سپتامبر
30

آنچه که هستید

بسیار مهم است که بگذارید بعضی چیزها از بین بروند،
خودتان را از آنها رها سازید،
از دست شان خلاص شوید…
منتظر نباشید تا قدر تلاش هایتان را بشناسند و عشق تان را بفهمند.
در را ببندید،
آهنگ را عوض کنید،
خانه تکانی کنید،
گرد و غبارها را بتکانید،
از آنچه هستید دست بردارید،
و به آنچه که واقعاً هستید،
روی آورید…

پائولو کوئیلو





سپتامبر
29

بودن را ﺑﭽﺶ

سکوت گورستان رامی شنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد …
می رسد روزی ک هرگز در دسترس نخواهیم بود …
خاک آنتن نمی دهد که نمی دهد…!
بی ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ،
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ،
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ می کند.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ،
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ،
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را ﺑﭽﺶ،
ﺑﺒﯿﻦ ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن.





سپتامبر
28

بی نیازی

دست از شدن بردار، لحظه ای به همانی که هستی بیندیش.
لحظه ای، تنها لحظه ای خودت را همانگونه که هستی نگاه کن.
قفط برای یک ثانیه، شدن هایت و تمام نبودن هایت را به کناری بگذار و خودت را ببین.
شاید چیزی که هستی آرزوی کسی باشد، اما تو حتی لحظه ای حاضر به نگاه کردنش نیستی.
حتی نمی خواهی برای ثانیه ای خودت دیده شوی.
لحظه ای بایست و دویدن به دنبال داشته های دیگران را رها کن.
موفقیت ها، مهربانی ها، زیبایی ها و تمام خوبی ها، محسنات و تمام خواسته هایت را به کناری بگذار.
نترس با رها کردنشان تو بد نمی شوی کما اینکه با دویدن به دنبالشان هم خوب نبودی تنها در حال دویدن بودی.
نگاه کن به آنچه هستی،
همانی که از ابتدا بودی و به اینکه روزهایی هم بوده که دارایی هایت،
تو را به خواسته هایت نزدیک کرده و با همین ها هم خواستنی و دوست داشتنی بودی و هستی اما اینقدر نگاهت به دست دیگران بود از خودت غافل شدی.
نگاه کن…
تو نیازی به آنچه دیگران هستند نداری،
تو خودت کامل و کافی هستی.





سپتامبر
27

توصیه های پیکاسو

تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز،
این عددها شامل سن،
قد،
وزن و سایز هستند.
بادوستان شاد و سرحال معاشرت کن.
به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش.
تا می توانی بخند.
وقتی اشک هایت سرازیر می شوند،
بپذیر،
تحمل کن و به پیشروی ادامه بده.
رنگ خاکستری رو از زندگیت پاک کن.
احساساتت را بیان کن تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند از دست ندهی.





سپتامبر
26

سازگار با ضمیر

فردی به نام کالاماس از بودا پرسید:
تکلیف ما در برابر سخنان متناقض مدعیان حقیقت چیست و حقیقت با کدام آنها است؟!
ما با تردید و شک خود چه کنیم؟!
و بودا پاسخ داد: شک شایسته انسان است و سرگشتگی و حیرت از جمله گذرگاه های رسیدن به حقیقت است،
اما بدان ای کالاماس که تو نباید به خود اجازه دهی که به وسیله هیچ کدام از این سخنان راهنمایی شوی،
هرگز مگذار که کسی تو را هدایت کند و بگوید که مشاهدات ماورایی و استنتاجات روحانی او تضمین کننده سعادت و خوشبختی تو است،
و مگذار که کسی راهنمای تو شود و بگوید که از این تعالیم پیروی کن تا به حقیقت برسی،
بلکه همه آن سخنان را بشنو و با اندیشه خود بسنج،
آنها را انتخاب کن،
هرکدام را که با ضمیر درونی تو سازگار است بپذیر،
و هرکدام را که سازگار نیست،
رهاکن…
بیا و بنگر





سپتامبر
25

فقط یک بار …

در حسرت گذشته ماندن چیزی جز از دست دادن امروز نیست.
تو فقط یکبار هجده ساله خواهی بود،
یکبار سی ساله،
و یکبار هفتاد ساله.
در هر سنی که هستی،
روزهایی بی نظیر را تجربه می کنی.
چرا که مثل روزهای دیگر،
فقط یکبار تکرار خواهد شد.
هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد.
به شرط آنکه زندگی کردن را شناخته باشی و آن را بلد باشی.





سپتامبر
24

می دانی ؟

می دانی؟
یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است!
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت.
باید به خودت استراحت بدهی،
دراز بکشی،
دست هایت را زیر سرت بگذاری،
به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی،
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند،
آن وقت با خودت بگویـی : بگذار منتـظـر بمانند!

از :حسین پناهی





سپتامبر
23

پائیز

حواست هست یک تابستان دیگر هم گذشت و هیچ معجزه ایی نشد ؟؟؟
حالا باید دوباره دلخوش کنیم به پاییز ،
یک پاییز خوشرنگ که زرد و نارنجی نباشد
آبی باشد
لاجوردی باشد
بنفش یاسی باشد حتی ،
یک پاییزی که دلت نگیرد ،
که غروبش غم نداشته باشد ،
که توی کوچه پس کوچه هایش بغض نباشد ،
مهر و آبان و آذرش تو را یاد هیچ خاطرهء خیسی نیندازد ،
که دل کندنش آسان تر از دل بستنش باشد ،
پاییزی که دربند و درکه اش باران خورده نباشد
آفتابی باشد
دلگیر نباشد که عاشق ها را بیچاره تر کند ،
غیر عاشق ها را تنها تر ،
یک پاییز دوست داشتنی که فقط مال من و تو باشد ،
مال ما آدمهای خیالباف رویای شکوفه های بهار نارنج ،
به این امید که این پاییز نه از فاصله خبری باشد،
نه از درد،
نه از زخم ،
نه از جنگ،
نه از فقر ….
به امید پاییزی که وقتی به آخر رسید جوجه ایی از جوجه هایمان کم نشده باشد…
آرزویــــم این است که این پاییز جورِ دیگری بیاید آسمان نه مثل هر سال ،
امسال جـورِ دیگری آبی آفتـاب بر بام خانه هامان جـورِ دیگری بتابد،
ابر‌ی اگــر بارانیست ،
جـورِ دیگری ببارد،
روزگار جـورِ دیگری با ما آدم‌ها ،
جــورِ دیگری باهم زندگی‌‌ها ،
جــورِ دیگری باشند ،
آرزویـــــم این است این پاییز ،
حالمان جورِ دیگری باشد.





سپتامبر
22

مهر

مهر نزدیک است و مهربانی در خواب ..
نخواهم گذاشت بیش از این به خواب روی ..
دیگر بس است خفتن و در خفا ماندن ..
بیدار خواهم ماند ..
تا بیدارکنم تو را ..
می توان بدون رنگ بود هم مهربان بود ..
با شاخه های خشک در هزار معنا ..
خزان نردیک است …
باران ما هم خواهید بارید ..
ما فقط سهم خود را برخواهیم داشت ..
بگذار همه خیس باران شوند در دوست داشتن ..
خوب می دانم باران خسیس نیست در باریدن ..
خساست در وجود ما آدم ها است ..
بیدار شو رفیق ،
پاییز نزدیک است و زیبا ..
هزار رنگ دارد و معنا.





سپتامبر
18

نمایشگاه ISAF 2014 استانبول

بزودی …….





سپتامبر
11

نمایشگاه CeBit 2014 استانبول

بزودی ………..





سپتامبر
10

شرم از انسان بودن

دکترشریعتی می گوید:

ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷـــــﺮﻡ می کن!!
گاﻫﯽ می خواﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ!
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧــــﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ!
ﺍﻣــــﺎ ﺩﻟـــــﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ!
ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ ﺍﻣــــﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ،
ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫـــــﻮﺱ!
ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ،
ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ…
اﻣﺎ ﺧـــــﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨـــﻢ!
ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ….
ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨــــﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳـــﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ!
ﭼﻪ می دانیم ﺷﺎﯾـــﺪ…
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿــــــﻦ…
ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ “ﺍﻧﺴــــﺎﻥ” ﺧﻄﺎﺏ می کنند!





سپتامبر
09

باور کن

ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ..
ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ..
ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ …
ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ِ ﮐﺴﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ …
ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ…
ﺑﻪ ﻧﺒﻮﺩﻥ…
به ﻋﺸﻖ،
ﺑﻪ ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ …
ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ …
ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ …
ﺑﻪ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻦ …
ﺑﻪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ …
ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﺎﻟﯽ …
ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ …
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﺣﺘﯽ …
ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ …
ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ …
ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺱ …
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ …
ﺑﻪ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ …
ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺪﺍﻡ …
به ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻨﮓ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ …
ﺑﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﭙﺪ…
به ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ می گذرد …
ﺧﻮﺏ ﯾﺎ ﺑﺪ …
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ،
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ…
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ





سپتامبر
08

ظرفیت آدمها

به اندازه لیاقت و ظرفیت آدمها به آنها محبت کن،

چون آنها دچار توهم ،

خود بزرگ بینی ،

دل زدگی ،

جو زدگی،

ارتفاع زدگی ،

دریا زدگی ،

سرگیجه و سپس حالت تهوع خواهند شد

و زمانی که حتی نمی توانند،

ادای خوب بودن تو را در بیاورند،

از تو کینه به دل خواهند گرفت

و شروع به رفتار نامعقول خواهند کرد

! آرام آرام محبت کن

و اگر ناسپاسی دیدی،

آرام آرام خارج شو ،

انگار نه انگار که از اول بودی.





سپتامبر
07

گاهی باید ، گاهی نباید …

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ،

ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ،

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ،

ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی،

ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍی.

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ،

ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ،

ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ.

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ،

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ،

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ.

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﻨﺪ،

ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ.





سپتامبر
06

دوباره آغاز

وقتی می خواهی از خودت آدم دیگری بسازی،

اول احساس ویرانی می کنی،

حس تنهاییِ عمیق و درک نشدن …

و فاصله می گیری ؛

این هزینه ای ست که برای ساختن زندگیت پرداخت می کنی ،

و پس از آن خیز بر می داری …

یادت باشد این بار احساس تنهایی ات را جدی بگیر !

شاید قرار است دوباره آغاز شوی …





سپتامبر
05

یاد می گیری ….

در بازی زندگی یاد می گیری اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه مثل آویختن به طنابی پوسیده ست.
یاد می گیری نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین باشند،
که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی،
بتوانی یک روزی تمامت را بغل کنی و راه بیفتی و بروی و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی،
نمانی یاد می گیری دیوار خوب ست،
سایه درخت مطلوب ست،
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست.
یاد می گیری بره نباشی که گرگ می شوند به جانت،
که چگونه چینی احساست را بند بزنی و خیاط خوبی شوی برای دلت.
امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزی ،
و صبح به تن کنی تا نشکنی ،
و برای خودت بمانی.
یاد می گیری کم کم خودت را دوست داشته باشی،
که سرمایه گرانبهای هر آدمی تنها خودش هست…





سپتامبر
04

شفای تن

هنگامی که در نقش قربانی گرفتار می شویم،
تصور می کنیم دیگران می خواهند ما را محبوس کنند.
ما تشخیص نمیدهیم فقط افکارمان است که ما را به این طریق محبوس می کند.
تصور می کنیم که دشمن در دنیای بیرون است، پس می جنگیم تا آزاد شویم.
جنگ را به دنیا و هر کس که در آن است بسط می دهیم.
با روابطمان، خدا و خودمان جدال می کنیم.
به این ترتیب تا زمانی که نقش قربانی بودنمان را به دنیا منعکس کنیم،
هر رابطه ای به فلاکت منتهی می شود و یا دست کم رضایت بخش نخواهد بود.
درست لحظه ای که تشخیص دهیم احساس قربانی بودن فقط انعکاس ذهن خود ماست، این حس ناپدید می شود.
ما زمانی از اسارت خود ساخته مان رها می شویم که مسئولیت افکار و اعمالمان را بپذیریم و نقش قربانی بودن را کنار بگذاریم.

قسمتی از کتاب : شفای تن نوشته لوییز هی





سپتامبر
03

گاهی اوقات ….

گاهی اوقات بر سر راه ِ آدمیزاد،
آدم هایى قرار می گیرند که فراتر از یک دوست معمولی هستند،
که می شود با آنها به هر چیز احمقانه ای بخندی…
دوست هایی هستند در زندگی که بی دغدغه،
می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد،
می شود یادت برود که میزبانی یا میهمان جایی که هستی خانه ی اوست یا خانه ی خودت،
حتی می شود ناگفته های دلت،
آنهایی که جرات گفتنش به خودت هم نداری بهشان بگویی،
و مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند !





سپتامبر
02

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام
شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است!
روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخرهنوز کسی مرا اهلی نکرده است.
شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: “اهلی کردن” چیز بسیار فراموش شده ای است,
یعنی “علاقه ایجاد کردن…”
ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.
تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود،
و اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.
من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن.





سپتامبر
01

هر آدمی باید یک …..

هر آدمی باید یک «در» داشته باشد.
یک در، که هروقت لازم شد آن را ببندد.
ببندد و هراس و دلواپسی و هیاهوی دنیای بیرون را پشت آن در بگذارد و برود توی خودش،
توی زندگی خودش که صدای زنگ‌های مختلف و فکر ِکارهایِ نکرده و نگرانی آدم‌های دوروبر و هزار و یک چیز دیگر توویش نیست.
خودش است و خودش که دلواپس هیچ‌چیز نیست.
می‌تواند بخوابد، بنشیند، جست‌وخیز کند، فکر کند، فکر نکند، از ته دل بخندد،
بغضش را بترکاند و های‌های گریه کند و به هیچ‌کس جواب ندهد که چرا.
بمیرد و به هیچ‌کس بدهکار نباشد که چرا.
بماند پشت درش و درش را هیچ‌کس باز که نه، لگد که هیچ، تقه هم نزند.
اصلا برود پشت درش و درش را ببندد و فراموش شود.
حتا دلواپس این نباشد که در یادها هست.
یعنی که خاطره‌ی بودنش را هم از توی مغز و دل آدم‌ها جمع کند و با خودش ببرد پشت درش؛
که هیچ تکه‌ای از وجودش بیرون در جا نمانده باشد.