مارس
30

زیباترین لحظات زندگی از نظر چارلی چاپلین

charly

To fall in love
عاشق شدن
To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
To find mails by the thousands when you return from a vacation.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !
To clear your last exam.
آخرین امتحانت رو پاس کنی
To receive a call from someone, you don’t see a lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه
To find money in a pant that you haven’t used since last year.
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی
To laugh at yourself looking at mirror, making faces.
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!
Calls at midnight that last for hours.
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی
To accidentally hear somebody say something good about you.
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه
To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی !
To hear a song that makes you remember a special person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می‌یاره
To be part of a team.
عضو یک تیم باشی
To watch the sunset from the hill top.
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی
To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person.
وقتی “اونو” میبینی دلت هری بریزه پایین !
To pass time with your best friends.
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
See an old friend again and to feel that the things have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده
To take an evening walk along the beach.
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
remembering stupid things done with stupid friends. To laugh …….laugh. ……..and laugh
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ……. باز هم بخندی
These are the best moments of life….
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند
Let us learn to cherish them.
قدرشون روبدونیم
“Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed”
زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کر





مارس
24

ﻧﺎﻣﻪ ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﻮﻃﻨﺶ

ﻧﺎﻣﻪ ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﻮﻃﻨﺶ :
ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﮔﺬﺷﺘﻢ, ﮔﻔﺘﯽ :” ﻗﯿﻤﺘﺖ ﭼﻨﺪﻩ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ؟ ”
ﺳﻮﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﮔﺬﺷﺘﻢ, ﮔﻔﺘﯽ :” ﺑﺮﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﯾﯽ ﺑﻨﺸﯿﻦ ! ”
ﺩﺭ ﺻﻒ ﻧﺎﻥ, ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﭼﻮﻥ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩ !
ﺩﺭ ﺻﻒ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﭼﻮﻥ ﻗﺪﺕ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩ !
ﺯﯾﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ, ﻣﺮﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﯼ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯼ !
ﺩﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺳﺮ ﻫﺮ ﭘﯿﭻ ﻭﺯﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ !
ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻮﯼ ﺟﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﻨﯽ !
ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻧﯿﮑﯽ ﮐﺮﯾﻤﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﯽ :” ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ !”
ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﻋﻮﺍﯾﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺎﺳﺰﺍﻫﺎﯾﺖ, ﻓﺤﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩ !
ﺩﺭ ﭘﺎﺭﮎ, ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻢ !
ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﯾﻮﻡ ﺑﯿﺎﯾﻢ, ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎﯼ ﺁﺏ ﻧﮑﺸﯿﺪﻩ میﺪﺍﺩﯼ !
ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﻨﺖ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ !
ﻣﺮﺍ ﺍﺭﺷﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺍﺭﺷﺎﺩ ﺷﻮﯼ !
ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﻜﺮﺩی ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔتی ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﺳﺖ !
ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔتی ﺗﺮﺷﻴﺪﻩ ﺍﻡ !
ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺍﻧﺤﺼﺎﺭﻃﻠﺒﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ !
ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﺩ !
ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﺍﻃﻮ ﺑﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: “ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭗ ” !
ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻏﺬﺍ ﺑﭙﺰﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: ” ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ” !
ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﭘﻮﺷﮏ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ, ﮔﻔﺘﯽ : ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻃﻼﻗﻢ ﺑﺪﻫﯽ, ﮔﻔﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺍﺳﺖ !
ﺣﺎﻝ مردانه بگو ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺳﺖ ؟ ؟ ؟





مارس
23

درد دل خدا با ما

یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.
می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.
هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد.
به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.
من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.
اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است.
با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.
خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.
در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.
از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.
گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم.
سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم.
اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد.
از درون خوشحال نبودم.
نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم.
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم.
با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم.
پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم.
در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم.
عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند.
اما عده ای دیگر که جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند.
در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند.
همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.
آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم.
هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم.
من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم.
قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.
گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند.
انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.
گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد.
خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز …..





مارس
22

نمی دانم کی نوشته .. ولی درود بر او

از سال ۸۰ که مدرک لیسانسم را با معدلی بالا، از دانشگاه صنعتی شریف گرفتم تا سال ۱۳۸۴ باید دائماً جواب دوستانم را می دادم که چرا فوق لیسانس نمی گیری.
دو باری هم کنکور شرکت کردم و با رتبه خوب در دانشگاه خودم قبول شدم اما نرفتم.
سال ۸۶ که کارشناسی ارشد مدیریت را از دانشگاه شریف گرفتم (با رتبه و معدل بالا) باز تا امروز، دوستان زیادی می پرسند که چرا دکترا نمی گیری…
پراکنده در جاهای مختلف جواب داده ام.
اما گفتم یک پاسخ تفصیلی اینجا بنویسم…
مقدمه اول:
یک واقعیت وجود دارد.
نباید نظام آموزشی، به مسیر رشد و پرورش ما جهت بدهد، این ما هستیم که مسیر رشد خود را انتخاب و ترسیم می کنیم.
شاید سالها بعد، علاوه بر دکترا و پست دکترا، پست پست دکترا، پست پست پست دکترا و … هم در دانشگاه ها شکل گرفت.
یعنی ما دیگر باید زندگی خود را تعطیل کنیم و تا دم مرگ به در دانشگاهها دخیل ببندیم؟
هر درجه تحصیلی معنا و مفهوم و کارکردی دارد.
اجازه بدهید که اول در مورد کارشناسی بگوییم.
خود کارشناسی یکی از ترجمه های غلط و طنز آمیز است.
کارشناس کسی است که سالها تخصص و تجربه دارد.
ما هر کسی که چهار سال در دانشگاه می چرخد و غذای ارزان می خورد و روی صندلی های سفت دانشگاه، می نشیند و اس ام اس بازی می کند و با تقلب در پایان ترم نمره ای می آورد، کارشناس می نامیم!
لیسانس واژه متفاوتی است.
لیسانس یعنی مجوز٫ چیزی مثل جواز کسب!
من وقتی لیسانس مهندسی مکانیک گرفتم، یعنی می توانم و مجازم با این دانش، امرار معاش کرده و حق دارم در مورد آن حوزه، تا حد دانشم اظهار نظر کنم.
من باید چند سال در آن حوزه کار کنم تا به یک «کارشناس» به معنای واقعی کلمه تبدیل شوم.
به همین دلیل، در عمده کشورهای دنیا، مردم رشته لیسانس خود را با نگرشی به بازار کار و نیازهای روز جامعه، انتخاب می کنند.
فوق لیسانس یا کارشناسی ارشد، برای کسانی است که می خواهند در یک حوزه خاص عمیقتر شوند.
عموماً وقتی معنی پیدا می کند که کسی لیسانس خوانده و مدتی در آن حوزه کار کرده و سپس تصمیم می گیرد به دانش خودش در آن حوزه عمق دهد.
مثلاً من مکانیک خوانده ام، سالها در صنعت کار می کنم، می بینم حوزه کنترل و اتوماسیون حوزه جذابی است که دانش من در آن محدود است.
به دانشگاه برمیگردم تا دانش خودم را در آن حوزه خاص ارتقاء دهم.
طبیعی است کسی میتواند این مقطع را به پایان ببرد که معلومات خود را در حوزه ای با رعایت روش شناسی علمی، به نتایجی کاربردی تبدیل کرده و گزارشی از این فعالیت (تحت عنوان تز یا مقاله) ارائه نماید.
دکترا برای کسانی است که رسالت خود را تولید علم و پیشبرد مرز دانش جهان در یک حوزه تخصصی می دانند.
مقدمه دوم:
اما در ایران تعریف متفاوتی در ذهن مردم است.
همه فکر می کنند تا جایی که وقت و استعداد دارند باید این مقاطع را درست یکی پس از دیگری ادامه دهند!
کارکرد اصلی هم، نه دغدغه توسعه دانش و مهارت فردی است و نه پیشرفت علم.
عمدتاً یک عنوان است.
این را از اینجا می فهمم که می بینم برخی دوستانم در دوره دکترا، درد دل می کنند که باید هر هفته یک مقاله بخوانند!
این خود نشان می دهد که مقاله خواندن، یک “درد” است نه “غذایی برای یک روح گرسنه علم” !
اما حالا دلایل من:
ما در شرایط امروز کشور، در عمده رشته ها ، نمی گویم همه.
می گویم عمده ، مصرف کننده دانش تولیدی جهان هستیم یا اگر هم نیستیم بی دلیل دست به تولید دانش زده ایم (فقط برای حفظ پرستیژ کشور و رتبه های علمی)!
ما هنوز یک مصرف کننده صحیح هم نیستیم!
به همین دلیل مدرک کارشناسی هم، زیادتر از نیازمان است!
شاید به همین دلیل مسئولان امر، ده ها واحد درس عمومی را به مجموعه دروس دانشگاهی افزوده اند تا این چهار سال به هر حال به شکلی پر شود!
من کارخانه های بنز و بی ام و و برخی از برترین صنایع دنیا را از نزدیک می شناسم و بارها بازدید کرده ام.
مرکز طراحی آنها پر از کسانی است که لیسانس (یا به قول آنها دیپلم مهندسی) دارند و یکی دو نفر دکتر هم برای پرستیژ به مدیریت برخی واحدها منصوب شده اند.
من نمی فهمم اگر تولید بنز با لیسانس ممکن است چرا داشتن انبوهی فوق لیسانس و دکترا، به مونتاژ پژو منجر شده است!
در بسیاری از حوزه ها ما هنوز Generalist هم نداریم پس چرا باید به دنبال Specialist برویم.
در رشته خودم عرض می کنم.
وقتی هنوز در بسیاری از رشته های دانشگاهی ما، هنوز “ارتباطات و مذاکره” را به عنوان یک درس ارائه می دهند و این دو حوزه کاملاً تخصصی از هم تفکیک نشده اند، بیشتر شبیه شوخی خواهد بود که من بروم دکترا بگیرم و مثلاً به طور خاص در خصوص ” تفاوتهای الگوهای مذاکره درون سازمانی بین زنان و مردان با سن ۳۰ تا ۴۰ سال در مشاغل خصوصی و بنگاه های کوچک و متوسط در کلانشهر های ایران” تز بنویسم!!!!
شاید بعد از نوشتن این تز، به من به جای «مهندس شعبانعلی» بگویند «دکتر شعبانعلی».
اما من هر بار که دکتر صدایم کنند فکر می کنم دارند مسخره ام می کنند!
شاید آنها نفهمند چه می گویند اما من که می دانم معنی دکتر چیست…
شاید یکی از کارکردهای مدرک دکترا، تدریس در دانشگاه ها باشد.
اما واقعیت این است که هدف من بزرگتر از تدریس دانشگاهی است.
من در حال آموزش به مدیران اقتصادی کشور هستم و فکر می کنم آموزش امروز آنان، فوریت بیشتری دارد تا آموزش جوانان فردا.
اگر فردا اقتصاد کشورم، مثل امروز باشد، جوانان کشور شغلی نخواهند داشت تا بتوانند از آموخته های دانشگاهی خود استفاده کنند…
تجربه امروز ایران و جهان نشان داده که بزرگترین تغییرات اقتصادی و مدیریتی و صنعتی جهان را نه دانشگاهیان نظریه پرداز، بلکه صنعتگران عملگرا ایجاد کرده اند.
انتخاب با ماست که در زمره کدام گروه باشیم اما من گروه دوم را ترجیح می دهم.
مبحث هزینه فرصت نیز بحث مهمی است که همیشه به آن اشاره کرده ام.
وقتی من میتوانم به جای ۵۰۰۰ ساعت وقت گذاشتن و اخذ مدرک دکترا (با هدف اینکه عنوانی به القابم اضافه شود) ۲ یا ۳ کتاب ارزشمند تألیف کنم که برای ده ها هزار نفر از هموطنانم مفید فایده واقع شود، خیانت به جامعه است که عنوان و لقب خودم را به نیاز مردم جامعه ام ترجیح دهم.
خلاصه اینکه به نظر من، نیاز امروز جامعه من مدرک نیست.
بلکه ما نیازمند دانشمندانی عملگرا و مطالعه محور هستیم که علم روز دنیا را بیاموزند و آن را همچون لباسی بر قامت فرهنگ و جامعه ما بدوزند و ما را از این عریانی که گرفتار آنیم نجات دهند.
ادامه تحصیل در دانشگاه، یکی از روشهای علم آموزی و دانش اندوزی است که ۱۵ سال فعالیت دانشگاهی و صنعتی در ایران و جهان، به من به تجربه ثابت کرده که برای ایران امروز، اگر هم یکی از روشهاست قطعاً بهترین روش نیست.
من ضمن احترام به همه دوستان عزیزم که در دانشگاهها در خدمتشان هستم، احساس می کنم کار کردن با مدرک دکترا در بسیاری از رشته ها در شرکتهای ایرانی مانند به دست داشتن ساعت رولکس برای کسی است که در پرداخت هزینه تخم مرغ شام خود هم دچار بحران است…
یا شبیه پرتاب کردن ماهواره به سمت آسمان، در شرایطی که هواپیماها به سمت زمین سقوط می کنند.
یا شبیه مطالعه بر روی فن آوری نانو، در کشوری که خط کش ها در ابعاد سانتی متر هم درست اندازه نمی گیرند.
یا شبیه…





مارس
21

مغایرتهای زمان ما

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر !

مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم !

متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم !

چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم !

زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان !

ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر !

بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم !

ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم !

فضای بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را !

بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام می رسانیم !

عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر !

کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم !

اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی !

فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده !

بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است.

در جستجوی دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید.

زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید.

زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است.
از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید.

عباراتی مانند “یکی از این روزها” و “روزی” را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم “یکی از این روزها” بنویسیم همین امروز بنویسیم.

بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید.

هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد.





مارس
20

چهارشنبه سوری و تصادف و دگرش . . . .

چهارشنبه ‌سوری یکی از جشن‌های ایرانی است که در شب آخرین چهارشنبهٔ سال (سه‌شنبه شب) برگزار می‌شود. در شاهنامهٔ فردوسی اشاره‌هایی درباره بزم چهارشنبه‌ای در نزدیکی نوروز وجود دارد که نشان‌دهندهٔ کهن بودن این جشن است. مراسم سنّتی مربوط به این جشن ملّی، از دیرباز در فرهنگ سنّتی مردمان ایران زنده نگاه داشته شده ‌است.
واژهٔ «چهارشنبه‌سوری» از دو واژهٔ چهارشنبه نام یکی از روزهای هفته و سوری که در زبان کُردی و پشتو و چند زبان دیگر ایرانی به معنی «سرخ» است ساخته شده، که اشاره به سرخی آتش دارد. آتش بزرگی که تا صبح زود و برآمدن خورشید روشن نگه داشته می‌شود که این آتش معمولاً در بعد از ظهر زمانی که مردم آتش روشن می‌کنند و از روی آن می‌پرند آغاز می‌شود و در زمان پریدن می‌خوانند: زردی من از تو، سرخی تو از من. این جمله نشانگر مراسمی برای تطهیر و پاک ‌سازی مذهبی است که واژه «سوری» به معنی «سرخ» به آن اشاره دارد. به بیان دیگر مردم خواهان آن هستند که آتش تمام رنگ پریدیگی و زردی، بیماری و مشکلاتشان را بگیرد و بجای آن سرخی و گرمی و نیرو به آنها بدهد. چهارشنبه ‌سوری جشنی نیست که وابسته به دین یا قومیّت افراد باشد و در میان بیشتر ایرانیان رواج دارد.
سنت چهارشنبه‌ سوری نشانگر اخلاق، منش و خرد اجداد ایرانیان است، اما این سنت با گذر زمان تغییر شکل یافته و تحریف شده است. ایرانیان در همه دوره‌ها مردمانی شاد بوده‌اند و چهارشنبه ‌سوری همانطور که از نامش پیدا است، سور و جشنی بزرگ بوده است. تأثیر این رسوم و اندیشه‌ها در فرهنگ برای باستان‌ شناسان و مردم‌شناسان ثابت شده است، چرا که در همه کشورها برنامه‌های مشابهی در طول قرن‌ها انجام می‌شود، ولی زمانی که بحث سنت پیش می‌آید، باید گفت که این امر به مرور زمان تغییر پیدا می‌کند، این در حالی است که حفظ سنت و تاریخ باستانی ایرانیان بسیار مهم است، چرا که به هویت مردم این سرزمین مربوط است و معرف اندیشه‌های آن‌هاست.
سنت‌ها جزیی از فرهنگ یک ملت هستند، اما اجزای هر فرهنگ ثابت نمی‌ماند و در طول زمان تغییر می‌کند، به همین دلیل است که سنت چهارشنبه ‌سوری یا دیگر سنت‌های دیرینه دست‌خوش تغییر می‌شوند و نسل جدید ضرورتی برای انجام این مراسم نمی‌داند یا در انجام این مراسم دچار اشتباه و تحریف می‌شوند. در مراسم چهارشنبه‌ سوری که به شکل تحریف یافته انجام می‌شود یکسری اعمال خشونت ‌آمیز از سوی جوانان انجام می‌شود که با این سنت منافات دارد. این سنت‌ها اگر در فرهنگ‌های جدید به حال خود رها شوند، ممکن است تحریف شده و دردسرساز شوند، بنابراین ضروری است تا به زبان نسل جدید بازگویی شوند.

در تمام اساطیر جهان عناصر چهارگانه آب، خاک، هوا و آتش جزو مهم‌ترین عناصر در اسطوره‌ها محسوب می‌شوند و آتش برای ایرانیان بسیار مهم و با ارزش تلقی می‌شود، زیرا به زندگی گرما و روشنی می‌بخشد ، اما در حال حاضر این سنت و مراسم آن به هیچ وجه ارتباطی با مراسمی که امروزه توسط جوانان و نوجوانان انجام می‌شود، ندارد، مراسمی که از سوی عده‌ای سودجو هدایت می‌شود و درحال حاضر به یک بحران اجتماعی تبدیل شده است.

ایرانیان آخرین سه‌شنبه سال را جشن گرفته و با انجام مراسم مختلفی از جمله پریدن از هفت بوته آتش به استقبال سال نو می‌رفتند، این رسم به این صورت بود که مردم پیش از غروب آفتاب، خارهای جمع آوری شده را روی بام یا حیاط خانه جمع می‌کردند و پس از غروب آفتاب و تاریک شدن آسمان دور هم جمع می‌شدند و بوته‌ها را آتش می‌زدند و از روی بوته‌ها می‌پریدند تا ضعف و زردی ناشی از بیماری و غم را از خود دور کنند و سرخی و شادی به هستی خود ببخشند، همه رسوم، برگرفته از یک ریشه مذهبی است و سنت چهارشنبه‌ سوری مراسمی است که به واسطه آن مردم از خدای یکتا طلب سلامتی و شادی می‌کردند، آنان در این مراسم سعی می‌کردند فضای خانه را شاد کرده و مشکلات را دور ریخته تا به یک شرایط بهتر وارد شوند، اسپند دود کردن، آجیل خوردن و فال حافظ گرفتن از دیگر رسوم جشن آخر سال بوده است، اما در حال حاضر این سنت تحریف شده و جوانان با آتش زدن کوچه‌ها و خیابان‌ها مردمان را بدخلق و عصبانی می‌کنند.
حدود ساعت پنج بعدازظهر، بعد از تبریک سال نو و خداحافظی با همکاران از شرکت خارج و به طرف منزل روانه شدم. حدود ساعت شش به منزل رسیدم و برای خرید به طرف سوپرمارکت محل حرکت کردم. سوپرمارکت دقیقا روبروی یک پارک واقع و منم از پیاده رو عازم ، چراغ روشن یک پراید و جوانکی موبایل به گوش و صدای تند موسیقی توجهم رو به خودش جلب کرد و چون هیچ چراغ گردش به راست و چپ از ماشین فوق ندیدم، اقدام به قطع عرض خیابان کم عرض کردم. صدای ترقه که نه ! انفجار از محوطه پارک گوش آزار بود ! هنوز یک سوم خیابان را طی نکرده بودم که ناگهان خودم رو معلق دیدم ! از صدای خوردنم به زمین و درد ناشی از آن به خود آمدم ! سعی در بلند شدن از زمین را داشتم که مجددا سپر این ماشین پراید خاطی با سر من برخورد کرد ! مجددا نقش زمین شدم ! ! صدای لرزان و چهره ترسان راننده خاطی که هم خودش و هم صداش می لرزید باعث توجه من شد، سعی مجدد در بلندشدن کردم که از حال رفتم و نقش زمین شدم و متوجه داغ شدن پلک و سمت راست صورتم شدم ! با دست زدن به صورتم متوجه خونریزی قسمت ناحیه آسیب خورده بالای ابروی راست شدم ! با دستم سعی در جلوگیری از خونریزی کردم و از راننده تقاضای دستمال کاغذی کردم که با سرعت برای تهیه دستمال به سوپرمارکت دوید و منم سعی در بلندشدن کردم که متوجه شکستگی انگشت کوچیک دست چپ و پارگی شلوار پای راست شدم ! با زحمت تونستم خودم رو به صندلی عقب پراید برسونم و با دستمال مجددا سعی در جلوگیری از خونریزی کردم که برای چند لحظه از حال رفتم !
نداشتن حال طبیعی راننده کاملا مشهود بود که بخشی مربوط به ترس و بخشی هم شاید ناشی از مصرف مواد بود ! ! !
آنچه که در اون لحظه منو به خودم آورد این بود که : درست در آخرین روز سال و با توجه به شلوغ بودن محوطه پارک هیچکس برای کمک اصلا نیومد ! ! !
آیا این رو باید به حساب پیامدهای روز آخر سال و هیجانات کاذب ناشی از شب چهارشنبه سوری دانست ؟
واقعا این تعویض سال اینهمه ملت رو نسبت به همنوع خودشون بی توجه می کنه ؟
توی افکارم غوطه ور بودم که جوانکی به ماشین نزدیک شد و با یک گفتگوی مختصر با راننده، از داشبورد ماشین چیزی رو برداشت و با خودش برد ! ! !
راننده اصرار داشت که منو به درمانگاه محل برسونه که ازش درخواست گواهینامه کردم ولی هرچه گشت پیدا نکرد ! تقاضای کارت ملی و کارت ماشین رو کردم و سپس خواستم منو به منزل برسونه . به محض رسیدن به درب منزل، راننده از من پرسید : شما چه نسبتی با فرشاد (پسر دومم) دارین ؟
منم با حال خیلی بد بهش گفتم : من پدرش هستم.
گفت : منم دوستش هستم.
گفتم : سن و سال تو به پسر من نمیخوره ! (حدود ۷ سال بزرگتر)
با حال خیلی بدی تونستم خودم رو از پله های ساختمان بالا بکشم ! احساس ضعف شدیدی داشتم ! مستقیم به طرف یخچال رفتم و یک بطری نوشابه سرد برداشتم و در همین حین به زحمت تونستم کت و شلوار سرمه ای پاره شده رو تعویض کنم که متوجه زخم باز در ناحیه زانوی راست شدم ! بخاطر ضعف شدید فقط تونستم روی مبل بشینم و شروع به خوردن نوشابه کنم. چند دقیقه بعد از سرد شدن بدنم متوجه درد بسیار شدید در زانو و ساق و مچ پای چپم شدم که کمی متورم شده بود ! جعبه دستمال کاغذی خونه هم کفاف خونریزی رو نمی کرد و مجبور بودم از همان دستمالها مجددا استفاده کنم !
همسرم و پسرهایم و پدر و مادر زنم برای عیادت پدر بیمارم به شهرستان سبزوار رفته بودند و در مسیر بازگشت به مشهد بودند. با همسرم تماس گرفتم و بهش اعلام کردم که تصادف کردم ! اول باورش نشد و تصور کرد که قضیه زیاد مهم نیست !
راننده خاطی با تماس با پسرم و اعلام تصادف ، نگرانی همسرم رو بیشتر کرد و باعث زنگهای متمادی شد که مرتبا جویای حال من بود و تقریبا بعد از دو ساعت و نیم خانواده با چهره خونین من مواجه شدند و بسرعت دست به کار شدند و در یک شب بسیار شدید بارانی همراه راننده منو به اورژانس بیمارستان امام رضا (ع) رسوندند.
در اون شب بارانی شدید جلو درب اورژانس بیمارستان امام رضا (ع) می بایست کارت شناسایی گرو بگذاری تا بتوانی یک ویلچیر تهیه کنی !
تهیه ویلچیر خودش زمانبر و اصلا تناسبی با وضعیت یک بیمار بدحال ندارد ! ! !
با اولین چشم به چشم شدن با عوامل بیمارستان ، نگاه کاملا غیرحرفه ای مشهود بود !
از سر وظیفه پاسخگو بودند نه از سر عشق و محبت انسانی !
بی‌شک برای هر کدام از ما پیش آمده که برای درمان بیماری های سرپایی و یا طی کردن مراحل درمانی که نیاز به بستری شدن در بیمارستان و عمل جراحی داشته باشد، مراجعه کنیم و احتمالا برای یک بار اتفاق افتاده است که با برخورد نامناسب پرسنل بیمارستان روبروشده باشیم. در چنین مواقعی بیمار و همراهان او علاوه بر اینکه درگیر بیماری خود هستند و ازنظر روحی و جسمی شرایط خوبی ندارند با برخورد نامناسب پرسنل نیز مواجه می شوند و اینجاست که مشکلات چندین برابر می شود. در این شرایط افراد سردرگم می مانند که چرا بیمارستانی را با کادر پزشکی و تجهیزات بهتر و کادرخدماتی مناسب تری انتخاب نکردند ! شاید در برخورد نامناسب پرسنل بیمارستانی در مراکز دولتی مهمترین چیزی که در در وهله اول به نظر می آید، همان لحن توهین‌آمیز و رفتار دور از انتظار کادر درمانی است.
نارضایتی مردم ازبیمارستان‌های دولتی دلایل مختلفی دارد که مهمترین علت آن احترام نگذاشتن به بیماران دراین مراکز است. بخش زیادی از رضایت بیماران در بیمارستان‌ها به کار درمان و بالین برنمی‌گردد، به خصوص بیمارانی که تحصیلکرده هم نباشند نمی‌توانند داروهای مختلف و کیفیت درمانی‌ مختلف را متوجه بشوند و البته این موضوع نسبی است، لذا بیماران به خاطر شرایط خاصی که دارند، فضای بیمارستان و سلام دادن و نحوه برخورد و رفتار کارکنان را بسیار خوب متوجه می‌شوند به همین دلیل با توجه به ضعف بیمارستان های دولتی در برقراری ارتباط با بیماران متأسفانه بسیاری از بیماران به بخش خصوصی می‌روند که مهمترین دلیل آن این است که بخش خصوصی رفتاری معقولی با بیماران خود دارند.
در بیمارستان‌های خصوصی از همراه بیمار و خود بیمار استقبال خوبی انجام می‌شود و از آنها پذیرایی مناسبی صورت می‌گیرد. هرچند که دو برابر آن در صورتحساب، این هزینه را از بیمار دریافت می‌شود اما همراه بیمار و بیمار آنچنان به هزینه اهمیتی نمی‌دهند اگرچه ممکن است پرداخت این هزینه برای آنها مشکل باشد اما این احترام و برخورد است که در نزد آنها اهمیت بالایی پیدا می کند.
سازمان جهانی بهداشت در ابعاد مشتری‌ مداری که در گزارش سال۲۰۰۰ که هنوز هم به آن استناد می‌شود هفت مسئله برای مشتری ‌مداری مطرح می‌کند که بخش عمده‌ای از این ابعاد به احترام به بیمار و دادن استقلال برای تصمیم‌گیری او مربوط می‌‌شود و البته این موارد هزینه‌ آنچنانی برای سیستم ندارد، اما بخش دولتی متاسفانه کمتر به ابعاد مشتری مداری می‌پردازد و یکی از دلایل آن این است که نوک پیکانی که با بیمار ارتباط دارد یعنی پذیرش و نگهبانی در ورودی بیمارستان از وضع خود ناراضی‌اند و این نارضایتی را به بیمار و همراه او منتقل می‌کند، بنابراین اولین کار برای رضایتمندی مشتری این است که کارمند سیستمی که با ارباب رجوع برخورد دارد راضی باشد و اگر کارمند عصبانی یا ناراحت باشد طبیعی است که برخورد خوبی از خود بروز نمی‌دهد. متاسفانه چنین سیاستی در بیمارستان‌های دولتی کشورمان تاکنون وجود نداشته و جلب رضایت مردم در این بخش بسیار کمرنگ بوده است.
می توان گفت اگر کوتاهی یا برخورد سردی از سوی پزشک پرستار و دیگرکارکنان در بیمارستان های دولتی صورت می گیرد، تنها به دلیل زیاد بودن کار و تعداد زیاد بیماران است. باید پذیرفت که به علت پایین بودن هزینه های درمانی در بیمارستان های دولتی مجهز، بیشتر بیماران شهری و شهرستانی مایل به پیگیری مراحل درمانی در این بیمارستان ها هستند، لذا این مسئله موجب شلوغی همیشگی بیمارستان های دولتی می شود، اما اینجاست که برای بسیاری ازما این سوال پیش می آید که، بیماران بابت دفترچه بیمه خود هزینه پرداخت می کنند پس چرا باید با مشکلاتی همچون بی احترامی، توهین وسرزنش روبرو شوند؟ و یا با این دید که رایگان مداوا می شوند پس حق اعتراض ندارند ! بنابراین اگر اعتراضی هم از سوی بیمار صورت بگیرد در جواب او می‌گویند اگر ناراحتی می توانید به مراکز خصوصی مراجعه کنید !
تجربه ثابت کرده که حضور همراهان در کنار بیمار علاوه بر ایجاد نوعی رضایت مندی در خود آنها موجب آرامش بیمار نیز می شود و این امکان را فراهم می کند تا در صورت نیاز به برخی مراقبت های خاص درمانی مانند تهیه دارو از این همراهان کمک گرفت و بتوانند با ارتباط نزدیک تری که با بیمار دارند در درمان وی تاثیر مستقیم و موثری داشته باشند. البته نباید فراموش کرد برخی از انتظارات که از سوی همراهان بیمار نیزمطرح می شود با توجه به امکانات اندک در بسیاری از بیمارستان های دولتی تا حدی نابجا و غیرقابل برآوردن است.
بعد از چند پاسخ کوتاه به پزشک کشیک برای تهیه عکس رادیولوژی ، به بخش مربوطه هدایت شدم. توی نوبت یاد خبری افتادم !
مدتها قبل خبری از رسانه های داخلی انتشار یافت که دل هر انسانی را بدرد آورد، که “دو بیماری که یکی پایش شکسته و دیگری بدنش سوخته، بعلت عدم توانائی پرداخت هزینه درمان، با آمبولانس بیمارستان، در بیابانهای اطراف تهران، رها می شوند ! ! !”
هر انسانی با شنیدن این خبر اگر قالب تهی کند، بر او حرجی نیست ! اصلا برای من غیر قابل تصور است، نمی دانم چه بگویم. زبان و قلمم قاصر است از بیان این رفتار غیر انسانی. ادعاهایی می کنیم که منطبق بر واقعیات نیست ! نتیجه این همه ادعا باید چنین باشد؟ !!!!!!!! ولله بالله این رسوائیست !!! با این عمل غیر انسانی نه تنها آبروی پزشکان را بردند بلکه ضربه مهلکی بر اعتقادات مان نیز افزودند.
حال نیز چنین است. دنیا تمام اعمال مارا زیر زره بین دارد. تمام خطا ها و اعمال غیر انسانی ما را می بیند و انعکاس می دهد و آنرا به حساب دین و ایران می گذارند و نتیجه اش این می شود که جوانهای ما گریزان می شوند و حتی هویت ایرانی بودن خودشان را نیز در آنسوی مرزها مخفی می کنند.
کمی قبل تر در یک بولتن پزشکی خبری خواندم مبنی بر : ما وقتی ببینیم که شما بعنوان بیماری که پایتان شکسته و در طبقه هفتم آپارتمانتان به تنهائی زندگی می کنید و کسی نیست که به شما برسد، شما را آنقدر در بیمارستان نگه می داریم که خوب شوید وقتی مطمئن شدیم که خود می توانید به کارهایتان برسید آنوقت مرخص تان خواهیم کرد ! ! !
این عملکرد آن کافران گوشت خوک خور وزهرماری خور اهل جهنم است و این دو بیمار پا شکسته و بدن سوخته را مثل یک زباله در بیابان انداختن ،عمل کرد من مسلمان شیعه اهل بهشت و تبعۀ تنها کشور جمهوری اسلامی واقعی در دنیاست !!!!
ببینید فرق از کجاست تا به کجا!!!
مدتی بعد دوستم در محیط مجازی از ینگه دنیا با من چت می کرد و پرسید :
” محمود این چه وضعیه آیا واقعیت داره این مسائلی که در ایران می گذره؟ یا دروغ است !!! تو که از ایران و ایرانی بودن چیز دیگری تعریف می کردی !!!
دلم می خواست زمین باز می شد و مرا می بلعید. چه بگویم !! چه دارم که بگویم !!!
به محض ورود به اتاق رادیولوژی احساس سرگیجه کردم و از حال رفتم !
ظاهرا همسر و فرزندم در مدت بیهوشی منو با سرعت و مسافت زیادی به قسمت حاد اورژانس برگردونده بودند که پس از طبیعی شدن ظاهری حالم، از اینکه در فضای دیگه ای قرارگرفته بودم ، متعجب بودم !
با پاسخ به چندتا سوال پزشک خانم و تعدادی آزمایش و با توجه به خونریزی زخم باز روی پیشونی، احتمال آسیب مغزی قوی تر شد و دستور سی تی اسکن مغز صادر شد و با اعلام موافقت جهت عکسبرداری متوجه خراب بودن سیستم سی تی اسکن بیمارستان بزرگ امام رضا (ع) شدیم ! ! ! و ما رو به بیمارستان امدادی مشهد معرفی کردند ! ! !
پزشک کشیک متخصص بیمارستان امداد در حین مشاهده عکسها در حال گفتگو با همکاران خویش درباب پذیرفته شدن خواهر خود در لاتاری آمریکا ، اعلام می کرد که خواهرش برای مصاحبه به ترکیه رفته ! ! ! من و سایرین بیماران و همراهان، هاج و واج و انگشت به دهان از این گفتار و رفتار در حضور ارباب رجوع . . . ! ! !
پس از کلی مراحل عکسبرداری از دست ، پا ، سر و معاینه های متعدد ساعت حدود پنج صبح با دست گچ گرفته و سر و پای پانسمان شده به منزل اومدیم !
و اما دگرش . . .
در لحظه تصادف حال عجیبی رو تجربه کردم و قصد داشتم کمی به آن بپردازم ولی دوست گرانمهری توصیه ای کرد :

هر که را اسرار حق آموختند                               قفل کردند و دهانش دوختند

فقط اینو می تونم بگم : تغییر تفکر، حاصل تکامل مغز است.





مارس
19

نگاهی به وبلاگ شش ساله

———





مارس
18

بدون شرح ۱

Help





مارس
17

وطن

گروهی به حکیم ارد بزرگ گفتند : وطن تکه زمینی است بی ارزش ، آنچه در آن ارزش دارد آدمهاست و آدمها از دیوار بیزار هستند .
حکیم سکوت نمود و خواست از آنها دور شود و آنها باز گفتند : حکیم شما در این تکه زمین زیر پای ما چه دیده اید که ما در آن نمی بینیم ؟!
حکیم به آنها نگاهی کرد و به آرامی گفت : میهن پرستی ، همچون دلبستگی فرزند است به مادر .
و آنها گفتند : چطور ؟
و حکیم ادامه داد : روزی که میهن و کشور خویش را از یاد ببریم ، امنیت خویش را از دست داده ایم .
و باز فرمود : دلدادگی به میهن ، نشان پاکی روان آدمیست .
گروه خموش بودند که حکیم ادامه داد : فداکاری در راه میهن ، خوی بزرگان و جاودانه هاست . اگر ارزش های میهنی کمرنگ شوند یکپارچگی کشورها به چالش کشیده می شود . خودخواه ترین آدمیان ، آنانی هستند که چشمان خود را بر سرنوشت هم میهنانشان بسته اند . شایسته نیست گفتاری را بر زبان جاری سازیم که به همبستگی کشور آسیب می رساند .
یکی از میان آن گروه گفت : حکیم در ایران چه افتخاری دیده اید که به آن می بالید ؟
حکیم ارد بزرگ به او خیره شد و گفت : ایران بهشت ماست ، ایران تنها بهانه بودن است . با ارزشترین نشان اُرُد ، ایرانی بودن است .
گروه سر فرود آوردند و از حکیم دور شدند .





مارس
16

مجلس عروسی یکی از بزرگان

چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری !

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.

این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم (رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.

روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود. اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.

چه ستمگر است آنکه از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد ! ! !





مارس
15

آدم های مهم زندگی ما

من دانشجوى سال دوم بودم . یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد ، خنده ‌ام گرفت . فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است . سوال این بود : ” نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می ‌کند چیست ؟ ”
من آن زن نظافتچى را بار ها دیده بودم . زنى بلند قد ، با مو هاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می ‌دانستم ؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌ جواب گذاشتم.
درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم ‌بندى نمرات محسوب می ‌شود ؟
استاد گفت : حتماً و ادامه داد : شما در حرفه خود با آدم‌ هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد . همه آن‌ ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌ باشند ، حتى اگر تنها کارى که می ‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن ‌ها باشد .
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده ‌ام.





مارس
14

مشکل انسانها

واقعا مشکل خیلی از ما انسانها این است :

همانقدر که مسخره می کنیم احترام نمی گذاریم
همانقدر که اشتباه می کنیم تفکر نمی کنیم
همانقدر که عیب می بینیم برطرف نمی کنیم
همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم
همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کنیم
همانقدر که حرف میزنیم عمل نمی کنیم
همانقدر که می گریانیم شاد نمی کنیم
همانقدر که ویران می کنیم آباد نمی کنیم
همانقدر که کهنه می کنیم تازگی نمی بخشیم
همانقدر که دور می شویم نزدیک نمی کنیم
همانقدر که آلوده می کنیم پاک نمی کنیم
همیشه دیگران مقصرند ما گناه نمی کنیم





مارس
13

تو باید بفهمی

باید بفهمی وقتی دلت می گیره … تنهایی !
باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی !!
باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره !!
باید بفهمی وقتی ناراحتی … دلتنگی … یا بی حوصله ای … هیچ کس حوصله ی تو رو نداره !!
دیگه باید فهمیده باشی همه رفیق وقتای خوشی اند !!
همه خودشون اینقدر دردسر دارن که حوصله ی تو رو ندارن !!
همه اینقدر کار دارن که وقت ندارن واسه تو وقت بذارن !
که به حرفات گوش بدن یا وقتایی که تنهایی کنارت باشن !!
ولی تو نباید اینجوری باشی !!
تو باید رفیق غم و کم همه باشی !!
تو باید سنگ صبور باشی !!
تو باید سنگ باشی !!
دردای تو پیش دردای اونا هیچی نیست !!
تو اصلا سختی نکشیدی …! تو اصلا تنها نموندی …!
تو هیچ وقت غصه دار و گریه دار نیستی !

نباید باشی !!





مارس
12

تفاوت

شیوانا در گوشه ای از بازار مشغول خرید بود. پسر جوانی با لباس رنگی و سر و صورتی که آرایشی عجیب داشت، در کنار او ایستاد و در حالی که سعی می کرد توجه دیگران را به خود جلب کند با صدای بلند به شیوانا گفت:
استاد ! من می خواهم مثل بقیه نباشم . یعنی وقتی مثل بقیه باشم به چشم نمی آیم و کسی به من توجه نمی کند. برای همین خودم را متفاوت کرده ام. لباسم را به صورت عجیب و غریب رنگی کرده ام و سر و صورتم را به این صورت آرایش داده ام. به هر حال به عنوان یک انسان حق دارم هر طور دلم می خواهد خودم را آرایش کنم آیا شما موافق نیستید؟

شیوانا نگاهی به پسر جوان انداخت و با تبسم گفت:
موافقت یا مخالفت من دردی از توهمات ذهنی تو دوا نمی کند. اما نصیحتی دارم و آن این است که اگر می خواهی متفاوت باشی لااقل قشنگ متفاوت باش! نظر مردم همانطور که به چیزهای قشنگ و جذاب جلب می شود، به سمت چیزهای زشت و بد منظر و هراس انگیز نیز به صورت مقطعی جلب می شود. دلیلی ندارد که برای جلب نظر مردم آن ها را بترسانی و یا حسی چندش آور و ناخوشایند در دل آن ها زنده کنی! تو متفاوت باش! اما تفاوتی قشنگ و زیبا و کاری کن که اطرافیان از تفاوت تو شاد شوند و آرامش یابند نه این که بترسند و احساس نا امنی و وحشت بر آن ها غالب شود. اگر می بینی بعضی نسبت به قیافه تو احساس خطر می کنند و جبهه می گیرند و علیه تو اقدام می کنند دلیلش آن نیست که تو زیبا و خیره کننده شده ای. دلیلش فقط این است که می ترسند به آن ها یا خانواده شان یا زیبایی های فرهنگ و سنتشان آسیب برسانی. به عنوان یک انسان حق داری متفاوت باشی ، اما قشنگ متفاوت باش!





مارس
11

زندگی به تدریج اتفاق می افتد

اگر یک قورباغه تیزهوش و شاد را بردارید و داخل یک ظرف آب جوش بیندازید،قورباغه چکار می کند؟
بیرون می پرد! در واقع قور باغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست و باید برود!
حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیل هایش را بردارید و داخل یک ظرف آب سرد بیندازید و بعد ظرف را روی اجاق بگذارید و به تدریج به آن حرارت بدهید،قورباغه چکار می کند؟
استراحت می کند…..چند دقیقه بعد به خودش می گوید: ظاهرا آب گرم شده است و تا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است…!
نتیجه اخلاقی داستان!
زندگی به تدریج اتفاق می افتد. ما هم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم و وقت را از دست بدهیم و ناگهان ببینیم کار از کار گذشته است.
همه ما باید نسبت به جریانات زندگیمان آگاه و بیدار باشیم.
سوال:
اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شده اید، نگران نمی شوید؟
البته که می شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید:” الو،اورژانس،کمک،کمک من چاق شده ام! ”
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و….آیا باز هم همین عکس عمل را نشان می دهید؟
نه! با بی خیالی از کنارش می گذرید.
برای کسانی که ورشکست می شوند، اضافه وزن می آوررند یا طلاق می گیرند، یا آخر ترم مشروط می شوند!
این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد. یک ذره امروز،یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار.. و سپس ……..
می پرسیم: “چرا این اتفاق افتاد؟”
زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.
اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد، که مراقب تمایلات خود باشیم . ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: دارم به کجا می روم؟ آیا من سالمتر،مناسب تر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشته ام هستم؟
و اگر پاسخ منفی است، بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

(برگرفته از کتاب آخرین راز شاد زیستن- اندرو متیون)





مارس
10

حاج آقا

حاج آقا در راه بازگشت از حج بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم می کند!
نزدیک رفت و پرسید :چرا غذایت را به این حیوان نجس می دهی ?
کودک سگ را بوسید و گفت :از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست !
این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد، هیچ کس را ندارد، اگر من کمکش نکنم می میرد.

حاج آقا گفت :
سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد،
آیا تو می توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟
آیا تو می توانی جهان را تغییر دهی؟

پسر نگاهی به سگ کرد و گفت :
کاری که من برای این سگ می کنم تمام جهانش را تغییر میدهد . . .





مارس
09

یکم مهربونی

چقدر دل ِ آدم میگیره وقتی حرفاش فهمیده نمیشه ..
.. چقدر دل ِ آدم میگیره وقتی از خودگذشتگی هاش نادیده گرفته میشه ..
.. چقدر دل ِ آدم میگیره وقتی احساس میکنه تلاش ِ بی نتیجه بوده همه کارهاش ..
… چقدر سخته که نه راه پیش داشته باشی و نه پس..
… کاش یه کم با من مهربون بودی (با خودِ خودتم) ..
… کاش تو هم اندازه من احساس داشتی ..
خدایا چقدر خوبه که همیشه هستی..
چقدر خوبه می دونستی باید قلبمو خیلی خیلی بزرگ بیافرینی ..
که با اینهمه دلتنگی ..
بازم بزرگ بمونه..
اما با همه بزرگیش این روزها احساس می کنم جایی برایِ احساس های خوب نمونده توی این دلِ من.





مارس
08

فرصت عشق ورزیدن

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت.
مقابلش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه می کنی دوست قدیمی؟ !!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو می دانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟ !!
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست .
درس امروز این است: هرگز با خودت قهر مکن.
هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا می شوی و هر نوع بی حرمتی به جسم و روح خودت را می پذیری.
همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار می کنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر می کنی …
درس امروز من همین است.
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکدهاش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی اش وارد مدرسه شده و سراغش را می گیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.
به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند.
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.
هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند.
خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است!
گرچه گذر زمان فرصت عشق ورزیدن را دریغ نمیکند؛ اما مرگ را استثنایی نیست.





مارس
07

و خدا دید

دختری را دید
آهنگی را گوش میکرد که می گفت . . .
دنیا اگه تنهام گذاشت تو من و انتخاب کن . . .
نزیک تر بهش شد
آهسته آهسته قدم بر می داشت
زیر لب پوس خندی می زد و چشمانش پر از اشک می شد
دوباره محو آهنگش شد
باور نمیکنم ولی انگار غرور من شکست
اگه میخوای بری اصرار من بیفایدست
رفتم نزیکتر
صورتش پر از اشک بود
پر از یاس و نا امیدی
در گوشش گفتم
آن بنده من لایق تو نبوده است
که چشمانت را پر از اشک کرده است
و حال او در آغوش دیگری خفته است
بدان بدان که هر بار کسی را در آغوش می گیرد
چشمان درشت و پر اشکت جلوی چشمانش است
او دیگر شرم دارد
شرم دارد بگوید مانند گذشته
آرام باش !!
تنها هستی اما بدان
او از تو تنها تر است ای بنده من !





مارس
06

قدرت ذهنی

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟”
پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.





مارس
05

زندگی

امروز صبح که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم :
زندگی چه می گوید؟
جواب را در اتاقم پیدا کردم.
کولر گفت : خونسرد باش.
سقف گفت : اهداف بلند داشته باش.
پنجره گفت : دنیا را خوب بنگر.
ساعت گفت : هر ثانیه با ارزش است.
آیینه گفت : قبل از هرکاری، به بازتاب آن بیندیش.
تقویم گفت : به روز باش.
در گفت : در راه هدفهایت، سختی ها را هُل بده و کنار بزن.
زمین گفت : با فروتنی نیایش کن.





مارس
04

مشکل انسانها

واقعا مشکل خیلی از ما انسانها این است :

همانقدر که مسخره می کنیم احترام نمی گذاریم
همانقدر که اشتباه می کنیم تفکر نمی کنیم
همانقدر که عیب می بینیم برطرف نمی کنیم
همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم
همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کنیم
همانقدر که حرف می زنیم عمل نمی کنیم
همانقدر که می گریانیم شاد نمی کنیم
همانقدر که ویران می کنیم آباد نمی کنیم
همانقدر که کهنه می کنیم تازگی نمی بخشیم
همانقدر که دور می شویم نزدیک نمی کنیم
همانقدر که آلوده می کنیم پاک نمی کنیم
همیشه دیگران مقصرند ما و گناه نمی کنیم …





مارس
03

نصایح زرتشت به پسرش

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر
قبل از جواب دادن فکر کن
هیچکس را تمسخر مکن
نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
خود برای خود، زن انتخاب کن
به شرر و دشمنی کسی راضی مشو
تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما
کسی را فریب مده تا دردمندنشوی
از هرکس و هرچیز مطمئن مباش
بیگناه باش تا بیم نداشته باشی
سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
راستگو باش تا استقامت داشته باشی
متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی
دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی
مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی
سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی
روح خود را به خشم و کین آلوده مساز
در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند
اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده
دورو و سخن چین مباشانجمن نزدیک دروغگو منشین
چالاک باش تا هوشیار باشی
سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی
اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری
با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد
مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود
چیزی باقی نمی ماند





مارس
02

ای ستاره ها

ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بوئی از وفا نبرده است
جور بی کرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟

جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام بروی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو روئی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین بقلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس بعاشقان باوفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

شعر از : فروغ فرخزاد





مارس
01

دوچرخه سواری با خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی می دانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند می داند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند…
نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم…
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود…
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : “تو فقط پا بزن ”
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم : مرا به کجا می بری ؟
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی می گفتم : « می ترسم » ، او به عقب برمی گشت و دستم را می گرفت و می فشرد و من آرام می شدم …
او مرا نزد مردم می برد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه می دادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم …
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم “دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است”
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است …
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا می دانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند…
و من دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت می برم و من هر وقتی نمی توانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن…