مارس
16

کوروش بزرگ

سرزمینمان ایران در زمان کوروش بزرگ وداریوش شاه سرزمینی بس بزرگ بود که امروزه عده ای از شاهان و وطن فروشان آن را به باد فنا داده اند!
افسوس وهزار افسوس که حتی امروز ما برای نگهداری آنچه که از سرزمین بزرگمان بر جای مانده کوشا نیستیم و همیشه خود را ناتوان جلوه داده ودر برابر بیگانگان سر فرو برده ایم !
باید با خداوند ایران زمین اهورا مزدا عهد کنیم که از زمره کسانی باشیم که برای آبادانی وپیشرفت سرزمینمان ایران پا پیش گذاریم و از حقیقت چشم نپوشانیم ، که امروز ایران به ما فرزندان کوروش بزرگ پدر پارسیان نیازمند است تا در برابر بیگانگان ایستادگی کنیم و هر گونه که در توان قدرت داریم ، برای تاریخ گذشتگان ونیاکانمان ارزش قائل شویم و با هم دست برادری و برابری دهیم تا با مشتهای گره کرده در دهان بیگانگان زنیم تا دوباره دشمنان بدانند که فرزندان کوروش به پا خواستند تا حق از دست رفته خود را باز ستانند وهمیشه این دعای خیر مان باشد برای سرزمینمان ایران.
{خداوندا سرزمین مرا از حمله بیگانه و خوشکسالی و دروغ در امان بدار}
دعای کوروش بزرگ برای ایران زمین

روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند :
خداوندا اهورا مزدای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دوربدار

بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند : که چرا این گونه دعانمودید ؟
فرمودند : چه باید می گفتم ؟
یکی جواب داد : برای خشکسالی دعا مینمودید؟
کوروش بزرگ فرمودند برای جلو گیری از خوشکسالی انبارهای اذوقه و غلات می سازیم.
دیگری اینگونه سوال نمود برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟
ایشان جواب دادند : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم!
گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهای برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم!
و همینگونه سوال و به همین ترتیب جواب شنیدند تا این که یکی پرسید شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود ؟
وکوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند !
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم ؟
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آوریم و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم! که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.





مارس
15

فهمـــیده ام که …

فهمــیده ام که یک زلزله ۷ ریشتری تمام مشکلات دیگر زندگی آدم را کم اهمیت می کند. ۲۸ ساله
فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم. ۲۹ ساله
فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری. ۱۲ ساله
فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی “دوستت دارم”. ۶۱ ساله
فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام می دهم. ۴۸ ساله
فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم. ۳۸ ساله
فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند. ۲۰ ساله
فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه “حالا باشه تا بعد” این یعنی “نه”. ۷ ساله
فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم. ۴۲ ساله
فهمــیده ام که بیشتر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند. ۶۴ ساله
فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند، من می ترسم. ۵ ساله
فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک “زندگی خوب”حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند. ۷۲ساله
فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد. ۲۹ ساله
فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام. ۳۸ ساله
فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل، رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. ۳۴ ساله
فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری، باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید. ۲۹ ساله
فهمــیده ام که باز کردن (نی زدن) در ساندیس از طرفی که نوشته “از این قسمت باز کنید” سخت تر از طرف دیگر است. ۵۴ ساله فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است. ۳۱ساله
فهمــیده ام که هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده. ۴۶ ساله
فهمــیده ام که مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست. اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند. ۲۷ ساله
فهمــیده ام که در فکر عوض کردن همسرم نباشم. خودمو عوض کنم و وفق بدم به موقعیت ها و مراحل مختلف زندگیم تا بتونم با بینش واضح زندگیم رو با خوشحالى و سرور ادامه بدم. ۴۲ ساله
فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از آن رد می شود. ۵۰ ساله
فهمــیده ام که هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت. ۳۵ ساله
فهمــیده ام که برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی. ۳۶ ساله
فهمــیده ام که سخت ترین کار دنیا شناخت انسانهاست و نمی توانی به شناخت تقریبی که از یک فرد چند لحظه قبل داشته ای ۱۰۰% اطمینان و اعتماد کنی. ۳۱ ساله
فهمــیده ام که ظرف های تو خالی بیشتر صدا دارند. ۲۱ ساله
فهمــیده ام که به خود بیاندیشم و فکر کسی نباشم چون کسی به فکر من نیست. ۲۵ ساله
فهمــیده ام که هرآنچه را که می اندیشیم روزی به حقیقت میرسد پس مثبت بیندیشید. ۲۷ ساله
فهمــیده ام که چیزهایی که برایم بی اهمیت هستند همیشه دردسرساز می شوند. ۱۳ساله

فهمــیده ام که برای به خطا نرفتن باید عاشق بود.
عاشق خدا.
عشق تنها چیزیه که اجازه نمیده خلاف نظر معشوق کاری انجام بدیم. ۴۸ سال





مارس
14

مهربانم ای خوب

مهربانم ای خوب!
یاد قلبت باشد،
یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند باتو
تک و تنها به تو می اندیشد
و … دلش از دوری تو دلگیر است …

مهربانم ای خوب!
یاد قلبت باشد،
یک نفر هست که چشمش به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعایش این است زیر این سقف بلند،
هر کجایی هستی،
به سلامت باشی
و دلت همواره،
محو شادی و تبسم باشد …

مهربانم ای خوب!
یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را
همه ی هستی و رویایش را،
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد،
لحظه ها را با تو،
به خدا بسپارد…

مهربانم ای خوب!
یک نفر هست که با تو تک و تنها،
با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور!
پر احساس و خیال است و سرور!

مهربانم !
این بار،
یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح،
گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند
این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش،
راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی.





مارس
13

زندگی بهتری خواهیم داشت اگر …..

همه ما خودمان را چنین متقاعد می کنیم که زندگی بهتری خواهیم داشت اگر :
شغلمان را تغییر دهیم
مهاجرت کنیم
با افراد تازه ای آشنا شویم
ازدواج کنیم

فکر میکنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر :
ترفیع بگیریم
اقامت بگیریم
با افراد بیشتری آشنا شویم
بچه دار شویم

و خسته می شویم وقتی :
می بینیم رییسمان نمی فهمد
زبان مشترک نداریم
همدیگر را نمی فهمیم
می‌بینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند
بهتر است صبر کنیم …

با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد که :
رییسمان تغییر کند، شغلمان را تغییر دهیم
به جای دیگری سفر کنیم
به دنبال دوستان تازه ای بگردیم
همسرمان رفتارش را عوض کند
یک ماشین شیک تر داشته باشیم
بچه هایمان ازدواج کنند
به مرخصی برویم
و در نهایت بازنشسته شویم….

حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس کی؟

زندگی همواره پر از چالش است.

بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم که با وجود همه این مسائل، شاد و خوشبخت زندگی کنیم.

به خیالمان می رسد که زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع
می شود که موانعی که سر راهمان هستند، کنار بروند:
مشکلی که هم اکنون با آن دست و پنجه نرم می کنیم
کاری که باید تمام کنیم
زمانی که باید برای کاری صرف کنیم
بدهی‌هایی که باید پرداخت کنیم
و …
بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آن که همه ی این ها را تجربه کردیم، تازه می فهمیم که زندگی، همین چیزهایی است که ما آن ها را موانع می‌شناسیم

این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جاده‌ای بسوی خوشبختی وجود ندارد.
خوشبختی، خود همین جاده است.. بیایید از هر لحظه لذت ببریم.

برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم :
در انتظار فارغ التحصیلی
بازگشت به دانشگاه
کاهش وزن
افزایش وزن
شروع به کار
مهاجرت
دوستان تازه
ازدواج
شروع تعطیلات
صبح جمعه
در انتظار دریافت وام جدید
خرید یک ماشین نو
باز پرداخت قسط ها
بهار و تابستان و پاییز و زمستان
اول برج
پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون
مردن
تولد مجدد
و…

خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید.

اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:
۱- پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید..
۲- برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.
۳- آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟
۴- آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.

نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد..

روزهای تشویق به پایان می رسد! نشان های افتخار خاک می گیرند! برندگان به زودی فراموش میشوند!

اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:
۱- نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید.
۲- سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.
۳- افرادی که با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید.
۴- پنج نفر را که از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید.

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

افرادی که به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با “ترین‌ها” ندارند، ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند ….

آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هایی که در همه ی شرایط، کنار شما می مانند …





مارس
12

یکی از مهمترین خصایص انسان

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت: بله با کمال میل.
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.
شاگرد قبول کرد.
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.
استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل…

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.
انسان نیز این گونه است.
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی.





مارس
11

لیلی مقصره یا مجنون ؟

یادم میاد اولین بار که عاشق شدم و عاشق موندم همه چیزمو از دست دادم !
چون نیاز به چیزی نداشتم ،
حتی غرور ،
همیشه از خودم می پرسیدم ،
آیا اون هم منو دوست داره ؟
آنقدر درگیر جواب این سوال شدم ،
که نفهمیدم عاشقی و معشوقی یه معادله دو طرفه ای مثل یه لبیک بعد از یه دعوت .
من مقصر نبودم که عشق رو درست معنا نکردم ،
چون معشوقم رو خوب درک نکردم ،
نفهمیدم وقتی حتی با خشم نگاهم میکنه خشمش اوج عشقه نفهمیدم ،
وقتی سکوت میکنه ،
وقتی گریه می کنه ،
وقتی حتی نگاهش سرده،
داره معشوقگی رو به حد اعلا می رسونه ،
فهمیدم اگه معشوق ندارم برای اینه که عاشقی رو بلد نیستم ،
برای این که همه چی رو به اون سپردم ،
می خواهم اون معشوق خوبی باشه ،
نه من عاشق خوبی ،
هنوز هم نفهمیدم بالاخره ،
لیلی مقصره یا مجنون ؟

نوشته ای از : تبسم سکوت





مارس
10

از برای خدا؟ یا برای خود؟

در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد»
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛
عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت.
روز دوم دو دینار دید و برگرفت.
روز سوم هیچ نبود.
خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟»
عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛
گفت:«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ! »





مارس
09

قدرت بیان

جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد !
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم !
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.
واقعا عصبانی شدم.
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.
جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.
بعد از صبحانه به جان گفت : که یک لحظه منتظر باشد
و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم.
می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم.
فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند.
اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.





مارس
08

شکست

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.
روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.
شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.
شیوانا پاسخ داد:شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست!
کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است ، هزاران قدم جلوتراست.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد.
او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!
اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است!
بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است.





مارس
07

نکاتی جذاب و خواندنی از طرف دالایی لاما

dalai-lamaمطالبی است که دالایی لاما در سال ۲۰۰۸ سخن به میان آورده‌اند :

۱ – به خاطر داشته باش که عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.

۲ – وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

۳ – این سه میم را از همواره دنبال کن:
* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را
* مسؤولیت ‎پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای

۴ – به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

۵ – اگر می‎خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

۶ – به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

۷ – وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.

۸ – بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

۹ – چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.

۱۰- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

۱۱- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

۱۲- زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

۱۳- در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می‎کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه‎های قدیم نگیر.

۱۴- دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.

۱۵- با دنیا و زندگی زمینی بر سر مهر باش.

۱۶- سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته‎ای.

۱۷- بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.

۱۸- وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.

۱۹- در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.

دالایی لاما به تبتی لقبی است که به رهبر دینی بوداییان تبت داده می‌شود. در حال حاضر این لقب به تنزین گیاتسو اعطا شده‌است، در سال ۱۹۳۵ متولد شد. دالایی لاما بر رهبران هر چهار مکتب بودایی برتری دارد. در خلال سدهٔ ۱۷ تا سال ۱۹۵۹، دالایی لاما رئیس حکومت تبت بود و از اقامت‌گاه خود در قصر پوتالا که در شهر لهاسا قرار داشت، بر بخش بزرگی از این سرزمین فرمانرروایی می‌کرد. برای دالایی لاما اغلب پیش از این لقب، عنوان «حضرت مقدس» به‌کار می‌رود.
پیروان دالایی لاما بر این باورند که بیدارگر (بوداسف) مهرورزی که اولوکیتشوارا نام دارد مانند همه زندگان باززایی دارد و دالایی لاما همان بیدارگر مهرورزی در جسمی جدید است.
واژهٔ دالایی در زبان مغولی به معنی «اقیانوس» است و لاما (بلا ما) معادل تبتی واژهٔ «پیر» در معنی مرشد است.





مارس
06

گفتگو با خدا

خواب دیدم با خداوند در ساحل رودخانه ای قدم می زنم.
نا گهان فراز ها و نشیب های صعودم در زندگی،
همچون برق و باد از جلوی دیدگانم عبور کرد.
نیک نگریستم؛
در فرودهای زندگیم،
هر کجا که آسودگی و شادمانی و لذت بود،
دو رد پا بر ماسه ها مشاهده میشد.
اما در فراز های زندگیم،
هر کجا که سختی و درد و رنج بود،
تنها یک رد پا می دیدم.
گفتم: ” ای خدا!
قرار بود که تو همواره با من باشی،
اما در هنگام مصیبت و بلا،
آنگاه که سخت به تو محتاجم،
چرا تو با من نیستی؟
رد پایت را نمی بینم؟ ”
خداوند لبخندی زد و گفت:
” آن زمان که تنها یک رد پا می بینی؛
زمانی است که من تو را در آغوش خویش حمل می کنم. ”
خندیدم و گفتم : ” و شاید من تو را در دل خویش! ”

اشو : کتاب زبان فرشتگان





مارس
05

مقایسه عشق و دوست داشتن

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی





مارس
04

سرباز آمریکایی

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.
پسر ادامه داد : ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.

پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند !
آنها در جواب گفتند: نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى !
دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت !





مارس
03

چند پندی ارزنده

– به زندگی خصوصی فرزندانت احترام بگذار.

– وقتی کسی مشغول تعریف کردن حادثه مهمی است که برایش رخ داده، با تعریف قصه دیگری درباره خودت از او پیشی نگیرو صحنه را به او واگذار.

– پیش از جواب دادن به کسی که تو را از کوره به در کرده ، یکساعت به خودت فرصت بده تا آرام شوی، اگر موضوع خیلی مهم است به خودت یک شب تا صبح وقت بده.

– معاینات منظم پزشکی و دندانپزشکی داشته باش.

– میز کار و محیط کارت را مرتب نگه دار.

– از افراد منفی دوری کن.

– شرافتمند باش.

– برای دفاع در مقابل انتقادی که از تو می شود وقت تلف نکن.

– از اینکه به دیگران بگویی چه طور کاری را انجام دهند پرهیز کن در عوض به آنها بگو چه کاری باید انجام گیرد. خواهی دید که آنها با راه حلهای خلاقه شان تو را شگفت زده خواهند کرد.

– هرگز از کسی که چک حقوقت را امضاء می کند انتقاد نکن، اگر از کارت راضی نیستی استعفاء کن.

– بهترین دوست همسرت باش.

– مثل مثبت ترین و پرشور ترین کسی شو که می شناسی.

– نگران نباشی که مبادا نتوانی بهترین چیزها را به فرزندانت بدهی، بهترین آنچه می توانی به آنها بده.

– کیفیت یک محله را از روی رفتار مردمی که در آن زندگی می کنند بسنج.

– به همه موجودات زنده احترام بگزار.

-اتومبیلی را که امانت گرفته ای با باک پر پس بده.

– مواظب سرعتت باش

– به جز مواردی که به مرگ و زندگی مربوط است همواره خود را رها کن هیچ چیز آن قدر که در ابتدا به نظر می رسد، مهم نیست.

– اجازه نده تلفن مزاحم لحظات مهم شود. تلفن برای استفاده توست نه استفاده ی تلفن کننده.

– وقتی کسی تو را بغل می کند اجازه بده خودش هم رهایت کند تو پیشدستی نکن.

– هرگز بابت کاری که تمام نشده پولی نپرداز.

– چه وسعت برسد و چه نرسد، خانواده را به سفر تعطیلات ببر، خاطراتش قیمت ندارد.

– مشتری دکانهای محله ات باش حتی اگر کمی گران تر بفروشند.

– هرگز توان خودت را در تغییر دادن خویش، دست کم نگیر.

– هرگز توان خودت را در تغییر دادن دیگران، دست بالا نگیر.

– خودت را به راحتی زیر دست و پا نینداز، یاد بگیر که کوتاه و مودبانه “نه” بگویی.





مارس
02

زندگی

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم،
سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم،
بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم،
سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،
سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم،
اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم!
لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.
قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.
برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم !
سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم !
گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد !
و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم . . .





مارس
01

۳۰ قانون جهانی موفقیت

زندگی بیرونی شما بازتاب زندگی درونی شماست. بین طرز تفکر و احساسات درونی شما، و عملکرد و تجارب بیرونی تان رابطه مستقیم وجود دارد. روابط اجتماعی، وضعیت جسمانی، شرایط مالی و موفقیت های شما بازتاب دنیای درونی شماست.

۱- قانون علت و معلول
هر چیز به دلیلی رخ می دهد. برای هر علتی معلولی است و برای هر معلولی، علت یا علت های به خصوصی وجود دارد، چه از آن ها اطلاع داشته باشید چه نداشته باشید. چیزی به اسم اتفاق وجود ندارد. در زندگی هر کاری را که بخواهید می توانید انجام دهید به شرط آن که تصمیم بگیرید که دقیقا چه می خواهید و سپس عمل کنید.

۲- قانون ذهن
شما تبدیل به همان چیزی می شوید که درباره آن بیشتر فکر می کنید. پس همیشه درباره چیزهایی فکر کنید که واقعا طالب آن هستید.

۳- قانون عینیت یافتن ذهنیات
دنیای پیرامون شما تجلی فیزیکی دنیای درون شماست. کار اصلی شما در زندگی این است که زندگی مورد علاقه خود را در درون خود خلق کنید. زندگی ایده آل خود را با تمام جزییات آن مجسم کنید و این تصویر ذهنی را تا زمانی که در دنیای پیرامون شما تحقق پیدا کند حفظ کنید.

۴- قانون رابطه مستقیم
زندگی بیرونی شما بازتاب زندگی درونی شماست. بین طرز تفکر و احساسات درونی شما، و عملکرد و تجارب بیرونی تان رابطه مستقیم وجود دارد. روابط اجتماعی، وضعیت جسمانی، شرایط مالی و موفقیت های شما بازتاب دنیای درونی شماست.

۵- قانون باور
هر چیزی را که عمیقا باور داشته باشید به واقعیت تبدیل می شود. شما آن چه را که می بینید که قبلا به عنوان باور انتخاب کرده اید. پس باید باورهای محدودکنتده ای را که مانع موفقیت شما هستند شناسایی کنید و آن ها را از بین ببرید.

۶- قانون ارزش ها
نحوه عملکرد شما همیشه با زیر بنایی ترین ارزش ها و اعتقادات شما هماهنگ است. آن چه که ارزش هایی را که واقعا به آن اعتقاد دارید بیان می کند ادعاهای شما نیست بلکه گفته ها، اعمال و انتخاب های شما به ویژه در هنگام ناراحتی و عصبانیت است.

۷- قانون انگیزه
هر چه می گویید یا انجام می دهید از تمایلات درونی، خواسته ها و غرایز شما سرچشمه می گیرد. پس برای رسیدن به موفقیت باید انگیزه ها را مشخص کرد تا با یک برنامه ریزی اصولی به هدف رسید.

۸- قانون انتظار
اگر با اعتماد به نفس، انتظار وقوع چیزی را در جهان پیرامونتان داشته باشید آن چیز به وقوع می پیوندد. شما همیشه هماهنگ با انتظارات تان عمل می کنید و این انتظارات بر رفتار و چگونگی برخورد اطرافیانتان تاثیر می گذارد.

۹- قانون تمرکز
هر چیزی را که روی آن تمرکز کرده و به آن فکر کنید در زندگی واقعی، شکل گرفته و گسترش پیدا می کند. بنابراین باید فکر خود را بر چیزهایی متمرکز کنید که واقعا طالب آن هستید.

۱۰- قانون عادت
حداقل ۵۰ درصد از کارهایی که انجام می دهیم از روی عادت است. پس می توانیم عادت هایی را که موفقیت مان را تضمین می کنند در خود پرورش دهیم؛ و تا هنگامی که رفتار مورد نظر به صورت اتوماتیک و غیر ارادی انجام نشود، تمرین و تکرار آگاهانه و مداوم آن را ادامه دهیم.

۱۱- قانون انتخاب
زندگی ما نتیجه انتخاب های ما تا این لحظه است. چون همیشه در انتخاب افکار خود آزاد هستیم، کنترل کامل زندگی و تمامی آن چه برایمان اتفاق می افتد در دست خودمان است.

۱۲- قانون تفکر مثبت
برای رسیدن به موفقیت و شادی، تفکر مثبت امری ضروری است. شیوه تفکر شما نشان دهنده ارزش ها، اعتقادات و انتظارات شماست.

۱۳- قانون تغییر
تغییر، غیر قابل اجتناب است و ما باید استاد تغییر باشیم نه قربانی آن.

۱۴- قانون کنترل
سلامتی، شادی و عملکرد درست از طریق کنترل کامل افکار، اعمال و شرایط پیرامونمان به وجود می آید.

۱۵- هر چه و هر کجا که هستید به خاطر آن است که خودتان این طور خواسته اید. مسوولیت کامل آن چه که هستید، آن چه که به دست آورده اید و آن چه که خواهید شد بر عهده خود شماست.

۱۶- قانون پاداش
عالم در نظم کامل به سر می برد و ما پاداش کامل اعمالمان را می گیریم. همیشه از همان دست که می دهیم از همان دست می گیریم. اگر از عالم بیشتر دریافت می کنید به این دلیل است که بیشتر می بخشید.

۱۷- قانون خدمت
پاداش هایی را که در زندگی می گیرید با میزان خدمت شما به دیگران رابطه مستقیم دارد. هر چه بیشتر برای بهبود زندگی و سعادت دیگران کار کنید و توانایی های خود را افزایش دهید، در عرصه های مختلف زندگی خود بیشتر پیشرفت می کنید.

۱۸- قانون تاثیر تلاش
همه امیدها، رویاها، هدف ها و آرمان های ما در گرو سخت کوشی است. هر چه بیشتر تلاش کنیم؛ موفقیت بیشتری کسب خواهیم کرد.

۱۹- قانون آمادگی
در هر حوزه ای موفق ترین افراد، آن هایی هستند که وقت بیشتری را صرف کسب آمادگی برای انجام کارها می کنند. عملکرد خوب نتیجه آمادگی کامل است.

۲۰- قانون حد توانایی
شاید برای انجام همه کارها وقت کافی وجود نداشته باشد ولی همیشه برای انجام مهم ترین کارها وقت کافی هست. هر چه بیشتر کار کنیم کارایی بیشتری پیدا می کنیم. اما باید اموری را بر عهده بگیریم که در حد توانمان باشد.

۲۱- قانون تصمیم
مصمم بودن از ویژگی های اساسی افراد موفق است. در زندگی هر جهشی در جهت پیشرفت هنگامی حاصل می شود که در موردی تصمیم روشنی گرفته باشیم.

۲۲- قانون خلاقیت
ذهن ما می تواند به هر چیزی که باور داشته باشد دست یابد. هر نوع پیشرفتی در زندگی با یک ایده آغاز می شود و چون توانایی ما در خلق ایده های جدید نامحدود است آینده نیز محدودیتی نخواهد داشت.

۲۳- قانون استقامت
معیار ایمان به خود، توانایی استقامت در برابر سختی ها، شکست ها و ناامیدی ها ست. استقامت ویژگی اساسی موفقیت است. اگر به اندازه کافی استقامت کنیم، طبیعتا سرانجام موفق خواهیم شد.

۲۴- قانون صداقت
خوشبختی زمانی سراغ ما می آید که تصمیم بگیریم هماهنگ با والاترین ارزش ها و عمیق ترین اعتقادات خود زندگی کنیم. همواره باید با آن بهترین بهترین ها که در درون مان وجود دارد صادق باشیم.

۲۵- قانون انعطاف پذیری
در تعیین اهداف خود قاطعیت داشته باشید، اما در مورد روش دست یابی به آن ها انعطاف پذیر باشید. در عصر تحولات سریع و رقابت شدید، اتعطاف پذیری.

۲۶- قانون خوشبختی
کیفیت زندگی ما را احساس مان در هر لحظه تعیین می کند و احساس ما را تفسیر خودمان از وقایع پیرامونمان مشخص می سازد، نه خود وقایع. هرگز برای این که تجربه خوشی از دوران کودکی داشته باشید دیر نیست. کافی است گذشته را مرور کنید و روشی را که برای تفسیر تجربیات خود داشته اید تغییر دهید.

۲۷- قانون تعجیل
ما همواره دوست داریم که هر چه زودتر به آرزوهایمان برسیم، به همبن دلیل است که در تمام عرصه های زندگی بی قراریم.

۲۸- قانون فرصت
بهترین فرصت ها اغلب در معمولی ترین موقعیت های زندگی مان به وجود می آید. پس بزرگ ترین فرصت ها به احتمال زیاد همیشه در دسترس ماست.

۲۹- قانون خود شکوفایی
شما می توانید هر چه را که برای رسیدن به اهداف تعیین شده خود به آن نیاز دارید بیاموزید. آن هایی که می آموزند توانا هستند.

۳۰- قانون بخشندگی
هر چه بیشتر، بدون انتظار پاداش، به دیگران خدمت کنید، خیر و نیکی بیشتری به شما می رسد. آن هم از جاهایی که اصلا انتظار ندارید. شما تنها در صورتی حقیقتا خوشبخت خواهید شد که احساس کنید به دلیل خدمت به دیگران انسان با ارزشی هستید.





فوریه
29

داستانی زیبا از یک هنرمند کوچک!

نام من میلدرد است؛
من قبلاً در دی‌موآن در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.
در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.
با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.
نام یکی از این شاگردانم رابی بود.
رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.
برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند.
امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد.
پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.
رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بودکمتر نشان می‌داد.
امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، “مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم.”
امّا امیدی نمی‌رفت.
او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت.
مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد.
همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.
البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید.
وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت.
آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.
بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، “من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟”
توضیح دادم که، ” تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی.”
او گفت، “مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!”
او خیلی اصرار داشت.
نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند.
شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.
تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.
برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.
شاگردان تمرین کرده بودند.
و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود.
رابی به صحنه آمد.
لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود،
گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند.
با خود گفتم، “چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟”
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد.
وقتی اعلام کرد که کنسرتوی ۲۱ موتزارت در دو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم … ابداً آمادگی نداشتم !
آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم.
انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید.
از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد!
هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.
بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند.
تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.
گفتم، “هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!
چطور این کار را کردی؟”
صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، “می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد.”
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد.
مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.
من هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم.
و امّا رابی ؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد .

بیاید تفکر کنیم و ببینیم در زندگی ما آیا رابی هایی بودند که ما از کنارشان بسادگی گذشتیم؟





فوریه
28

یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: “عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.”
لا به لای هق هقش گفت: “اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟ …”
خدا گفت:
“آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید”، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: “حالا برو و یک روز زندگی کن.”
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: “وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم..”
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما …
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: “امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!”
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهیم، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟





فوریه
27

مداد باش

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
– ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
– درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
– اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
– بستگی داره چطور به آن نگاه کنی .
در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند . اسم این دست خداست . او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم : گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود . پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .





فوریه
26

انیشتین و چارلی چاپلین

روزی انیشتین به چارلی چاپلین هنرمند بزرگ گفت : می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
این است که همه کس حرف تو را می فهمد!
چارلی هم خنده ای کرد و گفت: تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
این است که هیچکس حرف تو را نمی فهمد!





فوریه
25

عشق یعنی چه؟

دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!





فوریه
24

گره زندگی

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و درهمان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت،به یکبار گره ای از گره های دامنش گشوده شد و همه گندم ها روی زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم هایی که روی زمین ریخته شده بودند را جمع کند در همین حین که گندمها را جمع می کرد متوجه کیسه ای پر از زر شد.اشک دور چشمانش حلقه بست.آنرا برداشت و به در گاه خداوند سجده شکر به جا آورد و از خدا طلب بخشش نمود.

تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه (مولانا)





فوریه
23

کاش این متن را تا انتها بخوانید!

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛
راحتی بیشتر اما زمان کمتر مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛
آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم،
متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر،
داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر،
بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم،
خیلی کم می خندیم،
خیلی تند رانندگی می کنیم،
خیلی زود عصبانی می شویم،
تا دیروقت بیدار می مانیم،
خیلی خسته از خواب برمی خیزیم،
خیلی کم مطالعه می کنیم،
اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم ،
چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است.
خیلی زیاد صحبت می کنیم،
به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم ،
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛
تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان،

ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر،
بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر،
بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم،
بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم،
ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم،
فضای بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضای درون را،
ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را،
بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم،
بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام می رسانیم،
عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن،
درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر،

کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم،
تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم،
اما ارتباطات کمتری داریم.
ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم،
اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است،
مردان بلند قامت اما شخصیت های پست،
سودهای کلان اما روابط سطحی،
فرصت بیشتر اما تفریح کمتر،
تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛
درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛
منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده،

بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید،
زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است،
در جستجو دانش باشید،
بیشتر بخوانید،
در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید،
زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید،
غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید،
زندگی فقط حفظ بقاء نیست،
بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است،
از جام کریستال خود استفاده کنید،
بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید،

عباراتی مانند “یکی از این روزها” و “روزی” را از فرهنگ لغت خود خارج کنید.
بیایید نامه ای را که قصد داشتیم “یکی از این روزها” بنویسیم همین امروز بنویسیم،
بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم.
هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید،
هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد.





فوریه
22

درد خودپرستی

فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت
هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر. مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)

زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.
دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد.
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام ظاهر می کنی
و لعنت بر آن کافر خدا نشناس … !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافرِ است که غذا براش می آورد.

از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :
خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی //// تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی!





فوریه
21

وقتی روشنفکری سرگرمی میشود

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد …
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت :
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده
افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!





فوریه
20

خودم برایش می‌گویم . . .

girl

چند روز پیش دختر کوچولوی سه ساله‌ی یکی از دوستانم که اومده بود خونه ی ما
با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند
مامانش گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه
هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم. آوردیم و آن‌ها را شریک کردیم در روزمرگی‌هایمان
گفتیم قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد
ولی من چه ؟؟ هنوز…
boy
ترس های کودکی ام پا برجاست
ناخوابی های من
و شنیده هایی از
دیو و غول
کاش
بیشتر از صورت مهربان خدا می گفتند
تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم ریشه تمام ترس هایم را ، خودم برای فرزندم می‌گویم
یک روزی می‌نشینم و همه‌ی این‌ها را برای بچه ام تعریف می‌کنم
وقتی این کار را می‌کنم که بچه‌ام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا این‌ها را هضم کند و بعد از یاد ببرد
فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظه‌ی پذیرش را
همان‌طور که احتمالا درد لحظه‌ی به دنیا آمدن را فراموش کرده است
اول از همه مرگ را برایش تعریف می‌کنم
پیش از این که عزیزی را از دست بدهد و رویارویی‌اش با نیستی خیلی شخصی باشد
پیش از این که ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوری و دلتنگی و شیون‌های شبانه بشناسد
برایش می‌گویم که مثل تاریخ مصرف پشت قوطی شیر و ماست می‌ماند
که زندگی در هر چیز و هر کس قرار است تمام شود
برایش می‌گویم که بداند روزی که با مرگی روبرو شود، احساس خشم و حقارت خواهد کرد
و این که آن اندوه ممکن است هیچوقت قلبش را ترک نکند
اما در همان روزگار هم پذیرفتن و فهمیدن نیستی… ساده‌تر از عمری ترسیدن از آن است
خودم برایش می‌گویم که بداند ترس، اصلا فقط مال آدم بزرگ‌هاست
آنقدر که درآنها هراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست
بداند که ترس‌های بزرگ ممکن است در لحظه‌ی تنهایی به سراغش بیاید
روزی که برای خودش آدمی شده باشد و حضور من نتواند دردی از او دوا بکند
آن روز یادش باشد که از ترسیدن خودش نترسد.
برایش می‌گویم که ترسیدن یعنی ندانستن
یعنی مطمئن نبودن از ثبات و امنیت
دانستن این که ترس جزئی از طبیعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت
شاید کمک کند که او خودش را وقت ترسیدن آرام کند
شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکری بکند برای خوب کردن خودش
می‌خواهم بداند که گاهی حسادت ممکن است به سراغ آدم بیاید
یعنی این که زمان‌هایی هست که دست آدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه می‌شود
باید بداند که گاهی چیزهایی که دوست دارد و فکر می‌کند برای داشتنشان محق است را به او نمی‌دهند
و جلوی چشمش به دیگری می‌دهند
و دیدن دیگریِ خوشحال برای بعضی ها کار ساده‌ای نیست و اگر آدم سعی‌اش را کرد و از پسش برنیامد
باید بداند که حسود است
حسود است و این به معنی محق بودنش نیست
به معنی محق نبودن دیگری هم نیست
حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نیست آدم بشناسدش تا زیادی غصه‌اش را نخورد
شاید به جای این که زیر بارش بشکند سعی کند از راه آن احساس بزرگ‌تر شود و آزاده‌تر
می‌خواهم برایش بگویم که در دنیا ناامیدی هم هست
ناامیدی معنی‌اش خسته شدن از خوش‌بینی است
و اگر آدم دیگران را به ورطه‌ی تلخی ناامیدی‌های خودش نکشد
خسته شدن هیچ ایرادی ندارد
برایش می‌گویم که خسته شدن ایستگاه آخر نیست و او حق دارد گاهی خسته باشد
حق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخم کند
ولی باید بداند که ناامیدی به کسانی که دوستش دارند دخلی ندارد
و خوب نیست کسی امید را از دیگری بگیرد به خاطر ناامیدی خودش
چون رسمش این است که آدم راه خودش را پیدا می‌کند
و امید می‌تواند هزار بار دیگر هم برگردد
می‌خواهم برای بچه‌ام بگویم وقتی که دیگر بچه نباشد چه روزهای زیادی احساس خواهد کرد
که دنیا آن‌طور که من می‌گفتم نبود
که من با هزاری آرزو و ادعا، احتمالا هیچوقت نخواهم نتوانست سوسکی را ناز کنم
و خودم هم خوب می‌دانم نصیحت‌های من نمی‌توانست فراتر از ترس‌ها و نا‌امیدی‌ها و حقارت‌های خودم برود
پس نمی‌توانست او را همیشه حفظ کند
همینطور که آرزوهای من شاید کوچک بودند برای او
می‌خواهم یک بار برای همیشه به او بگویم که از من آزاد است
که از من دِینی به گردن او نیست.
که او مسئول دلتنگی‌ها و حفره‌هایی که خودم عمری نتوانستم جبرانشان کنم نیست
برای من او آزاد است.
می‌خواهم بنشینم و ساعت‌ها برایش بگویم که من بهشت را زیر پای خودم نمی‌بینم
و همه‌ی عشقی که به پای او میریزم را برای لذت خودم می‌ریزم
و بالاخره حتما می‌خواهم برای او بگویم که این دنیا
بدون عشق نمی‌ارزد
حتی اگر من بگویم

ارسالی از : صالح نجفی – مشهد





فوریه
19

گاهی اونقدر غرق آرزوها هستیم که فراموش می کنیم خودمان آرزوی کسی هستیم

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد





فوریه
18

رسم زندگی…

رسم زندگی این است

یک روز کسی را دوست می داری

و روز بعد تنهایی

به همین سادگی

او رفته است

و همه چیز تمام شده است

مثل یک مهمانی که به آخر می رسد

و تو به حال خود رها می شوی

چرا غمگینی؟

این رسم زندگی است…





فوریه
17

چهره ی زشت نفرت

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .
در کیسهء بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید ! پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟





فوریه
16

قـحـطـی

اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم،
اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود،
شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود.
تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم.
سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود.
صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای ۲۰ لیتر نفت،
بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد،
خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
روغن،
برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود،
نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن کفش آدیداس یک رویا بود.
همه اینها بود،
بمب هم بود و موشک و شهید و …
اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد!
یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد ،
بسته های مواد غذایی،
لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.
همسایه ها از حال هم با خبر بودند،
لبخند بود،
مهربانی بود،
خب درد هم بود.
امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست.
از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی،
لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت،
داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور،
نوشابه انرژی زا تا بستنی با روکش طلا،
رینگ اسپرت تا…
و حال با تن های فربه،
تکیه زده بر صندلی ها نرم اتومبیل های گرانقیمت !
از شنیدن کلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.
مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
مبادا زیتون مدیترانه ایی نایاب شود!
ویسکی گیرمان نیاید چی!؟
اشتهایمان برای مصرف،
تجمل،
پز دادن و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است.
ورشکسته شدن انتشارت،
بی سوادی دانشجوهامان،
بی سوادی استادها،
عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر،
تعطیلی مراکز ادبی فرهنگی و هنری
و … برایمان مهم نیست
ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقم مان سخت نگرانیم!
… می شود کتابها نوشت
… خلاصه اینکه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم.
هرکس تنها به فکر خویش است به فکر تن خویش!
قحطی امروز قحطی انسانیت است !
قحطی همدلی قحطی عشق !