آگوست
09

تولد نامه – دو

یکسال دیگر بزرگتر شدم.
اینک در آستانه چهل و نه سالگی و یک گام دیگر برای نزدیک شدن به پنجاه سالگی.
خیلی وحشتناکه وقتی هنوز در رویاهایی بیست سالگی به سر می بردی اما می بینی که سالها از آن دوران گذشته است.
اتفاقا در شب تولدم به طور اتفاقی داشتم عکسهای جوانی رو می دیدم و یاد بیست سالگی افتادم.
دوران جوانی، دوران آرمان خواهی و ایده الیستی دیدن نه به سیاست و دغدغه های روشنفکرانه که به همین زندگی و روزمره گیهایش!
نگاهی آرمانی به آینده و اینکه قرار است جهانی را عوض کنی غافل از اینکه این جهان است که ما را عوض می کند.
زندگی به شکل بی رحمانه ای کوتاست و غافلگیرکننده.
شادی های کوتاه و غم های طولانی!
این روزها که می گذرد غمگینم و شادم که این روزها می گذرد.
هرسال کمتر تولدم را باور می کنم و امسال بیشتر.
سالی که بیش از گذشته منتظر تولدی دوباره هستم در آستانه فصلی سرد.
امروز چهل و نه ساله شدم و نمی دانم که شیش و بش من در تخته نرد زندگی چگونه تعیین می شود.
ازنوزده مرداد چهل و دو تا امسال …..
بگذریم زندگی به شکل بی رحمانه ای ادامه دارد…





آگوست
08

تولد نامه – یک

همیشه قبل از آنکه بخواهم پستی اینجا بگذارم، قبلا آن را در وردی جایی می نویسم و بعد با کپی پیست میاورم در پست مطلب جدید. اما الان آمدم به مدیریت وبلاگ و روی پست مطلب جدید کلیک کردم و دیدم که دستانم روی دکمه های کیبورد می چرخد و دارد چیزی تایپ می کند. این یعنی یک پست ویرایش نشده و بدون فکر قبلی که فکر کنم خیلی بهتر از نوشته های دیگرم از آب در بیاید.
هر سال در چنین روزی یک احساس مبهم در سراسر وجودم میخزد و تا سحر نوزدهم نیاید از وجودم خارج نمی شود و به نظرم این بهترین احساسی است که ممکن است در طول عمرم داشته باشم و چه خوب است وقتی هر سال تکرار می شود. هرچقدر که بیشتر میگذرد و هرچه بیشتر این هجدهم مردادها می گذرند من بیشتر با فردیتم انس می گیرم.
در تمام این سالها دقیقا در این روز یک احساس عمیق تنهایی وجودم را در بر میگیرد و این تنها یک حس نیست بلکه بعد جسمانی مرا هم درگیر میکند و انزوایی ناخواسته حاصل فعل و انفعالات بزرگ تر شدن من می شود. به نظرم جهان جایی است که به وجود آمده است برای اثبات تنهایی های بشر و ما هرچه تلاش کنیم تا تجرد روحمان را از خودمان هم مخفی کنیم باز هم لحظه ای ، روزی ، ساعتی می رسد که این حقیقت پیش رویمان قرار می گیرد و باور خواهیم کرد که تنهاییم. تنهایی های من در تمام روزهایی که گذشتند و می گذرند به شناخت خودم خیلی کمک کردند و تاملاتی در من به وجود آمد که حداقل برای خودم ارزشمند بوده و هست. این مهم است که تنهایی ما آدم ها ممکن است باعث ناراحتی و یا شکنندگی مان شود ولی از آن مهم تر شناختی است که باعث تعالی وجودمان خواهد شد.
روزهای تولد می توانند روزهای شادی باشند. می توانند جشن گرفته شوند برای خوشحالی از حضور انسانی روی این کره خاکی ولی من در این روزها اندکی غمگینم مثل روزهای اول سال.. فرایند بزرگ شدن ، فرایند غمگینی است به نظر من.. حساب روزهایی که گذشتند را که کنار بگذاریم، لحظه و ثانیه هایی پیش روی چشممان می آیند که خبر از حضور خودمان در آن نداریم… و شاید ندانیم که چه کار خواهیم کرد . مهم نیست که دوباره کسی بیاید و در کامنت ها برایم تست افسردگی بگذارد و یا برایم شرح حال افسرده ها را بدهد، مهم آن چیزی است که در درونم سرزنده است و آنچنان بالا و پایین می پرد و که گهگاهی گمان می کنم که کودکی چیزی است به زندگی یکنواختی که می گذرانم ( زندگی چیزی است که فقط می گذرد…) رنگ و شکل دیگری می دهد. همیشه سعی کردم در برخورد با دیگران آن کودک سرزنده را بیشتر نشان بدهم و صحبت از تاملات شخصی و فردیت و غیره را بگذارم برای جمع های خصوصی تر و حالا هم در اینجا.. در جایی که می دانم کسی من محمود را نمی شناسد و تنها آشنایی مان ختم می شود به واژه های از هم گسیخته ای که در اینجا گذاشته ام و به راستی که عده ای هنوز درک درستی از معنای شعر و اعتراض و … ندارند… هرچند که اهمیت چندانی ندارد ولی خب به اشتراگ گذاشتن شعرها و یا حتی پست هایی مانند تلخ تر از تلخ با دلیل بوده است و نه برای نشان دادن خود خودم و شاید این پست و چند نوشته دیگر پیرامون خودم بوده است و حس و حالم. اصلا نمی دانم که چرا اینها را به هم ربط داده ام . شاید خواستم حرفی که حدود یکسال است روی دلم مانده اینجا بگویم. شاید خالی شدم..
امروز تولدم است و دوست داشتم در اینجا از تنهایی هایی بگویم که شاید کسانی دیگر هم تجربه کرده باشند و حرفی از آن نزده باشند..
ممنون از همراهی تان …





آگوست
07

برای ما که می فهمیم

معروف است که عقب مانده ها چیزی نمی فهمند.
چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دوی ۱۰۰متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم “دان” عقب ماندگی شدید جسمی و ذهنی بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده.
سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و ۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند.

کاش ما هم چیزی نمی فهمیدیم ….





آگوست
06

لازم است گاهی

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟!

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و … بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم… آیا ارزشش را داشت …؟!

زیبائی در فراتر رفتن از روزمره‌ گی‌هاست…





آگوست
05

مداد شوید تا به آرامش برسید

در مداد ۵ خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :

۱- می توانی کارهای بزرگ کنی، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند، اسم این دست خداست، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

۲- گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی، این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما اخر کار نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

۳- مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم، بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.

۴- چوب یا شکل خارجی مداد خیلی مهم نیست. ذغالی که داخل چوب است اهمیت بیشتری دارد، پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟

۵- و سرانجام مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد، بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.





آگوست
04

توصیه های خوب برای بهترین دوستانم …

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.
هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو ” می دانم چه حالی داری ” چون در واقع نمی دانی.
یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.
هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.
به یک زن هم هرگز نگو که چاق شده است. او هم خودش می داند.
از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.
وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: “برای چه می خواهید بدانید؟”
هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن…
هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.
وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.
هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.
راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.
هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.
شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.
سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند: ” آماده، هدف، آتش ”
هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.
چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.
وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.
هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.
وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.
در حمام آواز بخوان.
در روز تولدت درختی بکار.
طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.
بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.
فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.
ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.
هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.
شیر کم چرب بنوش.
هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.
فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.
از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.
فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

ارسالی از : سمیرا – مشهد





آگوست
03

نیایش نامه

الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی ، و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟!!!
خدایا : عقیده مرا ازدست ” عقده ام”مصون بدار.
خدایا : به من قدرت تحمل عقیده “مخالف” ارزانی کن .
خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت “تعصب” “احساس” و “اشراق” محروم نساز.
خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.
خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا : شهرت منی را که:”میخواهم باشم” قربانی منی که ” میخواهند باشم” نکند.
خدایا : درروح من اختلاف در “انسانیت” را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.
خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا درانبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.

( برگرفته از نیایش نامه دکتر علی شریعتی )





آگوست
02

آزمایش اجتماعی

مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت!!!

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.

بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.
او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
ویولینست، در مجموع ۳۲ دلار کاسب شد.

یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود.
داستان واقعی این یک داستان واقعی است.
واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟
به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن ! ! ! ؟ ؟ ؟
و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده آیم ؟





آگوست
01

بخشی از بابا لنگ دراز اثر جین وبستر

کتابی که باید درهر سنی چند بار خواند
بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر :
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. …
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد ، باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز





جولای
31

داستان تبر

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد … استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد …
دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد … زد … محکم و محکم تر …
به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود …
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد … و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی …
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه …
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز … زخمی می شود … در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!





جولای
30

تبلیغات خلاقانه و زیبای بانک ملت ۲





جولای
29

پیری واسه همه هست

پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند.
دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود.
هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.
پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.
هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند ته چوب بازی میکرد.
پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟
پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید!
و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده باهم سر یک میز غذا میخوردند.





جولای
28

حلقه

دخترک خنده کنان گفت : که چیست ؟

راز این حلقه ی زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت :

حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر

دید در نقش فروزنده ی او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای ، این حلقه که در چهره ی او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه ی بردگی و بندگی است

از : فروغ فرخزاد





جولای
27

کلامی از دکتر شریعتی

در بیکرانه ی زندگی دو چیز است که افسونم میکند:
آبی آسمان که می بینم و میدانم که نیست
و خدایی که نمی بینم و میدانم که هست.
مادرم می گفت که عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب اما حالا هزار شب است که پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکردم.
اگر تنها ترین تنهایان شوم باز هم خدا هست او جانشین تمام نداشتنهای من است.
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت.

از : دکتر علی شریعتی





جولای
26

رها شده

کلاغان جیغ می کشند
و با صفیر بال هاشان به سوی شهر گسیل می شوند:
به زودی برف خاهد بارید
خوشا به حال آن که حالا، هنوز وطنی دارد!

اکنون ایستاده ای تو بی حرکت، مرده سان ،
به پشت سر نگاه می کنی، آه! زمانی بس طولانی!
از چه رو چنین سبکسری
که در آستانه ی زمستان به سوی جهان می گریزی؟

جهان یک دروازه
به هزار بیابان خاموش و سرد
کسی که از دست داده است،
آن چه را که تو از دست داده ای، هیچ کجا نخواهد ایستاد

اکنون ایستاده ای تو پریده رنگ،
نفرین شده به زمستان گردی
به سان دود
که هماره در پی آسمان های سردتر است

پرواز کن، پرنده، آواز کن، مکرر اما بی طنین
ترانه ات را در نوای پرنده ی بیابان
بپوشان، تو ای سبکسر!
قلب خونینت را در یخ و تمسخر!

کلاغان جیغ می کشند
و با صفیر بال هاشان به سوی شهر گسیل می شوند:
به زودی برف خاهد بارید
دردا آن که، وطنی ندارد!





جولای
25

چون مرز نداشتی

زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می کنند. شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟
زن جوان با نعجب گفت: البته که نه! همه حتی همسرم می دانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر کسی که به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو می شود. هیچ یک از اعضای خانواده همسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچه ات محدود کرده ای! تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شاید دلیل این که دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند این باشد که تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نکرده ای !





جولای
24

داستانی از پائولو کوئلیو

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت
همه می گفتند به بهشت رفته است.
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.
دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد
هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت
پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد
در چشم هایشان نگاه می کند
به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند
یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
دوزخ جای این کارها نیست!!!
بیایید و این مرد را پس بگیرید

وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
“با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی … خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند”

“پائولو کوئلیو”





جولای
23

خدا از تو چه می خواهد؟‎

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه…! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از گوشت آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را…..!!!»





جولای
22

گــــنـــاه

درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است
غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درستهایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست
دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه ان دوره گرد خود خدا بود
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم
و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست

از : مرحوم حسین پناهی





جولای
21

فرق آدم ها و انسان ها‎

آدم‌ها زندگی می‌کنند … انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند!
آدم‌ها می‌شنوند … انسان‌ها گوش می‌دهند!
آدم‌ها می‌بینند … انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند!
آدم‌ها در فکر خودشان هستند … انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند!
آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند … انسان‌ها می‌خواهند شاد کنند!
آدم‌ها،اسم اشرف مخلوقات را دارند … انسان‌ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می‌دهند!
آدم‌ها انتخاب کرده‌اند که آدم بمانند … انسان‌ها تغییر کردن را پذیرفته‌اند، تا انسان شدند!
آدم‌ها می‌توانند انسان شوند … انسان‌ها در ابتدا آدم بودند!
آدم‌ها … انسان‌ها …
آدم‌ها آدم‌اند … انسان‌ها انسان!
اما …
آدم‌ها و انسان‌ها هر دو انتخاب دارند …
اینکه آدم باشند یا انسان ، انتخاب با خودشان است





جولای
20

از عیسی تا یهودا

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:
می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد.
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت.
جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت.
به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند:
دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی،
گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود،
چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»

داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»

سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!!»





جولای
19

لحـظه های زنـدگی را غنیـمت بدانیـم

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
و تو در آن غرق …
این تابلو را به دیوار اتاق مى‌زنى
آن قالیچه را جلو پلکان مى‌اندازى
راهرو را جارو مى‌کنى
مبل‌ها به هم ریخته است،
مهمان‌ها دارند مى‌رسند و هنوز لباس عوض نکرده‌اى،
در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهایت مانده است

یکی از مهمان‌ها که الان مى‌آید نکته‌بین و بهانه‌گیر و حسود
و چهار چشمى همه چیز را مى‌پاید …
از این اتاق به آن اتاق سرک مى‌کشى،
از حیاط به توى هال مى‌پرى،
از پله‌ها به طبقه بالا می‌روى، بر می‌گردى …
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى
و شهرام و رامین و مهین و شهین …
غرق در همین کشمکش‌ها و گرفتاری‌ها و مشغولیات و خیالات

مى‌روى و مى‌آیى و مى‌دوى و مى‌پرى
که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است …

از آن رد مشو …!
لحظه‌اى همه چیز را رها کن
خودت را خلاص کن
بایست و با خودت روبرو شو
نگاهش کن
خوب نگاهش کن!

او را مى‌شناسى؟
دقیقا وراندازش کن
کوشش کن درست بشناسی‌اش
درست بجایش آورى
فکر کن ببین این همان است که مى‌خواستى باشى؟
اگر نه
پس چه کسى و چه کارى فوری‌تر و مهم‌تر از اینکه
همه‌ی این مشغله‌هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و
تقلیدى و بی‌دوام و بى‌قیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى
و او را درست کنى

فرصت کم است!
مگر عمر آدمى چند هزار سال است؟!
چه زود هم مى‌گذرد
مثل صفحات کتابى که باد آن را ورق مى‌زند،
آن‌هم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد ….





جولای
18

محبت مادر

دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت .
پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد .
اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .

صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد .

پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست .
من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم .
اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .

پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟

دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .





جولای
17

مقایسه کردن

از باغی می‌گذری و به یک درخت بلند و عظیم بر می‌خوری.مقایسه کن: درخت بسیار تنومند و بلند است، و تو خیلی کوچک هستی.اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می‌بری، ابداً مشکلی وجود ندارد.
درخت تنومند است: خوب که چی؟ بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی!
درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند،ولی هیچکدام از عقدۀ حقارت رنج نمی‌برند.
من هرگز با درختی برخورد نکرده‌ام که از عقدۀ حقارت یا از عقدۀ خودبزرگ‌بینی در رنج باشد.
حتی بلندترین درختان هم از عقدۀ خودبزرگ‌بینی رنج نمی‌برند، زیرا مقایسه وجود ندارد.
انسان مقایسه را خلق می‌کند، آنوقت دو نتیجه وجود دارد:
گاهی احساس برتری می‌کنی
و گاهی احساس حقیر بودن!
و امکان احساس حقیر بودن بیش از احساس برتری است زیرا میلیون‌ها انسان وجود دارند .
یکی از تو زیباتر است، دیگری از تو بلندقدتر.
یکی از تو قوی‌تر است و دیگری به نظر هوشمندتر از تو می‌رسد.
یکی بیشتر از تو علم آموخته،یکی موفق‌تر است، یکی مشهورتر، یکی چنان است و دیگری چنین.
اگر به مقایسه ادامه بدهی،میلیون‌ها انسان برای مقایسه وجود دارد.
عقدۀ حـــــــقارت بزرگی گردآوری می‌کنی. ولی این‌ها واقعاً وجود ندارد، ساخته خودت است.
کوچک باش ولی عاشق !
معشوق خودت را بزرگ انتخاب کن… بزرگ…!
که عشق می داند
آئین بزرگ کردنت را …





جولای
16

فرمانده بزرگ

در خلال یک نبرد بزرگ فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت.
فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد و سکه ای از جیب خود بیرون آورد و رو به سربازان کرد و گفت : سکه ای را بالا می اندازم,اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم.
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.
سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد…
“هر دو طرف سکه رو بود”





جولای
15

دستخط خدا

خدا هر سال نشان لیاقتی به تو می دهد.
نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.
خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود.
و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد.
آیینه ها اما دروغ می گویند.
دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.
دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد.





جولای
14

کوهنورد

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود…
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود…
همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد…
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت…
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است…
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
” خدایا کمکم کن”
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
” از من چه می خواهی؟ ”
– ای خدا نجاتم بده!
– واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
– البته که باور دارم.
– اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!
یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد…..
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!





جولای
13

احترام به والدین

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای یک شغل مدیریتی در شرکتی بزرگ درخواست داد و در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت در حالیکه آخرین مصاحبه مراحل مصاحبه را انجام میداد، از شرح سوابق جوان متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی او از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

جوان پاسخ داد: هیچ.

رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟
جوان پاسخ داد: زمانی که یک سال داشتم پدرم فوت کرد و تنها مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟

جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید و سپس فردا صبح پیش من بیایید.

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی درد دل کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:

آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.

رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

جوان گفت:

۱٫ اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، موفقیت امروز من معنایی نداشت.

۲٫ از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک کاری انجام شود.

۳٫ به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک بدیگران را بداند، کسی که ارزش زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد و توانست احترام زیردستانش را بدست بیاورد.

چندی نگذشت که این انگیزه در تمام کارمندان گسترش یافت و هر کارمندی با کوشش و جدیت خالصانه کار می کرد و طولی نکشید که عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت …

یک بچه، که تحت هر شرایطی حمایت شده و از روی محبتی که والدین به او داشته اند هر آنچه که نیاز داشته از روی عادت برای او فراهم کرده اند، ذهنیت مقرری را در خود پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند و این در حالیست که او از زحمات بیشمار والدین خود بی خبر است. وقتی که بزرگ می شود و وارد بازار کار می شود، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر می شود، هرگز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای چنین شخصی که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، البته ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند. او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند …

شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند، تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند و از بهترین رفاه برخوردار باشند اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آنها هم اینکار را تجربه کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادرهایشان بشویند.

برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، بلکه می خواهید که آنها تا اندازه ای هم به گوشه ای از سختی ها پی ببرند، مهم نیست که والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد. مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات والدین و بزرگترهای خودشان قدردانی کنند و خود را عادت دهند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند. این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در جامعه پرمشغله ی امروزی زندگی می کنیم موثر است و حداقل ارزش این را دارد که قدردانی و قدرشناسی را به بچه هایمان انتقال دهیم.





جولای
12

تلخ تر از تلخ

به سلامتی پسری که پولهای مچاله شدشو آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت:
برای روز پدر یک کمربند می خوام..
فروشنده: چه جنسی باشه؟

پسر کوچولو: فقط دردش کم باشه…


مرد: سرت رو بالا بگیر از چی‌ خجالت میکشی؟
خجالت را باید کسانی‌ بکشند که نان را از سفره تو دزدیده‌اند!
و حساب بانکی شان را در کشورهای دیگر پر کردند.

خجالت را باید کسانی‌ بکشند
که هر لحظه فریاد عدالت عدالت سر می دهند
و غیر از ریا چیزی برای زندگی ندارند!

تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم
باز نه زخمهای من خوب میشود
نه زخمهای تو … ! ! !

دریـــغ نکنید ! بگـذاریــد واکــس بــزنــم
میخـــواهـم بــرق ِ آســمان را از کـفـش هــای ِ شمــا ، دنــبال کــنم !!!

کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند …

خداوندا ……
قیامتت را بر پا کن!!!
تو اگر خسته نشده ای ، ما عجیب خسته ایم ..

کاش به جای حجاب
حیا اجباری بود شرف اجباری بود
راستی و درستی اجباری بود
کاش داشتن معرفت و وجدان اجباری بود
انسان هم میتواند دایره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان هست : تا ابد دور خودتان بچرخید یا تا بینهایت ادامه بدهید…

ارسالی از : انوش – اسپانیا





جولای
11

آخرین آرزوی پدر

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.
پیر مرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا میزد.
پرستار نزدیک پیر مرد شدو آرام در گوش او گفت:” پسرت اینجاست او بالاخره آمد.”
بیمار به زحمت چشمانش را باز کردو سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر ها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست.

پرستار از تخت کنارکه دختری روی آن خوابیده بود یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.
بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد .
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه های اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و گفت:” ببخشید این پیر مرد چه کسی بود؟؟ ”
پرستار با تعجب گفت: “مگر او پدر شما نبود؟”
مرد جوان گفت:
“نه دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را دیدم.”
بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید:
“پس چرا همان دیشب نگفتید که پسرش نیستی؟”
مرد جوان پاسخ داد:
“فهمیدم که پیر مرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند ولی او نیامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهمیدم که او آنقدر بیمار است
که نمیتواند مرا از پسرش تشخیص بدهد . من میدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتیاج دارد…”