سپتامبر
16

احساس آرامش

خیاطی می‌گفت:‌
“اگر شب‌ها جیب‌های لباس‌ها را خالی کنید، لباس‌ها زیباتر به نظرمی‌رسد و بیشتر عمر خواهند کرد”
بنابراین، من قبل از خواب، اشیایی مانند خودکار، پول خُرد و دستمال را از جیبم در می‌آورم و آن‌ها را مرتب روی میز می‌گذارم.
چیزهای زایدی مثل خرده کاغذ و … را به درون سطل زباله می‌ریزم.
با این کار، احساس می‌کنم که همه چیز تمام شده و بار آن‌ها از ذهنم خارج گردیده است !
یک شب، وقتی که مشغول این کار بودم به نظرم رسید که ممکن است خالی کردن ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد.
همه‌ی ما در طی روز، مجموعه‌ای از آزردگی، پشیمانی، نفرت و اضطراب را جمع آوری می‌کنیم.
اگر اجازه دهیم که این افکار انباشته شوند، ذهن را سنگین می‌کنند و عامل مختل کننده در آگاهی می‌شوند سپس تصور کردم که این زباله‌های ذهن در زباله‌دانی خیال می‌ریزند.
این کار، باعث احساس آرامش و رها شدن از باورهای ذهنی می‌شود و خواب را آسان‌تر می‌کند.
ذهن که بدین ترتیب از عوامل انرژی خوار پاک شده است، می‌تواند با استراحت کردن قوایش را تجدید کند.





سپتامبر
15

داستان کوتاه لیلی و مجنون

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد. پس نامه ای به او نوشت و گفت : “اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت !
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت ، پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!
چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست .
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است .





سپتامبر
13

داستان ناپلئون و پیرمرد

ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند.
ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.

ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟

– باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام…تو چه می کنی و کجا می روی؟

– میروم آخرین فتح خود را انجام دهم.

– بعدش چی؟

– بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است.

– بعد از آن چه می کنی؟

– بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم…و نفسی راحت می کشم.

– بعد از آن چه؟

ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد…یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم!

پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم!





سپتامبر
11

به شستشو نیاز داری؟

A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart.
She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.
دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند.
دخترک حدوداً شش ساله بود.
موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد

It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters,
so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.
We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود
که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم.
همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم

We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود

I am always mesmerized by rainfall.
I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world.
Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome
reprieve from the worries of my da
باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم.
باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد.
خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون
من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم

Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance
we were all caught in, ‘Mom let’s run through the rain
صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود
در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم

she said.
‘What?’ Mom asked.
مادر گفت: چه؟

‘Let’s run through the rain!’ She repeated.
دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم

‘No, honey. We’ll wait until it slows down a bit,’ Mom replied.
مادر جواب داد
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه

This young child waited a minute and repeated: ‘Mom, let’s run through the rain..’
دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم

‘We’ll get soaked if we do,’ Mom said.
مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد

‘No, we won’t, Mom. That’s not what you said this morning,
‘ the young girl said as she tugged at her Mom’s sleevs
دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی

‘This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?’
امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟

‘Don’t you remember? When you were talking to Daddy about his cancer,
you said, ‘ If God can get us through this, He can get us through anything! ‘ ‘
یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی.
تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد

The entire crowd stopped dead silent.
I swear you couldn’t hear anything but the rain.
We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند.
قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد.
همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد.
مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟

Now some would laugh it off and scold her for being silly.
Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child’s life.
A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند.
اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود.
لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود

‘Honey, you are absolutely right. Let’s run through the rain.
If GOD let’s us get wet, well maybe we just need washing,’ Mom said.
مادر گفت: عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم.
اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت

Then off they ran. We all stood watching,
smiling and laughing as they darted past the cars and yes,
through the puddles. They got soaked.
و سپس آن دو دویدند.
ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند
و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند

They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars.
And yes, I did. I ran. I got wet. I needed washing
آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند.
و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم

Circumstances or people can take away your material possessions,
they can take away your money, and they can take away your health.
But no one can ever take away your precious memories…So,
don’t forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.
شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند،
می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند.
اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.
پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید.

To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است

I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید

They say it takes a minute to find a special person,
an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them
می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت،
و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است

Send this to the people you’ll never forget and remember to also send it to the person
who sent it to you. It’s a short message to let them know that you’ll never forget them.
این پیغام را برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی،
و همچنین برای کسی که این پیغام را برای تو فرستاده بفرست.
این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموش شان نخواهی کرد

If you don’t send it to anyone, it means you’re in a hurry.
اگر این پیغام را برای کسی نفرستی، معلوم می شود که سخت گرفتاری

Take the time to live!!!
از زمانی که زنده هستی بهره ببر

Keep in touch with your friends, you never know when you’ll need each other
با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین

and don’t forget to run in the rain
و فراموش نکن که زیر باران بدوی





سپتامبر
10

زندگی چه می گوید؟

امروز که از خواب بیدار شدم
از خودم پرسیدم: زندگی چه می گوید؟
جواب را در اتاقم پیدا کردم…
پنکه گفت: خونسرد باش !
سقف گفت: اهداف بلند داشته باش !
پنجره گفت: دنیا را بنگر !
ساعت گفت: هر ثانیه باارزش است !
آیینه گفت: قبل از هر کاری، به بازتاب آن بیندیش !
تقویم گفت: به روز باش !
در گفت: در راه هدف هایت، سختی ها را هُل بده و کنار بزن !
زمین گفت: با فروتنی نیایش کن !





سپتامبر
09

شیطان بازنشسته شد

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،
زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت،
تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم!
و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی!!!





سپتامبر
08

چیزای کوچیک همیشه مهم هستن

گفتم «مستقیم» و از روی حرکات دست و سر راننده فهمیدم به همان سمتی می رود که مقصد من است. کمی برایم سخت است هدفون را از روی گوشهایم بر دارم و صدای ماشینها و آدمها، صدای شهر را بشنوم. موسیقی برایم تقدس ویژه ای دارد و فکر می کنم اگر وسط یک آهنگ، به هر دلیلی که ضروری نباشد، شنیدنش را بیخیال شوم و قطعش کنم، خیانت بزرگی کرده ام. شنیدن صدای شهر، حتی جواب آقای راننده، آنقدر ضروری نیست که بخواهم بخاطرش مرتکب خیانت شوم. کیفم را بغل می کنم و می نشینم صندلی عقب، وسط.

توی ترافیک مانده ایم. چند متر جلوتر دختری ایستاده کنار خیابان. زیباست. آنقدر زیبا که چشمهایم روی صورتش خیره می ماند. شال سفید و مانتو مشکی اش تصویر یک فرشتهء زمینی از او ساخته که می توانی با همان نگاه اول عاشقش شوی. ماشین آهسته در ترافیک جلو می رود، دختر سر جایش ثابت ایستاده است، گردن من در جهت حرکت عقربه های ساعت آرام آرام می چرخد تا گرهء نگاهم از روی صورتش باز نشود. دختر سرش را کمی پایین می آورد و از لای شیشهء نیمه پایین سمت شاگرد چیزی می گوید، راننده ترمز می زند، دختر در عقب را باز می کند و سمت راست من می نشیند.
کمی خودم را جمع و جور می کنم. صورتش را نمی توانم ببینم. هدفون را از روی گوشهایم بر می دارم، صدای آدمها، صدای ماشینها، صدای شهر حالا شنیدنی بنظر می رسد. دست می کند درون کیفش و کتابی را در می آورد و مشغول خواندن می شود. لبریز از شوق می شوم و احساساتم متبلور می شوند. فرشته ای که در تاکسی کتاب می خواند! فرشته ای که کنار من نشسته است! دختر دوباره دست می کند توی کیفش و یک شکلات Bounty بیرون می آورد، با دستان کشیده اش به شکل ظریفی بازش می کند و گاز کوچکی به آن می زند. دیگر عشقم قلمبه می شود و باد می کند و می آید بالا و به شکل حباب در چشمانم جرقه می زند. فرشته ای که در تاکسی کتاب می خواند! فرشته ای که Bounty می خورد! فرشته ای که کنار من نشسته است! دختر شکلات را تا انتها می خورد. دست می کند توی جیبش و دستمالی بیرون می آورد و شکلات مالیده شده به نوک انگشتانش را پاک می کند. عشقم بادبادک می شود و با حرکت دستان او در هوا تاب می خورد و خودش را به در و دیوار می کوبد. احساس می کنم سر تا پا قلب شده ام و با تمام وجود می تَپَم.

دختر کمی شیشه را می دهد پایین، پوست شکلات و دستمال را می اندازد بیرون و دوباره شیشه را بالا می دهد! … انگار حباب ها ترکیده باشند، انگار نخ بادبادک را بریده باشند. صدای ماشینها و آدمها، صدای شهر اذیتم می کند. هدفون را دوباره روی گوشهایم می گذارم، سرم را به عقب تکیه می دهم و چشمانم را می بندم. کمی جلوتر ماشین می ایستد و دختر پیاده می شود. این را از خالی و سبک شدن سمت راستم می فهمم. سرم را بلند نمی کنم. چشمانم همانطور بسته می ماند! ! !





سپتامبر
07

زمانی برای گاز گرفتن اسب ها‎

مادرم شصت ساله است. زن مهربانی است ، کمتر نق می زند و سعی می کند مثبت باشد.
مادرم سرطان دارد، اما در این مورد با کسی حرف نمی زند.
مادرم در مورد دردهایش زیاد حرف نمی زند مگر آنکه درد از حد بگذرد. چند وقت پیش اینجور شد.

حالش خوش نبود. اصرار کردم .مامان ؟ چی شده؟ داستان ساده و دردناک بود.

مادرم سوار یک سواری خطی از انقلاب به شهرک شده بود. وقتی نشسته یک زوج جوان می آیند و می نشینند روی صندلی عقب.
مادرم پیاده نمی شود چون با خودش فکر می کند که انسانیت حکم می کند که آنها توی سایه بشینند.
تمام راه مادر شصت ساله ی من زیر آفتاب تابستان می پزد اما خوشحال است که آن جوانها در سایه خوشند.
وقتی مادرم کمی جلوتر می خواهد پیاده شود مجبور است آن دو نفررا پیاده کند تا از تاکسی بیرون بیاید.
مرد جوان رو به مادر من کرده می گوید: واقعا از خودت خجالت باید بکشی که ما رو پیاده کردی تا خودت پیاده شی!

مادرم جا خورده. گفته پسرم، من جای مادر تو هستم، این چه لحنی است؟
جوان گفته برو بابا ! سوار شده و در را شترق بسته و تاکسی حرکت کرده.
مادرم ناراحت شده بود، با غم این را تعریف می کرد.
باورم نمیشود….تهرانی که من ترک کردم این جوری نبود.

خواهرم دو ماه است برگشته تهران برای تعطیلات تابستانی.
دیشب توی اسکایپ حرف می زدیم. پرسیدم اوضاع چطوره؟
گفت افتضاح. افتضاح… مردم خیلی بد شده اند.
تهرانی که ما ترک کردیم اینجوری نبود.

مردم توی روز روشن به هم فحش می دهند، عصبی اند ؛ و کاملا به خود حق می دهند،
این خیلی عجیب است که توی روز روشن به هم ناسزا می گویند و فحش می دهند
و تازه کلی کلاس های جورواجورِ روانشناسی و عرفان و از این قبیل هم باب شده…

بعد قیافه اش جور عجیبی شد و گفت: بی ادب… بی ادب، چجوری بگم، مردم خیلی بی ادب شدن!

یک ضرب المثل قدیمی آلمانی می گوید:

” گاری که سر بالا می رود ، اسب ها همدیگر را گاز می گیرند ”

این واقعیت با اینکه نباید باشد ، هست…
وقتی اوضاع سخت می شود اسب هایی که یک گاری را می کشند
به جای آنکه به یکدیگر کمک کنند تا بار را با هم به دوش بکشند
همدیگر رو گاز می گیرند
این کمکی به اوضاع نمی کند. اما اسب ها این را نمی بینند؛ چرا …؟ نمی دانم ! ! !





سپتامبر
03

از دفتر خاطرات یک روسپی

برای اینکه یک ساعت با مردی بگذرانم، ۳۵۰ فرانک سوئیس می‌گیرم!
یک ساعت در واقع اغراق است !
اگر در آوردن لباس‌ها را حساب نکنیم و تظاهر به محبت و صحبت درباره‌ی مسائل پیش پا افتاده و لباس پوشیدن را کنار بگذاریم، کل این مدت می‌شود یازده دقیقه رابطه‌ی جنسی !
یازده دقیقه ……!!!
دنیا دور چیزی می‌گردد که فقط یازده دقیقه طول می‌کشد !
به خاطر این یازده دقیقه است که در یک روز ۲۴ ساعته (با این فرض که همه‌ی زن و شوهرها هر روز عشقبازی کنند، که مزخرف است و دروغ)، مردم ازدواج می‌کنند،‌ خانواده تشکیل می‌دهند،
گریه‌ی بچه‌ها را تحمل می‌کنند،
مدام توضیح می‌دهند که چرا دیر آمده‌اند خانه،
به صد تا زن دیگر نگاه می‌کنند با این آرزو که با آن‌ها چرخی دور دریاچه‌ی ژنو بزنند،
برای خودشان لباس‌های گران می‌خرند و برای زن‌هایشان لباس‌های گران‌تر،
به فاحشه‌ها پول می‌دهند تا جبران کمبودشان را در زندگی زناشویی‌شان بکنند و نمی‌دانند این کمبود چیست !
همین یازده دقیقه، صنعت عظیم لوازم ‌آرایش، رژیم‌های غذایی، باشگاه‌های ورزشی، پورنوگرافی و قدرت را می‌گرداند !
و تازه وقتی مردها دور هم جمع می‌شوند، ‌برخلاف تصور زن‌ها، اصلاً راجع به زن‌ها حرف نمی‌زنند. از کار و پول و ورزش حرف می‌زنند….!!!!!

یک جای کار تمدن ما ایراد اساسی دارد ..

از دفتر خاطرات یک روسپی اثر : پائلوکوئیلو





سپتامبر
02

خواست زن

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد.
پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت.
از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد.
سؤال این بود : زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل بود.
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد :
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار …
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند.
البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن پیرزن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست
آرتورو نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
پیر زن جادوگر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، آرتور هرگز در سراسر زندگی اشبا چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند.
اما دوستش لنسلوت،از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.

او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد.
پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد : از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزنی جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد.
سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند …
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید …
انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟

با خودتان صادق باشید!.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود … :
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد، احترام گذاشته بود.





سپتامبر
01

دنیا ، دار مکافات

وقتی پرنده ای زنده است ….. مورچه ها را می خورد،
وقتی می میرد ….. مورچه ها او را می خورند !
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند …..
در زندگی هیچ کس را تحقیر یا آزار نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید ….. اما یادتان باشد،
زمان از شما قدرتمندتر است ! ! !
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد …..
اما وقتی زمانش برسد …..
فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافیست …..
پس خوب باشید و خوبی کنید .





آگوست
31

افق دید

شیوانا درراه مدرسه ازکناردرختی می گذشت.
مرد جوانی را دید که تنها به درخت تکیه داده و به خورشید درحال غروب می نگرد.
شیوانا کنارمرد نشست و مسیرنگاهش راتعقیب کردوآهسته زیرلب زمزمه می کرد: الان همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگی داشتند و می توانستند دمی به افق این آسمان زیبا خیره شوند.
ای خوشبخت تر از فرشته ها این جا چه می کنی؟
مرد جوان لبخند تلخی زد و پاسخ داد: شکست سختی را در زندگی تجربه کرده ام . تقریبا همه چیزم را از دست دادم و بعد ازایام شادی آسایش سخت ترین لحظات را تجربه کردم. باخودم فکر می کنم آیا دوباره روشنایی به زندگی من بر می گرد؟
شیوانا با انگشتانش به دور دست ترین نفطه آسمان جایی که خورشید غروب می کرد اشاره کرد و گفت :آن جا آن دورها جایی است که آلان خیلی ازآدم های ناموفق و شکست خورده هم زمان دارند به آن نقطه آسمان نگاه می کنند.
بعضی از آنها دیگرامیدی به طلوع خورشید ندارند.
این ها همان هایی هستند که فردا نا امید تر و مایوس تر از امروزند.
اما عده ای دیگر هستند که می دانند برای دیدن خورشید کافی است کمی صبر و تحمل داشته باشند و در کنار شکیبایی باید جهت نگاهشان را هم عوض کرده و به سمت مخالف غروب چشم بدوزند،
یعنی به سمت شرق که خورشید طلوع میکند خیره شوند و منتظر طلوع فجر در سپیده دم باشند.
اگر تو می خواهی همین جا بنشینی و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنایی باشی باید به تو بگویم که این امر محقق نخواهد شد و اگر خیلی خوش شانس باشی فردا همین موقع دوباره شاهد غروب خورشید خواهی بود.
اما اگر رویت را به سمت مقابل غروب یعنی به سمت طلوع آفتاب بر گردانی و کمی صبر و امید داشته باشی خواهی دید که به زودی خورشید با زیباترین جلوه هایش،آسمان را پر خواهد کرد.
اگر می خواهی روشنایی را ببینی چشمانت را از این سمت غم افزا بر گردان و به سمت افق دیگری خیره شوو صد البته کمی هم صبر داشته باش!





آگوست
30

زندانی بدون دیوار

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد،
یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آنها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.

دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

‏در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد.نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.
هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند
یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
واین هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ‌های خاموش کافی بود.

این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.





آگوست
29

هیچی ارزششو نداره

زن پاشو محکمتر روی گاز فشار داد ، باید خودشو سریع میرسوند…… نه!!!
صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبرویی….
ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند.
چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح میداد…. خدایا!!!
باید مدارکش رو حاضر میکرد. در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ بزرگ مدارکش رو بیرون میکشید، تکه کاغذی از توی اون زمین افتاد.
روی اون با خطی ضخیم و شتاب زده نوشته شده بود:
عزیزم در صورت تصادف یادت باشه، که من تو رو دوست دارم نه ماشین رو!
زن آروم گرفت و با لبخندی از ماشین پیاده شد.
وقتی پیرهنمون با اتو میسوزه ، قشنگترین ظرف کریستالمون میشکنه، دیوارهای خونه خط خطی میشه ،
یادتون باشه هیچکدوم ارزش شکستن دلی رو نداره!





آگوست
28

قانون و منطق

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد
به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما ۶۳ سال دارید و با یک خانم ۳۵ ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست.
همسر شما یک معشوقه ۲۲ ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست و این حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد می شد ، نه قانونی است و نه منطقی !!!!





آگوست
26

جملاتی برای موفقیت

It is natural to feel disappointed

When things don’t go your way

…It’s easy to think

“?I can’t do it, so why try “

But no matter how scared you are of making mistakes

Or discouraged you may become

Never give up

Because if you don’t try and

If you don’t go after what you want in life

It won’t come to you

And you’ll be forced to accept

Things that you know could be better

Success is not measured by

Whether you win or you fail

There is always a little bit of success

Even if things don’t go your way

What’s important is that

You’ll feel better about yourself

(Amanda Pierce)

طبیعی است که وقتی که کارها

ان طور که تو می خواهی انجام نشوند نا امید شوی

و فکر کنی که :

” من که نمی توانم پس چرا تلاش کنم ؟”

اما مهم نیست تو چقدر از اشتباه کردن می ترسی

یا چقدر ممکن است مایوس شوی

هرگز تسلیم نشو …

چون اگر تلاش نکنی

و به دنبال چیزی که در زندگی می خواهی نروی،

اهدافت به سوی تو نخواهند امد

و در اخر مجبور می شوی چیز هایی را قبول کنی که

می دانی از این بهتر هم می توانستند باشند

پیروزی با برد و باخت تو سنجیده نمی شود

همیشه کمی از پیروزی وجود دارد

حتی اگر کارها انطور که می خواستی انجام نشدند

مهم این است که احساس بهتری نسبت به خود پیدا می کنی





آگوست
24

دلقک

یک دکتر روانشناسی بود که هر کس مشکلات روحی و روانی داشت به مطب ایشان مراجعه می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می کرد و آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.
یک روز یک بیماری به مطب این دکتر آمد که از نظر روحی به شدت دچار مشکل بود.
دکتر بعد از کمی صحبت به ایشان گفت: در همین خیابانی که مطب من هست، یک تئاتری موجود هست که یک دلقک برنامه های شاد و خیلی جالبی اجرا می کند. معمولا بیمارانی که به من مراجعه می کنند و مشکل روحی شدیدی دارند را به آنجا ارجاع می دهم و توصیه می کنم به دیدن برنامه های آن دلقک بروند و همیشه هم این توصیه کارگشا بوده و تاثیر بسیار خوبی روی بیماران من دارد. شما هم لطف کنید به دیدن تئاتر مذکور رفته و از برنامه های شاد آن دلقک استفاده کرده تا مشکلات روحی تان حل شود.
بیمار در جواب گفت: آقای دکتر من همان دلقکی هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم ! ! !
همیشه هستند آدم هایی که در ظاهر شاد و خوشحال به نظر می رسند و گویا هیچ مشکلی در زندگی ندارند، غافل از اینکه دارای مشکلات فراوانی هستند اما نه تنها اجازه نمی دهند دیگران به آن مشکلات واقف شوند، بلکه با رفتارشان باعث از بین رفتن ناراحتی و مشکلات دیگران نیز می شوند.





آگوست
23

فقط چند جمله …..

• دل تنها عضوی است که با نگاه لمس می شود.
• دل تاری است که وقتی بشکند بهتر می نوازد.
• خدا را بخوان تا خدا تو را از خواندنی ها قرار دهد.
• غرور از فرشته شیطان و تواضع از خاک ، انسان می سازد.
• گرفتار گناه ، اسیر هر دو عالم است.
• حقیقت رنگ کردن مردم عینکی شدن خود است.
• زنی که جواهر است از جواهرات برای خویش بت نمی سازد.
• چشم دروغگو بیشتر از معمول پلک می زند.
• مطالعه یک کتاب تجربه یک زندگیست.
• لبخند طاق نصرتی بر دروازه دل است.
• کودکان خوبند اگر خلاف کردند بزرگترها را ادب کنید.
• رابطه ای که با هوس شروع شود، با تنفر خاتمه می یابد.
• چاله شکست پر است از انسان های تندرو.
• دوست جدید دنیای جدید است.
همه از عشق دم می زنند اما عاشقان در سکوت می میرند.
• هر کس در هنگام شکست ها نشکند پیروز است.
• همه انسان ها در شهر خیال خویش اسطوره هایی منحصر به فردند.
• زندگی ساختنی است نه گذراندنی.
• جهان بزرگتر از آن است که با کار تو خراب شود با گناه خود را خراب نکن.
• غرور انهدام است مغرور نباش.
• ای انسان بمان برای ساختن و نساز برای ماندن.
• امروز فرصتی است برای جبران دیروز و ساختن فردا.
• ارزانترین و زیباترین آرایش صورت لبخند است.
• بقا از آن خداست باور ندارید از گذشتگان بپرسید.
• کسی که هدف های بزرگ دارد بزرگ می میرد.
• در میدان عشق قاتل و مقتول محبوب یکدیگرند.





آگوست
22

گل واژه های ناب و پر معنای زندگی

پر معنی ترین کلمه “ما” است
آن را بکار ببندیم
عمیق ترین کلمه “عشق” است
به آن ارج بنهیم
بی رحم ترین کلمه “تنفر” است
آن را از بین ببریم
سرکش ترین کلمه “هوس” است
با آن بازی نکنیم
خود خواهانه ترین کلمه “من” است
از آن حذر کنیم
ناپایدارترین کلمه “خشم” است
آن را فرو ببریم
بازدارترین کلمه “ترس” است
با آن مقابله کنیم
با نشاط ترین کلمه “کار” است
به آن بپردازیم
پوچ ترین کلمه “طمع” است
آن را در خود بکشیم
سازنده ترین کلمه “صبر” است
برای داشتنش باید دعا کنیم
روشن ترین کلمه “امید” است
به آن امیدوار باشیم
ضعیف ترین کلمه “حسرت” است
توجهی به آن نداشته باشیم
تواناترین کلمه “دانش” است
آن را فراگیریم
محکم ترین کلمه “پشتکار” است
ایکاش آن را داشته باشیم
سمی ترین کلمه “غرور” است
باید در خود بشکنیمش
سست ترین کلمه “شانس” است
به امید آن نباشیم
شایع ترین کلمه “شهرت” است
دنباله رو آن نباشیم
لطیف ترین کلمه “لبخند” است
آن را همیشه حفظ کنیم
حسرت انگیز ترین کلمه “حسادت” است
از آن فاصله بگیریم
ضروری ترین کلمه “تفاهم” است
سعی کنیم آن را ایجاد کنم
سالم ترین کلمه “سلامتی” است
به آن اهمیت بدهیم
اصلی ترین کلمه “اطمینان” است
به آن اعتماد کنیم
بی احساس ترین کلمه “بی تفاوتی” است
مراقب آن باشیم
دوستانه ترین کلمه “رفاقت” است
از آن سوء استفاده نکنیم
زیباترین کلمه “راستی” است
با آن روراست باشیم
زشت ترین کلمه “دورویی” است
یک رنگ باشیم
ویرانگرترین کلمه “تمسخر” است
دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه “احترام” است
برایش ارزش قایل شویم
آرام ترین کلمه “آرامش” است
امید داشته باشیم تا به آن برسیم
عاقلانه ترین کلمه “احتیاط” است
حواسمان را جمع کنیم
دست و پاگیرترین کلمه “محدودیت” است
اجازه ندهیم مانع پیشرفتمان بشود
سخت ترین کلمه “غیرممکن” است
باور کنیم که وجود ندارد
مخرب ترین کلمه “شتابزدگی” است
مواظب پل های پشت سرمان باشیم
تاریک ترین کلمه “نادانی” است
آن را با نور علم روشن کنیم
کشنده ترین کلمه “اضطراب” است
آن را نادیده بگیریم
صبورترین کلمه “انتظار” است
منتظرش باشیم
بی ارزش ترین کلمه “انتقام” است
بگذاریم و بگذریم
ارزشمندترین کلمه “بخشش” است
سعی خودمان را بکنیم
قشنگ ترین کلمه “خوشروئی” است
راز زیبائی در آن نهفته است
تمیزترین کلمه “پاکیزگی” است
رعایت آن اصلا سخت نیست
رساترین کلمه “وفاداری” است
چه خوب است سر عهدمان بمانیم
تنهاترین کلمه “گوشه گیری” است
بدانیم که همیشه جمع بهتر از فرد بوده
محرک ترین کلمه “هدفمندی” است
زندگی بدون هدف، واهی پیمودن است
و هــدفمنــدتـرین کلــمه “موفقیت”است
پس همه با هم پیش به سوی موفقیت





آگوست
21

چقدر شایسته ایم؟

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،” خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”
پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه !





آگوست
20

حرفهای قشنگ

گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است گاهی به یک خط هم نمیرسد.
اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت.
هر گفتار برای یک روز است .یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیبا تر خواهد شد .
در هر حالی که هستید به خصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید .ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه .
آری به همین سادگی…

۱- راز عشق در تواضع است .این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست. بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است. میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند، تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.
۲- راز عشق در احترام متقابل است. احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ، با احترام به نظریاتش گوش کن .احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .
۳- راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید .عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است .
۴- راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات راخوشحال کند ،کاری مثل دادن هدیه ای کوچک ،تحسین ، لبخندی از روی محبت .نگذار که جویبار محبت از کمی باران ، بخشکد.
۵- راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ ، با محبت تزئین کنید .بذر علاقه ها و عقیده های تازه رابکار که زیبایی بروید .ضمنا فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد ، مبادا غنچه های گل پوشیده از علف های هرز عادت شود .برای اینکه عشق همواره با طراوت بماند فباید به آن مثل هنر خلاقانه نگاه کرد .
۶- راز عشق در خوش مشربی است .شوخی با دیگران را فراموش نکن ، در ضمن مراقب شوخی هایت هم باش .شوخی نا پسند نکن . شوخی باید از روی حسن نیت باشد ،نه نیشدار .
۷- راز عشق در این است که حقیقت اصلی عشق ، یعنی تفکر را از یاد نبری .آیا یک رابطه دراز مدت ، مهم تر از اختلافات کوچک و زود گذر نیست ؟
۸- راز عشق در این است که مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی ، و صبر کنی تا خون سردی را دوباره به دست آوری . با این که احساس جلوه الهام است ، اما شخص عصبانی نمی تواند چیز ها را با وضوح درک کند .قلبت را آرام کن .تنها به این وسیله است که می توانی چیز ها را آنگونه که هستند ، در یابی .
۹- راز عشق در این است که طرف مقابلت را تحسین کنی .هر گز با فرض این که خودش این چیز ها را می داند ،از تحسین غافل نشو .مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بار ها با خلوص نیت بگویی : دوستت دارم . گر چه احساسات بشری به قدمت نسل بشر است ، اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند .
۱۰- راز عشق در این است که در سکوت دست یکدیگر را بگیرید .کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید .
۱۱- راز عشق در توجه کردن به لحن صدا است برای تقویت گیرایی صدا ، باید آنرا از قلب برآورید ، سپس رهایش کنید تا بلند بشود وبه سمت پیشانی برود تارهای صوتی را آرام و رها نگه دار .اگر احساسات قلبی ات را به وسیله صدا بیان کنی ،آن صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد .
۱۲- راز عشق در این است که بیشتر با نگاه حرف بزنی ، زیرا چشم ها پنجره های روح هستند .اگر هنگام صحبت کردن از نگاه استفاده کنی ، مثل آن است که پنجره ها را با پرده های زیبایی بیارایی و به خانه گرما و جذابیت ببخشی.
۱۳- راز عشق دراین است که از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید ، زیرانقص همواره جزء لا ینفک انسان است ذهنت را بر ارزشهایی متمرکز کن که شما را به یکدیگر نزدیک تر میکند نه بر مسائلی که بین شما فاصله می اندازد .
۱۴- راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی .در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود .شریک زندگی ات را با طناب نیاز مبند .گیاه هنگامی رشد میکند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند.
۱۵- راز عشق در این است که شریک زدگی ات را در چار چوبی که خودت می پسندی حبس نکنی .عیبجویی باعث تباهی می شود .همه چیز را همان طور که هست بپذیر ،تا هر دو شاد باشید .قانون طلایی این است :نقاط قوت را تقویت کن ، و ضعف ها را نه تقویت کن نه تقبیح .هرگز سعی نکن با سوزاندن ، جلوی خونریزی زخم را بگیری .
۱۶- راز عشق در این است که هنگام سوء تفاهم ، فقط به این فکر نکنی که طرف مقابل چگونه ناراحتت کرده است .در عوض به راه حلی فکر کنی که در آینده از بروز چنین سوء تفاهم هایی جلو گیری کنی .
۱۷- راز عشق در این است که وقتی پیشنهادی به ذهنت می رسد ، به نیاز خودت برای بیان آن فکر نکنی ، بلکه به علاقه دیگری به شنیدن آن فکر کنی .اگر لازم بود ، حتی ماه ها صبر کن تا آمادگی شنیدن آنچه را میخواهی بگویی پیدا کند .
۱۸- راز عشق در آرامش است ، زیرا آرامش باعث تکامل عشق می شود . عشق ، هوای نفس و احساست شدید نیست .عشق انسان ها نسبت به یکدیگر بازتابی از عشق ازلی است خداوندگار آرامش کاملاست.
۱۹- راز عشق در این است که در وجود یکدیگر عاشق خدا باشید ، تا همواره علی رغم همه اشتباهات ، تشنه رسیدن به کمال باشید ، چرا که بشر همواره علی رغم موانع فراوان ، سعی میکند به سمت آرمان های جاودانه حرکت کند .
۲۰- راز عشق در این است که محبت تان را بسط دهید تا تبدیل به عشق واقعی میان دو انسان شود سپس آن عشق را که دست پرورده پروردگار است بسط دهید تا بشریت و کل مخلوقات را در بر گیرد .
۲۱- راز عشق در این است که به دیگری لذت ببخشی ، و لی عشق را برای لذت نخواهی .زیرا عشق حقیقی هوا و هوس نیست . هر چه نفس قوی تر باشد ، تقاضاهایش بیشتر می شود و هر چه تقاضا های نفس قوی تر باشد ، خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند .عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار میکند ،نه در لذت جویی .
۲۲- راز عشق در مراعات حال دیگری است . هر قدر که ملاحظه حال دیگران را می کنی ، کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن .
۲۳- راز عشق در این است که جاذبه های خود را با دیگری قسمت کنی . جاذبه نیرویی لطیف و نافذ است که از دیگری دریافت می کنی .





آگوست
19

چگونه موفق شویم؟

چگونه موفق شویم؟
How to succeed
PLAN while others are playing
برنامه ریزی کن وقتی که دیگران مشغول بازی کردنند
STUDY while others are sleeping
مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند
DECIDE while others are delaying
تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند
PREPARE while others are daydreaming
خود را آماده کن وقتی که دیگران درخیال پردازیند
BEGIN while others are procrastinating
شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند
WORK while others are wishing
کار کن وقتی که دیگران در حال دعا کردنند
SAVE while others are wasting
صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند
LISTEN while others are talking
گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند
SMILE while others are frowning
لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند
PERSIST while others are quitting
پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند





آگوست
18

نشانه یک جامعه مرده

از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند…
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود…

این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم این‏ قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی
تا وقتی که ساکن‏ است مورد احترام است.
تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است ، اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت ، نه تنها کسی کمکش نمی‏ کند، بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب می‏شود و این نشانه یک جامعه مرده است .
ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که :
متکلم هستند نه‏ ساکت، متحرکند نه ساکن، باخبرترند نه بی‏خبرتر





آگوست
17

توهمات ذهنی، شاید های عقلی

دنیایی با این همه شگفتی و وسعت دنیایی نیست که بتوان تنها آن را با یک جفت چشم دید و به آن اعتماد کرد، چه رسد به آنکه بخواهیم بنا به دیده های این چشم قضاوت کنیم. ” شاید ” یکی از کلماتی است که تازگی ها خیلی توجه ام را به خودش جلب کرده چون مسلم ترین حقایق را به چالش می کشد، بی آنکه به حقیقت گریزی متهم شود. شاید حقیقت روزمره این زندگی چیزی جز یک “توهم” منطقی نباشد که عادت کرده ایم به دیدن و باور آنچه که می خواهیم باشد. شاید هر روز صبح که خیلی ساده از خواب بیدار می شویم و از پنجره اتاق نگاهی به بیرون می کنیم همه آنچه که می بینیم تنها یک توهم ذهنی متجلی شده در یک فضای فکری قابل بسط در محیط مادی باشد. شاید آنچه که ما می بینیم همه آن چیزی نباشد که دیگران هم می بینند. شاید دنیا فقط برای من است، شاید هم فقط برای تو … و تمام اتفاقات آن فقط و فقط برای تو می افتد و آدم های دیگر با تمام ادا و اطوارهایشان فقط برای اینست که تو راهت را پیدا کنی! قدر مسلم اینجا آخر راه نیست! شاید تمام آنچه احساس میکنی و می بینی تنها برای آنست که آخر معلوم شود تو چه میکنی؟
به نظر من هر اتفاق چه خوب یا بد قابل تاثیر بر زندگی فردی است که در مسیر آن قرار میگیرد، یا بهتر است بگوییم قرار گرفتن هر فرد در مسیر هر اتفاق بنا به دلیلی است که بر روی ادامه زندگی وی تاثیر می گذارد، گاهی این تاثیر مهم و مشخص و بزرگ است، گاهی هم نه! گاهی ” تعاریف ” چهارچوبی محصور کننده هستند و استفاده از آن نتیجه ایی جز به بیراهه رفتن و نرسیدن به مقصد را در پی نخواهد داشت. بسیاری از قانون های مشهور هم چون قانون عمل و عکس العمل چنان در ذهن و دیده ما ریشه دوانده اند که انکار آنها برچسبی از جنس جنون را برای ما به ارمغان می آورد، حتی همین الان که این متن را میخوانی فکر کردن به نبود خیلی چیز ها برایت سخت است، خیلی از قانون ها، قانون هایی که بیشتر آنها را خودمان برای خود وضع کرده ایم، البته برای بسیاری از آنها استدلال و آزمایش و آمار داریم، در برخی دیگر پای تجربیات را به میان می آوریم، اما اگر همه آنها چیزی به جز توهمات شخصی نباشد چه؟ آنوقت باز هم دنیا همان دنیای قبلی است؟
صبر کنید ! می خواهید آنچه که عقل برایتان سال ها اندوخته است را به شک و تردید بفروشید … و بعد چه ؟
شک و تردید به نظر من خیلی خوب است، اما به شرطی که به تعالی آدمی کمک کند. ذهن خواسته یا ناخواسته سرعتی باور نکردنی برای رسیدن به بی پایه ترین نظریه ها دارد. عقل باید او را کنترل کند.





آگوست
15

سالک معرفت

شیوانا همراه کاروانی درراهی می رفت. ظهر به منزلی رسیدند و چون تا منزل بعدی یک روز کامل راه بود ، تصمیم گرفتند همانجا استراحت کنند و سحرگاه روز بعد به سمت منزل بعدی حرکت کنند. وقتی همه مستقر شدند. شیوانا سطل آبی برداشت و به سراغ پله های شکسته حجره ای رفت و با گلی که فراهم کرده بود شروع به ترمیم پله های شکسته نمود.
یکی از کاروانیان مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با تعجب گفت:” استاد ! شما با این همه علم و معرفت ، چرا وقت گرانبهای خود را به بنایی و بازسازی پله های شکسته کاروانسرایی بین راهی تلف می کنید. حیف از شما نیست که استراحت نمی کنید و به این قبیل کارهای بی ارزش می پردازید!؟ در ثانی کسی به شما بابت انجام اینکار پول نمی دهد. پس چرا زحمت می کشید و انرژی خود را هدر می دهید؟”
شیوانا بی اعتنا به مرد معترض به کار خود ادامه داد. مرد کاروانی که از بی اعتنایی شیوانا خشمگین شده بود با صدای بلند در حالی که شیوانا را مسخره می کرد گفت: “استاد بزرگ! همانطور که کار می کنید می توانید بگوئید تفاوت یک آدم نادان و یک سالک معرفت چیست!!؟”
شیوانا لبخندی زد و گفت: “من در خصوص انسان نادان اطلاعات زیادی ندارم! اما یک سالک معرفت کسی است که در هر لحظه از زندگی اش صرف نظر از پولی که به او می دهند مفیدترین کاری که از او برمی آید را انجام دهد. من از الآن تا غروب کاری برای انجام ندارم. خسته هم نیستم. من اینکار را انجام می دهم چون تنها کار مفیدی است که الآن می توانم انجام دهم و همین احساس مفید بودن برای من کفایت می کند. “





آگوست
14

قــــــول پـــــدر

در سال ۱۹۸۹ زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.
در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.
با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد.

با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.

او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.
دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.
ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:
آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟

هشت ساعت به کندن ادامه داد. دوازده ساعت … بیست و چهار ساعت … سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!
جواب شنید : پدر من اینجا هستم.
پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.
پدر! شما به قولتان عمل کردید.
پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟
ما ۱۴ نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.
وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.
پسرم بیا بیرون.
نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آورید و هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.

سخن روز : اشخاص را می توان به سه دسته تقسیم کرد؛
آنهایی که به اتفاق حوادث کمک می کنند،
آنها که به اتفاق افتادن حوادث می نگرند
و آنهایی که از اتفاق افتاده حیران می شوند.

توماس ادیسون.





آگوست
13

ظرفیت معروف شدن‎

یکى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا که در رئال مادرید صاحب رکوردهاى عجیب و غریبى شده، هفته قبل کارى کرد که قلب همه انسان هاى عاطفى را لرزاند. ظاهراً «ایکر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یک رستوران رفته بود که در آنجا با یک نوجوان ۱۳ ساله که دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به سراغ او مى رود و مى گوید:

«آقاى کاسیاس … در روز بازى با پرتغال، تو به این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت کنى که من و بقیه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنایى، برایت دعا کردیم!»

ایکر کاسیاس که به سختى جلوى اشکش را مى گیرد از پسرک تشکر مى کند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد و … فردا ظهر حوالى ظهر، ناگهان «کاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذکور مى شود و در میان بهت وحیرت مسئولان مدرسه – و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه – به بچه ها مى گوید:« من آمدم اینجا تا براى دعاهایى که در حقم کردین که پنالتى را بگیرم، شخصاً از شما تشکر کنم!» بچه هاى مدرسه که از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ایکر» حلقه مى زنند و با او عکس مى اندازند و امضا مى گیرند و … که ناگهان یکى از بچه ها به او مى گوید:

« آقاى کاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟»

ایکر نیز بلافاصله از داخل ماشینش لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى کند و همراه بچه ها به زمین چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این فرصت را مى دهد که هرکدام به او یک پنالتى بزنند و …
ایکر کاسیاس ۲ ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تک تک بچه هاى بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند و …؟





آگوست
11

عشق یعنى چه ؟

تعدادى از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ۴ تا ٨ ساله پرسیدند که: عشق یعنى چه؟
پاسخ هایى که دریافت شد عمیق‌تر و جامع‌تر از حدّ تصوّر هر کس بود.

در اینجا بعضى از این پاسخ را براى شما می‌آوریم:
• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پایش را لاک بزند.
بنابراین، پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله)

• وقتى یک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است.
شما میدانید که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بیلى، ۴ ساله)

• عشق هنگامى است که یک دختر به صورتش عطر می زند و یک پسر به صورتش ادوکلن می زند
و با هم بیرون می روند و همدیگر را بو می کنند. (کارل، ۵ ساله)

• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب زمینى سرخ کرده هایتان را به یکنفر می دهید
بدون آن که او را وادار کنید تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کریس، ۶ ساله)

• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد
تا مطمئن شود که مزهاش خوب است. (دنى، ٧ ساله)

• عشق هنگامى است که دو نفر همیشه همدیگر را می بوسند و وقتى از بوسیدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند
و با هم بیشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اینجورى هستند. (امیلى، ٨ ساله)

• اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش بدتان می آید شروع کنید. (نیکا، ۶ ساله)
(ما به چند میلیون نیکاى دیگر در این سیاره نیاز داریم)

• عشق هنگامى است که به یکنفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از آن او هر روز آن پیراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)

• عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همدیگر را دوست دارند. (تامى، ۶ ساله)

• عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد. (الین، ۵ ساله)

• هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و ستاره هاى کوچک از بین آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)

• شما نباید به یکنفر بگوئید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان همین باشد.
اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگوئید. مردم معمولاً فراموش می‌کنند. (جسیکا، ٨ ساله)

و سرانجام …
برنده ما یک پسر چهارساله بود که پیرمرد همسایه‌شان به تازگى همسرش را از دست داده بود.
پسرک وقتى گریه کردن پیرمرد را دید، به حیاط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست.
وقتى مادرش پرسید به مرد همسایه چه گفتی؟ پسرک گفت: “هیچى، فقط کمکش کردم که گریه کند.





آگوست
09

تولد نامه – دو

یکسال دیگر بزرگتر شدم.
اینک در آستانه چهل و نه سالگی و یک گام دیگر برای نزدیک شدن به پنجاه سالگی.
خیلی وحشتناکه وقتی هنوز در رویاهایی بیست سالگی به سر می بردی اما می بینی که سالها از آن دوران گذشته است.
اتفاقا در شب تولدم به طور اتفاقی داشتم عکسهای جوانی رو می دیدم و یاد بیست سالگی افتادم.
دوران جوانی، دوران آرمان خواهی و ایده الیستی دیدن نه به سیاست و دغدغه های روشنفکرانه که به همین زندگی و روزمره گیهایش!
نگاهی آرمانی به آینده و اینکه قرار است جهانی را عوض کنی غافل از اینکه این جهان است که ما را عوض می کند.
زندگی به شکل بی رحمانه ای کوتاست و غافلگیرکننده.
شادی های کوتاه و غم های طولانی!
این روزها که می گذرد غمگینم و شادم که این روزها می گذرد.
هرسال کمتر تولدم را باور می کنم و امسال بیشتر.
سالی که بیش از گذشته منتظر تولدی دوباره هستم در آستانه فصلی سرد.
امروز چهل و نه ساله شدم و نمی دانم که شیش و بش من در تخته نرد زندگی چگونه تعیین می شود.
ازنوزده مرداد چهل و دو تا امسال …..
بگذریم زندگی به شکل بی رحمانه ای ادامه دارد…





آگوست
08

تولد نامه – یک

همیشه قبل از آنکه بخواهم پستی اینجا بگذارم، قبلا آن را در وردی جایی می نویسم و بعد با کپی پیست میاورم در پست مطلب جدید. اما الان آمدم به مدیریت وبلاگ و روی پست مطلب جدید کلیک کردم و دیدم که دستانم روی دکمه های کیبورد می چرخد و دارد چیزی تایپ می کند. این یعنی یک پست ویرایش نشده و بدون فکر قبلی که فکر کنم خیلی بهتر از نوشته های دیگرم از آب در بیاید.
هر سال در چنین روزی یک احساس مبهم در سراسر وجودم میخزد و تا سحر نوزدهم نیاید از وجودم خارج نمی شود و به نظرم این بهترین احساسی است که ممکن است در طول عمرم داشته باشم و چه خوب است وقتی هر سال تکرار می شود. هرچقدر که بیشتر میگذرد و هرچه بیشتر این هجدهم مردادها می گذرند من بیشتر با فردیتم انس می گیرم.
در تمام این سالها دقیقا در این روز یک احساس عمیق تنهایی وجودم را در بر میگیرد و این تنها یک حس نیست بلکه بعد جسمانی مرا هم درگیر میکند و انزوایی ناخواسته حاصل فعل و انفعالات بزرگ تر شدن من می شود. به نظرم جهان جایی است که به وجود آمده است برای اثبات تنهایی های بشر و ما هرچه تلاش کنیم تا تجرد روحمان را از خودمان هم مخفی کنیم باز هم لحظه ای ، روزی ، ساعتی می رسد که این حقیقت پیش رویمان قرار می گیرد و باور خواهیم کرد که تنهاییم. تنهایی های من در تمام روزهایی که گذشتند و می گذرند به شناخت خودم خیلی کمک کردند و تاملاتی در من به وجود آمد که حداقل برای خودم ارزشمند بوده و هست. این مهم است که تنهایی ما آدم ها ممکن است باعث ناراحتی و یا شکنندگی مان شود ولی از آن مهم تر شناختی است که باعث تعالی وجودمان خواهد شد.
روزهای تولد می توانند روزهای شادی باشند. می توانند جشن گرفته شوند برای خوشحالی از حضور انسانی روی این کره خاکی ولی من در این روزها اندکی غمگینم مثل روزهای اول سال.. فرایند بزرگ شدن ، فرایند غمگینی است به نظر من.. حساب روزهایی که گذشتند را که کنار بگذاریم، لحظه و ثانیه هایی پیش روی چشممان می آیند که خبر از حضور خودمان در آن نداریم… و شاید ندانیم که چه کار خواهیم کرد . مهم نیست که دوباره کسی بیاید و در کامنت ها برایم تست افسردگی بگذارد و یا برایم شرح حال افسرده ها را بدهد، مهم آن چیزی است که در درونم سرزنده است و آنچنان بالا و پایین می پرد و که گهگاهی گمان می کنم که کودکی چیزی است به زندگی یکنواختی که می گذرانم ( زندگی چیزی است که فقط می گذرد…) رنگ و شکل دیگری می دهد. همیشه سعی کردم در برخورد با دیگران آن کودک سرزنده را بیشتر نشان بدهم و صحبت از تاملات شخصی و فردیت و غیره را بگذارم برای جمع های خصوصی تر و حالا هم در اینجا.. در جایی که می دانم کسی من محمود را نمی شناسد و تنها آشنایی مان ختم می شود به واژه های از هم گسیخته ای که در اینجا گذاشته ام و به راستی که عده ای هنوز درک درستی از معنای شعر و اعتراض و … ندارند… هرچند که اهمیت چندانی ندارد ولی خب به اشتراگ گذاشتن شعرها و یا حتی پست هایی مانند تلخ تر از تلخ با دلیل بوده است و نه برای نشان دادن خود خودم و شاید این پست و چند نوشته دیگر پیرامون خودم بوده است و حس و حالم. اصلا نمی دانم که چرا اینها را به هم ربط داده ام . شاید خواستم حرفی که حدود یکسال است روی دلم مانده اینجا بگویم. شاید خالی شدم..
امروز تولدم است و دوست داشتم در اینجا از تنهایی هایی بگویم که شاید کسانی دیگر هم تجربه کرده باشند و حرفی از آن نزده باشند..
ممنون از همراهی تان …