نوامبر
30

اسارت اسکندر

روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس ، برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟
آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟
آرى ، بى نیازم .
تو را بى نیاز نمى بینم . بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
اى شاه ! من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند. تو بنده بندگان منى .
آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟
خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام ؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى کشند.
برو آن جا که تو را فرمان مى برند؛، نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.





نوامبر
29

زندگی دیوانه وار

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت : مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد…
دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.!
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت : قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.

پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟
جواب داد: مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟..





نوامبر
28

کاهن معبد و شیوانا

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت :
” مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد ، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ”

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بدبخت را دوره کرده کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار معبد نشسته و شاهد ماجراست.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد.
اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای.
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست.
او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی .
هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! ”

زن مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.





نوامبر
27

شکار میمون زنده و رابطه آن با ذهن انسان

شکار میمون زنده بخاطر چابکی و سرعت عمل جانور بسیار مشکل است.
یکی از روشهای شکار میمون در آفریقا این است که شکارچی به محل اقامت میمونها می رود و بدون توجه به آنها
در سوراخ کوچکی در یک سنگ بزرگ مقداری خوراکی می ریزد و دور می شود
میمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ می برند و خوراکیها را در مشت خود می ریزند
اما دهانه سوراخ کوچکتر از آن است که مشت میمون از آن خارج شود.

میمون وحشت زده می شود و تقلا می کند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمی کند تا رها شود..!!!!
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته میمون است
تقلا می کند و بی تاب می شود و روی یک مسئله قفل می شود در حالی که چاره در رها کردن و آزادی از قید و بندهای ذهن است…





نوامبر
26

یکی بود یکی نبود

چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟

یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود.
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.

از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد.
حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.
تلخ بود افسانه نبود.
حکایت بود .





نوامبر
25

درس بزرگی برای زندگی

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چندهفته ای سفر می کردیم به این باغ خوش آب و هوا ، اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی می‌اومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره‌ی خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه‌ی فامیل اونجا جمع بودن، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوشگذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی قایم با شک بود اونم بعضی وقتا می تونستی، ساعتها قایم بشی، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه‌ی سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه‌ی انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.

با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی
غروب که همه‌ی کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم :
بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم!

پدر خدا بیامرز ما، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت :
برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اتاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتم و بوسید، گفت میخواستم ازت عذرخواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده، اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه‌ی همه پولایی که بابا بهش داده بود …»
آری، یاد باد روزگاری که مردمان، بزرگ و بخشنده بودند!





نوامبر
24

فکر مثبت

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
– چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.





نوامبر
23

بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر

کتابی که باید درهر سنی چند بار خواند
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد…

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد،
باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز





نوامبر
22

همسر زیبا

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.
عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند : فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم…
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است …





نوامبر
21

سگ و شیر

یک روز یک سگ آمد پیش شیر و گفت: سلام. شیر گفت: علیک سلام، چه می گویی؟ سگ گفت: می خواهم با تو کشتی بگیرم.
شیر گفت: عجب رویی داری! ما سر به سر شما نمی گذاریم، برای اینکه می گویند باوفا هستید.
حالا کارت به جایی رسیده که بیایی با من ادعای هموزنی کنی؟ مگر نمی دانی من کی هستم؟

سگ گفت: چرا می دانم، ما از یک جنس هستیم. مگر نمی بینی که هر دو گوشت می خوریم و هر دو خیلی از عاداتمان مثل هم است؟

شیر گفت:«خوب، شما از ما تقلید می کنید، ولی این همجنسی نیست. پس چرا هیچ کار دیگرتان به ما شباهت ندارد؟ شما به هوای یک لقمه نان طوق بندگی گردن می گذارید و برای دیگران سگ دوی می کنید. من از کسی که به دستور دیگران زندگی می کند، خوشم نمی آید. ما وقتی هم اسیر می شویم و توی قفس هستیم باز هم شیر هستیم، این کجایش به هم شبیه است؟»

سگ گفت:«خوب، اگر راست می گویی و حریف هستی بیا دست و پنجه نرم کنیم.»

شیر گفت:«من با ضعیف تر از خود زور آزمایی نمی کنم. ما هم وزن نیستیم.
اگر تو را زمین بزنم افتخاری ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دلیل بزرگی تو نیست ولی مایه ننگ من هست.
کسی که با ضعیف تر از خود زورآزمایی می کند در خودش هم ضعفی سراغ دارد و من به قدرت خود ایمان دارم.»

سگ گفت:«خیلی خوب، حالا که اینطور شد من هم می روم پیش همه حیوانات صحرا و می گویم شیر از من ترسید و با من کشتی نگرفت.»

شیر گفت:«برو پی کارت، من سرزنش همه حیوانات دیگر را خوشتر دارم از اینکه شیرها مرا سرزنش کنند که چرا به یک سگ ضعیف زور می گویی. اصلاً وقتی من با تو کشتی بگیرم شیرها حق دارند در شیر بودن من شک کنند. شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد!!!»





نوامبر
20

راننده کامیون

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد، سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند.

بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را دراستکان چای راننده خاموش کرد. راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب را پرداخت کند، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد، ولی باز هم ساکت ماند.

دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت:
چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود، نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی هم بلد نبود، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب، ۳ تا موتور نازنین را له کرد و رفت!!!

نتیجه اخلاقی: زورگوها, از جایی چوبش رو خواهند خورد که فکرش رو هم نمی کنن.





نوامبر
19

لحظه های زندگی

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.

در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید!
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوندو دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.

در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید…





نوامبر
18

انرژیهای مثبت و منفی

تمام اتفاق هایی که دور و بر ما میوفته، نتیجه ی انرژی هاست.
دوستان عزیز قانونی داریم در فیزیک به اسم قانون “دوبروی”!
قانون دوبروی به زبان ساده میگه که:
هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژی از خود است.
خودکار ، مداد، پرده، بدن من و شما و خلاصه همه چیز در حال ساطع کردن مداوم انرژی از خودشون هستند.
این انرژی ها چه هستند؟ بحث مفصلی است که تا جایی که به تکنیک های موفقیت مربوط میشه، براتون توضیح میدم.

هاله های انرژی انسان دو ویژگی دارند که این دو ویژگی رو بقیه انرژی ها ندارند.

۱- انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخص است.
اگر به چیز مشخصی فکر کنیم انرژی ما به سمت اون چیز مشخص میره.
خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ می زنیم و میگه:
– “چه خوب شد زنگ زدی!”
– “داشتم بهت زنگ می زدم!”
– “داشتم بهت فکر می کردم!”
– “حلال زاده!”
– “دل به دل لوله کشی شده!”

و نکته فوق العاده جالبش اینه که من به محض اینکه به شخص خاصی در هر جای دنیا که فکر کنم انرژی های من بلافاصله به سمت اون حرکت می کنه و بلافاصله به او میرسد بدون سپری شدن زمان. اصلا مهم نیست که من ایران باشم و طرف مقابل آمریکا باشه. در فیزیک به این میگن
“جهش کوانتومی”
یعنی انرژی ما از زمان عبور می کند.
پس به محض اینکه ما به چیزی فکر کنیم انرژی ما پیش او حاضر است.

۲- انرژی من و شما مثبت و منفی میشه ولی انرژی اجسام همیشه خنثی است.
اگر ما حالمون خوب باشه، اگر آرام باشیم، اگر داریم مهر ورزی می کنیم،
اگر داریم لطفی می کنیم، اگر داریم دعا می خونیم انرژی ما مثبت است.

اگر حالمون بد باشه، اگه داریم غر میزنیم، اگه داریم بد و بی راه میگیم، اگه عصبانی هستیم
اگه استرس داریم، اگه نگران هستیم، اگه اضطراب داریم انرژی ما منفی است.

و اما انرژی اجسام خنثی است ولی انرژی من و شما میتونه انرژی اجسام رو هم مثبت و منفی بکنه.

آدم هایی که مثبت هستن (فکر های خوب می کنن – روحیه عالی دارن) انرژی شون مثبت است.
آدم هایی که منفی هستن (روحیه داغونی دارن) انرژی شون منفی است.

هاله های انرژی در پیرامون دو قسمت از بدن ما تراکم بیشتری دارند.
چشم ها و دست ها

دوست من زمانی که:
– حالمون خوب نیست ، عصبانیم ، غر میزنیم چشم های ما دروازه ی انتقال انرژی منفی اند.
دوست من وقتی حالت خوب نیست حق نداری وارد خونه بشی.
به محض اینکه شما با حالت منفی وارد خونه میشی و شروع به سلام کردن به دیگران می کنید، انرژی منفی رو از طریق چشم هاتون به اعضای خونه منتقل می کنید. نتیجه این میشه که نیم ساعت بعد یا دارید میزنید تو سر همدیگه یا هر کدوم خسته و کوفته و داغون یه گوشه خونه ولو شدید!

عکس این هم صادق است.
وقتی حالمون خوبه، چشم های ما دروازه انتقال انرژی های مثبت است.
وقتی حالتون بده، به عزیزاتون نگاه نکنید.
وقتی حالتون خوبه، تا می تونید به عزیزاتون نگاه کنید.

دوستان عزیز، چشم های ما اگه حالمون خوب باشه، دروازه ی انتقال انرژی مثبت است
و اگر حالمون بد باشه، دروازه ی انتقال انرژی منفی است.

و اما انرژی دست ها
بیشترین مقدار انرژی در دست ها است. بیشترین مقدار انرژی رو اول دست ها دارن و بعد چشم ها.
تا به حال کسانی رو که انرژی درمانی می کنن دیدید؟
با چی انجام میدن؟
با دست.
چرا؟
چون بیشترین مقدار انرژی در کف دو دست است.

ما وقتی یه جایی از بدن مون درد می گیره، روش دست میزاریم و بعدش هم درد مون آروم میشه.
در حقیقت خودمون داریم به خودمون انرژی میدیم، بدون اینکه متوجه بشیم!

در آمریکا یه عده نوزادانی رو انتخاب کردن و به مادرها شون گفتن که روزانه حداقل ۲۰ دقیقه این بچه ها رو نوازش کنید.
بچه هایی که نوازش میشدن، نفخ شکمشون، بی تابی هاشون، چیزهایی که بچه های کوچک رو در این سن اذیت میکنه و باعث گریه شون میشه، به شدت کمتر از بقیه بچه ها شد!
در نهایت
تا جایی که میتونی “از آدم های منفی حذر کن”
و تا جایی که می تونی “بچسب به آدم های مثبت”

چرا؟
چون انرژی اونها روی من و شما اثر می گذارد.
آدم مثبت دیدی، چی کار می کنی؟ بچسب بهش!
آدم منفی هم دیدی، در رو!
چون “افسرده دل، افسرده کند انجمنی را”





نوامبر
17

از شیمی آموختم

من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموختم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر و تحول و تکامل هستیم.

از شیمی آموختم که هر چه فاصله ما از مرکز افرینش وخالق هستی بیشتر باشد ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود ، همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است.

از تلاش ذرات بی شعور برای پایدار شدن متعجب شدم و دریافتم که شعوری والا و اندیشه ای برتر در پس پرده هدایت گر نقش ها و طرح هاست از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتم که اتحاد در مرز پایداری است و از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم.

از بحث واکنشهای چند مرحله ای و زنجیری آموختم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد می شویم و در واکنشی دیگر می میریم و هدف آفرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست.

از بحث تعادل های شیمیایی و واکنشهای برگشت پذیر آموختم که جهان تعادلی است پویا و دینامیک که گرچه در ظاهر خواص ماکروسکوپی ثابت و یا متغییری دارد اما در درون در تکاپو و فعال است.

… و از شیمی آموختم که از دست دادن فرصت ها واکنش های برگشت ناپذیری هستند که تکرار انها میسر نخواهد بود.

از شبکه بلور جامد های یونی آموختم که با وجود تضادها می توان چنان گرد هم آمد و پیوستگی ایجاد کرد که شبکه ای مقاوم در مقابل دماهای ذوب بالا بوجود آید . . .





نوامبر
16

حس دوستی و همکاری

در مهد کودک های ایران ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.

در مهد کودک های ژاپن ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم ۱۰ نفره روی ۹ تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد ۱۰ نفر روی ۸ صندلی، بعد ۱۰ نفر روی ۷ صندلی و همینطور تا آخر.

با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن.

نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم!





نوامبر
15

یه سری به خودت بزن‎

پاشو !
یه سری به خودت بزن …………از خودت بگو …
چند وقتِ که از خودت خبر نداری؟ کجایی ؟ نیستی؟ کم پیدایی … !

یه سر به خودت بزن …
بقیه رو ول کن … یکمی به خودت فکر کن … مگه چقدر زنده ای ؟
اگه تا آخر عمرت هم به این رویه ادامه بدی هیچی تغییر نمیکنه … همینه که هست !
پس رهاشون کن ، تا راحت بشی … بیا سراغ ِ خودت … یه سری به خودت بزن …
کی بهتر از خودت؟ کی بهتر از تو، تو رو میفهمه
تنهایی ؟؟؟… پُر شو ! از دورن پُر شو …!

اونقدر پُر که همه ی جای خالی ها رو بگیره و دیگه خلعی نباشه …
نگرد دنبالِ کسی که با اون کامل بشی …خودت یک تنه کامل باش !
وقتی سعی کردی کامل بشی و روی پای خودت بایستی …چیزی یا کسی رو که میخوای بدستش میاری …
همین حالا پاشو …پاشو ! یه سری به خودت بزن … خیلی وقته که خودتو تنها گذاشته بودی …
پاشو !





نوامبر
14

شهامت گذشتن از گردو ها

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: ” این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد. به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.”
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: “نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد ! ”
او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند. پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.”

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.

خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.

بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم.





نوامبر
13

۱۲ نشانه اصلی برای پایان یک رابطه

۱- وقتی به جای زندگی در زمان حال در گذشته سیر می کنی! آیا در حال تکرار لحظات قدیمی خوش رابطه ات هستی تا حس خوبی نسبت به آن پیدا کنی! آیا به خاطر همین خاطرات است که این رابطه را تا این جا ادامه داده ای!؟ اگر پاسخ مثبت است یعنی این رابطه دیگر آن چیزی نیست که می خواهی. هرچه بیشتر در گذشته یا در یک آینده ی دست سازت زندگی کنی بیشتر در واقعیتی غیر واقعی غرق می شوی و این بسیار خطرناک است چون این موارد انعکاس وضعیت فعلی رابطه ات نیستند. باید با کسی که آلان در زندگی ات است باشی نه کسی که در گذشته ات حضور داشته! خاطرات گذشته فقط خاطره اند نباید دلیلی شود برای ادامه ی رابطه ات. تصمیمت برای ادامه یا قطع رابطه باید بر اساس احساسات امروزت نسبت به او باشد یعنی وضعیت فعلی ارتباط و چشم انداز آینده ای که با او در پیش رو خواهی داشت.

۲- وقتی رابطه بیشتر برایت رنج آور است تا لذت بخش!
گاهی لحظات خوش گذشته چشمانمان را کور می کند تا جایی که عذاب های امروزش را نمی بینیم. اگر عصبانی و ناخشنود و افسرده ای اگر اشکت همیشه جاری است مطمئن باش این شخص برای تو مناسب نیست. رابطه باید موجب شادی و شور اکنونت شود. اگر در رابطه ای هستی که شادیهایش را در گذشته می جویی بدان که وقت پایان دادن به آن است.

۳- وقتی از تو خواسته می شود خودت را تغییر دهی!
برای عشق ورزیدن نباید شرط و شروط قائل شویم. تغییر فقط در صورتیکه به نفع خود شخص باشد(مثلاً ترک سیگار یا رژیم گرفتن) درست است. دوستانی داشتم که مدام از آن ها خواسته می شد لباس های بهتری بپوشند یا در حالیکه در وزن سلامتی بودند رژیم بگیرند تا زیبا تر به نظر برسند. مسئله تو و تغییر تو نیست! مسئله توقع ایجاد تغییرات است! شاید در ابتدا طبیعی به نظر برسد اما کم کم همیشگی می شود! و هر چه پیش می روی این درخواست ها بیشتر می شود و این اولین قدم های وی است برای تغییر شخصیت و قالب تو به شکلی که خودش می خواهد و نه شکلی که خودت برای رشد و تعالیت در نظر گرفته بودی.

شاید بگویی نه …….. رابطه را می توان یک طرفه هم برقرار داشت! اتفاقی هم نمی افتد! بله می شود! ما هم انکار نمی کنیم اما آیا ارزش تو همین است!؟ آیا رابطه ی ایده آلت همین بوده ؟!

۴- وقتی از طرف مقابلت می خواهی برای خوشایند تو تغییر کند!
گاهی به جای اینکه او را همان طور که هست بپذیریم به دلایل واهی سعی در تغییر و تحول او داریم. حتی وقتی شخص می پذیرد و خودش را تغییر می دهد به دنبال موردی دیگر می رویم هیچ وقت ارضا نمی شویم! بدتر از همه این است که شخص مقابل، ناآگاهانه به همه ی خواسته هایت تن دهد و سایه ی تو شود. ناگهان می بینی که هر دو یکی شده اید و این به نفع هیچ یک از شما نیست. تنها راهی که باقی می ماند این است که جدا شوید و هریک جداگانه در مسیر رشد طبیعیتان قرار گیرید.

۵- هنگامی که کارهایش را توجیه می کنی!
وقتی در مورد چیزی احساس آرامش و راحتی نمی کنیم دچار نوعی ناسازگاری شناختی می شویم(cognitive dissonance). این مسئله مربوط به درگیری امور روزمره با اعتقاداتمان است که وقتی با آن ها مواجه می شویم شروع به توضیح و توجیه می کنیم تا بتوانیم با آن کنار بیاییم. پس وقتی حرکتی را توجیه می کنیم یعنی با آن راحت نیستیم و در پی توجیه خودمان هستیم. مسئله این است که این توجیهات همگی ساخته و پرداخته ی ذهنمان هستند و ممکن است درست نباشند. لذا این توجیهات مکرر نشان می دهد که این رابطه بر پایه ی ذهنیات و بافته های عقل بنا شده و نه واقعیات درست و مطمئن! برای دیدن واقعیات آن ها را همان طور که هستند ببین و بگذار خودشان روایتگر حوادث باشند. همیشه صدای حوادث بلندتر از کلمات است.

۶- وقتی به تو صدمه های روحی، جسمی یا بیانی می زند!
هرکدام از این صدمات دلیلی بر وجود اشکال و اشتباهی در کار است. مهم نیست که بعد از آن عذر خواهی می کند یا نه! همین که ناگهان تعادلش را از دست می دهد مسئله ای قابل تأمل است.

صدمات روحی سخت تر هستند. گاهی از آن جا که این نوع ضربه ها عیان نیستند وجودشان را انکار می کنیم و نادیده شان می انگاریم. در حالیکه مانند بقیه و حتی بدتر از آن هستند. این زخم ها بر خلاف زخم های جسمی غیر قابل درمانند و تا مدت ها حتی بعد از قطع ارتباط شخص را درگیر می کند. مسئله ی مورد نظر ما فقط شکنجه و اذیت نیست! بلکه احترام متقابل افراد، مهم است و اینکه آن قدر علاقه و اشتیاق در میان باشد که راضی به رنجش و آزار شما نشود. باید در این مورد صحبت کنید انکار و پنهان کردن این توهین ها یعنی تشویق به ادامه ی آن از جانب شما. پس رابطه ی خود را ارزشیابی کنید و اگر دیدید آرامش و راحتیتان برایش مهم نیست عطای این ارتباط را به لقایش ببخشید.

۷- وقتی موردی ناپسند بارها اتفاق می افتد!
دفعه ی اول حادثه تلقی می شود. دفعه ی دوم شانسی دوباره می دهیم. ولی بار سوم نشانگر وجود ایرادی در روند این ارتباط است. گاهی هر چه تلاش می کنیم سر جای اول هستیم. همان سناریو همان نتایج، تکرار مکررات! این جاست که به پایان راه می رسیم! برای هر دوی شما آینده ای وجود دارد اما نه با هم.

چیزهایی وجود دارند که به هیچ عنوان نمی خواهیم از دست بدهیم، افرادی که ترک کردنشان برایمان کابوس است! ولی بدان! ترک همه آن ها پایان دنیا نیست بلکه آغاز زندگی ای نو است!

۸- وقتی می بینی طرف مقابلت هیچ تلاشی برای ادامه ی ارتباط نمی کند!
هر ارتباط نیازمند تلاشی دو جانبه است. اگر تو و یا طرف مقابلت به تنهایی جور رابطه را بکشید خیلی زود خسته می شوید و رابطه کم کم به غرقاب فرو می رود و دیگر امیدی به نجات رابطه و نیز ناجی نیست و هرچه این عدم تعادل بیشتر شود خطر غرق شدن بیشتر می شود و ناگهان زمانی می رسد که می بینی هویت خودت را فدای نگه داری از هیچ کرده ای. هرجا چنین رابطه ای دیدی بدان که دیر یا زود در سراشیبی سقوط قرار می گیرد. برای یک طرف، رابطه بخش اعظم زندگی محسوب می شود و برای طرف دیگر تنها باریکه ای فرعی و نه ارزشمند. بنابراین همه ی تلاش شما فقط صرف وقفه انداختن در گسستن ارتباط و نه نجات آن می شود.

شاید بگویی نه ……… رابطه را می توان یک طرفه هم برقرار داشت! اتفاقی هم نمی افتد! بله می شود! ما هم انکار نمی کنیم اما آیا ارزش تو همین است!؟ آیا رابطه ی ایده آلت همین بوده ؟! آیا می خواهی تا پایان عمر همین طور زندگی کنی!؟ با کسی که حاضر نیست برای ادامه ی رابطه اش با تو هیچ گونه تلاشی بکند! ؟ همه ی ما لایق ارتباطی دو طرفه ایم! باید همان قدر که عشق می دهیم پس بگیریم! پیش بردن روابط یک طرفه مانند راندن اتومبیلی است که تایرش خراب است! بله به زور آن را می کشیم اما در آخر از تپه ای پرت خواهد شد.

۹- وقتی ارزش ها و عقاید اصلیتان متفاوت است!
در هر رابطه ی مانا و خوبی اصول و قواعد مشترکی بین دو طرف وجود دارد. این اصول در حکم سنگ بنای اولیه رابطه هستند که علی رغم وجود تفاوت ها آن را سرپا نگه خواهد داشت و از سهمگین ترین طوفان ها گذر خواهد داد. برعکس تفاوت در اصول، رابطه را در سراشیبی سقوط به پیش خواهد راند. مانند آن است که سعی کنی دانه های خاک را در بارانی شدید در کنار هم حفظ کنی! بدون ریشه های قطور یک درخت در خاک همه ی تلاش ها با شکست مواجه خواهد شد! مهمترین مسئله در زندگی این است که با خودمان روراست باشیم. در حالیکه هماهنگی و سازش امتیازاتی به همراه دارد اما نباید به قیمت رکود رشد شخصی و ارزش های شخصیتیمان تمام شود. سرسپردگی و مصالحه برای حفظ یک رابطه دوستی در نهایت انسان را تهیدست و مغبون خواهد کرد. چرا؟! چون خودت را از همه چیز محروم می کنی و هویتت را به دور رابطه ات می پیچی! قبل از این که هر رابطه ای شکل بگیرد باید با خود خودت کنار بیایی! گاهی دو طرف با توافق و هماهنگی کامل شروع می کنند اما در طول زمان هر یک از آن ها یا هردو تغییر می کنند و در شرایط فعلی و با اصول و عقاید جدید هماهنگی قبلی از بین می رود و زمان تجدید نظر در این ارتباط فرا می رسد.

۱۰- وقتی رابطه هر دو طرف را عقب نگه می دارد تا با تأخیر رشد و تعالی آن ها خودش پا بر جا بماند!
هر رابطه موجودیت سومی است که از اتحاد دو فرد شکل می گیرد و در مسیرتغییر و تحول آن ها می بالد و رشد می کند. گاهی هر دو طرف با یک سرعت و به یک میزان رشد می کنند. گاهی نیز برعکس ارتباط دچار رکود و سکون می شود و این یعنی هر دو طرف در حال درجا زدن هستند. ولی مواردی پیش می آید که یک طرف به سرعت رشد می کند و گوی سبقت را از یارش می رباید. در این حالت دو انتخاب داری! یا باید از پویایی رابطه بکاهی تا با شرایط جدید وفق پیدا کنی و یا باید بر پویایی خودت بیافزایی تا از تغییرات ایجاد شده عقب نمانی! همان طور که گفتیم شرط اول قدم آن است که با خودمان صادق باشیم. مشخص کن چه کسی هستی و می خواهی چه کسی باشی! سپس صادقانه قضاوت کن که آیا این ارتباط تو را به آن جا خواهد رساند یا نه؟! رابطه ای که در راه پیشرفتت ایجاد مانع می کند باید هر چه زودتر ترک شود! اگر شرایط پیشرفت در یک رابطه برای یکی از دو نفر فراهم باشد گاهی شخص قادر می شود شریکش را نیز یاری کند تا در مسیر تعالی قرار گیرد و با یکدیگر راه باقیمانده را بپویند.

۱۱- وقتی که به امید بهبود شرایط، رابطه را ادامه می دهیم!
این مورد همانند مورد شماره ی یک است با این تفاوت که شخص به آینده امیدوار است. همان طور که سیر کردن در گذشته اشتباه است زندگی به امید آینده نیز سودی نخواهد داشت. حقیقت آن است که در زمان حال زندگی می کنیم نه آینده! و هیچ چیز درباره ی آینده مسلم نخواهد بود. بنابراین پی ریزی ارتباط بر پایه ی احتمالات و شاید ها امری شایسته نخواهد بود. این پایه های لرزان و بی ثبات چشم اندازی نازیبا از آینده نشان می دهند.

۱۲- وقتی هیچ کدام از طرفین احساس قبلی را نسبت به هم ندارند!
شرایط تغییر می کند و مردم عوض می شوند. اگر رابطه دیگر آن رابطه ی قدیمی نیست بدان که وقت ایجاد دگرگونی است. برخی افراد همچنان رابطه را حفظ می کنند در حالیکه احساسات دیر زمانیست که رخت بربسته است. شاید عادت کرده اند و نمی دانند چطور باید از این پیله بیرون آمد. گاهی نیز ادامه می دهیم تا از اندک مواهب باقیمانده نظیر همراهی هایش بهره مند شویم. رابطه بدون احساس کالبدی است بدون قلب! جان ندارد روحی در کار نیست! اگر احساسی به او نداری بدان که ادامه دادن ماجرا ظلمیست مسلم به او و البته به خودت! همچنین چسبیدن به کسی که دیگر دوستت ندارد تنها موجب تحقیر و فلاکت است. بدان و بخاطر بسپار:عشق پایان خوشی ندارد!! زیرا عشق راستین پایانی ندارد!! بخشش و آزاد کردن همراهت فریاد رسای دوستت دارم است. اما صرف دوست داشتن یک نفر دلیلی بر با او بودن نیست. یک عشق راستین در چارچوب مادی یک ارتباط خشک نمی گنجد. با هم بودن تنها یکی از تظاهرات مختلف عشق است اما به هیچ وجه یگانه توصیف آن محسوب نمی شود.

چیزهایی وجود دارند که به هیچ عنوان نمی خواهیم از دست بدهیم، افرادی که ترک کردنشان برایمان کابوس است! ولی بدان! ترک همه آن ها پایان دنیا نیست بلکه آغاز زندگی ای نو است.





نوامبر
12

آینه اعمال

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:
« کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد »
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد. نمی دانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود!
بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود.
او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم. ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت به سراغم آمد.
او یک نان به من داد و گفت: “این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا تو بیش از من به آن احتیاج داری!”
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
« هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند. »





نوامبر
11

داستانی که همه ی ایرانیان از کودکی در کتاب مولانا به یاد دارند

خدا از هرچه پنداری جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد
هراس از وی ندارم من
هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم
نه جنگی با کسی دارم نه کس با من
بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟
نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از دوزخ نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا را می شناسم من





نوامبر
10

خدایی که من می پرستم …….

خدایی که من به آن معتقدم نیازی به عبادت و سجده من ندارد.
خدایی که من می پرستم من را مجبور نکرده پنج بار در روز
یا هر یکشنبه سر ساعات معینی به تعریف و تمجید از او بپردازم.
خدایی که من می شناسم نیازی به گرسنگی و تشنگی کشیدن من ندارد.
خدائیست که بر سر تعداد پیروانش با کسی رقابت ندارد.
خدائیست که از من نمی خواهد سر دشمنان او را از تن جدا کنم.
خدایی که از من نمی خواهد بی باوران به او را اعدام کنم.
خدایی که برای نزدیک شدن به او لازم نیست وارد ساختمان خاصی بشوم.
خدایی که بین خود و من انسان دیگری را واسطه قرار نداده!
خدایی که به دستگاه تبلیغاتی، مالیات گیری، جنگ،
لشگر کشی و کشور گشایی احتیاجی ندارد.
خدایی که برای ارتباط با او نیاز به دانستن زبان خاصی نیست
خدایی که قوم و نژاد خاصی را محبوب و یا منفور خود قرار نداده.
خدایی که به من نگفته چه بپوشم
چه بنوشم و با چه کسی معاشرت کنم.
این خدا لزوما خدای مورد باور تو نیست
و از من خواسته او را بر کسی تحمیل نکنم…
فقط امیدوارم خدای تو هم شبیه به خدای من باشد.
این خدا تنها از من یک چیز خواسته:
انسان خوبی باش و به دیگر همنوعانت بدی نکن!
من برای نبرد با تاریکی شمشیر نمیکشم.
چراغ می افروزم.





نوامبر
09

فرق گاو و خوک

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که:
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”





نوامبر
08

۱۰ شخصیت مسموم که درون ما زندگی می کنند

متاسفانه هر کدام از ما ابعاد شخصیتی معیوبی داریم که در درون ما هستند و ممکن است زندگی ما را تحت تأثیرات منفی خود قرار دهند. اگرچه همه ما انسانیم و شخصیت هرکدام از ما نواقصی دارد بعضی از مسائل به شدت سمی هستند. آن ها شادی ها، روابط، عزت نفس و آرزوهای ما را نشانه می گیرند. در ادامه به ۱۰ مورد از این مسائل می پردازیم تا در درون خود آن ها را کشف و البته ضبط کنیم!

۱- کمیته منفی بافی
در زندگی یا عشق شکستی در کار نیست. فقط نتایجی حاصل می شود و کاملاً به خودتان بستگی دارد که این نتایج را چگونه تفسیر کنید. تفکر مثبت یعنی توانایی احساس انرژی های منفی درحالیکه به آینده امیدواریم و به پیش می رویم. ما نمی توانیم شرایط را اجباراً به زندگی بخورانیم اما می شود نگرش هایمان را متناسب با شرایط تغییر دهیم. باید زندگی را از درون لنزی مثبت ببینیم. به جای زدن به پیشانی و تکرار این پرسش” چه فکر می کردم…؟” نفس عمیقی بکشید و سوالی متهورانه تر بپرسید مانند”چه آموختم؟”

۲- محتکر درد و ضرر
یکی از سخت ترین درس های زندگی بیخیالی و ادامه دادن است. حال در مورد گناه، خشم، عشق یا زیان. دگرش آسان نیست. باید برای ادامه دادن بجنگیم و گاهی بی خیالی بهترین راه پیش رو است. اغلب باید از چیزهایی که زمانی ارزشمند بوده اند دست بکشیم. بنابراین باید از گذشته و دردهایی که تحمیل کرده است بیرون بیاییم و حرکت کنیم.

۳- حریف حسود
به دیگران حسادت نکنید! حسادت یعنی شمردن موهبات دیگران به جای هرگونه توجه به خودتان.سفر (زندگی) خود را با دیگران مقایسه نکنید. سفر هر کدام از ما فقط و فقط از آن خود اوست. رقابتی در کار نیست فقط و فقط رقیب خودمان هستیم. برای بهترین بودن رقابت کنید و اگر می خواهید میزان پیشرفتتان را بدانید امروز خودتان را با دیروزتان مقایسه کنید.

به جای زدن به پیشانی و تکرار این پرسش”چه فکر می کردم…..؟” نفس عمیقی بکشید و سوالی متهوارنه تر بپرسید مانند :”چه آموختم؟”

۴- نقاب
سن، نژاد، جنس و تمایلات جنسیتی مهم نیستند در پس همه ی این تزئینات بیرونی موجود ناب و زیبایی پنهان شده است. همه ما باید بدرخشیم و مأموریتی برای انجام داریم. متفاوت، در بیراهه، کمی عجیب و غریب، یک موجود منحصر به فرد. اگر فکر می کنی ماهی ای بیرون افتاده از آب هستی با تمام توانت رود دیگری برای شنا پیدا کن ولی آن چه هستی را تغییر نده، همان باش که هستی.

۵- داوری سطحی نگر
دیگران را آنچنان که نشان می دهند مورد قضاوت قرار نده. بدان آن چه می بینی اغلب آن قسمتی است که شخص برای نمایش انتخاب کرده است و یا آن چیزی است که در اثر ترس و اضطراب درونی مجبور به نمایش است. هرگاه کسی خواست موجب رنجش خاطرت شود بدان خودش شدیداً در درون رنجیده خاطر است. رنجش عمیق خودش است که فوران کرده است. او محتاج کمک است نه تنبیه و نه استهزاء.

۶- جسم پرمشغله
زمانی را در تنهایی سپری کن! گاهی باید تنها باشیم تا بتوانیم به آرامش برسیم. جایی که تحت نظر دیگران نباشیم. از همین امروز وقتی را به ترمیم خودت اختصاص بده.

۷- کمال گرایی
به عنوان یک انسان زمانی که به دنبال یک خانه، دوست، عشق، یا شغل ایده آل می گردیم به دنبال جایگاهی فرضی اما ثابت هستیم. حقیقت آن است که کمال در ثبات نیست. زندگی یک سفر در جریان است. پر از چالش و دگرش و آنچه امروز درست است الزاماً فردا درست نیست. آن خانه، دوست و یا شغل کامل به سوی نقصان پیش می رود ولی با کمی صبر و روشن فکری در گذر زمان این خانه ی معیوب را می توان به مأوایی راحت و مناسب تبدیل کرد. شغل نا مناسب به کاری پردرآمد می رسد از دوست ناخلف شانه ای همیشگی برای تکیه می سازیم و عشق ناسازگار همراهی وفادار و همیشگی خواهد شد.

۸- متقلب
تقلب یک انتخاب است نه اشتباه و نه عذر! اگر تقلب کردی و موفق شدی تصور نکن آن شخص احمق است بدان او بیش از آن چه لایقش هستی به تو اعتماد کرده است. بزرگ باش. اعمال غیراخلاقی را فقط به این دلیل که می توانی انجام نده! تقلب نکن! با خودت و دیگران روراست باش! اعمال خوب انجام بده! صدایت عصاره ی موفقیت است.

۹- قربانی
اجازه نده رؤیاهایت به واسطه ی بدعهدی های دیگران نابود شوند.فرصت ها را به کسانی که خوار و خفیفت کرده اند و از تو نردبان ساخته اند واگذار نکن. به افراد نادرست و ناجوری که زمان و منابع لازم را آماده می کنند نه بگو! به افراد خوب و موقعیت های مناسب توجه کن و از زندگی متوقع باش!

۱۰- تنبل
نباید همه ی نردبان را نگاه کنی، فقط گام اول را بردار. اولین گام برای رسیدن به زندگی ای که می خواهی ترک آن ابعادی از زندگی است که نمی خواهی. برداشتن اولین قدم همیشه سخت ترین مرحله است ولی هرچه بالاتر میروی آسانتر می شود. با هر گام به زندگی دلخواهت نزدیکتر خواهی شد تا اینکه سرانجام آنچه غیر قابل مشاهده بود ظاهر می شود و آنچه دست نیافتنی بود به واقعیت تبدیل می شود.





نوامبر
07

اتمام حجت از روز اول !

ژاپنی ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت می کنند با بچه هایشان!
درس اول هم جغرافیا است؛ نقشه ژاپن را میگذارند جلوی بچه ها و می گویند:
ببینید این ژاپن کوچولوی ماست، ببینید! ژاپن ما نفت ندارد، گاز ندارد، معدن ندارد، زمینش محدود است و جمعیتش زیاد و…
لیست «نداشته ها» را به بچه ها گوشزد میکنند، خیلی خودمانی بچه هایشان را می ترسانند …

در ژاپن نظام آموزشی فهرست مشاغل مورد نیاز جامعه را از همان اول کار، به «بچه ها» گوشزد میکند
حتی حجم موضوعات درسی کتابهای درسی در ژاپن، یک سوم اروپا است، چون ژاپنیها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است!

حالا این را مقایسه کنید با کتابهای درسی و حتی رسانه های ما که از همان اول مدام در گوش بچه ها می خوانند:
«ای ایران،ای مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و…
در دبستان هم، اولین درس ما تاریخ است، نه برای عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»
اگر گربه جغرافیایی را هم بگذارند جلوی بچهها، باغرور میگویند:
« بچه ها ببینید! ایران همه چیز دارد! ایران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دریا دارد و…»

نتیجه اش میشود احساس داشتن و غنای کامل وایجاد تلفیقی از تنبلی اجتماعی و حتی طلبکاری که به اشتباه به آن میگوییم غرور ملی.
با این وصف، کودکان و جوانان و مدیران و نسل جدید ما باید برای چه «چیزی» تلاش کنند؟

این میشود که بچه های ما فکر و ذکرشان، میشود دکترشدن، مهندس شدن و خلبان شدن، یعنی شغلهای رویایی و به شدت مادی که نفع و رفاه «شخص» در آن حرف اول و آخر را میزند نه نیاز کشور، میدونی؟





نوامبر
06

به او اعتماد کن

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.
او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
ارباب ، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد: بله
خدمتکار پرسید: … آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب دوباره پاسخ داد: بله
خدمتکار گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی ، اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود…





نوامبر
05

۴ حقیقت زندگی

میدونین چرا بغل کردن حس خوبی به آدم میده …
چون در سمت راست بدن قلب وجود نداره و اونجا خالیه ولی وقتی کسی رو که دوست داری بغلش میکنی قلبش اون جای خالی رو پر میکنه و انگار که تو صاحب دو تا قلب شدی … !!!
———————————————————————-
خداوند برای دشواریهای زندگی سه راه قرار داده است :
خنده
خواب
و امید
جغد نزد خدا شکایت برد :
انسان ها آواز مرا دوست ندارند .
خدا به جغد گفت :
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند !
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ ؛
تو مرغ تماشا و اندیشه ای !
و آنکه می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست !
اما تو بخوان….
و همیشه بخوان….
که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ
———————————————————————-
بوی گند خیانت تمام شهر را گرفته !
مردهای چشم چران ، زن های خائن ، دخترهای پول پرست و پسرهای شهـو تـی!
… … … …
پس چه شد ؟ چیدن یک سیب و اینهمه تقاص ؟
بیچاره آدم
بیچاره آدمیت
———————————————————————-
بکارت را درست بخوان…!!
یک بار دیگر…!!
این گونه برایت تفسیر کرده اند…!!
یعنی…!!
صاحبش بکاره تو می آید…!!
چون هنوز این یکی را امتحان نکرده ای…!!
اما وقتی بکارت را از او گرفتی دیگر بکاره تو نمی آید…!!؟؟
چون دیگر امتحانش کرده ای…!!
میروی سراغ دیگری که بکاره تو بیاید…!!؟؟
اینها افتخار نیست…!!
اینها عقده های تو میباشد …!!
راستی بدان یکی هست که بکارت رسیدگی کند…!!





نوامبر
04

۱۲ اندیشه شاد برای زمان مشکلات

گاهی اطرافیان و یا شرایطی که در آن قرار می گیریم موجبات پریشانیمان را فراهم می کنند. اگر بتوانیم تمرکز خود را حفظ کنیم ، توانایی های خود را بشناسیم و آرام به جلو قدم برداریم می توانیم بر شرایط فائق آمده و قدرتمند تر از قبل به زندگی ادامه دهیم.
در ادامه به شرح افکار شادی بخشی می پردازیم که در روزهای سخت زندگی به کار می آیند.
۱- وجود فراز و نشیب در زندگی همه افراد امری طبیعی است که نباید موجب احساس گناه یا تقصیر در ما شود. شادی همیشگی نیست. تسلیم غم ها شدن از ما انسان های بدی نمی سازد اما همیشه به خاطر داشته باشیم اگر قدردان لبخندها نباشیم نباید از اشک ها دلخور باشیم. هر چیزی در زندگی جای خود را دارد. با خود تکرار کنیم:
ایجاد شادی در زندگی امری حیاتی است.
۲- وقتی در شرایط سخت قرار می گیریم آماده ی ایجاد ژرف ترین تغییرات مثبت هستیم. شادی عدم وجود مشکلات نیست، توانایی رویارویی با آن هاست و این توانایی، آنچه می توانید انجام دهید نیست بلکه فائق آمدن بر اموری است که زمانی توان انجام آن را نداشته اید.
۳- تفاوت عمیقی بین تسلیم شدن و ادامه دادن وجود دارد. ادامه دادن به معنای تسلیم نیست بلکه یعنی بپذیریم اموری وجود دارد که می تواند نباشد یعنی انتخاب شادی و نه آزار و اذیت. برای برخی شرایط مناسب پایدار می شود ولی عده ای با ندانستن زمان مناسب برای ادامه دادن و پیشروی همیشه عقب می مانند.
۴- زندگی به ندرت آن طور که ما می خواهیم پیش می رود، ولی همیشه این فرصت هست آن را آن طور که می خواهیم بسازیم و البته شاید آسان نباشد اما ارزش تلاش دارد. به خاطر داشته باشیم زندگی ایده آل وجود ندارد ولی لحظات فوق العاده ای وجود دارد که سفر زندگی را ارزشمند می کنند.
۵- بیشتر مردم برای شادی شرط و شروط قائل می شوند، ولی شادی های بلند مدت اغلب بدون قید و شرط هستند. زندگی را بدون شرط بپذیریم. زندگی تعادلی است میان ایده آل ها و ناامیدی ها! و ناامیدی ها همه در این مکالمه آشنا نهفته است:
چیز بهتری پشت آن دیوار است پس صبور باش! به زندگی ادامه بده! همه چیز را بپذیر و کمی امیدوار باش!
۶- اغلب اوقات امور آزارنده ای را از گذشته ی خود به دوش می کشیم. پشیمانی، شرمساری، عصبانیت، درد … . اجازه ندهیم مسائل منفی دیروز شادی امروز ما را خراب کند. علی رغم وجود آن ها در گذشته و همچنین غیر قابل تغییر بودن آن ها امروز باید زندگی کنیم. بگذارید در گوشه ای از ذهن شما زندگی کنند شاد باشید و به زندگی خود ادامه دهید.
۷- گاهی می توان نگاهی متفاوت به اطراف داشت. بخشی از زندگیتان را که برایتان آزارنده است انتخاب کنید و سعی کنید از دریچه دیگری به آن نگاه کنید.
باران را عامل رشد و تعالی در آینده ببینید، تنهایی را فرصتی غنیمت برای شنیدن ندای درون خود بدانید و اندک بودن منابع مالی را انگیزه ای برای تجربه سادگی و قناعت در زندگی تلقی کنید. در همین لحظه می توانید چراغی در زندگی خود بیافروزید! چرا نه!

۸- اگر به اخبار و هشدارهای ناخوشایند نه به عنوان مسائل منفی، بلکه به عنوان حجتی بر ایجاد تغییرات مثبت نگاه کنیم از آنها چیزی آموخته ایم و در واقع موجب رشد ما شده اند. در برابر درشتی های روزگار استوار باشیم و بجنگیم. همیشه به یاد داشته باشیم دیوارهای مستحکم می لرزند اما فرو نمی ریزند! زندگی همیشه برای شما پیشنهادی دارد، پیشنهادی به نام فردا!!
۹- هنگامی که ایراداتمان را با اهداف عالی مرتفع می کنیم همان ایرادات موجب تعالیمان می شوند. پس بهتر است با خودمان روراست باشیم و استهزا دیگران را به از خود بیگانگی ترجیح دهیم. هرگز سکوت نکنیم و نگذاریم دیگران برای ما تعیین تکلیف کنند. هرکس تعریفی از زندگی خود دارد نگذاریم هیچ کس جز خودمان زندگی را برایمان تعریف کند.
۱۰ – همه ما توانایی درمان خودمان را داریم. درست مانند گیاه لاوا که به آرامی در دهانه آتشفشان می روید. باید دریچه اطمینانی برای دردها و ناراحتی هایمان داشته باشیم. پس از هر ناخشنودی و رنجی با آرامش و آگاهانه به شرایط بیاندیشیم و جلوی سخت تر شدن آن را بگیریم.
۱۱- همیشه فرصت برای زندگی هست. تراژدی زندگی مرگ نیست بلکه احساس مردگی در زمان حیات است. بیاد داشته باشیم مشکلات گذشته تعیین کننده ی شرایط امروز ما نیستند تا زمانیکه به جلو حرکت می کنیم آنها فقط بر قدرت ما در برخورد با مسائل می افزایند.
۱۲- زندگی در جریان است و این یعنی تجربه ای گام به گام و نه آنی! امروز روزی جدید است یک شروع دوباره مثبت ها را جایگزین منفی ها کنیم. افکار شادی بخش داشته باشیم، ورزش کنیم ، آب بیشتری بنوشیم، پر از انرژی! سلامتی در شادمانی است. الهام بخش خودمان باشیم! خلاق باشیم! بخندیم ، بازی کنیم ،عشق بورزیم ،بیاموزیم، دیگران را تحسین کنیم، مهربان باشیم و به اعتقاداتمان جامه عمل بپوشانیم!

هرروز فرصتی است برای ایجاد تغییرات ضروری و دگرش به آن چه می خواهیم باشیم! تصمیم بگیر! امروز روز شروع است! بلند تکرار کن:

“امروز روز من است”





نوامبر
03

۱۰ درس بی زمان برای زندگی

۱- شادکامی و سعادت جایی نیست که به آن سفر کنیم، چیزی نیست که بخریم یا صاحب آن شویم همچنین از بین نمی رود و تمام نمی شود بلکه تجربه مقدسی است از لحظات مملو از عشق و سپاس. همیشه چیزی وجود دارد که به خاطرش سپاسگزار باشیم و همیشه و همیشه دلیلی برای عشق ورزیدن وجود دارد بنابراین ارزش داشته هایت را بدان و برای هر چیز کوچکی در زندگی قدردانی کن.

۲- شاگرد زندگی باش! آن را تجربه کن بیاموز و از هر آن چه می توانی توشه ای برگیر و خودت را برای بهترین بودن آماده کن. با دانش جدید و با چالش های پیش رو، ذهنت را شرطی کن. به خاطر داشته باش اگر همیشه آماده باشی هنگامی که فرصتی پیش می آید وقت تلف نمی شود و فرصت از دست نمی رود.
۳- تجربه بهترین معلم است. سعی نکن دانسته های دیگران را از بر کنی. بهترین تجربیات را مشاهده کن و سپس تصمیم خودت را بگیر. زندگی در گذر زمان و در مکان و موقع مناسب همه چیز را به تو خواهد آموخت و آن گاه می توانی نکات مهم و ضروری را به خاطر بسپاری.
۴- انتخاب تو! عمل تو! زندگی تو! به شیوه ی خودت زندگی کن. از هیچ چیز پشیمان نباش و هرگز به غریبه ها اجازه نده تو را از انجام آن چه می خواهی بازدارند. بدون توجه به چالش های فرارویت به پیش برو و از هیچ تلاشی فروگذار نکن. مصر باش. زندگی سرانجام پاداش تلاشگران را خواهد داد.
۵- هیچ کس در این دنیا بیش از حد گرفتار و پرمشغله نیست. اولویت دادن به امور مهم است. بر روی هرچه تمرکز کنی مطمئناً ریشه خواهد کرد. نگو وقت کافی ندارم تو درست همان قدر زمان داری که میکل آنژ، هلن کلر، مادر ترزا، لئوناردو داوینچی، توماس جفرسون و البرت انیشتین و … داشتند.
۶- صبور و مقاوم باش. روزی این دردها به یاریت خواهد آمد. هرگز نمی فهمی چقدر قدرت و صبر داری مگر اینکه روزی برسد که تنها چاره ات استقامت باشد. تا شکسته نشوی نمی دانی از چه ساخته شده ای. دردهای زندگی بی هدف نیستند. بلکه نشانه ی دگرش چیزی هستند. زنگ هشداری هستند برای زندگی ای بهتر. بنابراین منعطف باش تخیل کن و با روی باز به استقبال دگرش ها برو. تا زمانی که تخیلی هست و به دنبال آن عملی مثبت، امید هست و تا زمانی که امید داریم شور زندگی در ما هست.
۷- اغلب بهتر است مهربان باشیم تا بی عیب و نقص! لازم نیست همیشه مغز متفکر باشیم و یک زبان قابل! گاهی بهتر است قلب مهربانی باشیم و یک گوش سنگ صبور. تا آن جا که امکان دارد مهربان باش و بدان همیشه این امکان وجود دارد. قدرت مهربانی کردن را در خود ایجاد کن و آن گاه که مهربانی را مشق کردی و به زندگی دیگران گرما بخشیدی خودت نیز از آن گرما بهره مند خواهی شد.
۸- آهنربایی باش که خوبی ها را جذب می کند و این تنها زمانی اتفاق می افتد که خیرخواه دیگران باشی. کمتر قضاوت کنیم و بیشتر عشق بورزیم. اگر آرامش درونی می خواهیم غیبت نکنیم. به جای قضاوت کردن درباره ی مردم و جایگاهشان به چرایی، چیستی و چگونگی اعمالشان بیاندیشیم تا بفهمیم چگونه به این جا رسیده اند.
۹- ما فقط مسئول نگرش ها و نظرات خودمان هستی. حقیقت آن است که تا وقتی به جلو نرویم، خودمان را نبخشیم، شرایط قبل را فراموش نکنیم و باور نکنیم که همه چیز عوض شده است نمی توانیم حرکت کنیم. ما مسئول آن چیزی هستیم که خودمان حس می کنیم. آن چه دیگران می گویند یا انجام می دهند مهم نیست. ما ۱۰۰ درصد در کنترل افکار و اندیشه هایمان هستیم. باید بی پروا و مطمئن باشیم نه عصبانی و نا مطمئن! به آینده نگاه کنیم نه پشت سر!
۱۰- رضایت و خرسندی همیشه در انجام آنچه می خواهیم نیست. بلکه در فهم این نکته است که چقدر به خاطر داشته هایمان احساس خوشبختی می کنیم. رضایت آن نیست که همه چیز به راحتی به دست بیاید و آن طور که می خواهیم باشد بلکه باید قدردان آن چه پیش می آید و آن چه بدست می آوریم باشیم.

به خاطر داشتن فرصت زندگی ، شاد باش! آن چه پیش خواهد آمد مهم نیست.





نوامبر
02

با من تماس بگیر‏‏‏‏، خدایا

هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏
آن وقت من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد.

با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار

از : عرفان نظرآهاری





نوامبر
01

تو چه کردی؟

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !
دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست . . .