دسامبر
31

غــرور

فرشتگان نگهبان بر روی زمین برای خداوند از مردی بنام اولینوس که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که اولینوس مهربان در همه ۴۷ سال زندگیش نه به کسی بد کرده و نه هیچ گاه نا امید و گرسنه ای را از خود رانده است او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید……

پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که گر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد.
اما اولینوس نپذیرفت نه…. !این قدرت را خداوند باید داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است !

فرشته ها گفتند :آیا می خواهی کلام سحر انگیز به تو عطا شود تا گناهکاران را به راه راست هدایت کنی؟
اولینوس باز هم مخالفت کرد! من در آن اندازه نیستم که وظیفه پیامبران بر دوشم باشد!

فرشته ها با ناراحتی گفتند:اما تو نباید رد احسان کنی لااقل چیزی از خدا بخواه تا ما پیغام تو را برسانیم.
اولینوس فکری کرد و گفت از خداوند می خواهم واسطه برکات او باشم بی آنکه خود مطلع شوم چرا که می ترسم دچار غرور و خود پسندی گردم.فرشته ها رفتند و برگشتند و گفتند : خواسته ات برآورده شد اما چون قرار گذاشتی خودت هم ندانی چیزی از ما نخواهی شنید!

اولینوس شکر گذاری کرد و رفت.از آن پس و به امر خداوند از هر کجا که اولینوس مهربان رد می شد
به فاصله چند دقیقه بیماران شفا می یافتند و زمین حاصلخیز می شد و…….اما اولینوس هرگز دچار غرور نشد!





دسامبر
30

فقر و گرسنگی

لوئیجی دلاپانته تفنگ شکاری همسایشان را قرض گرفت تا به شکار برود تا شاید با شکاری خانواده ۸ نفره گرسنه خود را سیر کند.
از این جمع پسر ۱۰ ساله او آندره آ گفته بود که حاضر است گرسنه بماند و بمیرد ولی از گوشت حیوان شکار شده نخورد و این عقیده خود را دیشب به پدرش گفته بود . ولی لوئیجی چاره ای دیگر نداشت.

از میان انبوه درختان جنگل ، رنگ خوشرنگ قهوه ای گوزنی را دید و گوشه ای کوچک از شاخ سفید او را . پس بیدرنگ نشانه گرفت و شلیک کرد و مطمئن از اینکه شکار را زده سگ پشمالو و تنبل خودش به اسم کاتی را باز کرد تا محل شکار را پیدا کند .
بدنبال سگش راه افتاد نزدیک محل که شد، قطرات خون را دید و نزدیک و نزدیکتر …

اما سگش دیگر جلوتر نمی رفت و لوئیجی از ترس اینکه مبادا اشتباها گراز یا خرسی را زخمی کرده و این دو حیوان اگر زخمی شوند بسیار خطرناکند همانجا ماند تا اینکه صدای ناله ای شنید صدای انسانی زخمی . با شتاب جلوتر رفت و پسرش آندره آ را نیمه جان یافت با کت بلندش به همان رنگ قهوه ای رنگ و کاغذی خون آلود در دستش .

پدر و پسر فرصت رد وبدل کردن حرفی را پیدا نکردند و آندره آ در دم جان سپرد . پسر انگار فقط می خواست فقط یکبار دیگر چهره پدر را ببیند . پس از لحظاتی حزن آلود و معلوم لوئیجی کاغذ را از دست پسرش گرفت . کاغذی رسمی از روزنامه کوریره دلا سرا بدین مضمون جناب آقای لوئیجی دلاپانته نظر به اینکه داستان گوزن سرزمین من پسر شما آندره آ در جشنواره داستان نویسی ناحیه میلان حائز رتبه اول شده و جایزه ۲۰۰۰۰ یورویی این مسابقه را از آن خود کرده خواهشمند است جهت دریافت جایزه به همراه آندره آ در سوم ژوئن در سالن روزنامه در میلان حضور بهم رسانید در ضمن بلیطهای رفت و برگشت برای شما فرستاده شده است .

در ضمن در کنار داستان زیبای پسرتان نامه ای هم بود از وضع بسیار بد مادی خانواده شما که این روزنامه افتخار دارد تا شما را برای دفتر پذیرش آگهی این روزنامه در جنوا استخدام نماید با شرط اینکه تمامی داستانهای آندره آ تا سن بیست سالگی در انحصار روزنامه برای چاپ باشد .





دسامبر
29

سنگی مغرور با چشم هایی از عقیق

مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفر می کنم.
گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم؛
و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم.

بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان.
سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند.
زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد.
مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.

هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران.
می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان.
من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.

ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد.
هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود.
بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.

تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم.
نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود.
حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم.
آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.
ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.

ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟
مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟
تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی.
چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟
چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟
چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟
چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟
چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟
وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.

و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد.
من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد.

ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.

و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.

ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند داشت.
مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند،
و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند،
خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.
و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.

ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش.
خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.

اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست،
خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست،
خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد،
خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.

به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم!
مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟

ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم.
شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو .
به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست.
و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که
چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.

من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد.
او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت…

از : عرفان نظرآهاری





دسامبر
28

افسوس زندگی

پیری برای جمعی سخن میراند…
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.





دسامبر
27

آخرین بهانه زندگی

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند. آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید.
ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش ، او را اشک ریزان بدرقه می کردند.





دسامبر
26

جریان زندگی

باید بدونی که زندگی تکرار نمیشه، یه بار فرصت داری، برای زندگی، برای عاشقی، برای لذت بردن ازش!
زندگی فرصت بهت نمیده که عوضش کنی، زندگی بهت وقت اینو نمیده که چیزی رو تغییر بدی!
شرایط خودش تغییر میکنه، چه بخوای چه نخوای اونی که باید برات پیش میاد!
زندگیت رو رودخونه در نظر بگیر، سوار جریانش بشو و از پستی و بلندیش، شیب و تند و گاهی آهسته ای که داره لذت ببر!
یادت باشه هیچ وقت نمیشه بر خلاف جهت آب شنا کرد.
زندگی بهت فرصت تکرار نمیده، لحظه ها بر نمیگردن، هیچ وقت!
تلاش کن واسه چیزی که میخوای اما هدفت رو بر پایه خواسته هات نذار، چون هیچ تضمینی نیست بهش برسی، و اون وقته که حسرت همین لحظات از دست رفته رو میخوری!

نصیحت منو گوش کن، زندگی یه چیز جاریه، چه بخوای چه نخوای مسیرش رو طی میکنه!
اما تو حق انتخابت محدوده، اینکه یا سوارش بشی، یا جلوشو بگیری!
انتخاب با خودته!
یادت باشه زندگی فرصت تکرار رو بهت نمیده!





دسامبر
25

عشق چیست؟

مادر گفت : عشق یعنی فرزند
پدر گفت : عشق یعنی همسر
دخترک گفت : عشق یعنی عروسک
معلم گفت : عشق یعنی بچه ها
خسرو گفت : عشق یعنی شیرین
شیرین گفت : عشق یعنی خسرو
فرهاد گفت : ….؟
فرهاد هیچ نگفت .
فرهاد نگاهش را به آسمان برد.
با چشمانی بارانی .
می خواست فریاد بزند.
اما سکوت کرد.
می خواست شکایت کند اما نکرد.
نفسش دیگر بالا نمی آمد
سرش را پایین انداخت و رفت.
هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند ولی او نایستاد.
سکوت کرد و فقط رفت،
چون می دانست او نباید بماند
چون شیرین دگر خواهان او نبود
و عشق معنا شد …….





دسامبر
24

حواست بهش هست ؟

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ،
ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ …
ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ ؟
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ !!
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ …
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟ …
ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟ …
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ …
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ …
ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!!

ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ …

ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ …
ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!!
ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ …
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ …





دسامبر
23

ﺑﻌﻀﯿـــــــــﺎ می گوﯾﻨﺪ ….

ﺑﻌﻀﯿـــــــــﺎ می گوﯾﻨﺪ ….
ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺭﺳﺖ می ﺸﻮﺩ …..
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ میﺸﻮﺩ …
ﯾﮏ ﻋﺸﻖ …
ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ …..
ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ….
ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ …….
ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می شوﺩ …
ﻣﻦ ﻣﻄﻤئنم ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯿﺎ ..
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ …
ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻧﺪ
ﺭﺍﺣﺖ …
ﺍﻣــــﺎ ﻧﻪ ….
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ….
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻪ میﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ….
آنهاﯾﯽ ﮐﻪ میﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ ﺧﺎﮎ کنند ..
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻋﺬﺍﺑﺶ ﺭﺍ می کشند …
ﻭ آنهاﯾﯽ ﮐﻪ نمی توانند ….
ﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ میﺴﭙﺎﺭﻧﺪ ….
ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻪ ﯼ ﺩﻭﻡ …..
ﻭﻟﯽ ﻫﺴـــــــــــــــــﺖ.

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
22

بیخودی نخند

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز از آدامسهایش نمی خری. نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ای کوتاه معطلت کند. نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند!

به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که گاهی مواقع چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
نخند …

نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!
که هرگز نمیدانی آنها چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!
آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده شان همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جار می زنند،
سرما و گرما می کشند،
و گاهی خجالت هم می کشند …

انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است
و دلی که می خندد و آشکار است.





دسامبر
21

من کیم ؟

من همون دیوونه ایم که هیچوق عوض نمیشه…
همونی که همه باهاش خوشالن اما کسی باهاش نمی مونه…
همونی که اونقدر یه اهنگ گوش میده که از ترانه گرفته تا ریتم و خوانندش متنفر بشه….
همونی که سیگار همه رو روشن میکنه اما از وقتی گاز فندکش خالی شده کسی سیگارش روشن نمیکنه
همونی که هقهق همه رو به جون دل گوش میده اما خودش بغضاش زیر بالش میترکونه…..
همونی که همه فکر میکنن سخته ،سنگه اما با هر تلنگری میشکنه
همونی که مواظبه کسی ناراحت نشه اما همه ناراحتش میکنن…
همونی که تکیه گاه خوبیه اما واسش تکیه گاهی نیس…
همونی که کلی حرف داره اما همیشه ساکته….





دسامبر
20

ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ،

ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ،
ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺐ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ،
ﺍﻣﺎ ﻣﺬﻫﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺴﺎﺧﺖ !
ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺁﺩﻡ؛ ﺁﺩﻣﯿﺖ ﺑﻮﺩ ،
ﻭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻭ ﮐﺎﻣﻠﺘﺮﯾﻦ ﮐﺘﺎﺑﺶ ،
ﺧﺮﺩ ﻭﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻥ.
ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﻧﻮﺡ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﻣﻮﺳﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺸﺪ،
ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ.
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ،ﺩﺭ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺁﺩﻣﻬﺎ می بینیم.
ﭘﺲ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺎﺷﻤﺎﺳﺖ .
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ،
ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ . . . .

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
19

یکروز زندگی با خدا‎

پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید.
به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد.

چند کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست.
پیرمرد گرسنه به نظر میرسید، پسرک هم احساس گرسنگی میکرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.
پیرمرد عذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمهای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟
پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا!

پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟
پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!





دسامبر
18

اصالت یا تربیت

در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه ” شیخ بهائی” رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع ” اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان ” ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من ” اصالت ” ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که ” تربیت ” مهم تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم ” تربیت ” از ” اصالت ” مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت ” تربیت ” است
شیخ در عین ِ اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!!
کار ِ آنها اکتسابی است که با تربیت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود.
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد…….
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . . . . .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب.
واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت :
شهریارا ! یادت باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است گرچه” تربیت ” هم بسیار مهم است ولی” اصالت ” مهم تر !
یادت باشد با ” تربیت” میتوان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و” اصالت ” خود بر می گردد.





دسامبر
17

شش نکته مهم

۱٫منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش…اشکهایت را با دستهای خودت پاک کن؛ همه رهگذرند!

۲٫زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند، مراقب حرفهایمان باشیم!

۳٫به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند بی اعتنا باشید، آنها به همانجا تعلق دارند، یعنی دقیقا” پشت سر شما!

۴٫گاهی خدا برای حفاظت از شما کسی را از زندگیتان حذف می کند. اصرار به برگشتنش نکنید!

۵٫آدما مثل عکس هستن، زیادی که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین!

۶٫زندگی کوتاه نیست، مشکل اینجاست که ما زندگی را دیر شروع می کنیم!

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
16

سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکنیم

سه چیز را با احتیاط برداریم:
قدم، قلم، قسم
سه چیز را پاک نگه داریم:
جسم، لباس، خیالات
سه چیز را بکار می گیریم:
عقل، همت، صبر
از سه چیز پرهیز کنیم:
گناه، افسوس، فریاد
سه چیز را آلوده نکنیم:
قلب، زبان، چشم

اما سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکنیم:
“خدا” ، “مرگ” ، “دوست با معرفت”

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
15

ترس از قانون

در یک افسانه‌ی قدیمی «پِرو»یی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد.

‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید.
در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند.
حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد.
‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آن‌جا چه می‌کند.

‏از ترس‌شان از آن به بعد برای حل و فصل همه‌ی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام می‌شد، به دادگاه مراجعه می‌کردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان می‌آمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی می‌رفتند.
کم‌کم ‏توجه‌شان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» می‌گفت، جلب شد.
‏در افسانه آمده که هرگز از آن چوبه‌ی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.





دسامبر
14

میانبر؟ اصلا!

به خود و فرزندانتان دانش بیاموزید، میانبر وجود ندارد. به هیچ وجه نگذارید فرزندانتان از دانش آموزی منحرف گردند .
شما را به خدا ، دیگه از فشار به بچه های خود برای بدست آوردن نمره ۲۰ دست بردارید.
به آنها کارگروهی بیاموزید. جلو زدن از هم و دیگران را پشت سرگذاشتن را به آنها نیاموزید.
دست هم گرفتن و با هم جلو رفتن را بیاموزید.
اگر موفق نشوند آنها را یاری کنید تا موفق شوند.
و اگر اکنون نمی توانند موفق شوند پس هرگز موفق نخواهند شد.
تنها چیزی که لازم داریم ، شناخت خودمان است.
پیروزی ما بسته به دانش و خلاقیت و سوادآموزی و قدرت کار گروهی ماست و بس.





دسامبر
13

مزه زندگی

مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند،
پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.





دسامبر
12

کار تیمی

دو تا کارگر درحال کار بودن. یکی زمین رو می کند و دیگری اون رو پر می کرد.
عابری که از اونجا رد می شد ازشون پرسید: چرا کار بیهوده انجام می دید؟
یکی از اون ها که از حرف عابر ناراحت هم شده بود, گفت:
ما کار بیهوده انجام نمی دیم.
ما همیشه سه نفریم.
یکی زمین رو می کنه
, دومی لوله رو کار کی گذاره ،
و سومی روش رو پر می کنه.
امروز نفر دوم مریض بوده و سر کار نیامده،
ولی ما چون وظیفه شناسیم،
اومدیم سر کار و به وظیفه خودمون عمل می کنیم.
نتیجه اخلاقی: وقتی کار تیمی انجام می دهیم حق نداریم بدون توجه به دیگران, تنها به وظیفه خود فکر کنیم.





دسامبر
11

اهمیت تفکر

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که:
در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد.
تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید.

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
“کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم ! ”
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
“چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟ “

مرد گفت: “مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی بررسی خواهد کرد این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.”

پادشاه گفت: ” آری، کلک در همین بود! در قفل نبود! قفل باز بود! من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.”





دسامبر
10

فورد

“فورد” میلیاردر معروف آمریکایی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده انواع اتومبیل در آمریکا بود. وقتی از او پرسیدند:
“اگه فردا صبح که از خواب بیدار می شی, ببینی تمام ثروت خودت رو از دست دادی و دبگه چیزی در بساط نداری, چه کار می کنی؟”

او جواب داد:
دوباره یکی از نیازهای اصلی مردم رو شناسایی می کنم و با کار و کوشش , اون خدمت رو با کیفیت و ارزان به مردم ارائه می دهم
و مطمئن باشید که بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.

نتیجه اخلاقی : یا باید از زندگی دیگران درس عبرت بگیریم یا مجبوریم وسیله ای بشیم برای عبرت گرفتن دیگران.





دسامبر
09

علم بهتر است یا ثروت ؟

معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع
 “علم بهتر است یا ثروت؟” را بخواند.
پسرک با صداى لرزان گفت: ننوشته ام!
معلم با خط کش چوبى پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پادرهوا نگه داشت !
پسرک درحالى که دستهاى قرمز وباد کرده اش را به هم مى مالید،
زیر لب گفت: آرى ثروت بهتراست چون اگرداشتم دفتری می خریدم و انشایم را می نوشتم ! ! !

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
08

کوروش مقدس نیست..

کوروش مقدس نیست..
اما کوروش انسان بود، و انسانیت است که مقدس است..
کوروش مقدس نیست..
اما خدمتی که کوروش به این سرزمین کرد، مقدس است..
کوروش مقدس نیست..
اما در تمام دنیا ایران و ایرانی را با نام کوروش می شناسند..
ایران است که مقدس است..
کوروش مقدّس نیست..
اما کوروش جاودانیست،
و جاودانگیست که مقدّس است.

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
07

چگونه موفق شویم؟ How to succeed؟

۱٫PLAN” while others are playing”

۱.برنامه ریزی کن وقتی که دیگران مشغول بازی کردنند.

۲٫STUDY” while others are sleeping”

۲.مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند.

۳٫DESIDE” while others are Delalyng”

۳.تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند.

۴٫PREARE” while others are daydreaming”

۴.خودرا آماده کن وقتی که دیگران درحال خیال پردازیند.

۵٫BEGINE” while others procrasting”

۵.شروع کن وقتی دیگران درحال تعللند.

۶٫WORK” while others are wishing”

۶.کارکن وقتی دیگران درحال آرزو کردنند.

۷٫SAVE” while others are wasting”

۷.ذخیره کن وقتی دیگران درحال اسرافند.

۸٫LISTEN” while others are talking”

۸.گوش کن وقتی که دیگران درحال صحیت کردنند.

۹٫SMILE” while others are frowing”

۹.لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند.

۱۰٫PERSIST” while others are quitting”

۱۰.پافشاری کن وقتی که دیگران درحال رها کردنند.

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
06

سرابی بنام عصر ارتباطات!

ما معتقدیم که ” عصرِ ارتباطات ” نامِ دروغینی بیش نیست !
مثل ِ همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه ء خود را سپیده می نامند و پسرهای کچل خود را زلف علی !
سیاستمداران و مدیران و بزرگان ِ بشریت هم به دروغ این عصر را ” عصر ِ ارتباطات ” می نامند !
این عصر ، عصر ِ ” تنهایی و در خود فرو رفتن ” است.
اینکه در جیب ِ همه ، از پیرمرد ِ ۸۰ ساله ی محله ی ما تا بچه های ۵ ساله مهد کودکی یک تلفن ِ همراه است
دلیلی بر با هم بودن ِ آدم ها نیست !

هیچ کس یک ظهر ِ دلگیرِ جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی ، زنگ نمی زند و نمی پرسد ” حالت خوب است ؟
هیچ کس تو را به پیاده روی یک عصر ِ بهاری دعوت نمی کند، هیچ کس حتی تنهایی اش را با تو سهیم نمی شود،
وقتی زنگ می زنند با خودت شرط می بندی که الان می گوید چه کاری را از تو توقع دارد یا دو دقیقه دیگر؟
و تماشایی است تعجب دوستان و اقوام وقتی فقط بخاطر دیدنشان بهشان سر می زنی یا تماس می گیری ! !
سهم ِ ما از ارتباطات ،گسترش ِدردسرها و گرفتاریهایمان است.
عصر ِ ارتباطات فقط یک فریب است.
ما وسایل ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان ِ بخت برگشته زنگ بزنند که ” کدوم گوری هستی ؟
و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند کجایی؟ چرا دیر کردی؟
و شوهرها زنگ بزنند که ” به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس” !
و فرزندها به پدرهایشان بگویند سر ِ راه برای من سی دی جدید ِ بِن ۱۰ هم بخر با چیپس ِ فلفلی و ماست ِ موسیر !
ما هی هر روز تنها تر شدیم ،
هی هر روز منزوی تر شدیم ،
هی هر روز مجازی تر شدیم ،
ما در دنیای مجازی غرق شدیم ،
ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ، چون هر بار که میخواهیم از خانه بیرون برویم،
چراغ اسم یک عالمه از دوستان ِ مجازی ِ ما روشن است و دلمان نمی آید بدون ” گپ زدن ” با آنها برویم !
و وقتی ” گپ ” ِ ما تمام میشود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کیبورد حرف زده ایم !
اینگونه است که هی آدم ها تنها تر می شوند. اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته است ندیده ایم و حرف نزده ایم !
ولی می دانیم که دختر ِ فلان دوست ِ ندیده ، دیروز عروسکی خریده است که وقتی دلش را فشار دهی ” آی لاو یو ” می گوید !
اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد !
عصرِ ارتباطات فریبی بیش نیست ! ! !
باورکنید.





دسامبر
05

منجی بشریت

سال ها پیش وقتی که تازه آغاز به بیابان گردی کرده بودم در مسیر یک روستایی، در کوه پایه ی کوهی با جمعیت زیادی رو به رو شدم که در جلوی خانه ای صف کشیده بودند.
کنجکاو به طرف آنجا رفتم و از چند نفری که در انتهای صف ایستاده بودند جریان را جویا شدم.
آنها در حالی که غرق در صحبت و دود سیگارهایشان بودند رو به من کردند و یکی از آنها گفت: برای ملاقــــــــات با ” منجی ” منتظر ایستاده ایم، به تازگی عده ای به روستای ما آمده اند و در این خانه ساکن هســـــــتند کــــه مــیگویند ” منجی ” دنیا نیز با آنهاست. ما منتظریم تا فرصتی پیش بیاید و ” او ” را ببینیم.
نزدیک به یک ساعت گذشت و نوبت من شد تا به درون خانه بروم. وارد خانه شدم؛ خانه ی کوچکی بود و پیرزنی تنها در اتاق نشسته بود!!! با کنجکاوی نگاهش میکردم که با دستش به طرفی اشاره کرد که پارچه ای آویزان بود و گفــت: ” منجی ” پشت آن پارچه است.
با تعجب پیرزن را باری دیگر نگاه کردم و با تردید به طرف پارچه رفتم. پارچه را کنار زدم و به سمت دیگرش رفتم!!! خیره به آنچه چشمانم می دیدند به فکر فرو رفتم.
پشت پارچه یک آینه ی بزرگ بود که تصویر خودم را می دیدم !
و در زیر آن نوشته شده بود :
می توانی باور کنی، می توانی باور نکنی ! ! !





دسامبر
04

پسرک بیکار

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.

روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.

شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»

پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن کسی نبود جز پسر “میکل آنژ”





دسامبر
03

وسعت زیبا دیدن

در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن که تام اجازه حرکت کردن نداشت.
ولی جک که تختش کنار پنجره بود می تونست هر کاری بکنه .
جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی وجود دارد که حوضی در وسط آن مانند ستاره می درخشد و پرندگان آواز می خوانند و کودکان بازی می کنند .
جک هر روز تعریف می کرد ….
یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست …
پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی …
تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد … با صحنه ی عجیبی مواجه شد …
پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ……
دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تا پام گیج رفت …
پرستار گفته که جک نابینا بود…





دسامبر
02

سه تا دوست

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر ، از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”

شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!
” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “

عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “

عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.