جولای
31
داستان تبر
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد … استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد …
دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد … زد … محکم و محکم تر …
به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود …
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد … و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی …
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه …
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز … زخمی می شود … در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!
جولای 2012 در 11:23
زیباست اما درخت بایستی به کسیکه تبر داره توجه کنه، شاید تبر به دست زورش، به سفتی درخت نرسد و علت رها کردنش نه اینکه درخت را نمی خواهد بلکه این باشد که واقعا توان مقابله با درخت را ندارد.
آگوست 2012 در 09:01
دوست عزیز ، نظریه شما هم جالب و قابل احترام هست. موفق باشید