف شهر رو به هم وصل می کنه و یه تونل زیرگذر هم هست. من انتظار داشتم حد اقل ۱۰ تا پل زده باشن ! توی دوبی بر خلاف انتظار عرب نمی بینید ! چیزی که بیشتر از همه دیده میشه هندیه ! فکر کنم ۶۰ درصد کل جمعیت اونجا هندی هستن ، بقیه هم چینی و فیلیپینی و ایرانی ! ! !
با ورود به شهر خیلی افکارم عوض شد. همه مردم با هم و بدون مشکل با هم زندگی میکردند. تمام مردم (حتی اون عربها که من فکر میکردم ! ! !) مشغول به کار بودند و بدون هیچ ناراحتی و دردسری با هم مراوده مالی داشتند. در هیچ فرمی خبری از مذهب نبود. میخواهم یک اعترافی بکنم : من فکر میکردم که ایرانیها بسیار خوش فکر هستند و اصلا نژاد پرست نیستند ولی واقعا اینجوری نیست (البته دور از جون شما). در هیچ فرمی خبری از هیچ اطلاعات خصوصی نیست و همه با هم بدون هیچ مشکلی مشغول زندگی هستند (یا میشه گفت که با کمترین مشکل) جالبتر از همه اینکه ، اونها این برنامه ها رو از سال ۱۹۹۱ شروع کرده اند. البته در اینکه تمام این عظمت هیچ پشتوانه تاریخی نداره شکی نیست ولی اونها از هیچ شروع کرده اند و انرژی ا.ت.م.ی هم نداشتند. به هر حال یک خاصیت ما ایرانیها اینه که میخواهیم هر کاری رو از ۰ خودمون شروع کنیم!
به هر حال خیلی خوشحال شدم که این عربها که ملخ خور میدونیمشون بسیار پیشرفت کرده اند. حالا فرض کنید که ۶۰ سال دیگه در ایران به این نتیجه میرسند که تهران دیگه درست بشو نیست و دیگه نمی شه راه حلی برای مشکلاتش پیدا کرد (بعد از میلیارها دلار خرج کردن البته) بعد به این نتیجه میرسند که باید یک شهر جدید بسازند (البته تا اون موقع اصفهان و دیگر شهرهای بزرگ ایران هم مثل تهران وضعشون خرابه و ازشون نا امید شده اند) ! پس شروع میکنند با ساخت شهر جدید مثلا در مرکز ایران (کنار کویر) و تازه میشیم ۱۹۹۱ دوبی و چون پول دیگه نیست از خارجیها خواهش میکنند که بیایید سرمایه گذاری کنید و اونها هم پول میارند و هم تکنولوژی (البته تا اون موقع نفت به سلامتی تموم شده و ما داریم از انرژی ا.ت.م.ی استفاده میکنیم) و دلیلشون موفعیت استراتژیک ایرانه و پس از چند سال خیلی چیزها عوض میشه (نمی گم خوب میشه یا نه!).
خدا کنه من زنده باشم و ببینم اینا رو و برای نوه های خودم تعریف کنم که ما چه زندگی داشتیم و واسه یک امتحان MCSE یا IELTS یا سیسکو و چه جاها نمی رفتیم و چه کارها نمی کردیم و اونها هر هر هر بهم بخندند! ! !
با خرید دو سیم کارت بنام DUO (همون ایرانسل خودمون البته نسخه عربیش !) تونستیم با خانواده های خودمون تماسی داشته باشیم ، البته از روی ناچاری ! چون خط ایرانسل من در امارات سرویس نمیداد ! ! ! کمی پیاده روی کردیم و بازارها رو برانداز کردیم بعد هم برگشتیم هتل و کمی تلویزیون شبکه های عربی رو نگاه کردیم و خوابیدیم .
روز دوم :
صبح ساعت ۷ صبح طبق معمول گوشی همراهم میخواست منو بیدار کنه ، که من پیشدستی کردم زنگ اونو از کار انداختم ! بلند شدم و رفتم اصلاح و بعد هم دوش گرفتم و بعد مهندس رو بیدار کردم و اونهم بعداز اصلاح و دوش ، دونفری خوش تیپ کرده وبا کمک مهندس کراواتم رو گره زدم و رفتیم صبحانه . باز هم صبحانه با چاشنی Spices ! ! ! حتی نمیشه سیب زمینی آب پز هندی ها رو خورد ! هندیها در از بین بردن طعم واقعی غذاها استادان بی نظیری هستن ! ! !
بعد از صرف Spices با تاکسی به سمت نمایشگاه جیتکس حرکت کردیم . جیتکس بزرگ‌ترین نمایشگاه تخصصی در حوزه فناوری اطلاعات و ارتباطات خاورمیانه می باشد که هر ساله از ۲۶ مهرماه تا ۳ آبانماه (برابر با ۱۸ اکتبر ۲۰۰۹) به مدت ۵ روز در محل نمایشگاههای دائمی دوبی برگزار می گردد که با استقبال بسیار شرکت‌کنندگان و بازدیدکنندگان دنیا روبه‌رو می‌شود .
کرایه تاکسی توی دوبی خیلی گرونه . تاکسی مترشون مثل برق شماره میندازه. یه مسیر ۱۵ دقیقه ای رو حدودا ۴۰ درهم میگیرن ( ۱۰ هزار تومن ) . تاکسی ها همه تویوتا کمری هستن. ظاهرا خطی و اینها هم ندارن. از ۱ تا ۴ نفر که سوار بشه، کرایه اش فرقی نداره. یه سری تاکسی هست که مثل ایران خطی هستن. اینا همه تویوتا هایس یا ماشین های بزرگ هستن که ۸-۹ نفر جا میگیرن و کرایشون هم ثابته ( ۵ درهم ) اتوبوس هم هست که بین ۱٫۵ تا ۲٫۵ درهم کرایه میگیره . ولی دیر به دیر میاد.
بعد از Register شدن مهندس وخرید بلیط به سمت سالنها رفتیم (من قبلا در ایران از طریق اینترنت در سایت نمایشگاه Register کرده بودم) . فضای بزرگ جیتکس با فضایی حدود ۶۰ هزار متر مربع خودنمایی میکرد . نمایشگاه امسال از ۴ بخش اصلی تشکیل شده بود. بخش اصلی نمایشگاه (کاربردهای تجاری)، بخش مخابرات و ارتباطات (Golf Comms) ، بخش کنفرانس ها و بخش لوازم مصرفی الکترونیکی.
سالن اول متعلق به دولت الکترونیک امارات متحده عربی بود که بیشتر به تشریح نرم افزارهای CRMP & Portal سازمانهای دولتی امارات پرداخته بود و اکثرا اماراتی بودند. سالن اوراکل با وسعت زیاد و طراحی جالبش بیشتر از سالنها خودنمایی می کرد هرچند که خارج از سواد من بود اما تونستم گشتی در محیط اون بزنم (خیلی ها هم بخاطر مانکن هایی که اونجا بودند ، مشغول سیر و سیاحت بودن ! ! !). ایران نیز در این نمایشگاه در غرفه ای به وسعت ۶۶ متر مربع و با مشارکت ۶ شرکت IT حضور یافته بود. علاوه بر این ۸ شرکت ایرانی دیگر نیز به صورت مستقل در نمایشگاه شرکت کرده بودند. متاسفانه حضور ایران بسیار کمرنگ بود ! ! !
توی نمایشگاه دیدیم که عده ای برای خوردن ناهار توی صف ایستادن ! فکر کردیم حتما غذای مناسبیه ! رفتیم توی صف و سفارش پیتزا دادیم ! مزه همه چیز می داد جز پیتزا ! ! ! با بی میلی و بزور نوشابه دادیم پایین ! ! ! دوباره ادامه بازدید و …..
انصافا که توالت های فرنگی تمیزی داشت . بعداز ظهر قبل از خروج از نمایشگاه هوس خوردن چایی کردیم که وسط یکی از سالنها مینی رستورانی بود . نشستیم و چایی سفارش دادیم که با حیرت از قیمت اون (۲۰ درهم برای دولیوان چای = ۵۴۰۰۰ ریال) کوفت جان کردیم ! ! ! البته با سیاستی که مهندس به کار برد ، دولیوان دیگه خوردیم که با همون قیمت محاسبه شد ! که این یکی حسابی چسبید ! ! !

روز سوم :
باز هم ساعت گوشی موبایل من ساعت ۷ صبح شرمنده شد ! با اصلاح صورت و دوش گرفتن و خوردن تندیهای عالم بعنوان صبحانه ، به طرف نمایشگاه حرکت کردیم ! در بدو ورود یک ربات انسان نما در داخل سالن های نمایشگاه به اجرای نمایش و شوخی و خواندن آواز می پرداخت و بازدید کنندگان را سرگرم می کرد. حرکات بسیار ظریف و نوع ارتباط او با انسان ها، باعث شگفتی هر بیننده ای شده بود. جمعیت بازدید کننده با موبایل ها و دوربین هایشان حرکات و سخنان او را ثبت می کردند که خود من هم توانستم یکی از نمایشهای این ربات رو روی دوربین تصویربرداری ثبت کنم . این ربات که قابلیت سخن گفتن، راه رفتن، نشستن روی ترک چهارچرخه مخصوص، شوخی کردن با مردم و آب پاشیدن روی آنها را دارد، با حرکات شگفت آوری در میان مردم حرکت می کرد بدون اینکه حتی با یک نفر برخورد کند ! او قادر است موانع را در تمام اطراف خود تشخیص داده و با حرکت دادن بموقع اندام هایش مانع از برخورد با آنها شود. حرکات سر و گردن و به ویژه خندیدن او و شوخی کردن با مردم، از او چهره ای محبوب در جیتکس ۲۰۰۹ ساخته، به طوری که حتی توجه بازدید کنندگان اروپایی نمایشگاه را نیز به خود جلب کرده بود. قد این ربات حدود ۲ متر بود .
ادامه دارد هنوز …..





اکتبر
23

بهشت برین

نظام سرمایه داری گند و کثافت اش را به تمام سلولهای جامعه از سیدنی تا سیاتل و از دبی تا ناشناخته ترین روستاهای نپال گسترش داده است. در دو دهه گذشته دنیای سرمایه داری به خاطر گرد و خاکی که از ویرانه های سرمایه داری دولتی بلوک شرق بپا خاسته بود، دنیا را در چنبره تبلیغات ضد انسانی خود فرو برد. از سال گذشته و با عروج بحران اقتصادی که از تبعات نظام سرمایه داری است زندگی به مراتب دهشتناک تری بر میلیونها انسان در پنج قاره تحمیل شده است. دبی نمونه عینی این زوال و تباهی است. در این مقاله ، تمام جنبه های ضد انسانی نظام سرمایه داری را می توان دید. این مقاله را به طبقه کارگر ایران که در مکانی مشابه ، در نبردی نابرابر با سرمایه داری دست و پنجه نرم می کنند ، تقدیم می کنم.

نیمه تاریک بهشت برین

دبی “بهشت برین” خاورمیانه، ستاره درخشان، دارالتجاره عرب و سرمایه داری غربی . اما همینکه دوران سخت که از شنهای بیابان برخاسته بود به امارات رسید، چهره زشتش نمایان گشت.

چهره خندان و گشاده روی شیخ محمد ـ قدرت مطلقه دبی، برتصاویرش پرتو می افکند. تصویر او بر هر ساختمانی قرار گرفته است. این مرد، دبی را به عنوان “شهر هزار و یک شب” به جهان فروخته است. یک “بهشت برین” در خاورمیانه ومحافظت شده ازتوفانهای غبار منطقه.
این روزها لرزشی در خنده شیخ محمد به چشم می خورد. جرثقیل های عالم گیردرسکوت افق فرورفته اند، انگار زمان ایستاده است. در اینجا تعداد بی شماری از ساختمانهای نیمه کاره و رها شده وجود دارد. در دبی گرانترین سازه های جدید مانند هتل آتلانتیس ــ قلعه عظیم صورتی رنگ، در عرض هزار روز و با هزینه یک و نیم میلیارد دلاربر فرازجزیره مصنوعی اش ساخته شد. این هیچ ـ سرزمین روی هیچ ِ هیچ ساخته شد و حالا درزها شروع به نمایان شدن کرده اند.
ناگهان و در یک چشم بر هم زدن انفجار دیوانه وار ساختمان سازی متوقف شد. اسرار دبی آرام آرام در حال زوال اند . اینجا شهری است که دیوانه وار در عرض چند دهه بر اساس اعتبار، وام، سرکوب و بردگی ساخته شد. دبی افسانه فلزی دنیای گلوبالیزه شده نئولیبرالیسم است که نهایتاً در تاریخ ذوب خواهد شد.

١. دیزنی لند بزرگسالان
اسماعیل نمی تواند حرف بزند. هر دفعه که می خواهد ماجرایش را تعریف کند، سرش را پایین می اندازد و در هم مچاله می شود. او یک مهندس ترافیک با قدی کوتاه و قیافه ای معمولی است. هر چند لباسهایش معمولی است، اما هنوزتلألو غبار گرفته یک ثروتمند سابق را با خود دارد. من او را در یکی از بهترین بازارهای بین اللملی کامپیوتر در منطقه بردبی در دفتر کارش ، یافتم. او سالهاست اینجا کار می کند. قطعاً اینجا همان جایی نیست که رؤیاهای اسماعیل در آن به پایان می رسد. ماجرایش را با لکنت زبان بیان می کند و بیش از دو ساعت طول می کشد.
زمانه صدای سابق اش را شکسته است. زمانیکه اسماعیل دبی را لمس کرد، تمام نگرانیهایش از بین رفت. “دبی یک دیزنی لند بزرگسالان بود و شیخ محمد در این سرزمین نقش یک موش را بازی می کرد. زندگی اینجا افسانه ای بود. یه لشکر آدم در اختیارش بود، اصلاً مالیاتی در کار نبود. انگار هر کس یک پادشاه بود. تمام وقت در خرید و فروش و ساخت و ساز ملک بود. تاخرخره مست ! ! !
ناگهان و در یک چشم بر هم زدن انفجار دیوانه وار ساختمان سازی متوقف شد. اما قرض ها روز به روزبیشترمی شد. قبل از اینکه اینجا بیام، اصلاً چیزی در مورد قوانین دبی نمی دانستم. پیش خودم می گفتم این همه شرکت میان اینجا، حتماً مثل کانادا یا هر کشور دیگر لیبرال ـ دمکراسی است. کسی خبر از ورشکستگی بانکها نداشت. اگه اینجا بدهکار بشی و نتونی پرداخت کنی، باید بری زندان.”
در دبی به محض اینکه کارتو رها کنی، صاحب کار به بانک خبر می دهد، اگه بدهی غیرعادی داشته باشی که با پس اندازت جور در نیاد، حسابت بسته میشه و اجازه نداری از کشور بری بیرون. ناگهان کارتهای اعتباری ازکار افتادند. دیگه هیچی نداری.
چیزی که باید در مورد دبی بدونی اینه که اصلاً اینجوری نیست که شنیده ای، اصلاً شهر نیست، مرکز کلاهبرداری است. وقتی بهت میگن که جایی مدرن است می خوان فریبت بدن، زیر پوست این شهر، دیکتاتوری قرون وسطایی خوابیده است.”
٢. تاج خروس
تقریباً سی سال پیش، کل دبی امروزی بیابانی بیش نبود که فقط جای کاکتوسها و گل های تاج خروس و عقرب بود. در پایین شهر آثار شهر قدیمی به جا مانده که زیر فلز و شیشه دفن شده است. در موزه قلعه خاکی دبی، نسخه شسته رفته حکایت دبی نگهداری می شود. اواسط قرن هیجدهم، اینجا درپایین خلیج فارس جایی که مردم به صید مروارید می رفتند، روستایی کوچک ساخته شد. این روستا بزودی شروع به جمع کردن افراد سرگردان از ایران، شبه جزیره هند و سایر ممالک عربی کرد که همه به امید پیدا کردن بخت شان آنجا آمده بودند. آنها اسم یک نوع ملخ محلی ـ دابا، را بر آن نهادند که هر چه دم دستش می آمد، می خورد. شهر بزودی بوسیله نیروی دریایی امپراتوری بریتانیا تسخیر شد که تا سال ١٩٧١ گلویش را چسبیده بود. همینکه انگلیسی ها عقب نشینی کردند، دبی تصمیم گرفت که با شش امارت دور و برش متحد شود و تشکیل امارات متحد عربی دادند.
بریتانیا دبی را درست در زمانی که نفت در آن کشف شده بود با اندوه ترک کرد. شیخ ها ناگهان خود را بر سر دوراهی یافتند. آنها بدویانی بشدت بی سواد بودند که زندگیشان را با شترچرانی در بیابان می گذراندند،اما حالا خودشان را در مقابل طلای عظیمی یافتند. با آن چکار می کردند ؟
دبی در مقایسه با همسایه خود (ابوظبی) فقط چند قطره نفت دارد. بنابراین شیخ مکتوم تصمیم گرفت برای درآمد چیزی بسازد که دائمی باشد. اسرائیل بیابان را شکوفا کرده بود، شیخ مکتوم هم تصمیم گرفت بیابان را شکوفا کند.او شهری ساخت که مرکز توریسم و خدمات تجاری باشد تا پول و استعداد انسانی را از چهارگوشه دنیا فروبلعد. او تمام دنیا را دعوت کرد که با پولهای عاری از مالیات خود به اینجا بیایند. و میلیونها نفر برای غرق کردن ساکنان محلی در پول، که اکنون فقط پنج درصد از جمعیت دبی هستند، سرازیر شدند.
شهری که به نظر می رسد بالغ و رسیده، فقط در عرض سه دهه از آسمان فرود آمده است. مردم دبی تنها در طی یک نسل، ازقرن هیجده به قرن بیست و یک جهیدند. اگر توربزرگ دبی را بگیرید ـ توری که پیشرفته تر ازتمام تورهای بزرگ دنیا است، با تصاویر تبلیغاتی روند این تغییرسیراب خواهید شد. شعار دبی این است “درها را باز بگذارید، مغزها را آزاد کنید” شعاری که راهنمای تور، قبل از اینکه به شما بگویند ململ های شتر نشان بخرید، با لحن کلیپ وارش به شما می گوید. راهنما همچنین می گوید “در اینجامی توانید جنس های اصل بخرید”. از مقابل هر بنای یادبودی که رد می شوید راهنما می گوید “مرکز تجارت جهانی ساخته شده با الطاف … “. اما این یک دروغ محض است. شهر را شیخ نساخته است. شهر را بردگان ساخته اند و هنوز هم در حال ساختن آن هستند.
٣. پشت پرده سیمای ظاهری شهر
سه دبی متفاوت از هم وجود دارد که هر سه در هم تنیده اند .سرمایه گذارانی مانند اسماعیل ، اماراتی های تحت حاکمیت شیخ محمد و خارجی هایی که شهر را ساخته اند و درتله آن افتاده ند. آنها در پشت پرده سیمای شهرقایم شده اند. شما آنها را همه جا می بینید، در دسته های زنجیری که لباس های آبی دلمه بسته از چرک بر تن دارند و در جاهایی که رئیس سرشان داد می کشد. اما به شما آموخته می شود که آنها را نگاه نکنید. شیخ شهر را ساخته است.
کارگران؟ کدام کارگران؟ هر شامگاه صدها هزار مرد جوان که دبی را ساخته اند، سوار بر اتوبوس از محل کار به منطقه مطرودی که یک ساعت با شهر فاصله دارد، برده می شوند. به جایی که دور از مردم در قرنطینه قرار داند. چند سال قبل آنها را با کامیون حمل حیوانات حمل می کردند. اما خارجی ها شکایت کردند که چیز چشم نوازی نیست. بنابراین اکنون آنها را در اتوبوس های فلزی می اندازند که در گرمای بیابان مانند گلخانه است. کارگران مانند اسفنجی که به آرامی چلانده شود، عرق می ریزند.
۴. اعصاب خرد درقصرهای خرید
هوا آنچنان داغ است که کسی بیرون دیده نمی شود. مردم یا در این قصرهای خرید جمع شده اند یا زیر کولرها حمام آفتاب می گیرند. بعد از ده دقیقه، با تاکسی به مرکز شهر رسیدم. در مرکزخرید “هاروی نیکولاس” با دختر فروشنده خسته ای مواجه می شوم که پیراهن حریر ٢٠ هزار پوندی را نشانم می دهد. دختره می گوید “همانگونه که می بینید زیر قیمته” !
به نظر می رسد که وقت در این قصرها نمی گذرد. روز جای خود را به چراغهای درخشان شب می دهد. دبی به بخش هایش خلاصه شده است. دو/ بای یعنی خرید کن. در گرانترین قصرها تقریباً تنها هستم. فروشگاهها خالی اند و صدا در آنها می پیچد. جلوی میکروفون همه می گویند که وضع تجارت روبراه است، اما خارج از ضبط با تحیر نگاهت می کنند. یک فروشنده می گوید “پارسال زیر دست مشتری له شده بودیم، حالا رو ببین”!
بین قصرها چیزی به جز فرش آسفالت وجود ندارد. هر جاده حداقل چهار باند دارد. دبی مانند اتوبانی است که با مراکز خرید نقطه گذاری شده است. اگر هم بخواهی خودت را بکشی، باید روی جاده این کار را بکنی. ساکنان دبی از قصری به قصر دیگر با اتومبیل یا تاکسی می جهند.
می خواهم از یک اماراتی بپرسم در مورد کشورشان که پر از خارجی هاست چه جور فکر می کند؟ اما غیر از سرمایه گذاران و بردگان نمی توانم به بومی های اماراتی نزدیک شوم و چنین چیزی بپرسم. آنها را می بینم که در شهر می چرخند. مردها در رداهای سفید خنک و زنان در چادرسیاه سوزان . غیر ممکن است بتوانم به آنها نزدیک شوم. اینجا زنها از آدم رم می کنند و مردها هتاکانه نگاهت می کنند و با لحن تندی می گویند “دبی خوبه “.
“اینجا بهترین نقطه دنیا برای جوان ماندن است. دولت پول تحصیل را تا سطح دکترا می دهد. هر وقت ازدواج کردند خانه مفت می دهد. خدمات پزشکی رایگان و اگر لازم بود به خارج می برند و پولش را هم می دهند. حتی مجبور نیستند پول تلفن را هم پرداخت کنند. تقریباً هر کس یک خدمتکار، یک پرستار و یک راننده دارد. هیچ وقت مالیات نمی دهند . شما دلت نمی خواهد یک اماراتی باشی ؟”
برای اماراتی ها اینجا مدینه فاضله ای است که الهه ها ، پول های ریخته شده را برایشان جمع می کنند: با گرفتن اجاره بها ازخارجی ها، مالیات پنهان بر تجارت و فرودگاه و فروش آخرین چکه های نفت. بیشتر اماراتی ها برای دولت کار می کنند ودر واقع روی بالش اعتبارات لمیده اند . کار تضمین شده است، اگر اشتباه فاحشی هم بکنند به مال خود آتش زده اند.”
اگر دبی سقوط کند، خاورمیانه بسیار خطرناکتر می شود. صادرات نفت نیست. امید است. مصریهای فقیر، لیبیایی ها و ایرانیان بیچاره بزرگ می شوند و می گویند من میخوام برم دبی. برای منطقه خیلی مهم هستند. آنها دارند نشان می دهند که چطور کشور مسلمان مدرنی باشند. اینجا اثری از بنیادگرایی نمی بینی. اروپایی ها نابودی آنها را آرزو نمی کنند. اگر این مدل وربیفته چی پیش میاد ؟ دبی به سرنوشت ایران ، به سرنوشت اسلامیست ها دچار میشه .”





اکتبر
18

رویــــــــــــای خــــود را دنـــبــــال کن!

من دوستی به نام مانتی رابرتز دارم که یک مزرعه پرورش اسب دارد.
یک روز که در حال صحبت بودیم او داستانی را برای من نقل کرد. داستان پسری که فرزند یک تعلیم دهنده اسب دوره گرد بوده که از اصطبلی به اصطبل دیگر، از مسابقه ای به مسابقه دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت تا اسب ها را آموزش دهد. بنابراین درس خواندن آن پسر در دبیرستان مرتباً با وقفه مواجه می شد وقتیکه سال آخر دبیرستان بود از او خواسته شد تا در یک صفحه بنویسید تا در آینده می خواهد که و چه کاره باشد.
آن شب او هفت صفحه در توصیف هدف خود یعنی داشتن یک مزرعه پرورش اسب نوشت. او درباره رؤیای خود با تمام جزئیاتش نوشت و حتی یک شکل از یک مزرعه ۲۰۰ جریبی که در آن محل ساختمانها و اصطبلها و مسیر مسابقه مشخص شده بود کشید. و سپس نقشه یک ساختممان ۳۷۰ متر مربعی را کشید که در مزرعه ۲۰۰ جریبی او واقع شده بود.
او تمام آرزوهای خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آنرا به معلم داد. دو روز بعد نوشته هایش به دست خودش بازگشت در صفحه اول یک F(نمره بسیار پایین) با رنگ قرمز نوشته شده بود. با یک توجه که نوشته بود «بعد از کلاس بیا پیش من». پسر با صفحات حاوی رؤیاهایش به دیدن معلم خود رفت و از او پرسید چرا نمره اش F شده است؟
معلم در پاسخ به او گفت این یک رؤیای غیر واقعی برای پسری در شرایط توست. تو فرزند یک خانواده دوره گرد از خانواده سطح پایینی هستی! و هیچ سرمایه ای نداری برای داشتن یک مزرعه پرورش اسب مقدار زیادی پول لازم است. تو باید یک زمین و اسبهایی با نژاد اصیل بخری و آنها را تکثیر کنی که همه اینها مقدار زیادی پول لازم دارد. برای انجام چنین کاری هیچ راهی وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه کرد: اگر تو دوباره با واقع گرایی بیشتری این مطالب را بنویسی من هم در نمره تو تجدید نظر می کنم.
پسر به خانه رفت و مدت طولانی در این مورد فکر کرد و از پدرش در این باره کمک خواست ولی پدرش به او گفت ببین پسرم تو باید خودت این کار را تمام کنی و از ذهن خودت کمک بگیری. البته من می دانم که این تصمیم بزرگی برای توست.
بالاخره بعد از یک هفته کلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هیچ تغییری به معلمش برگرداند و به معلمش گفت تو می توانی نمره F را برای من نگه داری و من هم رؤیای خود را برای خودم نگه می دارم.
بله آن پسر مانتی بود. او اکنون یک مزرعه اسب ۲۰۰ جریبی دارد و در حالی این داستان را تعریف می کرد که در خانه ۳۷۰ متر مربعی خود نشسته بود. مانتی ادامه داد. من هنوز آن ورق کاغذها را دارم. او اضافه کرد بهترین قسمت داستان اینجاست که دو تابستان پیش همان معلم دبیرستان ۳۰ دانش آموز خود را به مزرعه اسب من برای یک تور یک هفته ای آورد. وقتی که معلم قدیمی داشت آنجا را ترک می کرد گفت من معلم تو بودم من سارق رؤیای تو بودم. در آن سالها من رؤیای بچه های زیادی را دزدیدم اما خوشبختانه تو آنقدر عاقل بودی که رؤیای خود را نگه داری.
اجازه ندهید هیچ کس رؤیای شما را بدزدد از قلب خود فرمان بگیرید.