نوامبر
30

فقر

فقر، چیزی را نداشتن است، ولی آن چیز پول نیست!
طلا و غذا نیست!
فقر، همان گرد و خاکی‌ست که بر کتابهای فروش نرفته‌ی یک کتابفروشی می‌نشیند،
فقر، کتیبه‌ی سه هزار ساله‌ای‌ست که روی آن یادگاری نوشته‌اند،
فقر، پوست موزی‌ست که از پنجره‌ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می‌شود،
فقر، همه جا سر می‌کشد،
فقر، شب را «بی‌غذا» سر کردن نیست،
فقر، روز را «بی‌اندیشه» سر کردن است.





نوامبر
29

هنوز یاد نگرفته ایم …

خوب یاد گرفته ایم برانداز کردن همدیگر را
یک خط کش این دستمان و یک ترازو آن دستمان
اندازه می گیریم و وزن می کنیم ؛
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را
به رفیقمان یک تکه سنگینی می اندازیم
بعد می گوییم خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه برسر او می آوریم در جمع ،
هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به نوع رابطه اش
آن دیگری را می رویم توی صفحه ی یکی و نوشته اش را می خوانیم
می نشینیم و قضاوت می کنیم.
یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که :
های ! چندبار توی آن موقعیت بوده ای که حالا اینطور راحت نظر می دهی ؟
حواسمان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها می کنیم چگونه یک نفر را به هم می ریزیم ؟
چندنفر را به جان هم می اندازیم؟
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم ؟
چقدر زخم میزنیم ؟
حواسمان نیست که ما می گوییم و رها می کنیم و رد می شویم !
اما یکی ممکن است گیر کند بین کلمه های ما
بین قضاوت ما
بین برداشت ما
دلی که می شکنیم ارزان نیست.
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند.





نوامبر
28

آزرده گی و خوبی

یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.
بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.
وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .
بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت :
امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
چون خیلی خسته بودند تصمیم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند.
ناگهان پای آن دوستی که سیلی خورده بود لغزید و به برکه افتاد
. کم کم او داشت غرق می شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .
بعد از این ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود این جمله را حک کرد:
امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسید این چه کاری بود که تو کردی ؟
وقتی سیلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان این جمله را روی سنگ حک کردی ؟
دوستش جواب داد:
وقتی دلمان از کسی آزرده می شود باید آن را روی شنها بنویسیم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد.
ولی وقتی کسی به ما خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آنرا به فراموشی بسپارد.





نوامبر
27

ادب ، احترام و اخلاق

جوانی با دوچرخه اش با پیرزنی برخورد کرد
و به جای اینکه از او عذرخواهی کند
و کمکش کند تا از جایش بلند شود،
شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛
سپس راهش را کشید و رفت.
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است !
جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود!
پیرزن به او گفت:
زیاد نگرد!
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آنرا نخواهی یافت !!!

زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد.





نوامبر
26

وقتی دیدم …

وقتی دیدم درشکه را اسب می کشد
و انعام را درشکه چی می برد
و به چشمان اسب چشم بند زده،
بر دهانش پوزبند
تا کم ببیند
و کم بخورد
و دم نزند!
همه چیز را فهمیدم…
تداعی تراژدی غم انگیز زندگی فلاکت بار مردم نگون بختی که روی گنج نشسته اند
ولی از جهل و فقر و بدبختی رنج می برند.

صادق هدایت





نوامبر
25

تشکر خشک و خالی

زندگی موهبتی الهی است.
ما زندگی را به دست نیاورده ایم و در حقیقت حتی شایستگی این زندگی را هم نداریم.
ما چنان موجودات ناسپاسی هستیم که حتی یک ” تشکر خشک و خالی ” هم نمی کنیم.
شکرگزار فرصتی که برای رشد یافتن، دیدن، عشق ورزیدن، خندیدن و لذت بردن از نغمه هستی و زیبایی دنیایی که در اختیارمان گذاشته شده نیستیم.
نه تنها شکرگزار نیستیم،
بلکه برعکس پیوسته شکوه و ناسپاسی می کنیم.
اگر به دعاهای که مردم می خوانند گوش کنی، شگفت زده می شوی.
دعاهای مردم سرشار از شکوه و شکایت است.
مردم اصلا شکرگزار نیستند.
بازهم بیشتر می خواهند.
پیوسته می گویند ” کافی نیست، کافی نیست” و در حقیقت، هیچگاه کافی نخواهد بود،
زیرا آدم فقیر بیشتر می خواهد،
آدم ثروتمند بیشتر می خواهد،
امپراتور بیشتر می خواهد،
همه و همه بیشتر می خواهند.
این زیاده خواهی نشانگر آن است که هرچه به تو داده شده کافی نیست.
” من شایسته بیشتر از اینها هستم. تو در حق من انصاف روا نداشته ای! ”
من این ناسپاسی را عین بی دینی می دانم.
بنابراین از نظر من تمام عبادتهایی که در معبدها و مساجد انجام می شوند دینی نیست.
عبادت واقعی همانا شکرگزار بودن است.
یک ” تشکر خشک و خالی “‌ کافیست.

مراقبه های اوشو





نوامبر
24

شفای تن

هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات:
یک: قضاوت دیگران تاثیری بر زندگی من ندارد.
دو: مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
سه: من مسول اصلاح یا تربیت کردن دیگران نیستم.
چهار: از کسی در برابر لطفی که به او می کنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمی کنم
پنج: کسانی که رفتارناجوانمرادنه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هرچند که من هرگز متوجه این نشوم.
شش: دنیا سخاوتمند تر از آن است که موفقیت کسی راه موفقیت مرا تنگ کند.
هفت: ملاک من رفتار شرافتمدانه و انسانی است نه مقابله به مثل.
از کتاب : شفای تن – اثر: لوییز هی





نوامبر
23

زندگی را ….

معلمم ﮔﻔﺖ :
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ …
ﮔﻔﺘﻢ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺻﻔﺮ ﺩﺍﺩ !
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺼﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ .
ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ …
آﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
نمره ﺍﺕ ﺑﯿﺴﺖ …
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺴﺖ.





نوامبر
22

آدم ها باید …

آدم ها باید توی زندگیشان ،
پای خیلی چیزها بایستند.
پای حرف هایی که می زنند،
قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
نوازش هایی که با سرانگشتانشان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
عشق هایی که نثار می کنند.
آدم ها باید توی زندگیشان ،
پای انتخاب هایشان بایستند.
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست ،
با انتخاب هایشان …
آ





نوامبر
21

وای بر من که قدر ندانم ….

ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ‌ ﺧﻼ‌ﺻﻪ‌ ‌ﮐﻨﻨﺪ،
ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ‌ ﻣﺸﺘﯽ‌‌ ﺧﺎﮎ
ﮐﻪ‌ ﻣﻤﮑﻦ‌ ﺑﻮﺩ
ﺧﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﯾﮏ‌ ﺧﺎﻧﻪ
ﯾﺎ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ‌ ﮐﻮﻩ
ﯾﺎ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ
ﻭ ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ
ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻏﺒﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻧﺪ برای انسانیت ،
ﻧﻬﺎﯾﺖ ،
شرافت.
به من ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺩﯾﺪﻥ…
ﺷﻨﯿﺪﻥ…
ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ
ﻭ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪ.
ﻣﻦ ﻣﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻢ
ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن
ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ
ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ
ﺑﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﻥ…
به محبت …
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﻗﺪﺭ ﻧﺪﺍﻧﻢ.





نوامبر
20

شاهکار

به ابوسعید ابوالخیر، گفتند :
فلانی شاهکار می کند،
چرا که قادر است پرواز کند!
گفت : این که مهم نیست، مگس هم می پرد.
گفتند : فلانی را چه می گویی؟ که روی آب راه می رود!
گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار می کند،
گفتتند : پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت: این که در میان مردم زندگی کنی،
ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ نگویی،
کلک نزنی و سوء استفاده نکنی،
این شاهکار است.





نوامبر
19

ماندن

آدمها می آیند …
گاهی در زندگیت می مانند و گاهی در خاطرت…
آنهایی که در زندگیت می مانند همسفر می شوند…
آنهایی که در خاطرت می مانند،
تجربه ای برای سفر می شوند..
گاهی تلخ ،
گاهی شیرین…
گاهی با یادشان لبخند می زنی…
گاهی یادشان لبخند از لبانت بر می دارد….
اما تو لبخند بزن حتی به تلخ ترین خاطره هایت…
آدمها می آیند،
این آمدن باید رخ دهد،
تا تو بدانی”آمدن”را همه بلدنند…
این”ماندن”است
که “هنر” می خواهد…





نوامبر
18

تغییر

در زندگی از چیزهای زیادی می ترسیدم،
و نگران بودم تا اینکه آنها را تجربه کردم،
و حالا ترسی از آنها ندارم.
از تنهایی می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم خود را دوست بدارم.
از شکست می ترسیدم ،
تا اینکه یاد گرفتم تلاش نکردن یعنی شکست.
از نفرت مردم می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم بهرحال هر کسی نظری دارد.
از درد می ترسیدم ،
تااینکه یاد گرفتم درد کشیدن برای رشد روح لازمست.
از حقیقت می ترسیدم تا اینکه یاد گرفتم زشتی در دروغ است.
از سرنوشت می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم من توان تغییر آن را دارم.
از آینده می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم می توان آینده بهتری ساخت.
از گذشته می ترسیدم،
تا اینکه فهمیدم گذشته دیگر توان آسیب رساندن به من را ندارد.
و بالاخره از تغییر می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم باید قبل از پرواز کرم باشند،
و تغییر آنها را زیبا می کند.





نوامبر
17

آدم هایی که …..

آدم هایی که می دانند چه می خواهند را دوست دارم،
آدم هایی که مرز دارند،
که نه گفتن بلدند،
که می توانند بگویند چه چیز را می خواهند و چه چیز را نمی خواهند.
آدم هایی که تو را در “هزارتوی ابهام” و “حدس بزن چه چیزی توی دلم دارم” گرفتار نمی کنند،
آدم هایی که مرزشان مشخص است،
دوستی را برایت راحت می کنند،
نگاه می کنی و می بینی همپوشانی مرزها بین تو و او چقدر است،
چیزی که می خواهد را می شود به او داد،
چیزی که می خواهی را می توانی بگیری،
که اگر نشد نه کسی احساس قربانی بودن می کند،
نه حس فریب دارد،
بار دِین خویش را بر شانه دیگری می گذارد.
آدم هایی که مرز دارند غنیمتند،
شفافیتشان شفافیت می آورد نه گفتنشان،
نه گفتن را آسان می کند،
خودشان هستند و می گذارند خودت باشی بی قضاوت،
بی دلخوری،
بی رنج.
آدم هایی که می دانند چه می خواهند،
دوستان خوبی می شوند.





نوامبر
16

خیر

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران؛
روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
پس “خیر” را بکار،
روی هر زمینی…
و زیر هر آسمانی ….
برای هر کسی ..
تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت؟!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
و اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد…





نوامبر
15

قصد رفتن به …..

انسانها وقتی به تنهایی قصد رفتن به بهشت را دارند،
عموما موجودات بی آزاری هستند.
دقیقا مشکل از آنجایی شروع می شود،
که عده ای نادان بر اساس تصورات غلط می خواهند،
سایرین را نیز با خود به بهشت ببرند
و در این باره به خشونت
و توحش هم متوسل می شوند.

مهاتما گاندی





نوامبر
14

عاشق انسانیت

هرگاه زندگی را ادراک نکنید؛
در حالیکه باطناً زشتخو و کوته فکر مانده اید،
رشدخواهید کرد و هر چند هم که در جهان بیرونی توانگر باشید
و سوار بر ماشینهای گرانبها فخر بفروشید،
در درون خود ابله و کودن و تهی خواهید ماند.
بدین روی بسیار مهم است که خود را رها ساخته
و کل پهنه ی هستی را ادراک کنید.
ولی تا عاشق نباشید،
قادر به این کار نخواهید بود.
نه فقط عشق جسمانی بلکه تنها عشق؛
یعنی دلباخته ی پرندگان،
درختان، گلها،
آموزگاران و والدین خود بودن،
و برتر از همه ی اینها،
باید به انسانیت عشق ورزید.





نوامبر
13

هستی

نقاشی مشهور در حال اتمام نقاشی اش بود.
آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبا بود که می بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده می شد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود ک ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می کرد،
چند قدم به طرف عقب رفت.
نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم با لبه ی پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه شد که نقاش چه می کند.
می خواست فریاد بزند،
اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،
مرد به سرعت قلم مویی را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.
نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.
اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط کردن بود!
براستی گاهی ما آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می کنیم،
اما گویا جهان هستی می بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب می کند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت می شویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم :
“هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است”





نوامبر
12

زندگی

وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
از خواست اینکه همیشه حق با من باشد دست کشیدم
و از اینکه همه کارهای من باید درست باشند
و به این ترتیب کمتر دچار اشتباه شدم.
امروز آن را تواضع می نامم.
وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
دیگر از اینکه در گذشته زندگی کنم
و نگرانی بخاطر آینده ام داشته باشم سرپیچی کردم.
حالا فقط در لحظه اکنون زندگی می کنم،
جائی که همه چیز در آن به وقوع می پیوندد،
و در حال حاضر هر روز اینچنین زندگی می کنم،
و آن را کیفیت می نامم.
وقتی من شروع به دوست داشتن خود کردم،
پی بردم که تفکرم می تواند سد و بیمار ساز باشد.
اما وقتی که با دلم یکی شدم،
ذهنم دارای یار ارزنده ای گردید.
من امروز این اتحاد را هوشمندی قلب می نامم.
ما دیگر از اختلافات،
درگیریها و مشکلات با خود و دیگران نمی هراسیم،
زیرا که ستاره ها هم گاهی با هم تصادف می کنند
و از این خرابی دنیای زیبای تازه ای تشکیل می گردد.
امروز این را زندگی می نامم .

چارلی چاپلین





نوامبر
11

کشف حقیقت

برای کشف حقیقت

هر کس باید راه ویژه بخود را بیابد ،

بسازد ،

ایجاد کند.

زیرا حقیقت امری است که مربوط به ادراک ،

و همچنین تجربه فردی است .

در اینصورت شما نمی توانید به راه شخص دیگری بروید،

هر قدر آن شخص بزرگ و خرد مند باشد.





نوامبر
10

لذت اول

زندگانی یک بار است و بیش از یک بار هم نیست؛

یک بار.

همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم،

همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم،

همان یک بار که سیبی را گاز می زنیم و همان یک بار که تن در آب می شوییم؛

یک بار…

یک بار و نه بیشتر.

بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم،

در پی لذت اول…

 

کلیدر از: محمود دولت آبادی





نوامبر
09

آگاهی و جهل

در جهان تنها یک فضیلــت وجود دارد و آن «آگــــاهـــی» است،
و تنهـا یک گـــــناه و آن «جــــــــهل» است.
و در این بین،
باز بودن و بسته بودن «چـــشم» ها تنها،
تفاوت میان انسان های آگـــاه و نـاآگـاه است.
نخستین گام برای رسیدن به آگاهـــی؛
توجه کافی به «کردار، گفتار و پندار» است.
زمانی که تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خود باخبر شدیم،
آنگـاه مـعـجـزات رخ می دهـند.





نوامبر
08

فرصتی برای محبت کردن

ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :

ﻣﻦ ۲۰ ﺩلار ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ آﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.

شخصی ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ ۲۰ ﺩلار ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ.

ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ ،ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ می دﻫﺪ،

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ۱۲ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ می کنید ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ!

ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ خروجی ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ،

ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ می کرد ﮔﻔﺖ:

ﭘﺴﺮﻡ،

ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ،

ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ،

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ،

ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧبر ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

هرکجا انسانی هست فرصتی برای محبت کردن هست.

ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ،

ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ.

آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟              عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ





نوامبر
07

می دانی چیست؟

بعضی ها شبیه یک انجیر رسیده می مانند که یکهو از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات آن قدر بی هوا که اصلا نمی دانی چه شد …
چگونه شد اصلا خودت را میزنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت می بری.
بعضی ها شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت.
نفس میکشی.
آن قدر عمیق که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه عمرت در ریه هات ذخیره کنی.
بعضی ها شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت،
جانت را با جان و دل در هوایشان تازه می کنی.
بعضی ها اصلا چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم؟
بعضی ها آرامش مطلقند لبخندشان..
تلالو برق چشمانشان صدای آرامشان اصلِ کار …
تپش قلبشان…
انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق می کند و آنقدر عزیزند…
آن قدر بکرند…
که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان…
می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت بعضی ها بودنشان …
همین ساده بودنشان .. .
همین نفس کشیدنشان یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان اصلا خدا جان …………
در خلقت بعضی ها سنگ تمام گذاشته ای،
سایه شان کم نشود از روزگارمان.





نوامبر
06

واکنش های ما

دراین نبرد دائمی که آنرا زندگی می نامیم،
کوشش ما بر این است تا قانونی برای رفاه و سلوک خود بیابیم،
که مطابق با جامعه ای باشد که در آن رشد کرده و پرورش یافته ایم.
چه این جامعه کمونیستی باشد،
یا جامعه ای به اصطلاح آزاد،
ما بعنوان هندو،
مسلمان،
مسیحی
یا هر چه که بطور اتفاقی هستیم،
الگوی رفتاری ویژه ای را به مثابه بخشی از سنتمان می پذیریم.
ما به یک نفر چشم می دوزیم،
تا به ما بگوید،
چه رفتاری صحیح یا غلط است،
چه فکری خوب یا بد است
و در نتیجه پیروی از این الگوها
ما به وضوح و راحتی می توانیم
این مسئله را در خود ببینیم
که رفتار
و تفکر ما
مکانیکی
و واکنش هایمان
نیزاتوماتیک می شوند.





نوامبر
05

قدر داشته هایت را …..

ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ می خوﺍﻫﻨﺪ ﻃﻼﻕ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ !
ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ.
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ می خوﺍﻫﻨﺪ ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ.
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻫﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻏﻼﻥ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺸﺎﻥ می ناﻟﻨﺪ،
ﺑﯿﮑﺎﺭﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻐﻠﻨﺪ،
ﻓﻘﺮﺍ ﺣﺴﺮﺕ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ می خوﺭﻧﺪ،
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻏﺪﻏﻪ می ناﻟﻨﺪ،
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺎﯾﻢ می شوﻧﺪ،
ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ می خوﺍﻫﻨﺪ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺳﯿﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺰﻩ می کنند !
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ نمی دﺍﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ:
” ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ”





نوامبر
04

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ …

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑُﺮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺑﯽ ﮔﺎﻩ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﻧﺸﻮﯼ،
ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡِ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﻄﻠﻖ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﺪ،
ﺗﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮﻫﻤﺎﺕ ﺩﻝ ﺑِﮑَﻨﯽ ….
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩِ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻣﺴﯿﺮﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﯽ،
ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯾﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﻪ ﻣَﺸﺎﻣَﺖ ﺑﺮﺳﺪ،
ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯽ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﻣﺒﺪﺍ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ….
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺍﺗﺎﻗﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮﯼ
ﺗﺎ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﭘﻠﮏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﯼِ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕِ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻭﺭﻕ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ
ﺑﺮ ﺻﺤﺮﺍﯼِ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﮐَﻤﯽ ﺧُﻨﮏ ﺷﻮﯼ ….
گاﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺭ ﺑﺰﻧﯽ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩِ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺣﺒﺲﺍﺑﺪ ﮐﻨﯽ
ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺣَﻤﻠَﺶ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩﺁﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .





نوامبر
03

بهترین روز

بهترین روز عده ای دوست در یک مهمانی شام گرد هم جمع شده بودند.
هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف می کردند.
یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟
زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بود که با هم آشنا شدیم.
زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.
مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است ! آن روز٬ باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم . از آن روز هر قسمت زندگیم راضی بوده ام.
این گفت و گو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود.
از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟
زن گفت: بهترین روز زندگی من امروز است. زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمندتر است. من نمی توانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است. تا آن را هر طوری که می خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز من است.





نوامبر
02

بعضی ها …

ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﺠﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻋﺠﯿﺐ ﺩﻟﻨﺸﯿﻨﻨﺪ …
ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ؛
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺎﻥ … ؛
ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ می نشینی ﻭ ﺧﺴﺘﻪ نمی شوی …
ﺍﺻﻼ ﺳﯿﺮ نمی شوی ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ.
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﯾﮑﻬﻮ ﺩﻟﺖ می گیرد ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ می گویی :
ﮐﺎﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ می ماند؛
ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻋﺸﻖ نمی گذارم …
ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ‏« ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻥ ‏» می گذارم.
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺎﻧﺪ.
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﺕ نمی کنند،
ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﯽ ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ نمی توان ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ … ؛
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ‏« ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ‏» ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻦ …
ﺍﯾﻦ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺲ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ…





نوامبر
01

قوانین طبیعت

به یادم آمد بامدادی پیله کرم ابریشمی را بر تنه درختی مشاهده کردم،
درست لحظه ای بود که پروانه می کوشید تا پیله را شکافته و از آن خارج شود …
مدتی درنگ کردم تا مگر پیله باز شود …
انتظارم که به درازا کشید روی آن خم شدم و با نفس گرم خود بر آن دمیدم …
در نهایت سرعت نفس می کشیدم تا پیله گرم شود و پروانه بیرون بیاید . .
ناگاه در برابر چشمانم معجزه ای به وقوع پیوست…
پیله باز شد و پروانه به آهستگی از آن بیرون آمد.
ولی هیچگاه وحشت خود را از اینکه بالهایش چین خورده و چروکیده شده است،
فراموش نمی کنم.
پروانه بینوا با بدن لرزان خود می کوشید تا پرهایش را صاف کند.
بار دیگر کوشیدم تا با نفس گرم خود منظور حشره را بر آورده سازم،
ولی سعی ام بیهوده بود.
اصولا کارم از ابتدا هم غلط بوده .
پروانه می بایست سر فرصت و در موقع معین از محفظه خود بیرون بیاید،
در اینصورت صاف شدن بالهایش در برابر حرارت لطیف آفتاب به تدریج انجام می گرفت،
اما نفس گرم من موجب شد پروانه زود تر از موقع از پیله خارج شود.
ثانیه ای چند نومیدانه کوشید تا خود را به وضع طبیعی در آورد.
ولی همانجا بر کف دستم جان داد.

کتاب “زوربای یونانی” اثرنیکوس کازانتزاکیس – صفحه ۲۰۸

۱- نادیده گرفتن قوانین طبیعت و نقض آنها بزرگ ترین گناه غیر قابل عفوی است که انسانها مرتکب می شوند.
۲- برای رشد و تغییر باید زمانش برسه…نمی تونیم به زور باعث رشد و پیشرفت کسی بشیم.
۳- هر اتفاق ،هرچند خوب، زمانی خیلی خوبه که در موقعش اتفاق بیفته وگر نه می تونه به یک فاجعه تبدیل بشه.