ژانویه
13

نتیجه گیری بدون دانستن تمام حقایق

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند”
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند!
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!





ژانویه
12

بخشش

بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد.
روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود.
با نوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه ،سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید ، از ان خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد !
زن خردمند هم بی درنگ ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از اینکه شانس به او رو آورده بود از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر ، می تواند راحت زندگی کند ، ولی چند روز بعد ، مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر بانوی خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامی که او را یافت سنگ را پس داد و گفت : خیلی فکر کردم می دانم این سنگ چقدر با ارزش است ، اما آن را به تو پس می دهم !
با این امید که چیزی ارزشمند تر از آن به من بدهی!
اگر می توانی ، آن محبی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی . . . .





ژانویه
11

پاره آجر

روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاپ کرد پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است .
به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده است و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم، برای اینکه شماره متوقف کنم ناچار شدم از از پاره آجر استفاده کنم ..
مرد بسیار متأثر شد و از پسر عذر خواهی کرد برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه پاره آجر به طرفتان پرتاپ کنند.
خدا در روح ما زمزمه می کند و با لب ما حرف می زند، اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم که گوش کنیم او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاپ کند.





ژانویه
10

همیشه اولین شانس رو بچسب!

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود.
به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد… اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل.
اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!





ژانویه
09

توجه به دیگران

من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت!
فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.





ژانویه
06

روزگار من

من با تمام وجودم باور دارم،
که خیال به آنچه در روزگار گذشته داشتم،
از درد زمان اکنون نمی کاهد،
بلکه بر درد آن میافزاید !
من این را می‌دانم،
که روزی در زمان که کودک بودم،
کودک بودن را فراموش کردم،
تا باور داشته باشم،
که زنده هستم .
من این را درک می‌کنم،
که فردا روزی نخواهد بود که امروز داشتم،
و روزی نخواهد بود که می‌خواستم و تجسم می‌کردم !
ولی‌ من همین هستم،
که تقدیر بر دامنم من نهاد،
آری من انسانی‌ با دیواری از یادگاری‌ها که تقسیم با خاطرات زندگی‌ کردم،
من مردی بودم که گٔل را احساس و آب را میخواند،
ولی‌ هیچگاه فریاد نزد،
آسمانش ابریست و خانه بر آب ساخته است.
سلام بر فردا و خدانگهدار امروز،
که من مردی بودم که چشم به آسمان،
و سلام در دست،
و فردا را در پس ابری که بارانی خواهد بود،
می‌دیدی و باز بر آن می‌خندید……





ژانویه
05

این جمله خیلی مهمه

سال گذشته شوهر کارل در یک حادثۀ رانندگی کشته شد. جیم که ۵۷ سال داشت داشت در فاصلۀ میان منزل تا محل کارش در حال رانندگی بود . رانندۀ دیگر یک جوان مست بود. در این حادثه ، جیم در دم جان باخت و جوان مست ظرف کمتر از دو ساعت از بیمارستان مرخص شد. نکتۀ ظریف اینجا بود که آن روز روز تولد پنجاه سالگی کارل بود و در جیب جیم دو بلیط هواپیما به مقصد هاوایی پیدا شد .
گویا جیم قصد داشته همسرش را غافلگیر کند که اجل مهلتش نداده و به دست راننده ای مست کشته شد .

یکسال بعد ، بالاخره از کارل پرسیدم : “چطور توانستی تاب بیاوری ؟‌ ”
چشمان کارل پر از اشک شد، فکر کردم حرف بدی زده ام ، اما او به آرامی دست مرا گرفت و گفت : ‌ اشکالی ندارد ، میخواهم چیزی به تو بگویم . روزی که با جیم ازدواج کردم به او قول دادم هیچ وقت نگذارم بدون آنکه بگویم دوستت دارم از منزل خارج شود . او هم همین قول را به من داد . این قول و قرار برای ما به شوخی و خنده تبدیل شد . با اضافه شدن بچه ها به جمعمان بر سر قول ماندن کار دشواری بود . یادم می آید وقتی عصبانی بودم به طرف اتومبیل می دویدم و از میان دندانهای کلید شده ام می گفتم : “دوستت دارم” یا به دفتر کارش می رفتم تا به او یادآوری کنم. این کار یکجور مبارزه جویی خنده دار بود .
در تمام طول زندگی زناشوئی مان خاطرات بسیاری را به وجود آوردیم تا سعی کنیم پیش از ظهر به هم بگوییم دوستت دارم .
صبح روزی که جیم مر ، صدای روشن شدن موتور اتومبیل را شنیدم . از ذهنم گذشت که : اوه ، نه !! تو این کار رو نمی کنی مردک !! و بیرون دویدم و به پنجرۀ اتومبیل مشت کوبیدم و گفتم : آقای جیمز ای کارت ، من کارل کارت ، اینجا در روز تولد پنجاه سالگی ام ، میخواهم رکورد گفتن « دوستت دارم » را بشکنم !! تا اینکه جیم به پایین خیابان پیچید .
این است که می توانم زنده بمانم چون ، آخرین جمله ای که به جیم گفتم این بود : “دوستت دارم “





ژانویه
04

امروز

از رفت و آمد سال ها حیرانم، به سرعت پلک زدن می آیند و می روند و این عمر من است که به بطالت می رود.
از شتاب لحظه ها که گریزی نیست.
زمان را که نمی توان متوقف کرد.
تنها باید با ثانیه ها رقابت کرد.
نباید لحظه ای را از دست داد.
در این عمر پرشتاب، نباید سرگرم دلخوشی ها شد و نه از هراس اندوه، غصه خورد.
هر کس باید به من خویشتن تکیه کند و به امید وعده دوستان روزگار نگذراند که دوستان نیز پی کار خویشتن هستند.
امروز که تمام شود دیگر نمی آید و فردا نیز به سرعت امروز خواهد گذشت.
پس امروز را دریاب و غم دیروز و ترس از فردا را فدای امروزت نکن.
امروز بهترین لحظه ها است.
پر توان و پر انرژی امروزت را بساز.
امروز که جوان تراز فردایی برای تلاش بهتر است.
تلاش برای آینده ای که تو را در خود زنده نگه می دارد.
تو را درخود می میراند و بزرگ و کوچکت می کند و این سرنوشتی است که به اختیار تو رقم خواهد خورد.
پس بهترین ها را برای خودت طلب کن و تا فرصت هست امروز را بساز.‎.‎.





ژانویه
01

دروغ

روزی دروغ به حقیقت گفت :

مــــیل داری باهم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ؟

حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد !

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند،
وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد .

دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت !

از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ! ! !
اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود…





دسامبر
31

غــرور

فرشتگان نگهبان بر روی زمین برای خداوند از مردی بنام اولینوس که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که اولینوس مهربان در همه ۴۷ سال زندگیش نه به کسی بد کرده و نه هیچ گاه نا امید و گرسنه ای را از خود رانده است او آنقدر خوب است که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید……

پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که گر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد.
اما اولینوس نپذیرفت نه…. !این قدرت را خداوند باید داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است !

فرشته ها گفتند :آیا می خواهی کلام سحر انگیز به تو عطا شود تا گناهکاران را به راه راست هدایت کنی؟
اولینوس باز هم مخالفت کرد! من در آن اندازه نیستم که وظیفه پیامبران بر دوشم باشد!

فرشته ها با ناراحتی گفتند:اما تو نباید رد احسان کنی لااقل چیزی از خدا بخواه تا ما پیغام تو را برسانیم.
اولینوس فکری کرد و گفت از خداوند می خواهم واسطه برکات او باشم بی آنکه خود مطلع شوم چرا که می ترسم دچار غرور و خود پسندی گردم.فرشته ها رفتند و برگشتند و گفتند : خواسته ات برآورده شد اما چون قرار گذاشتی خودت هم ندانی چیزی از ما نخواهی شنید!

اولینوس شکر گذاری کرد و رفت.از آن پس و به امر خداوند از هر کجا که اولینوس مهربان رد می شد
به فاصله چند دقیقه بیماران شفا می یافتند و زمین حاصلخیز می شد و…….اما اولینوس هرگز دچار غرور نشد!





دسامبر
30

فقر و گرسنگی

لوئیجی دلاپانته تفنگ شکاری همسایشان را قرض گرفت تا به شکار برود تا شاید با شکاری خانواده ۸ نفره گرسنه خود را سیر کند.
از این جمع پسر ۱۰ ساله او آندره آ گفته بود که حاضر است گرسنه بماند و بمیرد ولی از گوشت حیوان شکار شده نخورد و این عقیده خود را دیشب به پدرش گفته بود . ولی لوئیجی چاره ای دیگر نداشت.

از میان انبوه درختان جنگل ، رنگ خوشرنگ قهوه ای گوزنی را دید و گوشه ای کوچک از شاخ سفید او را . پس بیدرنگ نشانه گرفت و شلیک کرد و مطمئن از اینکه شکار را زده سگ پشمالو و تنبل خودش به اسم کاتی را باز کرد تا محل شکار را پیدا کند .
بدنبال سگش راه افتاد نزدیک محل که شد، قطرات خون را دید و نزدیک و نزدیکتر …

اما سگش دیگر جلوتر نمی رفت و لوئیجی از ترس اینکه مبادا اشتباها گراز یا خرسی را زخمی کرده و این دو حیوان اگر زخمی شوند بسیار خطرناکند همانجا ماند تا اینکه صدای ناله ای شنید صدای انسانی زخمی . با شتاب جلوتر رفت و پسرش آندره آ را نیمه جان یافت با کت بلندش به همان رنگ قهوه ای رنگ و کاغذی خون آلود در دستش .

پدر و پسر فرصت رد وبدل کردن حرفی را پیدا نکردند و آندره آ در دم جان سپرد . پسر انگار فقط می خواست فقط یکبار دیگر چهره پدر را ببیند . پس از لحظاتی حزن آلود و معلوم لوئیجی کاغذ را از دست پسرش گرفت . کاغذی رسمی از روزنامه کوریره دلا سرا بدین مضمون جناب آقای لوئیجی دلاپانته نظر به اینکه داستان گوزن سرزمین من پسر شما آندره آ در جشنواره داستان نویسی ناحیه میلان حائز رتبه اول شده و جایزه ۲۰۰۰۰ یورویی این مسابقه را از آن خود کرده خواهشمند است جهت دریافت جایزه به همراه آندره آ در سوم ژوئن در سالن روزنامه در میلان حضور بهم رسانید در ضمن بلیطهای رفت و برگشت برای شما فرستاده شده است .

در ضمن در کنار داستان زیبای پسرتان نامه ای هم بود از وضع بسیار بد مادی خانواده شما که این روزنامه افتخار دارد تا شما را برای دفتر پذیرش آگهی این روزنامه در جنوا استخدام نماید با شرط اینکه تمامی داستانهای آندره آ تا سن بیست سالگی در انحصار روزنامه برای چاپ باشد .





دسامبر
28

افسوس زندگی

پیری برای جمعی سخن میراند…
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.





دسامبر
26

جریان زندگی

باید بدونی که زندگی تکرار نمیشه، یه بار فرصت داری، برای زندگی، برای عاشقی، برای لذت بردن ازش!
زندگی فرصت بهت نمیده که عوضش کنی، زندگی بهت وقت اینو نمیده که چیزی رو تغییر بدی!
شرایط خودش تغییر میکنه، چه بخوای چه نخوای اونی که باید برات پیش میاد!
زندگیت رو رودخونه در نظر بگیر، سوار جریانش بشو و از پستی و بلندیش، شیب و تند و گاهی آهسته ای که داره لذت ببر!
یادت باشه هیچ وقت نمیشه بر خلاف جهت آب شنا کرد.
زندگی بهت فرصت تکرار نمیده، لحظه ها بر نمیگردن، هیچ وقت!
تلاش کن واسه چیزی که میخوای اما هدفت رو بر پایه خواسته هات نذار، چون هیچ تضمینی نیست بهش برسی، و اون وقته که حسرت همین لحظات از دست رفته رو میخوری!

نصیحت منو گوش کن، زندگی یه چیز جاریه، چه بخوای چه نخوای مسیرش رو طی میکنه!
اما تو حق انتخابت محدوده، اینکه یا سوارش بشی، یا جلوشو بگیری!
انتخاب با خودته!
یادت باشه زندگی فرصت تکرار رو بهت نمیده!





دسامبر
25

عشق چیست؟

مادر گفت : عشق یعنی فرزند
پدر گفت : عشق یعنی همسر
دخترک گفت : عشق یعنی عروسک
معلم گفت : عشق یعنی بچه ها
خسرو گفت : عشق یعنی شیرین
شیرین گفت : عشق یعنی خسرو
فرهاد گفت : ….؟
فرهاد هیچ نگفت .
فرهاد نگاهش را به آسمان برد.
با چشمانی بارانی .
می خواست فریاد بزند.
اما سکوت کرد.
می خواست شکایت کند اما نکرد.
نفسش دیگر بالا نمی آمد
سرش را پایین انداخت و رفت.
هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند ولی او نایستاد.
سکوت کرد و فقط رفت،
چون می دانست او نباید بماند
چون شیرین دگر خواهان او نبود
و عشق معنا شد …….





دسامبر
24

حواست بهش هست ؟

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ،
ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ …
ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ ؟
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ !!
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ …
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟ …
ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟ …
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ …
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ …
ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!!

ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ …

ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ …
ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!!
ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ …
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ …





دسامبر
22

بیخودی نخند

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز از آدامسهایش نمی خری. نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ای کوتاه معطلت کند. نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند!

به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که گاهی مواقع چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
نخند …

نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!
که هرگز نمیدانی آنها چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!
آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده شان همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جار می زنند،
سرما و گرما می کشند،
و گاهی خجالت هم می کشند …

انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است
و دلی که می خندد و آشکار است.





دسامبر
21

من کیم ؟

من همون دیوونه ایم که هیچوق عوض نمیشه…
همونی که همه باهاش خوشالن اما کسی باهاش نمی مونه…
همونی که اونقدر یه اهنگ گوش میده که از ترانه گرفته تا ریتم و خوانندش متنفر بشه….
همونی که سیگار همه رو روشن میکنه اما از وقتی گاز فندکش خالی شده کسی سیگارش روشن نمیکنه
همونی که هقهق همه رو به جون دل گوش میده اما خودش بغضاش زیر بالش میترکونه…..
همونی که همه فکر میکنن سخته ،سنگه اما با هر تلنگری میشکنه
همونی که مواظبه کسی ناراحت نشه اما همه ناراحتش میکنن…
همونی که تکیه گاه خوبیه اما واسش تکیه گاهی نیس…
همونی که کلی حرف داره اما همیشه ساکته….





دسامبر
19

یکروز زندگی با خدا‎

پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید.
به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد.

چند کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست.
پیرمرد گرسنه به نظر میرسید، پسرک هم احساس گرسنگی میکرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.
پیرمرد عذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمهای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟
پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا!

پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟
پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!





دسامبر
15

ترس از قانون

در یک افسانه‌ی قدیمی «پِرو»یی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد.

‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید.
در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند.
حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد.
‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آن‌جا چه می‌کند.

‏از ترس‌شان از آن به بعد برای حل و فصل همه‌ی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام می‌شد، به دادگاه مراجعه می‌کردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان می‌آمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی می‌رفتند.
کم‌کم ‏توجه‌شان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» می‌گفت، جلب شد.
‏در افسانه آمده که هرگز از آن چوبه‌ی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.





دسامبر
14

میانبر؟ اصلا!

به خود و فرزندانتان دانش بیاموزید، میانبر وجود ندارد. به هیچ وجه نگذارید فرزندانتان از دانش آموزی منحرف گردند .
شما را به خدا ، دیگه از فشار به بچه های خود برای بدست آوردن نمره ۲۰ دست بردارید.
به آنها کارگروهی بیاموزید. جلو زدن از هم و دیگران را پشت سرگذاشتن را به آنها نیاموزید.
دست هم گرفتن و با هم جلو رفتن را بیاموزید.
اگر موفق نشوند آنها را یاری کنید تا موفق شوند.
و اگر اکنون نمی توانند موفق شوند پس هرگز موفق نخواهند شد.
تنها چیزی که لازم داریم ، شناخت خودمان است.
پیروزی ما بسته به دانش و خلاقیت و سوادآموزی و قدرت کار گروهی ماست و بس.





دسامبر
13

مزه زندگی

مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند،
پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.





دسامبر
11

اهمیت تفکر

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که:
در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد.
تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید.

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
“کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم ! ”
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
“چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟ “

مرد گفت: “مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی بررسی خواهد کرد این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.”

پادشاه گفت: ” آری، کلک در همین بود! در قفل نبود! قفل باز بود! من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.”





دسامبر
09

علم بهتر است یا ثروت ؟

معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع
 “علم بهتر است یا ثروت؟” را بخواند.
پسرک با صداى لرزان گفت: ننوشته ام!
معلم با خط کش چوبى پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پادرهوا نگه داشت !
پسرک درحالى که دستهاى قرمز وباد کرده اش را به هم مى مالید،
زیر لب گفت: آرى ثروت بهتراست چون اگرداشتم دفتری می خریدم و انشایم را می نوشتم ! ! !

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
08

کوروش مقدس نیست..

کوروش مقدس نیست..
اما کوروش انسان بود، و انسانیت است که مقدس است..
کوروش مقدس نیست..
اما خدمتی که کوروش به این سرزمین کرد، مقدس است..
کوروش مقدس نیست..
اما در تمام دنیا ایران و ایرانی را با نام کوروش می شناسند..
ایران است که مقدس است..
کوروش مقدّس نیست..
اما کوروش جاودانیست،
و جاودانگیست که مقدّس است.

ارسالی از : تبسم سکوت





دسامبر
06

سرابی بنام عصر ارتباطات!

ما معتقدیم که ” عصرِ ارتباطات ” نامِ دروغینی بیش نیست !
مثل ِ همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه ء خود را سپیده می نامند و پسرهای کچل خود را زلف علی !
سیاستمداران و مدیران و بزرگان ِ بشریت هم به دروغ این عصر را ” عصر ِ ارتباطات ” می نامند !
این عصر ، عصر ِ ” تنهایی و در خود فرو رفتن ” است.
اینکه در جیب ِ همه ، از پیرمرد ِ ۸۰ ساله ی محله ی ما تا بچه های ۵ ساله مهد کودکی یک تلفن ِ همراه است
دلیلی بر با هم بودن ِ آدم ها نیست !

هیچ کس یک ظهر ِ دلگیرِ جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی ، زنگ نمی زند و نمی پرسد ” حالت خوب است ؟
هیچ کس تو را به پیاده روی یک عصر ِ بهاری دعوت نمی کند، هیچ کس حتی تنهایی اش را با تو سهیم نمی شود،
وقتی زنگ می زنند با خودت شرط می بندی که الان می گوید چه کاری را از تو توقع دارد یا دو دقیقه دیگر؟
و تماشایی است تعجب دوستان و اقوام وقتی فقط بخاطر دیدنشان بهشان سر می زنی یا تماس می گیری ! !
سهم ِ ما از ارتباطات ،گسترش ِدردسرها و گرفتاریهایمان است.
عصر ِ ارتباطات فقط یک فریب است.
ما وسایل ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان ِ بخت برگشته زنگ بزنند که ” کدوم گوری هستی ؟
و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند کجایی؟ چرا دیر کردی؟
و شوهرها زنگ بزنند که ” به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس” !
و فرزندها به پدرهایشان بگویند سر ِ راه برای من سی دی جدید ِ بِن ۱۰ هم بخر با چیپس ِ فلفلی و ماست ِ موسیر !
ما هی هر روز تنها تر شدیم ،
هی هر روز منزوی تر شدیم ،
هی هر روز مجازی تر شدیم ،
ما در دنیای مجازی غرق شدیم ،
ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ، چون هر بار که میخواهیم از خانه بیرون برویم،
چراغ اسم یک عالمه از دوستان ِ مجازی ِ ما روشن است و دلمان نمی آید بدون ” گپ زدن ” با آنها برویم !
و وقتی ” گپ ” ِ ما تمام میشود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کیبورد حرف زده ایم !
اینگونه است که هی آدم ها تنها تر می شوند. اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته است ندیده ایم و حرف نزده ایم !
ولی می دانیم که دختر ِ فلان دوست ِ ندیده ، دیروز عروسکی خریده است که وقتی دلش را فشار دهی ” آی لاو یو ” می گوید !
اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد !
عصرِ ارتباطات فریبی بیش نیست ! ! !
باورکنید.





دسامبر
05

منجی بشریت

سال ها پیش وقتی که تازه آغاز به بیابان گردی کرده بودم در مسیر یک روستایی، در کوه پایه ی کوهی با جمعیت زیادی رو به رو شدم که در جلوی خانه ای صف کشیده بودند.
کنجکاو به طرف آنجا رفتم و از چند نفری که در انتهای صف ایستاده بودند جریان را جویا شدم.
آنها در حالی که غرق در صحبت و دود سیگارهایشان بودند رو به من کردند و یکی از آنها گفت: برای ملاقــــــــات با ” منجی ” منتظر ایستاده ایم، به تازگی عده ای به روستای ما آمده اند و در این خانه ساکن هســـــــتند کــــه مــیگویند ” منجی ” دنیا نیز با آنهاست. ما منتظریم تا فرصتی پیش بیاید و ” او ” را ببینیم.
نزدیک به یک ساعت گذشت و نوبت من شد تا به درون خانه بروم. وارد خانه شدم؛ خانه ی کوچکی بود و پیرزنی تنها در اتاق نشسته بود!!! با کنجکاوی نگاهش میکردم که با دستش به طرفی اشاره کرد که پارچه ای آویزان بود و گفــت: ” منجی ” پشت آن پارچه است.
با تعجب پیرزن را باری دیگر نگاه کردم و با تردید به طرف پارچه رفتم. پارچه را کنار زدم و به سمت دیگرش رفتم!!! خیره به آنچه چشمانم می دیدند به فکر فرو رفتم.
پشت پارچه یک آینه ی بزرگ بود که تصویر خودم را می دیدم !
و در زیر آن نوشته شده بود :
می توانی باور کنی، می توانی باور نکنی ! ! !





دسامبر
03

وسعت زیبا دیدن

در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن که تام اجازه حرکت کردن نداشت.
ولی جک که تختش کنار پنجره بود می تونست هر کاری بکنه .
جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی وجود دارد که حوضی در وسط آن مانند ستاره می درخشد و پرندگان آواز می خوانند و کودکان بازی می کنند .
جک هر روز تعریف می کرد ….
یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست …
پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی …
تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد … با صحنه ی عجیبی مواجه شد …
پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ……
دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تا پام گیج رفت …
پرستار گفته که جک نابینا بود…





دسامبر
02

سه تا دوست

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر ، از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”

شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!
” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “

عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “

عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.





دسامبر
01

بالاخره خواهی فهمید

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده …

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.

و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر”فقط یه شوخی بود” هست.
یک کم کنجکاوی پشت “همین طوری پرسیدم” هست.
قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” هست.
مقداری خرد پشت “چه میدونم” هست.
و اندکی درد پشت “اشکالی نداره” هست.





نوامبر
30

اسارت اسکندر

روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس ، برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟
آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟
آرى ، بى نیازم .
تو را بى نیاز نمى بینم . بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
اى شاه ! من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند. تو بنده بندگان منى .
آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟
خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام ؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى کشند.
برو آن جا که تو را فرمان مى برند؛، نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.