اکتبر
22

بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟

پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
– اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
– من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

– راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
– نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
– غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
– یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .

عرفان نظرآهاری





اکتبر
21

مـسـافـر خـسـتـه

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد…!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم…

ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید…

بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید…

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.

بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید…





اکتبر
20

نخستین نگاه

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت،
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپرد وبه مهمانی عشق برد،
پر از مهر بودی پر از نور بودم،
همه شوق بودی همه شور بودم،
چه خوش لحظه ای که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم،
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم،
دو آوای تنهای سرگشته بودیم،
رها در گذرگاه هستی.
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل عشق با غم سرشته است!
از آن روزها آه عمری گذشته است.
من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته است!
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین،
که دیگر ندانی کجایم،
که دیگر ندانم کجایی!

فریدون مشیری





اکتبر
18

رسم زندگی

رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهائی
به همین سادگی او رفته است
و همه چیز تمام شده است
مثل یک میهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگیست
تو نمی توانی آن را تغییر دهی





اکتبر
17

خانه اینجاست

earth
این عکسی است که فضاپیمای وویجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد.
کارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است.

در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم.
تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬
تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬
زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند.
برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است..
هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬
تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬
تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬
تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬
مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬
تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬
در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است.
زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است.
به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید.
این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند.
به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬
چقدر اینان به کشتن یکریگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند.
تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم٬ به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود.
سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست.
در این تیرگی و عظمت بی پایان٬ هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شود.
زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد.
هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات٬ بله٬ استقرار٬ هنوز نه.
خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم.
گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد.
شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم.





اکتبر
16

اسکناس ۱۰۰ یوروئی

درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند، ناگهان یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این ساحل است، می شود. اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.

صاحب هتل، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت می دهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود می برد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد، زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود، چون هنگامیکه دوست خودش را یک شب به هتل آورد، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.

حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاقهای هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید: از اتاقها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند. در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است، ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند، همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.

خوب است بدانید، که دولت انگلستان از آغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند!!!!





اکتبر
15

یک داستان جالب و آموزنده

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیه‌ نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌ نشین تعویض کند.
باد‌یه‌ نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ی جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌ نشین را خورده است. فریاد زد:
صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌ نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی.
بادیه‌ نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیه‌ نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد …

برگرفته از کتاب : بال‌هایی برای پرواز
نوربرت لش لایتنر





اکتبر
14

برای اینکه بتونیم بهتر زندگی کنیم

دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده…“ دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت:
”سهم منو بده….“ و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی.
اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟….“ دنیا هم بتو خواهد گفت:
خدمتی برایتان انجام دهم؟ چه…“

هر کس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به کسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خواهد دید، چرا که هرکس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است .

به هر کاری که دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید، زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرینان است.

درستکارترین مردم جهان، بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند، حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.

تنها راه تغییر عادتها، تکرار رفتارهای تازه است ، برای آغاز هر تحول در خود، ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را در وجود خود شناسایی و ریشه کن کنید.

از مهم ترین کارهایی که به عنوان یک آدم بزرگ می توانید انجام دهید اینست که گهگاه به شادمانی دوران کودکی برگردید.

دروغ انفجاریست در اعتماد به نفس تو انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . . .

به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید.

هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید. عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.

عشقم نثار کسی ا ست که با دستپاچگی در جاده‌ها از من سبقت می‌گیرد.

به کسی که در گوشهٔ خیابان به حالت احتیاج افتاده‌است، کمی پول بیشتری می‌دهم.

بین جر و بحثهای مردم در یک سوپر مارکت می‌روم و سعی می‌کنم به آن محیط عشق ببرم.

در غالب هزاران راه، هر روز، عبادت معنویم بخشش عشق است و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم بلکه سعی می‌کنم شبیه به مسیح، شبیه به بودا، شبیه به موسی، و یا شبیه به محمد باشم.

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم..

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم.

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.

(وین دایر)





اکتبر
13

آدمها و آدم ها

آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند

آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند





اکتبر
12

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید.
نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!
بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدیم؟!!





اکتبر
11

دوست

به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز در تو را تشخیص دهد.

اندوه پنهان شده در لبخندت را،
عشق پنهان شده در عصبانیتت را،
و معنای حقیقی در سکوتت را.

امروز ۱۹ مهرماه، روز “بخشایش و دوستی” از جشن “مهرگان” میراث ایران باستان است.
بیایید بهترین دوستانمان را به یاد آوریم.

روز دوست مبارک.





اکتبر
10

پر رو بازی

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندارمیگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه : دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه : دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه …
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن
یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه : دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون
خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!!

نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید .





اکتبر
09

نمایشگاه جیتکس ۲۰۱۱ دبی

بزودی ……..





اکتبر
08

به متخصصین احترام بگذارید!

هیچ وقت عادت نداشته‌ام و ندارم موقعی که ٢ نفر با هم گپ می‌زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می‌شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک‌ترین پسرم را شنیدم.
پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می‌کرد.
من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف‌های آنها گوش دادم.
ظاهراً چند تا از بچه‌ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند که پدرت چه کاره است، باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود: “پدرم فقط یک کارگر معمولی است.”
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می‌بوسید، گفت: “پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.”
تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می‌دهم.
در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می‌افتند ….. در همه مغازه‌ها، در کامیون‌هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می‌برند ….. هر جا که می‌بینی خانه‌ای ساخته می‌شود ….. هر جا که خطوط برق را می‌بینی و خانه‌های روشن و گرم، یادت نرود که کارگرها و متخحصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می‌دهند!
درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند.
این درست است که آنها پروژه‌های عظیم را طراحی می‌کنند …..
ولی برای آن که رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند …..
پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند!
اگر همه رؤسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ‌های کارخانه‌ها همچنان می‌گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه‌ها از کار می‌افتند.
این قدرت زحمتکشان است.
کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می‌دهند.
من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه‌ای کردم و وارد اتاق شدم.
چشم‌های پسر من از شادی برق می‌زدند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: “پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می‌کنم، چون تو یکی از آن آدم‌های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می‌دهند.”

برگفته از : کتاب نغمه عشق





اکتبر
07

کاش میشد فریاد بزنم: پایان

دوباره دلم شکست…از همان جای قبلی…
کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا.!
دیگر شروع نشوی…..کاش میشد فریاد بزنم: “پایان”…
دلم خیلی گرفته…..
اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد!
آدمها از دور دوست داشتنی ترند……….





اکتبر
06

به یاد داشته باشید که :

بخشی از پذیرفتن واقعیت، پذیرفتن محدودیت است، از جمله محدودیتهای که زندگی در راه توانایی ما برای رسیدن به هدفهایمان، ایجاد می کند.
ناکامی، حاصل عدم توجه به محدودیت است.
ناکامی، نتیجه عدم پذیرش مسئولیت برای فراتر رفتن از همین محدودیتهایی است که در برابر توانایی ها و واقعیتهای ما قرار دارند.
ما باید از سناریوهای خودشکن و خود ویرانگر و نه از جامعه فراتر رویم.
مشغولیت ذهنی به ثابت کردن ارزشمان، مهم ترین مانع بر سر راه لذت بردن از زندگی است.
انسان خوشبخت آن کسی است که حوادث را با تبسم و اندکی دقت بعلت وقوع آن تلقی وقبول نماید .
در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .
همه چیز به حساب می آید . هر کاری که انجام دهید یا به شما کمک می کند یا آسیب می رساند ، هیچ چیزی خنثی نیست .
فکر نو بسیار ظریف و حساس است ،با یک ریشخند کوچک می میرد و کنایه ای کوچک آن را بسختی مجروح می کند .
اینکه چه کسی باشید و در چه موقعیتی قرار داشته باشید بر عهده شما و نتیجه انتخابها و تصمیم گیری های خودتان است .
اگر بر ساماندهی نیروهای خود توانا نباشیم ، دیگران سرنوشتمان را می سازند .
افراد دانا کوشش دارند خود را همرنگ محیط سازند ولی اشخاص دیوانه سعی می کنند محیط را به رنگ خود در آورند ، به همین جهت تحولات و ترقیات اجتماع به دست دیوانگان بوده است .





اکتبر
05

بادکنک

balloon
اگه یه روز فرزندی داشتی، بیشتر از هر اسباب‌ بازی دیگه‌ای براش بادکنک بخر.
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده.
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه،
حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهم‌تر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اون قدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.





اکتبر
04

رمز موفقیت

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.
هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید، “در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟”
پسر جواب داد: “هوا”
سقراط گفت:” این راز موفقیت است!
اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد” رمز دیگری وجود ندارد.





اکتبر
03

به شستشو نیاز داری؟

دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد .

در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم .

ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود .

باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم .

صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم !

مادر گفت:
چه؟

دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم !

مادر جواب داد :
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه .

دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم .

مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد .

دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت :
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی !

امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟

یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد.

تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟

ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود .

مادر گفت:
عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت .

و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند .

آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم .

شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد…. پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید .

برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است .

امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید .

می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت، و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است .

این متن برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی، و همچنین برای کسانی که تو را فراموش کرده اند. این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموشان نخواهی کرد .

اگر این متن را برای کسی نخوانی، معلوم می شود که سخت گرفتاری !
از زمانی که زنده هستی بهره ببر .

با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین !

و فراموش نکن که زیر باران بدوی . . .





اکتبر
02

یه سخن از کوروش کبیر

ازکسانیکه از من مـــــــــــتنفرند سپاسگزارم
آنها مرا قویتر میکنند

از کسانیکه مرا دوســـــــــــــــــــــت دارند ممنونم
آنان قلب مرا بزرگتر میکنند

ازکسانیکه مرا ترک میکنند متشـــــــــــــکرم
آنان بمن می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست

از کسانیکه با من مـــــیمانند سپاسگزارم
آنان بمن معنای دوست واقعی را نشان میدهند

کوروش کبیر





اکتبر
01

الفبای زندگی به معنی واقعی

labkhand

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات
ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها
ث: ثبات برای ایستادن در برابر بازدارنده ها
ج: جسارت برای ادامه زیستن
چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه
ح: حق شناسی برای تزکیه نفس
خ: خودداری برای تمرین استقامت
د: دور اندیشی برای تحول تاریخ
ذ: ذکر گویی برای اخلاص عمل
ر: رضایت مندی برای احساس شعف
ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها
ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها
س: سخاوت برای گشایش کارها
ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج
ص: صداقت برای بقای دوستی
ض: ضمانت برای پایبندی به عهد
ط: طاقت برای تحمل شکست
ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف
ع: عطوفتبرای غنچه نشکفته باورها
غ: غیرت برای بقای انسانیت
ف: فداکاری برای قلب های دردمند
ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل
ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق
گ: گذشت برای پالایش احساس
ل: لیاقت برای تحقق امیدها
م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک
ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها
و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی
ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها
ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک
پس: جواب سلام را با علیک بده ،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بی مهری را با محبت،
جواب ترس را با جرأت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب زشتی را به زیبایی،
جواب توهم را به روشنی،
جواب خشم را به صبوری،
جواب سرد را به گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب همدلی را با رازداری،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب اعتماد را بی ریا،
جواب بی تفاوت را با التفات،
جواب یکرنگی را با اطمینان،
جواب مسئولیت را با وجدان،
جواب حسادت را با اغماض،
جواب خواهش را بی غرور،
جواب دورنگی را با خلوص،
جواب بی ادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دلمرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
جواب گناه را با بخشش،
و جواب عشق چیست جز عشق؟
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار





سپتامبر
30

شما مرغابی هستید یا عقاب؟

eagle

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید. اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.
هاروی مک کی می گوید: «روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید ».
سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید».
بر روی کارت نوشته شده بود: «در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم».
من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت: « پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست».
گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم».
راننده پرسید: «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه».
سپس با دادن یک بطری نوشابه، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است».
آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم».
از او پرسیدم: «چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟».
پاسخ داد: « دو سال».
پرسیدم: «چند سال است که به این کار مشغولید؟».
جواب داد: «هفت سال».
پرسیدم: «پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟».
گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسی های زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم. روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی، به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند. سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم».
پرسیدم: « چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟ »
گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید. نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند. بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند » .





سپتامبر
29

سکوت عاشق

از امروز تا فرجام این احتضار تنها سکوت خواهم کرد
با سکوتم سخن خواهم گفت، قصه خواهم گفت.
با سکوتم مهربانی خواهم کرد و خواهم بخشید. با سکوتم تنها هستم،
آسوده و سبکبال.
با سکوتم پاک می مانم و . . . با سکوتم عاشق می شوم
چه سخن ها در این سکوت است که در هیچ گفتگویی نگنجد
با سکوت چه عجیب می توان مهر ورزید و دوست داشت که با هزاران “دوستت دارم” پر از ریا نتوان
با سکوت چه زیبا می توان زشتی ها را ندید؛
یا بهتر بگویم: چه زیبا می توان زشتی ها را زیبا دید؛
که زشتی و زیبایی در دریچه نگاه ما است که زشت یا زیبا می شوند
آه ! که چه موهبت شگفت انگیزی است سکوت !
با سکوتم “او”ی خویش را فقط در خویشتن نگاه می دارم.
با کسان و ناکسان از او سخن نمی گویم؛
که می دانم که سکوتم از گفتارم بر گوش آن بیگانگان گویاتر است
با سکوتم به خود می بالم.
که بالیدن مرا حاجت به گوش دیگران نیست، ولی به سکوت، آری، هست با سکوتم با خویشم.
خویشتن خویش را یافته ام.
با داشتن آن دیگر چه می خواهم ؟ مگر نه هرچه آغاز، هرچه پرواز و هرچه عشق از این خویشتن آغاز می شود
با سکوتم به تنها پرواز کردن عادت می کنم و چه آسودگی و رهایشی است در این تنهایی!
چه شکوهی دارد وقتی تنها به دیدار او می روی
این سکوت چه عجیب پرواز تو را آسان می کند و تو را از هرچه دام و قفس است می رهاند.
از هرچه آلودگی پاک می کند و از هرچه تعلق آزاد
اصلا سخن گفتن برای چه است؟
چرا باید بگویم؟
چه باید بگویم؟
با که بگویم؟
مگر از عشق می توان سخن گفت؟
اصلا چرا باید عشق را به زبان آلود؟
مگر نه عشقی که به زبان آید، عشق نمایی بیش نیست که مدعیان بی عشق به آن می بالند
!چه پاک و بی ریا و آینه واری تو ای سکوت
مگر نه صادقانه ترین سلام ها سلام هایی است که با نگاه خویش می کنیم؟
مگر نه هرچه گفتن و سخن و کلام و بحث و مجادله است، کم یا زیاد به چاشنی ریا آمیخته است؟
مگر نه از همین نوشته ها که خود به مثابه شکستن سکوت است، بوی ریا می آید؟
.
.
.
از امروز تا فرجام این احتضار تنها سکوت خواهم کرد
و چه افسانه ای است این که در سکوت مهر بورزی: مهر بورزی بی هیچ چشم داشت.
حتی بی چشم داشت آن که محبوبت بداند که دوستش داری؛ که همه عاشق نماها از عشق خود جویای لذت اند.
لذتی که آن گاه حاصل می شود که معشوق، از آن ها و از عشقشان باخبر شود؛ وگرنه از عشق خویش رنج می برند، که این، عشق نیست؛ چه عشق را با رنج تجانسی نیست
عشق از جنس خوبی است و از جنس شادی؛ که اگر عشق، عشق باشد، فراق و وصال و بی خبری و باخبری معشوق، همه شادی است.
عشق اگر عشق باشد و عاشق اگر عاشق، آگاهی و بی خبری و قرب و بعد معشوق بر وقت و حال عاشق بی اثر است
عاشق حقیقی عاشق عشق است، نه عاشق معشوق:
معشوق عاشق حقیقی همان عشقش است و چون عشق عاشق همیشه نزد او پابرجاست، رنج فراق برای او بی معناست.
مادامی که او عاشق است، از حضور معشوقش_یعنی همان عشقش_ محظوظ خواهد بود
عاشق حقیقی به عشق خود به معشوقش می بالد، نه به معشوق جسمیت یافته خویش.
که گاه معشوق غیر جاودانه، حایلی است میان عاشق و عشق جاودانه اش.
خوبی و زیبایی بیش از آن که در معشوق باشد در عشق است
… معشوق من هر قدر هم که زیبا باشد به زیبایی عشق من نیست

، اما. . . نه !
صبر کن.
معشوقی می شناسم که در زیبایی از عشق سبقت گرفته
… معشوقی که خود عشق است.
نه ! عشقی که خود معشوق است.
نمی دانم
فقط او را می شناسم
… اما دریغ
عاشق نماها تحمل ندارند که عاشق باشند.
تحمل ندارند که سکوت کنند و خاموش باشند و . . . پاکباز
در هم شکستن سکوت دیگر بس است.
بار دیگر توبه می کنم.
اما این بار تا فرجام این احتضار خاموش خواهم ماند .





سپتامبر
28

چند تا دوست داری ؟

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم : چرا بگم ده یا بیست تا…
جواب دادم : فقط چند تایی …
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت :
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری .
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن .
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی .
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی !
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد .
درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند .
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه .
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند .
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است.
یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها .
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است .
فرزندم یکبار دیگر جواب بده : چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد !
با مهربانی گفتم : اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی .
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .
کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .
وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست .
چقدر خداوند بزرگ است .
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد .

آسمان جای عجیبیست نمی دانستم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستم
عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستم

چند تا دوست داری که واقعا دوستت دارن؟





سپتامبر
27

پیوند

پیوند دو آگاهی
دو ذهنیت
دو فرهنگ
دو بینش
دو روح
دو جنس
دو نژاد
دو رفتار
دو گفتار
دو سلیقه
دو ظرفیت
دو آرزو
دو رویا
دو تن
دو ژن
دو تیپ
دو شخصیت
دو غرور
دو عشق
دو نفرت
دو کینه
دو راست
دو دروغ
دو منت
دو حافظه
دو تردید
دو تحمیل
دو گذشت
دو استبداد
دو والد
دو مولود
دو مهر
دو خشم
دو زندگی
دو تولد
دو مرگ
دو گل
دو خار
دو غنچه
دو کوشش
دو سلامتی
دو بیماری
دو غیبت
دو حضور
دو شکست
دو کامیابی
دو فهم
دو تجربه
دو فریاد
دو شادی
دو غم
دو صورت
دو معنی
دو برداشت
دو عینک
دو صدا
دو عقیده
دو خدا
دو باور
دو اضطراب
دو نگاه
دو طفل
دو بالغ
دو پیر
دو ژست
دو ثروت
دو فقر
دو قهر
دو آشتی
دو تحصیل
دو زندگی
.
.
و
.
.
دو دو می‌باشد.

حال به من بگو؛ آیا تفاهم، تنها یک طنز نیست؟!

بر گرفته از: کتاب کوچک پیوند





سپتامبر
26

LIFE

Life is an opportunity, benefit from it.
Life is beauty, admire it.
Life is a dream, realize it.
Life is a challenge, meet it.
Life is a duty, complete it.
Life is a game, play it.
Life is a promise, fulfill it.
Life is sorrow, overcome it.
Life is a song, sing it.
Life is a struggle, accept it.
Life is a tragedy, confront it.
Life is an adventure, dare it.
Life is luck, make it.
Life is too precious, do not destroy it.
Life is life, fight for it.





سپتامبر
25

سلام دوستم

hello-freind
دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه.
دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه.
دوست یعنی وقت اضافه … یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه.
دوست یعنی تنهایی هامو می سپرم دست تو چون شک ندارم می فهمیش …
دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من، یه قدم تو … اما بدون شمارش و حساب و کتاب.
دوست یعنی من از بودنت سربلندم نه سر به زیر و شرمنده.





سپتامبر
24

دعای کورش

روزی بزرگان ایرانی و مریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند : که چرا این گونه دعانمودید؟
فرمودند: چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا می نمودید؟
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خوشکسالی … انبارهای آذوقه و غلات می سازیم .

دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟
ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم.

گفتند: برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟
پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.

و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند…

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!
و کوروش تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم و اقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم…که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است .





سپتامبر
23

شمشیربازی با خدا

عاشق شد و خدا شمشیری به او داد، که عشق شمشیربازی است.
شمشیری نه برای آن که بزند و نه برای آن که بکشد و نه برای آن که زخم بگذارد و خون بریزد.
شمشیری تنها برای آن که بداند عشق، بازی است.
بازی ای بسیار سخت و بسیار ظریف و بسیار خطیر.

خدا شمشیری به او داد تا بداند دیگر نه نشستن جایز است و نه خوابیدن و نه آسودن.
زیرا آن که شمشیری دارد باید در معرکه باشد؛ هشیار در میانه میدان.
اما آن شمشیر که خدا در آغاز به عاشقان می دهد، شمشیر چوبین است.
زیرا که عشق در ابتدا به این و آن است و به کسان و ناکسان است.
اما نه زخم شمشیرهای چوبی، چندان کاری است و نه درد شمشیرهای چوبی، چندان عمیق و نه مرگ با شمشیرهای چوبی، چندان مرگ.
جهان اما میدان شمشیربازان چوبینی است و بسیاری به زخم شمشیرهای چوبی از پا می نشینند.
بسیاری به شکستن شمشیرهای چوبی شان دست از بازی می کشند و بعضی چنان فریفته این بازی اند و چنان سرگرم، که گمان نمی برند بازی ای بزرگ تر نیز هست و حریفی قَدرتر و شمشیری بُراتر.

و این زمین آکنده است از شمشیرهای چوبی شکسته و شمشیرهای موریانه خورده و شمشیرهای زینتی بی کار آویخته بر دیوار.
هرچند بازی با شمشیرهای چوبی را هم لذتی است و شوری و شادی ای؛ اما چه شکوه ناچیزی دارد این بازی که شمشیرش چوبی است و حریفش این و آن میدانش به این کوچکی.

اما گریزی نیست که عاشقان، بازی را به شمشیری چوبی آزموده می شوند و آماده.
و آن کس که به نیکویی از عهده بازی با شمشیرهای چوبی برآید،
کم کم سزاوار آن می شود که خدا شمشیری راستین به او بدهد؛
بُرنده و برهنه و آن گاه است که خدا خود به میدان می آید تا حریف، عاشق شود و همبازی اش ،
و آن که با خدا شمشیربازی می کند، می داند که هرگز نخواهد برد.
او برای باختن آمده است.
اما چه لذتی دارد این بازی؛ بازی با خداوند !
و چه شورانگیز است زخم این شمشیر و چه شیرین است درد این شمشیر و چه خوش است مرگ، زیر چکاچک رقص این شمشیر.
و عاشقان می دانند که زندگی چیزی نیست جز فرصت شمشیربازی با خدا.

برداشتی از این بیت مثنوی

عشقی که بر انسان بُوَد، شمشیر چوبین آن بُوَد
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا